NIMASAFFAR Telegram 1084
ماجراهای بی‌اهمیت

احمد از شهر متنفر نبود ولی اگه مجبور نبود یه روزم توی شهر نمی‌موند و روزاشو توی سلمونیشون که بعد فوت باباش با محسن دامادشون شریکی می‌گردوندنش و قهوه‌خونه‌‌ی کنارش، می‌گذروند و شبام اگه خواهرش میومد خونه‌ی ننه، با بچه‌‌هاش بازی می‌کرد و اگه نمیومد سرشب می‌خوابید. ولی اول زمستون ۱۴۰۰ عاشق شد و مجبور شد بره شهر. زهرا، دختر حسن‌ قهوه‌چی تازه دانشگاه بابلسر قبول شده بود و با دوتا دختر دیگه که آگهیشونو روی برد دانشگاه دیده بود خونه گرفته بود. احمد زهرا رو بعد عمل بینیش ندیده بود ولی توی عروسی مهدی پسر حسن‌ قهوه‌چی، زهرای بعد عملو دید و دلش رفت. همونجا مخ دختره رو زد. سلمونیشو سپرد به محسن داماد و به ننه گفت می‌خوام برم دنبال کار ولی به محسن گفت میره که حواسش به زهرا باشه و تاکید کرده بود که به هیشکی نگه. دامادشون دهن‌لق نبود ولی نمی‌تونست ببینه احمد هرشب پشت تلفن دروغکی به ننه بگه هنوز کار پیدا نکردم و دلش واسه پیرزن می‌سوخت. به زنش گفت احمد رفته دختربازی. اونم گذاشت کف دست ننه. گفت نمیشه شوهر بدبخت من جون بکنه که آقا واسه دخترای شهری پول خرج کنه. اینو که گفت محسن جوگیر شد یادش رفت نباید بگه همبازی احمد دختر حسنه و گفت نه بابا دخترای شهری احمدو نگا می‌کنن؟ با زهراست. گفتن کدوم زهرا و جواب داد زهرا حسن‌قهوه‌چی. ننه زنگ زد به احمد که راضیش کنه برگرده. احمد گفت تو مشاوراملاک کار پیدا کرده و وقتی خیالش راحت شد که ننه همه چیو فهمیده و آبروشون رفته گفت نمی‌تونه زهرا رو ول کنه. بعدشم دیگه نه زنگ زد نه برگشت ننه رو ببینه.
قصه‌شون شد خبر داغ مردم. یه مدت، توی هرجایی که یکی نبود که بگه حرف مردمو نزنین حرف دختر حسن بود. یه شب سرد حسن قهوه‌خونه رو بست رفت خونه توی خواب سکته کرد. پسرش، مهدی نه اونقدر بی‌رگ بود که حرف مردمو به یه ورش حساب کنه نه اونقدر به خواهرش اهمیت می‌داد که به خاطرش سکته کنه. بهرحال یه سکته از خونواده کافی بود و بیشترش خنده‌دار می‌شد و از بار تراژیک سکته کم می‌کرد. از این گذشته اون تنها پسر باباش نبود که قلب داشت و می‌تونست سکته کنه. شاید اگه باباش نمرده بود به خاطر حفظ ظاهر و جلب رضایتش میفتاد دنبال احمد و زهرا و راضیشون می‌کرد عروسی کنن یا واسه بستن دهن مردم یه دعوای مدرن در حد چک و لقد نه قمه هم می‌کرد ولی دیگه حسن مرده بود و این کارا لازم نبود. بهترین فرصت بود که داداشاشو راضی کنه قهوه‌خونه رو بفروشن و سهمشو بگیره و بره شهر. چون حسن خیلی بچه‌ داشت چهلمشو خیلی زودتر گرفتن و هفته‌ی اول بهمن مهدی رفت تو همون ساختمون زهرااینا خونه گرفت که خونوادش تنها نباشن تو شهر غریب. اونجا کسی خواهر برادرو نمی‌شناخت و از مهدی انتظار سکته نداشت. مهدی و احمد رفیق بودن. احمد دید مهدی می‌شینه سیخ می‌کنه تو بخاری گفت بیا ببرمت کمپ. مهدی گفت می‌ترسم اگه ترک کنم غیرتم گل کنه و زندت نذارم. احمد متقاعد شد و بیشتر اصرار نکرد.
قهوه‌خونه‌ی ده که بسته شد دیگه کسی واسه سلمونی تا سر جاده نمی‌رفت. محسن سلمونی رو فروخت که کاسبی راه بندازه. اول اسفند رفت همسایه‌ی احمدینا شد چون زنش دلش واسه داداشش تنگ شده بود. خواست سوپرمارکت بزنه ولی دید مهدی بقالی زده. خواست بره تو کار ملک ولی پولش اونقد نبود که ویلا بخره اجاره بده. یه سواری خرید از میدون کشوری بابل مسافر می‌برد محله‌ی زهرااینا که دیگه محله‌ی خودشونم حساب می‌شد. احمد زنگ زد به ننه گفت تو هم بیا اینجا دریا داره دلت وا میشه ولی ننه نیومد نه اینکه از دریا خوشش نیاد، نیومد چون اونجا کسی نبود باهاش غیبت کنه که دلش سبک شه. بعد از رفتن زهرا و احمد و محسن و مهدی توی ده خیلی به ننه خوش می‌گذشت. لازم نبود از صب تا شب کار کنه و یه وقتایی لباس مبدل می‌پوشید و می‌نشست پیش بقیه غیبت می‌کرد. هروقت یکی غیبت خود ننه رو می‌کرد یه جوری که حساس نشن می‌گفت حرف مردمو نزنین. کم کم یه هویت جدید واسه خودش دست و پا کرد و بین حرفا انداخت که ننه احمد رفته شهر پیش بچه‌هاش. بعدشم گفت پیرزن خیلی شبیه من بود بختم شبیهش نباشه. با این کار که خودش حرف شباهتو زد دهن همه رو بست و دیگه کسی بهش شک نکرد.
نزدیکای عید خبرای ده تکراری شد. همه دنبال خونه‌تکونی و خرید و لباس پرو کردن بودن. ننه حوصلش سر رفت وسایلشو جمع کرد تا سال تحویل ۱۴۰۱ پیش بچه‌هاش باشه. مریضم شده بود طفلی از بی‌تحرکی دست و پاش اونقدر ضعیف شده بود که دیگه نمی‌تونست راحت حرکت کنه. زهرا همش موز و انار بهش می‌داد. این میوه‌ها خیلی مقوین ولی نه اون قدری که انتظار زهرا رو براورده کنن و شکم ننه رو سنگ کنن تا دیگه اصلن نره دستشویی. مادرشوهر عروس با هم نمی‌ساختن. از صب تا شب یکی جیغ می‌زد یکی آه و نفرین می‌کرد. ننه می‌گفت تو و داداشت بچمو بدبخت کردین، اون سیگارم نمی‌کشید. دلم آتیش می‌گیره می‌بینم سیخ می‌کنه تو بخاری. انگار همون سیخ داغو می‌کنن تو دل من.



tgoop.com/nimasaffar/1084
Create:
Last Update:

ماجراهای بی‌اهمیت

احمد از شهر متنفر نبود ولی اگه مجبور نبود یه روزم توی شهر نمی‌موند و روزاشو توی سلمونیشون که بعد فوت باباش با محسن دامادشون شریکی می‌گردوندنش و قهوه‌خونه‌‌ی کنارش، می‌گذروند و شبام اگه خواهرش میومد خونه‌ی ننه، با بچه‌‌هاش بازی می‌کرد و اگه نمیومد سرشب می‌خوابید. ولی اول زمستون ۱۴۰۰ عاشق شد و مجبور شد بره شهر. زهرا، دختر حسن‌ قهوه‌چی تازه دانشگاه بابلسر قبول شده بود و با دوتا دختر دیگه که آگهیشونو روی برد دانشگاه دیده بود خونه گرفته بود. احمد زهرا رو بعد عمل بینیش ندیده بود ولی توی عروسی مهدی پسر حسن‌ قهوه‌چی، زهرای بعد عملو دید و دلش رفت. همونجا مخ دختره رو زد. سلمونیشو سپرد به محسن داماد و به ننه گفت می‌خوام برم دنبال کار ولی به محسن گفت میره که حواسش به زهرا باشه و تاکید کرده بود که به هیشکی نگه. دامادشون دهن‌لق نبود ولی نمی‌تونست ببینه احمد هرشب پشت تلفن دروغکی به ننه بگه هنوز کار پیدا نکردم و دلش واسه پیرزن می‌سوخت. به زنش گفت احمد رفته دختربازی. اونم گذاشت کف دست ننه. گفت نمیشه شوهر بدبخت من جون بکنه که آقا واسه دخترای شهری پول خرج کنه. اینو که گفت محسن جوگیر شد یادش رفت نباید بگه همبازی احمد دختر حسنه و گفت نه بابا دخترای شهری احمدو نگا می‌کنن؟ با زهراست. گفتن کدوم زهرا و جواب داد زهرا حسن‌قهوه‌چی. ننه زنگ زد به احمد که راضیش کنه برگرده. احمد گفت تو مشاوراملاک کار پیدا کرده و وقتی خیالش راحت شد که ننه همه چیو فهمیده و آبروشون رفته گفت نمی‌تونه زهرا رو ول کنه. بعدشم دیگه نه زنگ زد نه برگشت ننه رو ببینه.
قصه‌شون شد خبر داغ مردم. یه مدت، توی هرجایی که یکی نبود که بگه حرف مردمو نزنین حرف دختر حسن بود. یه شب سرد حسن قهوه‌خونه رو بست رفت خونه توی خواب سکته کرد. پسرش، مهدی نه اونقدر بی‌رگ بود که حرف مردمو به یه ورش حساب کنه نه اونقدر به خواهرش اهمیت می‌داد که به خاطرش سکته کنه. بهرحال یه سکته از خونواده کافی بود و بیشترش خنده‌دار می‌شد و از بار تراژیک سکته کم می‌کرد. از این گذشته اون تنها پسر باباش نبود که قلب داشت و می‌تونست سکته کنه. شاید اگه باباش نمرده بود به خاطر حفظ ظاهر و جلب رضایتش میفتاد دنبال احمد و زهرا و راضیشون می‌کرد عروسی کنن یا واسه بستن دهن مردم یه دعوای مدرن در حد چک و لقد نه قمه هم می‌کرد ولی دیگه حسن مرده بود و این کارا لازم نبود. بهترین فرصت بود که داداشاشو راضی کنه قهوه‌خونه رو بفروشن و سهمشو بگیره و بره شهر. چون حسن خیلی بچه‌ داشت چهلمشو خیلی زودتر گرفتن و هفته‌ی اول بهمن مهدی رفت تو همون ساختمون زهرااینا خونه گرفت که خونوادش تنها نباشن تو شهر غریب. اونجا کسی خواهر برادرو نمی‌شناخت و از مهدی انتظار سکته نداشت. مهدی و احمد رفیق بودن. احمد دید مهدی می‌شینه سیخ می‌کنه تو بخاری گفت بیا ببرمت کمپ. مهدی گفت می‌ترسم اگه ترک کنم غیرتم گل کنه و زندت نذارم. احمد متقاعد شد و بیشتر اصرار نکرد.
قهوه‌خونه‌ی ده که بسته شد دیگه کسی واسه سلمونی تا سر جاده نمی‌رفت. محسن سلمونی رو فروخت که کاسبی راه بندازه. اول اسفند رفت همسایه‌ی احمدینا شد چون زنش دلش واسه داداشش تنگ شده بود. خواست سوپرمارکت بزنه ولی دید مهدی بقالی زده. خواست بره تو کار ملک ولی پولش اونقد نبود که ویلا بخره اجاره بده. یه سواری خرید از میدون کشوری بابل مسافر می‌برد محله‌ی زهرااینا که دیگه محله‌ی خودشونم حساب می‌شد. احمد زنگ زد به ننه گفت تو هم بیا اینجا دریا داره دلت وا میشه ولی ننه نیومد نه اینکه از دریا خوشش نیاد، نیومد چون اونجا کسی نبود باهاش غیبت کنه که دلش سبک شه. بعد از رفتن زهرا و احمد و محسن و مهدی توی ده خیلی به ننه خوش می‌گذشت. لازم نبود از صب تا شب کار کنه و یه وقتایی لباس مبدل می‌پوشید و می‌نشست پیش بقیه غیبت می‌کرد. هروقت یکی غیبت خود ننه رو می‌کرد یه جوری که حساس نشن می‌گفت حرف مردمو نزنین. کم کم یه هویت جدید واسه خودش دست و پا کرد و بین حرفا انداخت که ننه احمد رفته شهر پیش بچه‌هاش. بعدشم گفت پیرزن خیلی شبیه من بود بختم شبیهش نباشه. با این کار که خودش حرف شباهتو زد دهن همه رو بست و دیگه کسی بهش شک نکرد.
نزدیکای عید خبرای ده تکراری شد. همه دنبال خونه‌تکونی و خرید و لباس پرو کردن بودن. ننه حوصلش سر رفت وسایلشو جمع کرد تا سال تحویل ۱۴۰۱ پیش بچه‌هاش باشه. مریضم شده بود طفلی از بی‌تحرکی دست و پاش اونقدر ضعیف شده بود که دیگه نمی‌تونست راحت حرکت کنه. زهرا همش موز و انار بهش می‌داد. این میوه‌ها خیلی مقوین ولی نه اون قدری که انتظار زهرا رو براورده کنن و شکم ننه رو سنگ کنن تا دیگه اصلن نره دستشویی. مادرشوهر عروس با هم نمی‌ساختن. از صب تا شب یکی جیغ می‌زد یکی آه و نفرین می‌کرد. ننه می‌گفت تو و داداشت بچمو بدبخت کردین، اون سیگارم نمی‌کشید. دلم آتیش می‌گیره می‌بینم سیخ می‌کنه تو بخاری. انگار همون سیخ داغو می‌کنن تو دل من.

BY تا اطلاع ثانوی


Share with your friend now:
tgoop.com/nimasaffar/1084

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

In the “Bear Market Screaming Therapy Group” on Telegram, members are only allowed to post voice notes of themselves screaming. Anything else will result in an instant ban from the group, which currently has about 75 members. While some crypto traders move toward screaming as a coping mechanism, many mental health experts have argued that “scream therapy” is pseudoscience. Scientific research or no, it obviously feels good. Those being doxxed include outgoing Chief Executive Carrie Lam Cheng Yuet-ngor, Chung and police assistant commissioner Joe Chan Tung, who heads police's cyber security and technology crime bureau. Click “Save” ; Just as the Bitcoin turmoil continues, crypto traders have taken to Telegram to voice their feelings. Crypto investors can reduce their anxiety about losses by joining the “Bear Market Screaming Therapy Group” on Telegram.
from us


Telegram تا اطلاع ثانوی
FROM American