Gilasian-360 Daraje-1402-09 (2).pdf
2 MB
هممممممهی اون حرفایی که منِ #نیما_صفار میزدم سلبی از نشدن و نکردنِ فکر تو این فارسی و خیلی بیشترش، ایجابیش رو تو کتاب #۳۶۰_درجه #روزبه_گیلاسیان بخونین؛ فکری که «مبتنی» بر چیزی نیست و بیشتر دچار میکنه تا ناچار باشه و ... دانلود کن بخون خب!
دیشب این #پوریا_زراعتی بیشرف اومد یه صحنه از حرفای یه بنیادگرای اسلامی گذاشت و «ببینین! ببینین!» و هرگز اینا یه بنیادگرای یهودی رو نشون نمیدن! نکته: تهِ تهِ حرفِ بنیادگراهای اسلامی اینه که «همه باید مثل ما مسلمون بشن!» بنیادگراهای یهودی؟: «همه باید خدمتگزار قوم یهود بشن!» کانال عوض کردم!
Forwarded from داستان | سارا خوشابی
با هر دو چشمش به من نگاه میکند. انگار تمام توجهش را به من داده است. دست و پایم را گم کردهام. میگویند در روایت اصطلاح ننویس پس شاید بهتر باشد به جای دست و پایم را گم کردهام چیز دیگری بگویم، هول شدهام یا مضطرب شدهام. ولی هیچکدام اینها مثل گم کردن دست و پا نیست. من جای دست و پایم را فراموش کردهام. حرفم را هم گم کردهام. مطمئنم حرف مهمی هم نبوده و لایق این همه توجه نبوده است. اصلن من در تمام زندگیم هیچوقت حرفی تا این حد مهم نزدهام که کسی بخواهد همهی توجهش را به من بدهد. به شنوندههایی که بار اول حرفهایم را نمیشنوند یا به صفحهی گوشی نگاه میکنند عادت کردهام. راستش کمی معذب شدهام. دستهایش را زیر چانهاش گذاشته و با هر دو چشمش به من نگاه میکند. خودم را در تنگنا احساس میکنم. او منتظر است و من حرف مهمی ندارم بگویم. حتا یک حرف غیرمهم یا عادی هم به ذهنم نمیآید. کاش کمی پایینتر را نگاه کند. شاید از هیزیش چندشم شود ولی از این فشار خلاص میشوم. بعد مثلا بگویم چشمهایت را درویش کن که باز اصطلاح است ولی چون در دیالوگ است موردی ندارد و او هم بگوید هیزی نمک مرد است و سر حرف باز شود که این هم اصطلاح است و تقریبن همان گفتگو کردن میشود. الان من برای چشمهای منتظر او هیچ حرفی ندارم.
باید به یاد بیاورم چه میگفتم که اینطور توجهش جلب شد. شاید واقعن موضوع جالبی بوده است. دعوا بود. تعریف میکردم با خانمی که وسط گلشهر دوبل ایستاده بود و نمیگذاشت من از پارک بیرون بیایم دعوا کردم. میخواست ببیند چی گفتم و او چه جوابی داده است. گفته بودم چرا راه را بند آوردی و او گفته بود مگر ماشینت تریلی است و من گفته بودم خیلی گوسفندی. الان که حرفهایم یادم آمد تنگنا تنگتر هم شد. به هیچ وجه نباید برایش تعریف کنم. دعوایمان اصلن در شان نگاه و توجه او نیست. باید یک داستان دیگر سرهم کنم. حتمن منتظر یک دعوای درست و حسابی است. باید چیزی بگویم که اشک خانم راننده را دربیاورد و آنقدر دستپاچه شود که وقتی میخواهد حرکت کند کلاچ را بد ول کند و ماشینش خاموش شود یا حتا به جای راهنما برفپاککن را بزند. ظهر بعد از دعوا از واکنشم راضی بودم. ترس و شرم را در چشم راننده دیدم ولی الان که در ذهنم تعریف میکنم اینطور دیده میشود که من ترسیدهام و کم آوردهام. بدتر از همه گوسفند گفتنم. این چه فحش آبروبری بود گفتم. الان دیگر بچهمدرسهایها هم فحشهای کارسازتری بلدند. از طرف دیگر اگر او یکی از آن حامیان افراطی حیوانات باشد، یکی از همانهایی که میگویند نباید کلم بروکلی را بجوشانیم و زنده جوشاندن کرمها خشونت علیه حیوانات است، حسابی به دردسر میفتم. کاش پیشخدمت بیاید بپرسد باز هم باقلوا میخواهیم یا نه. یک آشنا ببینیم و سرگرم سلام و احوالپرسی شویم، حتا اگر همکار پدرم باشد. زلزله بیاید یا هر اتفاق دیگری که از این مخمصه نجاتم بدهد.
هنوز همانطور نگاه میکند. باید برای خودم وقت بخرم. بگویم دعوا کردیم دیگر. از همان حرفها که همه اینجور وقتها میزنند. یا بگویم خجالت میکشم پیش تو آن حرفها را تکرار کنم. نه اینطوری ممکن است فکر کند من بیچاک دهنم و از چشمش بیفتم. یعنی بنظرش بد بیایم. گیر افتادهام نه راه پس دارم نه راه پیش. کاش میشد جملهی اول را از حافظهاش پاک میکردم. این چه کاری بود کردم؟ دوستانم راست میگویند نباید همه چیز را به مردها گفت. همیشه به من میگویند خیلی احمق و ساده هستی که همه چیز را تعریف میکنی. ولی من از کجا میدانستم او اینطور آدمی است؟
چرا اینقدر پیگیر نگاه میکند؟ همیشه قرار است همینطور نگاهم کند و از من انتظار داشته باشد همیشه و در تمام زندگی مشترکمان حرفهای جالب بزنم؟ باید از همین اول راه، این مسئله را روشن کنم. اگر همیشه اینطوری نگاهم کند سنگ روی سنگ بند نمیشود. یعنی هرج و مرج میشود و چیزی در جای خودش باقی نمیماند. من این همه حرف جالب از کجا بیاورم که چشمهای او را راضی کند؟ نکند این یک جور فتیش است و مثلن از حرف زدن من حس خوبی به او دست میدهد؟ یعنی الان که من در تنگنا هستم او لذت میبرد؟ در همین لحظه و بدون این که بفهمم از من سواستفاده میکند. میدانستم نباید به مردها اعتماد کنم ولی فکر نمیکردم تا این حد وقیح باشند و خیال میکردم در کافه و جلو چشم این همه آدم در امنیت هستم.
چکار کنم؟ کیفم را بردارم و بدون این که حرفی بزنم بروم؟ نه اینطوری خیال میکند زده و در رفته است و من پخمه بودهام و نفهمیدهام. حالت تهوع گرفتم. دلم میخواهد دوش بگیرم. باید حالیش کنم به این مفتیها هم نیست. بزنم تو گوشش؟ هیچوقت به کسی سیلی نزدهام و احتمالن این کار مهارت میخواهد. ممکن است برای بار اول از پس این کار برنیایم. یعنی نتوانم. و صحنهی خندهداری بشود. میتوانم یک فحش اصیل و بجا بدهم که شرمنده شود، کیفم را بردارم و بیرون بروم.
باید به یاد بیاورم چه میگفتم که اینطور توجهش جلب شد. شاید واقعن موضوع جالبی بوده است. دعوا بود. تعریف میکردم با خانمی که وسط گلشهر دوبل ایستاده بود و نمیگذاشت من از پارک بیرون بیایم دعوا کردم. میخواست ببیند چی گفتم و او چه جوابی داده است. گفته بودم چرا راه را بند آوردی و او گفته بود مگر ماشینت تریلی است و من گفته بودم خیلی گوسفندی. الان که حرفهایم یادم آمد تنگنا تنگتر هم شد. به هیچ وجه نباید برایش تعریف کنم. دعوایمان اصلن در شان نگاه و توجه او نیست. باید یک داستان دیگر سرهم کنم. حتمن منتظر یک دعوای درست و حسابی است. باید چیزی بگویم که اشک خانم راننده را دربیاورد و آنقدر دستپاچه شود که وقتی میخواهد حرکت کند کلاچ را بد ول کند و ماشینش خاموش شود یا حتا به جای راهنما برفپاککن را بزند. ظهر بعد از دعوا از واکنشم راضی بودم. ترس و شرم را در چشم راننده دیدم ولی الان که در ذهنم تعریف میکنم اینطور دیده میشود که من ترسیدهام و کم آوردهام. بدتر از همه گوسفند گفتنم. این چه فحش آبروبری بود گفتم. الان دیگر بچهمدرسهایها هم فحشهای کارسازتری بلدند. از طرف دیگر اگر او یکی از آن حامیان افراطی حیوانات باشد، یکی از همانهایی که میگویند نباید کلم بروکلی را بجوشانیم و زنده جوشاندن کرمها خشونت علیه حیوانات است، حسابی به دردسر میفتم. کاش پیشخدمت بیاید بپرسد باز هم باقلوا میخواهیم یا نه. یک آشنا ببینیم و سرگرم سلام و احوالپرسی شویم، حتا اگر همکار پدرم باشد. زلزله بیاید یا هر اتفاق دیگری که از این مخمصه نجاتم بدهد.
هنوز همانطور نگاه میکند. باید برای خودم وقت بخرم. بگویم دعوا کردیم دیگر. از همان حرفها که همه اینجور وقتها میزنند. یا بگویم خجالت میکشم پیش تو آن حرفها را تکرار کنم. نه اینطوری ممکن است فکر کند من بیچاک دهنم و از چشمش بیفتم. یعنی بنظرش بد بیایم. گیر افتادهام نه راه پس دارم نه راه پیش. کاش میشد جملهی اول را از حافظهاش پاک میکردم. این چه کاری بود کردم؟ دوستانم راست میگویند نباید همه چیز را به مردها گفت. همیشه به من میگویند خیلی احمق و ساده هستی که همه چیز را تعریف میکنی. ولی من از کجا میدانستم او اینطور آدمی است؟
چرا اینقدر پیگیر نگاه میکند؟ همیشه قرار است همینطور نگاهم کند و از من انتظار داشته باشد همیشه و در تمام زندگی مشترکمان حرفهای جالب بزنم؟ باید از همین اول راه، این مسئله را روشن کنم. اگر همیشه اینطوری نگاهم کند سنگ روی سنگ بند نمیشود. یعنی هرج و مرج میشود و چیزی در جای خودش باقی نمیماند. من این همه حرف جالب از کجا بیاورم که چشمهای او را راضی کند؟ نکند این یک جور فتیش است و مثلن از حرف زدن من حس خوبی به او دست میدهد؟ یعنی الان که من در تنگنا هستم او لذت میبرد؟ در همین لحظه و بدون این که بفهمم از من سواستفاده میکند. میدانستم نباید به مردها اعتماد کنم ولی فکر نمیکردم تا این حد وقیح باشند و خیال میکردم در کافه و جلو چشم این همه آدم در امنیت هستم.
چکار کنم؟ کیفم را بردارم و بدون این که حرفی بزنم بروم؟ نه اینطوری خیال میکند زده و در رفته است و من پخمه بودهام و نفهمیدهام. حالت تهوع گرفتم. دلم میخواهد دوش بگیرم. باید حالیش کنم به این مفتیها هم نیست. بزنم تو گوشش؟ هیچوقت به کسی سیلی نزدهام و احتمالن این کار مهارت میخواهد. ممکن است برای بار اول از پس این کار برنیایم. یعنی نتوانم. و صحنهی خندهداری بشود. میتوانم یک فحش اصیل و بجا بدهم که شرمنده شود، کیفم را بردارم و بیرون بروم.
Forwarded from داستان | سارا خوشابی
اگر کمی باهوش باشد متوجه خواهد شد که من فهمیدهام با من چه کاری کرده است و همین برای من کافیست. باید واقعبین باشم. نمیتوانم او را مجازات کنم و هیچ شاهد و مدرکی برای اثبات تجاوز ندارم. بهترین کار همین است. میایستم، به هر دو چشمهایش نگاه میکنم، میگویم گوسفند، کیفم را میگیرم و میروم.
۱۵آذر۱۴۰۲
@sarakhooshabi
۱۵آذر۱۴۰۲
@sarakhooshabi
«دقتی که توی زبان دنبالشی»
اون شکلی از دقت که تا امروز در مورد زبان گفته میشده و میشه، یعنی کلمهای از زبان مبدأ در برابر کلمهای دیگر در زبان مقصد که بیشترین نزدیکی، دلالت و مصداق رو داشته باشه، باید جای خودش رو به توضیح و جملهگفتن بده، اونم با چندتا فعل منفی که دائم گوشزد کنه، تذکر بده و یادآوری کنه که دارم در زبان کاری میکنم نادقیق و ناگزیر و این تلاش برای گفتن اونه اما اون نیست. در واقع کاری شبیه ترجمهی داستان در دنیایی که جنگ روایتهاست، توانایی گوینده و راویست و خلق و جعل و امکان چانهزنیش و استدلالش بین دو مفهوم و موقعیتِ ساختنی و احضارکردنی به هم، نه معادلیابی دو کلمهی از پیش موجود به قصد اینهمانی. چرا که دقت باید خداحافظی یا دستکم اختلال در مفاهیم و معادلهای محکم و قدرتمند و بازنمایی و «معادل از پیش موجود» باشه!
#سارا_سعیدی
#گفتیوری
#این_نه
https://www.instagram.com/reel/C1CL97FsXnT/?igshid=ZDBjMWI0ZjMxOQ==
اون شکلی از دقت که تا امروز در مورد زبان گفته میشده و میشه، یعنی کلمهای از زبان مبدأ در برابر کلمهای دیگر در زبان مقصد که بیشترین نزدیکی، دلالت و مصداق رو داشته باشه، باید جای خودش رو به توضیح و جملهگفتن بده، اونم با چندتا فعل منفی که دائم گوشزد کنه، تذکر بده و یادآوری کنه که دارم در زبان کاری میکنم نادقیق و ناگزیر و این تلاش برای گفتن اونه اما اون نیست. در واقع کاری شبیه ترجمهی داستان در دنیایی که جنگ روایتهاست، توانایی گوینده و راویست و خلق و جعل و امکان چانهزنیش و استدلالش بین دو مفهوم و موقعیتِ ساختنی و احضارکردنی به هم، نه معادلیابی دو کلمهی از پیش موجود به قصد اینهمانی. چرا که دقت باید خداحافظی یا دستکم اختلال در مفاهیم و معادلهای محکم و قدرتمند و بازنمایی و «معادل از پیش موجود» باشه!
#سارا_سعیدی
#گفتیوری
#این_نه
https://www.instagram.com/reel/C1CL97FsXnT/?igshid=ZDBjMWI0ZjMxOQ==
Forwarded from برنامه های کنفرانس اکادمی فلسفه مارزوک
🔻 آکادمیِ فلسفهی مارزوک تقدیم میکند...
🔹 درسگفتار :
فلسفه ی نیستی و نمایش و ارتباط آگاهی بدون بدن در اثبات روح و حیات و خدا
🔸 پدرام محمد زاده
فوق لیسانس شیمی آلی ،دکتری فلسفه نویسنده .
🕒 زمان: شنبه ۹ ماه، ۱۴۰۲
ساعت ۲۱بوقت ایران
کانالِ آکادمی
@marzockacademy
اینستاگرام
http://www.instagram.com/marzockacademy
🔹 درسگفتار :
فلسفه ی نیستی و نمایش و ارتباط آگاهی بدون بدن در اثبات روح و حیات و خدا
🔸 پدرام محمد زاده
فوق لیسانس شیمی آلی ،دکتری فلسفه نویسنده .
🕒 زمان: شنبه ۹ ماه، ۱۴۰۲
ساعت ۲۱بوقت ایران
کانالِ آکادمی
@marzockacademy
اینستاگرام
http://www.instagram.com/marzockacademy
«جذابیتِ بیبروبرگرد شر!»
#ترشینوشت_۲۹
خب منِ #نیما_صفار باید شرمندهت باشم بابت یادآوری این بدیهی که الزامن «خوبی» و «خلاقیت» همپوشان نیستن؟ و دقیقن شرمندهی تو؟ کم ندیدیم اینواونی که نه تنها با اخلاق سنتی و عرفی و اینا که حتا با حسّاسیتایی که داریمم آدمای باحالی نیستن، مثلن لاس با قدرت نقش مهمّی تو چهرهشدنشون داشته، ولی خیلی خلاقن و حالا که حرفمون شد که تو هنریجات و ایناییم، بازم کم نمیبینیم تولیدات ملالآوری که توشون کلّی حرفای خوب و درست و مهم زده میشن. اگه در مورد دوّم به تولیدات، و نه افراد، اشاره کردم، چون خوب بودن راه خوبی برای چهره شدن نیست و برعکسش خیلی محتملتره. دارم از گرهخوردگی کار خلاقه با شرارت میگم و میگم اتفاقن سمت شرارت احتمال «عبور» بیشتره! خیلی سخت نیست گرفتنش چون شر تو یه دودویی #سوسور-طور بیشتر مقابل امر متعالی و «خیر» جانمایی شده و بیشتر خیر گفتن بوده به خیر و همین خیلی بیشتر از جنس زندگیش کرده برای دستکم طیّ یه تاریخ ولی میدونی اونقدر احمق نیستم که بگم شرارت بیشتر = تولیدات خلاقانهتر ... و فراموش نکنیم که خود خلاقیّت بازم دستکم طیّ یه تاریخ پا کردن تو کفش خدا بوده و لاجرم چیزی شریرانه. بیایم سر کون خودمون بشینیم: چجور شرارتی کمک میکنه به تولید خلاقانه یا همون «عبور»؟ میبخشی جواب سرراست میدم چون چندون مُد نیست: شرارتی که کدر نکنه کاری رو که با خودت میکنی! پس چیزایی از جنس «خشونتای روزمرّه» و «بدیهای متعارف» نمیتونن جواب باشن. دقیقتر: شرارتی که کاری کنه که بهعنوان یه «شرور» دیده بشی! به همین رُکی وجه نمایشیش اصل ماجراست! دارم بیواسطگی یا کمواسطگی میگم با چیزی که «خود» فرض کردیم!مهم نیست که این «خود» هست یا نیست یا چیست! لازمه بگم برای ابتلا به «خوددرگیری» لزومی نداره #ارسطو-وار اوّل «خود» رو بشناسیم و از اینورش عینهو اون جوکه که میگه کردیم و شد، شدنیتره؟ اینجا مهمّه یادمون بندازم که خیلیَم ربط مؤثری به خود ندارن اون مراعاتا و الزاماتی که تو لحظهی صفر بهگا میدن هر احتمال خلاقهیی رو! اینجا دارم از اون بدی میگم که بَدهت کنه؛ انحرافازمعیاری که فرصت دیدنِ پیشفرض بهمثابه پیشفرض بهت میده و همین دیدنش کنارزدنشم هست: «رانهیی مصرفنشدنی» که حتا #مارکی_دوساد به زعمم ناجذاب رو اینقدر فلانوبهمان کرده. درباره نوع شرارت توضیح دادم؟ شرارتی که موندگاری (و توجیه) نداره و بیشتر جرقهطوره و «حالا یه گهی خوردیم!»
از اینور ببین: چقدر «خوب» و «مقبول» بودن امکان و احتمال «عبور» میده بهت؟ از من بشنو که حکم میکنم: صفر!
یکیشم اینکه (حالا که گفتم) همیشه خشونت (حالا بخون شرارت) مستتر رو روزمرّه (خشونت پذیرش و حتا توجیه و حتا ترجیح وضع موجود) برام خیلی مهمتره تا کسی که اوّل میکنه مردم رو بعد میکُشه بعد میخوره یا اوّل میکُشه بعد میکنه بعد میخوره یا مثل آدمخورای #صفویه که زندهزنده قربانیا رو میخوردن و میکردن و ... نمیکردن؟ فقط میخوردن؟ بودی؟ دیدی؟ میدونی؟ تو این مورد آخر اون شاه و حاکمی که دستور زندهخوری رو میده موضوع «قضاوت»یه که منتشر میشه نه تیری که شلیک میشه و نه حتا سربازی که شلیک میکنه. لازمه بیشتر توضیح بدم: بیشتر از موشکی که میخوره رو سر بچّههای #غزه بیشتر از موشکانداز یا حتا #نتانیاهو چیزی که فکرم رو مشغول میکنه ایرونیای ذوقزده یا شونهبالااندازی هستن که #اسرائیل رو محق میدونن و به هر اشارهیی به جنایاتش «بازی تو زمین جمهوری اسلامی» میگن. با اینا تو وضعیّت گفتمانی هستیم نه کسایی که میکشن یا کشته میشن. لازمه به حرف #تری_ایگلتون «غیر از شر، تنها خداست که خودش علّت خودش است» اشاره کنم و بگم «غیر از خیر، تنها خداست که خودش علّت خودش است»؟ حالا که تا اینجاش اومدم یه بار دیگه هم بگم که با ترم #ابتذال_شر #هانا_آرنت برای توصیف نظامای #توتالیتر بهشدّت مشکل دارم چون این نظامات دقیقن از #اشباع_خیر در حدّ اعلا بر میان. شاید تو دوران آرنت کسی روش نمیشد بگه اینو!
#گپنوشت
#دیلیجات
#ترشینوشت_۲۹
خب منِ #نیما_صفار باید شرمندهت باشم بابت یادآوری این بدیهی که الزامن «خوبی» و «خلاقیت» همپوشان نیستن؟ و دقیقن شرمندهی تو؟ کم ندیدیم اینواونی که نه تنها با اخلاق سنتی و عرفی و اینا که حتا با حسّاسیتایی که داریمم آدمای باحالی نیستن، مثلن لاس با قدرت نقش مهمّی تو چهرهشدنشون داشته، ولی خیلی خلاقن و حالا که حرفمون شد که تو هنریجات و ایناییم، بازم کم نمیبینیم تولیدات ملالآوری که توشون کلّی حرفای خوب و درست و مهم زده میشن. اگه در مورد دوّم به تولیدات، و نه افراد، اشاره کردم، چون خوب بودن راه خوبی برای چهره شدن نیست و برعکسش خیلی محتملتره. دارم از گرهخوردگی کار خلاقه با شرارت میگم و میگم اتفاقن سمت شرارت احتمال «عبور» بیشتره! خیلی سخت نیست گرفتنش چون شر تو یه دودویی #سوسور-طور بیشتر مقابل امر متعالی و «خیر» جانمایی شده و بیشتر خیر گفتن بوده به خیر و همین خیلی بیشتر از جنس زندگیش کرده برای دستکم طیّ یه تاریخ ولی میدونی اونقدر احمق نیستم که بگم شرارت بیشتر = تولیدات خلاقانهتر ... و فراموش نکنیم که خود خلاقیّت بازم دستکم طیّ یه تاریخ پا کردن تو کفش خدا بوده و لاجرم چیزی شریرانه. بیایم سر کون خودمون بشینیم: چجور شرارتی کمک میکنه به تولید خلاقانه یا همون «عبور»؟ میبخشی جواب سرراست میدم چون چندون مُد نیست: شرارتی که کدر نکنه کاری رو که با خودت میکنی! پس چیزایی از جنس «خشونتای روزمرّه» و «بدیهای متعارف» نمیتونن جواب باشن. دقیقتر: شرارتی که کاری کنه که بهعنوان یه «شرور» دیده بشی! به همین رُکی وجه نمایشیش اصل ماجراست! دارم بیواسطگی یا کمواسطگی میگم با چیزی که «خود» فرض کردیم!مهم نیست که این «خود» هست یا نیست یا چیست! لازمه بگم برای ابتلا به «خوددرگیری» لزومی نداره #ارسطو-وار اوّل «خود» رو بشناسیم و از اینورش عینهو اون جوکه که میگه کردیم و شد، شدنیتره؟ اینجا مهمّه یادمون بندازم که خیلیَم ربط مؤثری به خود ندارن اون مراعاتا و الزاماتی که تو لحظهی صفر بهگا میدن هر احتمال خلاقهیی رو! اینجا دارم از اون بدی میگم که بَدهت کنه؛ انحرافازمعیاری که فرصت دیدنِ پیشفرض بهمثابه پیشفرض بهت میده و همین دیدنش کنارزدنشم هست: «رانهیی مصرفنشدنی» که حتا #مارکی_دوساد به زعمم ناجذاب رو اینقدر فلانوبهمان کرده. درباره نوع شرارت توضیح دادم؟ شرارتی که موندگاری (و توجیه) نداره و بیشتر جرقهطوره و «حالا یه گهی خوردیم!»
از اینور ببین: چقدر «خوب» و «مقبول» بودن امکان و احتمال «عبور» میده بهت؟ از من بشنو که حکم میکنم: صفر!
یکیشم اینکه (حالا که گفتم) همیشه خشونت (حالا بخون شرارت) مستتر رو روزمرّه (خشونت پذیرش و حتا توجیه و حتا ترجیح وضع موجود) برام خیلی مهمتره تا کسی که اوّل میکنه مردم رو بعد میکُشه بعد میخوره یا اوّل میکُشه بعد میکنه بعد میخوره یا مثل آدمخورای #صفویه که زندهزنده قربانیا رو میخوردن و میکردن و ... نمیکردن؟ فقط میخوردن؟ بودی؟ دیدی؟ میدونی؟ تو این مورد آخر اون شاه و حاکمی که دستور زندهخوری رو میده موضوع «قضاوت»یه که منتشر میشه نه تیری که شلیک میشه و نه حتا سربازی که شلیک میکنه. لازمه بیشتر توضیح بدم: بیشتر از موشکی که میخوره رو سر بچّههای #غزه بیشتر از موشکانداز یا حتا #نتانیاهو چیزی که فکرم رو مشغول میکنه ایرونیای ذوقزده یا شونهبالااندازی هستن که #اسرائیل رو محق میدونن و به هر اشارهیی به جنایاتش «بازی تو زمین جمهوری اسلامی» میگن. با اینا تو وضعیّت گفتمانی هستیم نه کسایی که میکشن یا کشته میشن. لازمه به حرف #تری_ایگلتون «غیر از شر، تنها خداست که خودش علّت خودش است» اشاره کنم و بگم «غیر از خیر، تنها خداست که خودش علّت خودش است»؟ حالا که تا اینجاش اومدم یه بار دیگه هم بگم که با ترم #ابتذال_شر #هانا_آرنت برای توصیف نظامای #توتالیتر بهشدّت مشکل دارم چون این نظامات دقیقن از #اشباع_خیر در حدّ اعلا بر میان. شاید تو دوران آرنت کسی روش نمیشد بگه اینو!
#گپنوشت
#دیلیجات
Forwarded from Ali Rayji
یادداشتی از #سارا_سعیدی
@sarasaeeidi5
۲ دی ۱۴۰۲
.
چرا طرف وراجی-روزمرگی-ابتذال هستم؟
این "وراجی" که توی گپها و بحثها انقدر بهش تاکید دارم، به این دلیل برای یکی مثل من پرکاربرده که هر گسترش، و به این در و اون در زدن در بهترین حالتش توی "از هر دری گفتنِ بیملاحظه" دست میده که داره ضمن گفتن اتفاق میافته، و تعریف کردن چیزایی که نزدیک و دور و همعرض و متناظر میشن (مراعاتنظیرایی که با تمثیل و تشبیه و مجاز و کنایه و ...احضار میشن).
اینها همه امکانهای داستانیه که ماجراپروره و این ماجراها که با تفاوت و ترادف دو کلمه و اصطلاح دست میده، دائم با واو عطفهایی باز توی خودشون بچه میکنن، یعنی هی باز چیزای دیگه رو پیش میکشن ضمن گفتن و توجیه و استدلال و ... همونقدر که "وراجی" این وضعیت رو میسازه. در ضمن تو داری از یه زیست عمومی و ساحت روزمرگیی دو نفر ساکن یه زبان و یه شهر و یه محله که کلی حرف "نهچندان مهم" و "قابل نزدن" و "حذفشدنی" با هم دارن استفاده میکنی، که این زیست بهترین حالتش با تعریف (معرفه کردن) و همسطحسازی به وجود میاد (وقتی در واقع داری از هر دری حرف میزنی، یعنی از امکانات شفاهیت، حافظه و خطور کار میکشی)، اما "پرگویی" به خاطر نداشتن این خصوصیت مبتذل و دمدستی، چیپ و "کاچهطور" نمیتونه این وضعیت رو القاء کنه، و از طرفی به قول دوستان، از این وراجی که بار چندان خوشایندی در فرهنگ عمومی نداره استفاده میشه چون قرار ذهنیت همیشه در صحنهی "ایجاز"پرور با گارد مفهومرسانی و مفهوم بیشتر از لفظ و ... یه قلقلکی بخوره، اونم با "گفتن"هایی که نه مهم هستن، نه عالیمرتبه و معتبر و ... . صرفا توی کار گسترش همسطحسازیی کلانها با چیپهان.
.
#نویسنو #ادبیات #نوشتن #یادداشت #نقد #زبان
#literature #writing #writer #language
https://www.instagram.com/p/C1M17XvLQvO/?igsh=MXNtdDdxY3doaXdtYg==
@sarasaeeidi5
۲ دی ۱۴۰۲
.
چرا طرف وراجی-روزمرگی-ابتذال هستم؟
این "وراجی" که توی گپها و بحثها انقدر بهش تاکید دارم، به این دلیل برای یکی مثل من پرکاربرده که هر گسترش، و به این در و اون در زدن در بهترین حالتش توی "از هر دری گفتنِ بیملاحظه" دست میده که داره ضمن گفتن اتفاق میافته، و تعریف کردن چیزایی که نزدیک و دور و همعرض و متناظر میشن (مراعاتنظیرایی که با تمثیل و تشبیه و مجاز و کنایه و ...احضار میشن).
اینها همه امکانهای داستانیه که ماجراپروره و این ماجراها که با تفاوت و ترادف دو کلمه و اصطلاح دست میده، دائم با واو عطفهایی باز توی خودشون بچه میکنن، یعنی هی باز چیزای دیگه رو پیش میکشن ضمن گفتن و توجیه و استدلال و ... همونقدر که "وراجی" این وضعیت رو میسازه. در ضمن تو داری از یه زیست عمومی و ساحت روزمرگیی دو نفر ساکن یه زبان و یه شهر و یه محله که کلی حرف "نهچندان مهم" و "قابل نزدن" و "حذفشدنی" با هم دارن استفاده میکنی، که این زیست بهترین حالتش با تعریف (معرفه کردن) و همسطحسازی به وجود میاد (وقتی در واقع داری از هر دری حرف میزنی، یعنی از امکانات شفاهیت، حافظه و خطور کار میکشی)، اما "پرگویی" به خاطر نداشتن این خصوصیت مبتذل و دمدستی، چیپ و "کاچهطور" نمیتونه این وضعیت رو القاء کنه، و از طرفی به قول دوستان، از این وراجی که بار چندان خوشایندی در فرهنگ عمومی نداره استفاده میشه چون قرار ذهنیت همیشه در صحنهی "ایجاز"پرور با گارد مفهومرسانی و مفهوم بیشتر از لفظ و ... یه قلقلکی بخوره، اونم با "گفتن"هایی که نه مهم هستن، نه عالیمرتبه و معتبر و ... . صرفا توی کار گسترش همسطحسازیی کلانها با چیپهان.
.
#نویسنو #ادبیات #نوشتن #یادداشت #نقد #زبان
#literature #writing #writer #language
https://www.instagram.com/p/C1M17XvLQvO/?igsh=MXNtdDdxY3doaXdtYg==
داستانی از #رهام_گیلاسیان:
نشسته بودم تو دستشویی شاشم نمیومد ولی اشکم میومد ولی تلاش میکردم گریه نکنم و بشاشم. در هر دو مورد ناکام بودم. میخواستم از دستشویی بیام بیرون، نمیدونستم باید دستامو بشورم یا نه. به چیزی دست نزده بودم، حتا به چشمام. با این حال نمیدونستم چیو باید بشورم. بنا براین دوباره شلوارمو کشیدم پایین و نشستم. داشتم تلاش میکردم یه کاری کنم که یکی دوتا چیزو در ازاش بشورم. یادم افتاد اصلن روی سنگ توالت ننشستم. تو همون حالت مثل یه پنگوئنی که دلش نمیخواد قد کوتاه باشه ولی هست رفتم روی سنگ. قاعدتن باید از خنده میشاشیدم. اما از گریه شاشیدم. دستا و چشا رو که شستم یادم افتاد باید یه جای دیگه رم میشستم. دوباره شلوارمو کشیدم پایین مثل پنگوئنی که تا دو دقیقه پیش قد کوتاه بوده و یههویی رشد قابل توجهی کرده رفتم روی توالت نشستم. شیلنگو گرفتم صورتمو شستم. بلند شدم شلوارمو کشیدم بالا. ایستادم جلوی آینه دستامو شستم. بعد یادم افتاد هم یه چیزیو نشستم هم با شیلنگ صورتمو شستم. همه لباسامو در آوردم. مثل پرندهای که نمیتونه پرواز کنه و مثل احمقا راه میره و اسمشم پنگوئنه رفتم زیر دوش. تازه اونجا یادم افتاد قبلش باید دمای آبو تنظیم میکردم. هر طرفی که شیرو میچرخوندم یخ بود. مثل پنگوئنی که باورش نمیشد سردش بشه از زیر دوش اومدم بیرون. یادم افتاد اصن حوله برنداشتم. با شورتم تنمو خشک کردم ولی بیشتر خیس شدم. متوجه شدم هر بار که میخواستم بشاشم فقط شلوارمو میکشیدم پایین. عضو فهیمم میفهمید و نمیشاشید. خود نفهمم نمیفهمیدم و گریه میکردم. آخرین بار اون نفهمید و شاشید. و اولین باریه که من فهمیدم و باز باید زیر دوش برگردم. مثل پنگوئنی که دلش میخواد اسب آبی باشه یا لااقل بتونه پرواز کنه رفتم زیر دوش. تظاهر کردم خیلی چاقم. چون تظاهر کردن به پرواز توی دستشویی خیلی سخته. شیر آبو باز کردم و تلاش کردم خودمو خر کنم که اگه شاش بچهی نابالغ پاکه، شاش خودمم به از شاش بچهی نابالغ نباشه کم هم از اون نیست. به خصوص که اصلن کم هم نبود. اومدم صابون بردارم شورتمم بشورم که یادم افتاد اگه شورتِ شاشی رو باید با صابون شست، تنِ شاشی رو چرا باید با آب خالی شست؟ مگه آب سرد فقط برای شستن خون نبود؟ مثل پنگوئنی که دلش میخواد ریششو با ژیلت بزنه به رگ دستم نگاه کردم. شیر آبو بستم. مث پنگوئنی شده بودم که اشکامو دونه دونه گذاشته بودم روش. شورتمو انداختم تو روشویی، مایع دستشویی رو پاشیدم روش. شیر آب گرمو باز کردم. آب گرم میومد و بخارش بالا میرفت. دستام گرم شد و همینطور که چنگ میزدم آب و کف داغ توی روشویی جمع میشد. از این که انگشت داشتم و مث پنگوئن نبودم راضی بودم و شورتمو فرو کردم توی سوراخای تنگ روشویی. دستامو مایع زدم گرفتم زیر آب داغ. حسابی کف درست شد. مشت مشت برمیداشتم میریختم رو خودم. قدمو مث اون پنگوئنه کوتاه کردم که بتونم آب گرم و کفو بریزم رو شونههام. دوباره بلند شدم و دو دستی میزدم تو آب که بپره بالا و بزنم تو گوشش که بیاد رو تنم. شورتمو درآوردم از سوراخا و به عنوان لیف مالیدم به خودم. مثل خرگوشی که تعجب کرده چرا پنگوئنه، یه کم دیگه کف گذاشتم رو عضو فهیمم که فقط تو دستشویی قوهی فهامهش کار میکنه. اونم نباید خیلی مطمئن باشی ازش چون ممکنه بار آخری باشه که داره میفهمه. شیر آبو باز کردم دیدم به قطر شاشم داره ازش آب گرم میاد. چرخوندمش که شاید آب سردش به قطر عضو فهیمم باشه. آب قطع شد. اینقدر رو میفهمم که بین قطع آب و قطع عضو لزومن ربطی وجود نداره ولی خب آدم نگران میشه. پایینو نگاه کردم و نگرانیم رفع شد. کاش هر بار آدم نگران میشه پایینو نگاه کنه و نگرانیش رفع بشه. شیر دوشو باز کردم و چن قطره آب سردی که تو لوله مونده بود عین قطره اشک یه پنگوئن تنها که توی دستشویی یخی خونهی یه اسکیمو تلاش میکنه بشاشه و گریه نکنه، ریخت رو شونهی چپم. فکر کردم شاید توی شیلنگ هم چن قطره آب باشه و پنگوئن تنها، تنها توی دوش حموم گریه نکرده باشه. شاید از چشم راستش بیشتر اشک اومده توی شیلنگ. شیلنگ رو گرفتم رو به گردن و سینهام. شیر رو باز کردم. انگار پنگوئنه واقعن رفته بود دستشویی خونه اسکیموئه بشاشه. به قطر شاش پنگوئن آب میومد. کل تنمو آب کشیدم و خوشحال که شاش پنگوئنا از شاش ما آدما حجمش بیشتره. لباسامو برداشتم و اومدم از دستشویی برم بیرون. یادم افتاد دستامو نشستم. شیر روشویی رو باز کردم. مایع دستشویی رو ریختم رو دستام و شستم. مثل پنگوئنی که شورتشو تو دستشویی جا گذاشته اومدم بیرون. دیدم یه عده نشستن دارن به من نگاه میکنن و یه خرگوشی که شبیه کراشمه هم اون وسط هست. برگشتم تو دستشویی تند تند لباسامو پوشیدم. تندی پریدم بیرون. مثل همهی آدما که با اینکه پرنده نیستن ولی میتونن در این حد بپرن. همه نشسته بودن. فقط خرگوش نبود. 👇👇👇
نشسته بودم تو دستشویی شاشم نمیومد ولی اشکم میومد ولی تلاش میکردم گریه نکنم و بشاشم. در هر دو مورد ناکام بودم. میخواستم از دستشویی بیام بیرون، نمیدونستم باید دستامو بشورم یا نه. به چیزی دست نزده بودم، حتا به چشمام. با این حال نمیدونستم چیو باید بشورم. بنا براین دوباره شلوارمو کشیدم پایین و نشستم. داشتم تلاش میکردم یه کاری کنم که یکی دوتا چیزو در ازاش بشورم. یادم افتاد اصلن روی سنگ توالت ننشستم. تو همون حالت مثل یه پنگوئنی که دلش نمیخواد قد کوتاه باشه ولی هست رفتم روی سنگ. قاعدتن باید از خنده میشاشیدم. اما از گریه شاشیدم. دستا و چشا رو که شستم یادم افتاد باید یه جای دیگه رم میشستم. دوباره شلوارمو کشیدم پایین مثل پنگوئنی که تا دو دقیقه پیش قد کوتاه بوده و یههویی رشد قابل توجهی کرده رفتم روی توالت نشستم. شیلنگو گرفتم صورتمو شستم. بلند شدم شلوارمو کشیدم بالا. ایستادم جلوی آینه دستامو شستم. بعد یادم افتاد هم یه چیزیو نشستم هم با شیلنگ صورتمو شستم. همه لباسامو در آوردم. مثل پرندهای که نمیتونه پرواز کنه و مثل احمقا راه میره و اسمشم پنگوئنه رفتم زیر دوش. تازه اونجا یادم افتاد قبلش باید دمای آبو تنظیم میکردم. هر طرفی که شیرو میچرخوندم یخ بود. مثل پنگوئنی که باورش نمیشد سردش بشه از زیر دوش اومدم بیرون. یادم افتاد اصن حوله برنداشتم. با شورتم تنمو خشک کردم ولی بیشتر خیس شدم. متوجه شدم هر بار که میخواستم بشاشم فقط شلوارمو میکشیدم پایین. عضو فهیمم میفهمید و نمیشاشید. خود نفهمم نمیفهمیدم و گریه میکردم. آخرین بار اون نفهمید و شاشید. و اولین باریه که من فهمیدم و باز باید زیر دوش برگردم. مثل پنگوئنی که دلش میخواد اسب آبی باشه یا لااقل بتونه پرواز کنه رفتم زیر دوش. تظاهر کردم خیلی چاقم. چون تظاهر کردن به پرواز توی دستشویی خیلی سخته. شیر آبو باز کردم و تلاش کردم خودمو خر کنم که اگه شاش بچهی نابالغ پاکه، شاش خودمم به از شاش بچهی نابالغ نباشه کم هم از اون نیست. به خصوص که اصلن کم هم نبود. اومدم صابون بردارم شورتمم بشورم که یادم افتاد اگه شورتِ شاشی رو باید با صابون شست، تنِ شاشی رو چرا باید با آب خالی شست؟ مگه آب سرد فقط برای شستن خون نبود؟ مثل پنگوئنی که دلش میخواد ریششو با ژیلت بزنه به رگ دستم نگاه کردم. شیر آبو بستم. مث پنگوئنی شده بودم که اشکامو دونه دونه گذاشته بودم روش. شورتمو انداختم تو روشویی، مایع دستشویی رو پاشیدم روش. شیر آب گرمو باز کردم. آب گرم میومد و بخارش بالا میرفت. دستام گرم شد و همینطور که چنگ میزدم آب و کف داغ توی روشویی جمع میشد. از این که انگشت داشتم و مث پنگوئن نبودم راضی بودم و شورتمو فرو کردم توی سوراخای تنگ روشویی. دستامو مایع زدم گرفتم زیر آب داغ. حسابی کف درست شد. مشت مشت برمیداشتم میریختم رو خودم. قدمو مث اون پنگوئنه کوتاه کردم که بتونم آب گرم و کفو بریزم رو شونههام. دوباره بلند شدم و دو دستی میزدم تو آب که بپره بالا و بزنم تو گوشش که بیاد رو تنم. شورتمو درآوردم از سوراخا و به عنوان لیف مالیدم به خودم. مثل خرگوشی که تعجب کرده چرا پنگوئنه، یه کم دیگه کف گذاشتم رو عضو فهیمم که فقط تو دستشویی قوهی فهامهش کار میکنه. اونم نباید خیلی مطمئن باشی ازش چون ممکنه بار آخری باشه که داره میفهمه. شیر آبو باز کردم دیدم به قطر شاشم داره ازش آب گرم میاد. چرخوندمش که شاید آب سردش به قطر عضو فهیمم باشه. آب قطع شد. اینقدر رو میفهمم که بین قطع آب و قطع عضو لزومن ربطی وجود نداره ولی خب آدم نگران میشه. پایینو نگاه کردم و نگرانیم رفع شد. کاش هر بار آدم نگران میشه پایینو نگاه کنه و نگرانیش رفع بشه. شیر دوشو باز کردم و چن قطره آب سردی که تو لوله مونده بود عین قطره اشک یه پنگوئن تنها که توی دستشویی یخی خونهی یه اسکیمو تلاش میکنه بشاشه و گریه نکنه، ریخت رو شونهی چپم. فکر کردم شاید توی شیلنگ هم چن قطره آب باشه و پنگوئن تنها، تنها توی دوش حموم گریه نکرده باشه. شاید از چشم راستش بیشتر اشک اومده توی شیلنگ. شیلنگ رو گرفتم رو به گردن و سینهام. شیر رو باز کردم. انگار پنگوئنه واقعن رفته بود دستشویی خونه اسکیموئه بشاشه. به قطر شاش پنگوئن آب میومد. کل تنمو آب کشیدم و خوشحال که شاش پنگوئنا از شاش ما آدما حجمش بیشتره. لباسامو برداشتم و اومدم از دستشویی برم بیرون. یادم افتاد دستامو نشستم. شیر روشویی رو باز کردم. مایع دستشویی رو ریختم رو دستام و شستم. مثل پنگوئنی که شورتشو تو دستشویی جا گذاشته اومدم بیرون. دیدم یه عده نشستن دارن به من نگاه میکنن و یه خرگوشی که شبیه کراشمه هم اون وسط هست. برگشتم تو دستشویی تند تند لباسامو پوشیدم. تندی پریدم بیرون. مثل همهی آدما که با اینکه پرنده نیستن ولی میتونن در این حد بپرن. همه نشسته بودن. فقط خرگوش نبود. 👇👇👇
👆👆👆
ایستاده بود کنار بخاری مث پنگوئنا و هویجشو میجوید. مثل آدمی که دلش میخواست خرگوش باشه ولی پنگوئن بود کنارش کنار بخاری ایستادم. برق رفت. و کسی که توی دستشویی بود گفت آب هم قطع شده. نمیدونم چرا باید چیزیو که برای ما اهمیتی نداشت رو بهمون خبر میداد. ضمن این که برای کاری که آدم قراره توی دستشویی بکنه نیازی به همراهی آب و برق و باقی انرژیها نیست. مثل خرگوش که وقتی هویجش تموم شد شروع به جویدن ریشههای فرش کرد. میتونست داد بزنه بگه هویج تموم شد اما فرش قشنگی دارید. باید خوشمزه باشد اما من گرسنه هستم و برایم فرقی ندارد. اما به جای همه این حرفا توی دلش به همه فحش داد و فرش رو جوید. بقیه یه موبایل با چراغ قوه روشن بردن دستشویی. انگار اگه یه مقدار نور باشه، یه مقدار آب هم میاد. ولی خب لولههای آب به اندازهی لولهی آب ما فهیم نیستن. اگرم باشن نمیدونیم آخرین بارشون کی میشه که بتونیم بهشون اعتماد کنیم. بنابراین اونی که توی دستشویی بود مجبور بود چراغ قوه گوشیشو هی روشن خاموش کنه. ولی خودش چون نفهم بود چنین کاری اصلن به ذهنش نرسیده بود.
در زدم. گفتم برای اینکه بتونم این ماجرا رو درست توضیح بدم باید بیام تو. گفت من دخترم. گفتم کافی نیست. توضیحات بیشتری لازمه. قبول نکرد.
متأسفانه قانع نشدم. چون که اصلن با تجربهی شخصیام جور در نمیومد که با قطع شدن برق و آب، کسی که توی دستشوییه دختر باشه. چون همین ماجرا رو خودم چند دقیقه قبل داشتم و پسر بودم. البته من کلن یادم رفته بود چراغ رو روشن کنم. چون فکر میکردم برای شاشیدن نیازی به نور ندارم. یعنی نور اگه تاثیری داشت، آدمها باید فقط در روز میشاشیدن ولی خب ما شبها هم میشاشیدیم.
بنابراین دوباره در زدم. گفت: چه خبره؟
این که چه خبری بیرون از دستشویی باشه چه کمکی به اونی که توی دستشوییه ممکنه بکنه؟ لابد کمک میکرد. بنابراین آخرین اخبار روز که شامل کشته شدن بیش از بیست هزار نفر بود رو گفتم. چون فکر میکردم حتمن باید خبر بزرگی باشه تا کمک کنه. وگرنه آخرین خبر همین قطع برق و آب بود و کمکی نکرده بود. از خنده نشاشید. چون قبلش از خنده نشاشیده بود. وقتی برگشتم خرگوش یکی از گلهای قالی رو خورده بود و مثل پنگوئنی که یه سطل ماهی خورده باشه ایستاده بود و به رو به رو نگاه میکرد. رو به رو هیچ خبری نبود. اما انگار فهمیدن این خبر باعث شد شاشم بگیره. سریع رفتم دستشویی و در زدم. گفت کیه؟ گفتم منم. گفت سرت تو عنم.
ترجیح دادم همینجا داستانو تموم کنم. ولی قبلش در رو از بیرون قفل کردم. میخواستم کلیدو بدم خرگوش بخوره یادم افتاد شبیه کراشمه. بنابراین به جای کلید یه موز بهش دادم. کلید رو هم گذاشتم تو کیف دختره بعد از اینکه توی کیفش شاشیدم و اثبات کردم برای شاشیدن نه نیاز به آب هست نه برق. بعد مثل پنگوئنی که رگهاشو خرگوش جویده باشه روی گلهای قالی دراز کشیدم و یادم افتاد شیر فلکه رو نبستم.
ایستاده بود کنار بخاری مث پنگوئنا و هویجشو میجوید. مثل آدمی که دلش میخواست خرگوش باشه ولی پنگوئن بود کنارش کنار بخاری ایستادم. برق رفت. و کسی که توی دستشویی بود گفت آب هم قطع شده. نمیدونم چرا باید چیزیو که برای ما اهمیتی نداشت رو بهمون خبر میداد. ضمن این که برای کاری که آدم قراره توی دستشویی بکنه نیازی به همراهی آب و برق و باقی انرژیها نیست. مثل خرگوش که وقتی هویجش تموم شد شروع به جویدن ریشههای فرش کرد. میتونست داد بزنه بگه هویج تموم شد اما فرش قشنگی دارید. باید خوشمزه باشد اما من گرسنه هستم و برایم فرقی ندارد. اما به جای همه این حرفا توی دلش به همه فحش داد و فرش رو جوید. بقیه یه موبایل با چراغ قوه روشن بردن دستشویی. انگار اگه یه مقدار نور باشه، یه مقدار آب هم میاد. ولی خب لولههای آب به اندازهی لولهی آب ما فهیم نیستن. اگرم باشن نمیدونیم آخرین بارشون کی میشه که بتونیم بهشون اعتماد کنیم. بنابراین اونی که توی دستشویی بود مجبور بود چراغ قوه گوشیشو هی روشن خاموش کنه. ولی خودش چون نفهم بود چنین کاری اصلن به ذهنش نرسیده بود.
در زدم. گفتم برای اینکه بتونم این ماجرا رو درست توضیح بدم باید بیام تو. گفت من دخترم. گفتم کافی نیست. توضیحات بیشتری لازمه. قبول نکرد.
متأسفانه قانع نشدم. چون که اصلن با تجربهی شخصیام جور در نمیومد که با قطع شدن برق و آب، کسی که توی دستشوییه دختر باشه. چون همین ماجرا رو خودم چند دقیقه قبل داشتم و پسر بودم. البته من کلن یادم رفته بود چراغ رو روشن کنم. چون فکر میکردم برای شاشیدن نیازی به نور ندارم. یعنی نور اگه تاثیری داشت، آدمها باید فقط در روز میشاشیدن ولی خب ما شبها هم میشاشیدیم.
بنابراین دوباره در زدم. گفت: چه خبره؟
این که چه خبری بیرون از دستشویی باشه چه کمکی به اونی که توی دستشوییه ممکنه بکنه؟ لابد کمک میکرد. بنابراین آخرین اخبار روز که شامل کشته شدن بیش از بیست هزار نفر بود رو گفتم. چون فکر میکردم حتمن باید خبر بزرگی باشه تا کمک کنه. وگرنه آخرین خبر همین قطع برق و آب بود و کمکی نکرده بود. از خنده نشاشید. چون قبلش از خنده نشاشیده بود. وقتی برگشتم خرگوش یکی از گلهای قالی رو خورده بود و مثل پنگوئنی که یه سطل ماهی خورده باشه ایستاده بود و به رو به رو نگاه میکرد. رو به رو هیچ خبری نبود. اما انگار فهمیدن این خبر باعث شد شاشم بگیره. سریع رفتم دستشویی و در زدم. گفت کیه؟ گفتم منم. گفت سرت تو عنم.
ترجیح دادم همینجا داستانو تموم کنم. ولی قبلش در رو از بیرون قفل کردم. میخواستم کلیدو بدم خرگوش بخوره یادم افتاد شبیه کراشمه. بنابراین به جای کلید یه موز بهش دادم. کلید رو هم گذاشتم تو کیف دختره بعد از اینکه توی کیفش شاشیدم و اثبات کردم برای شاشیدن نه نیاز به آب هست نه برق. بعد مثل پنگوئنی که رگهاشو خرگوش جویده باشه روی گلهای قالی دراز کشیدم و یادم افتاد شیر فلکه رو نبستم.
«Controlling Crowds»
کرنش مقابل قدرت معقول
#ترشینوشت_۳۰
#نیما_صفار - اینکه عنوان آلبومی از Archive میتونه توضیح وضعیّت ما بشه، بهنظرم نشون روشنی از دوران گذاره. این #گپنوشت هم مثل الباقی گپنوشتای اخیرم از اون کملایکخوراشه چون هی بیشتر اصرار دارم که سمت هیچطرف منازعه غش نکنم و این چیزیه که ایرونیا که معمولن شرط «رک بودن» رو پشتگرمی به جهت مشخص میدونن، باهاش کنار نمیان و من یکی #تا_اطلاع_ثانوی رو همین فرمونِ لجم: بریم سر حرف: واکنشای هموطنام رو که به جنایات مستمر #اسرائیل تو #غزه دیدم (اکثریّت قریببهاتفاق یا ذوقزده میشن از کشتار فلسطینیا یا دستکم بیتفاوتن و موجّه میدونن ماجرا رو و از اون اقلیّت همدل با فلسطینیا هم بیشترشون آشمالای حکومتن و میمونیم مایی که میشه شمردمون) دیگه چندون جای تعجّب نداشت فروکش قیام #زن_زندگی_آزادی ... یعنی با این روحیهی در بهترین حالت سکتاریستی انتظار دیگهیی داشتی؟ یعنی باید پرسید «چطوری میتونست بشه؟» سرکوب؟ بهشدّت بود ولی حالا که تحقیر #نسل_۵۷ مُده، بد نیست یادمون بیاد که اونوقتم #پهلوی با #ژ_۳ مردم رو میکشت و رک، شعار و باور «عید ما روزی بُوَد٫ کز ظلم آثاری نباشد!» و «تا یک ستمکش روی زمین هست، آروم نمیگیریم» شاید بهنظرت حالا هوایی و آرمانی و ... بیان (واژه آرمان هم بار منفی گرفته به این روزگار) ولی خیلی ساده، کسی که هر مظلومی رو هر جای جهان با خودش همسرنوشت میدیده، ظرفیت بهمراتب بیشتری برای فداکاری داشته تا نسلای هدونیست و خودی-غیرخودیکن! برگردیم سر اصل مطلب: غزه: علّت اینکه بهوضوح جماعت #سلطنت_طلب که دست بالا رو هم دارن، طرفدار اسرائیلن فقط این نیست که شازدهشون اونوری غش کرده. اتکا و اتکال به «قدرت معقول»ه که اینا رو همپوشان کرده. اوّل دقت بدیم: اگه اسرائیل تو ادامهی بیشتر از ۲۲۰۰۰ نفری که تو این سه ماهه از فلسطینیا کشته، بیشتر از ۲۲۰۰۰۰ نفر رو بکشه، چی میشه اینجا؟ خب معمول اینه که وقتی جنایت از حدّی بگذره، #افکار_عمومی واکنش بیشتری بهش نشون میده و مهمتر و پررنگتر میشه ولی برای درک شاکله فکریِ حاکم رومون، بازم میپرسم: ده برابر شدن تعداد کشتهها چکار میکنه؟ هر چی جنایت فجیعتر، جماعت مصمًمتر دایورت میکنن و سمت جانی رو میگیرن. چرا؟ چراش رو خیلی من نمیدونم ولی میدونم وقتی چیزی از جنس عقلانیّت (که از تعارضش با احساسات و عواطف میشناسیمش) غالب بشه بهت، هر چی جنایات فجیعتر باشه، بهواسطه همدستییی که بهناچار احساس میکنی، میلت به انکار شدیدتر میشه و کنترلپذیرتر میشی! اسمشم میشه چی؟ «فهمیدن!» فکر کنم رسیدم به جایی که بتونم روشن کنم: با عنوان «مرعوب شدن مقابل قدرت» نمیشه توضیح کامل داد جریان رو! بیشتر همینایی که با اسرائیل همدلن از طالبان بدشون میاد و مقابل عربستان بینایینن! بهوضوح مشکلی با استیلای یه قدرت ندارن به شرط اینکه اون قدرت با «نواخت جهان» هماهنگ باشه؛ معقول و منطقی و درست و ... بهقولشون «سمت درست تاریخ» ایستاده باشه نه یه قدرت یاغی و رو به فنا! بذار از اینور توضیح بدم: با مفهوم #دانش_قدرت آشنا هستیم و میدونیم این معنیش قدرتمندتر بودن کسی که احاطه داره فقط نیست! اینه که اعتبار «دانش» بودن مجموعهیی از ادراکا و دریافتا، گره خورده به قدرتی که اعمال میکنه. اگه شک هم کسی داشت، تو دوران #کرونا برای هر کی دوست داشت بفهمه، روشن شد این پیوند سیستماتیک؛ اینکه «اقناع» رو فقط مجموعهیی از شواهد و دلایل شکل نمیدن. حالا برگردیم اینور سمت روحیهی غالب ایرونیای «از طلا گشتن پشیمان». بله! ضدیّت با هر شکلی از آرمانگرایی و برگشتنه به جهانی که تکلیفش معیّنه! حالا توی ترکیباتی مثل «قدرت عقلانی» و «خشونت موجّه» و ... شیک و باکلاس بودن و ... هم هست؛ اینکه بهقول #نیکفر حس میکنیم از جنس اون آدمحسابیای جهاناوّلی هستیم که از بد روزگار افتادیم به خاورمیونه! یه خبر بدم: جایی واسهمون نذاشتن! بگذریم؟
کرنش مقابل قدرت معقول
#ترشینوشت_۳۰
#نیما_صفار - اینکه عنوان آلبومی از Archive میتونه توضیح وضعیّت ما بشه، بهنظرم نشون روشنی از دوران گذاره. این #گپنوشت هم مثل الباقی گپنوشتای اخیرم از اون کملایکخوراشه چون هی بیشتر اصرار دارم که سمت هیچطرف منازعه غش نکنم و این چیزیه که ایرونیا که معمولن شرط «رک بودن» رو پشتگرمی به جهت مشخص میدونن، باهاش کنار نمیان و من یکی #تا_اطلاع_ثانوی رو همین فرمونِ لجم: بریم سر حرف: واکنشای هموطنام رو که به جنایات مستمر #اسرائیل تو #غزه دیدم (اکثریّت قریببهاتفاق یا ذوقزده میشن از کشتار فلسطینیا یا دستکم بیتفاوتن و موجّه میدونن ماجرا رو و از اون اقلیّت همدل با فلسطینیا هم بیشترشون آشمالای حکومتن و میمونیم مایی که میشه شمردمون) دیگه چندون جای تعجّب نداشت فروکش قیام #زن_زندگی_آزادی ... یعنی با این روحیهی در بهترین حالت سکتاریستی انتظار دیگهیی داشتی؟ یعنی باید پرسید «چطوری میتونست بشه؟» سرکوب؟ بهشدّت بود ولی حالا که تحقیر #نسل_۵۷ مُده، بد نیست یادمون بیاد که اونوقتم #پهلوی با #ژ_۳ مردم رو میکشت و رک، شعار و باور «عید ما روزی بُوَد٫ کز ظلم آثاری نباشد!» و «تا یک ستمکش روی زمین هست، آروم نمیگیریم» شاید بهنظرت حالا هوایی و آرمانی و ... بیان (واژه آرمان هم بار منفی گرفته به این روزگار) ولی خیلی ساده، کسی که هر مظلومی رو هر جای جهان با خودش همسرنوشت میدیده، ظرفیت بهمراتب بیشتری برای فداکاری داشته تا نسلای هدونیست و خودی-غیرخودیکن! برگردیم سر اصل مطلب: غزه: علّت اینکه بهوضوح جماعت #سلطنت_طلب که دست بالا رو هم دارن، طرفدار اسرائیلن فقط این نیست که شازدهشون اونوری غش کرده. اتکا و اتکال به «قدرت معقول»ه که اینا رو همپوشان کرده. اوّل دقت بدیم: اگه اسرائیل تو ادامهی بیشتر از ۲۲۰۰۰ نفری که تو این سه ماهه از فلسطینیا کشته، بیشتر از ۲۲۰۰۰۰ نفر رو بکشه، چی میشه اینجا؟ خب معمول اینه که وقتی جنایت از حدّی بگذره، #افکار_عمومی واکنش بیشتری بهش نشون میده و مهمتر و پررنگتر میشه ولی برای درک شاکله فکریِ حاکم رومون، بازم میپرسم: ده برابر شدن تعداد کشتهها چکار میکنه؟ هر چی جنایت فجیعتر، جماعت مصمًمتر دایورت میکنن و سمت جانی رو میگیرن. چرا؟ چراش رو خیلی من نمیدونم ولی میدونم وقتی چیزی از جنس عقلانیّت (که از تعارضش با احساسات و عواطف میشناسیمش) غالب بشه بهت، هر چی جنایات فجیعتر باشه، بهواسطه همدستییی که بهناچار احساس میکنی، میلت به انکار شدیدتر میشه و کنترلپذیرتر میشی! اسمشم میشه چی؟ «فهمیدن!» فکر کنم رسیدم به جایی که بتونم روشن کنم: با عنوان «مرعوب شدن مقابل قدرت» نمیشه توضیح کامل داد جریان رو! بیشتر همینایی که با اسرائیل همدلن از طالبان بدشون میاد و مقابل عربستان بینایینن! بهوضوح مشکلی با استیلای یه قدرت ندارن به شرط اینکه اون قدرت با «نواخت جهان» هماهنگ باشه؛ معقول و منطقی و درست و ... بهقولشون «سمت درست تاریخ» ایستاده باشه نه یه قدرت یاغی و رو به فنا! بذار از اینور توضیح بدم: با مفهوم #دانش_قدرت آشنا هستیم و میدونیم این معنیش قدرتمندتر بودن کسی که احاطه داره فقط نیست! اینه که اعتبار «دانش» بودن مجموعهیی از ادراکا و دریافتا، گره خورده به قدرتی که اعمال میکنه. اگه شک هم کسی داشت، تو دوران #کرونا برای هر کی دوست داشت بفهمه، روشن شد این پیوند سیستماتیک؛ اینکه «اقناع» رو فقط مجموعهیی از شواهد و دلایل شکل نمیدن. حالا برگردیم اینور سمت روحیهی غالب ایرونیای «از طلا گشتن پشیمان». بله! ضدیّت با هر شکلی از آرمانگرایی و برگشتنه به جهانی که تکلیفش معیّنه! حالا توی ترکیباتی مثل «قدرت عقلانی» و «خشونت موجّه» و ... شیک و باکلاس بودن و ... هم هست؛ اینکه بهقول #نیکفر حس میکنیم از جنس اون آدمحسابیای جهاناوّلی هستیم که از بد روزگار افتادیم به خاورمیونه! یه خبر بدم: جایی واسهمون نذاشتن! بگذریم؟
Forwarded from نیستی و نمایش
میخواهم خودم را بکشم
کسی دلیلی دارد برای اینکه نکنم این کار را ؟
گیرم که داشته باشد
اصلن این چه سطر احمقانه ای است که نوشته ام
داشته باشد دلیل هم باید برای خودش داشته باشد دیگر به درد من که نمی خورد بعد اصلن چگونه به من دلایلش را ابلاغ کند ؟
میخواهم خود کشی کنم
به دلایل کافی
به ذکر چند مورد اکتفا می کنم
که نگویید کسخل و بزدل بود
میخواهم خودکشی کنم
چون نمی توانم پرواز کنم شخصن
میخواهم خود کشی کنم
چون نمی توانم دختری را از خودم راضی کنم
میخواهم خودکشی کنم
چون سیستم طبقاتی به هوش فرد برای طبقه بندی اجتماعی اهمیتی قایل نیست
میخواهم خودکشی کنم
چون ارتش چرا ندارد
چون و چرا ندارم
میخواهم خودکشی کنم
چون در عرفان یهودی می گویند که اجنه همان افکار و تخیلات و توهمات هستند که به شکل موجودات زنده و تصاویر هوشیار شکل می گیرند درون آگاهی فرد و از بدن و روح و هویت و زیست فرد تغذیه می کنند و زنده می شوند شکل انگل و ویروس و باقی چیزهای نادیدنی ریز اما اثر گذار و تیز یا همان روانشناسی فروید هم چیزی شبیه به همین را در تعبیر رویا می گوید
پس من به یک چشم زخم نیاز داشتم به چشمی کف دست با حروف و کلماتی عبری تا افکار و ارواح و اجنه و توهماتی که سال ها با سوالات به خود وارد کرده بوده و این ها از من تغذیه کرده بوده را دفع کنم
می خواستم خودکشی کنم
کردم
چندباری
حتی خودکشی من هم موفقیت آمیز نبود
در هیچ موفق نشدم
در هیچ شکست هم نخوردم
بینابین
مانند یک شکاف ایستاده ام
در لبه ام
به پرتگاهم خیره
روح هر انسان مانند جاده ای است که کیلومترها کشیده شده درون کوه ها و جنگل ها و دریاها و صحراها و سیاره ها و منظره های مختلف
که یک درونماندگاری جاودانه دارد بدون میل به اثبات اشکار شدن بر بیرون
می روند و می آیند ماشین ها و قطارهای افکار که پر از میهمان های جور و واجورند درونم
می خواهم خودکشی کنم
سرسام گرفته ام
مانند هتلی بسیار شلوغم
وقت ندارم
با میهمان هایی از اقصی نقاط جهان و زمان و مکان
می خواهم خودکشی کنم
تفنگ ندارم
یار غمخوار که تا آخر عمر به پایم بسوزد و عاشق بماند ندارم
حتی دوستان با مرام که به یادم روحم را احضار کنند ندارم
میخواهم خودکشی کنم
زمان هایی خایه اش را داشتم ولی حالا ندارم
خایا در عبری میشود حیات و زنده
حایا
حی
مسأله این است که میخواهم خودکشی کنم
خیلی حساسم
و به این احساس چون یک امتیاز می نگرم
به کسی کاری ندارم
میخواهم خودکشی کنم فقط
اما وقت این سوسول بازی ها را ندارم
از درد زیاد در زمان مرگ خوشم نمی آید
از طرفی دیگر میل ندارم معدود آثار هنری درست و حسابی و فلسفی که بعدها تولید می شود از دستم در برود
از طرفی باز میل دارم ببینم میلیون ها نفر از طریق من به چیزی وصل شده اند
خودم هم می خواهم انگار روح باشم
شاید به همین دلیل میخواهم خودکشی کنم
نمی دانم
برخی اوقات فکر می کنم روح دست و بالش باز تر هست
شاید با این حال که دست و بال ندارد
یک هو یک حرفی ظاهر می شود شکل یک ریسمان
یک تکه نخ
موج
دایره
صفت
مفهوم
یک یهو از درون همه ی این ها ظاهر می شود شکل
فرم
و باز میخواهد
حرف
زبان
انسان با دهان چه کارها که نمی کند
چه سر ها که نمی زند
چه چشم ها که کور شدند با زبان
چه دست ها که قطع نمی کند
چه روده ها که به بیرون کشیده نشدند در زبان
با زبان
چه اجنه ای که واردم نشدند با زبان در زبانم نچرخیدند
ای وای که روح کوچ گرم شد بلای تنم از بس عظیم بود
جا ندارم برای خودم
میخواهم خودکشی کنم
ناگهان دیدم یکی از ارواح در آینه کمک می خواهد
میخواهد من را بکشد درون جریانش
جریان آب های مواج دریایی سهمگین و سیاه
که کشتی عظیم در آن سرگردان است
نوح
جد بزرگم بود که مرا می کشید درون کشتی اش و داستان های باورنکردنی اش
میخواستم خودکشی کنم که در را در آینه باز کرد و گفت :
رخت عروست را از دریا گرفتم و رخت عروسم را همانجا گذاشت تو ی آینه قدی پذیرایی ( استفاده از اشیا ی عالم جادوگری که در هر خانه ای هست ) و صورت نوح شبیه قاب عکس جوانی پدرم بود زمانی که چترش در ایستگاه اتوبوس جا گذاشته بود و با موهایی خیس برای کارت پایان خدمت عکس انداخته بود خیسی موهای نوح خوابم را پراند و روح فروید داشت گوشه اتاق جق می زد
در همین بین صدای پدرم توی گوشم می پیچد
ساعت زن گرفتنت خواب رفته است
من هم سن تو بودم پنج بچه داشتم
دو تای آن ها را من نمی شناختم
حتی عکس یکی از برادرهام را در کیف پول قدیمی مفقود شده ی پدر دیدم
پدر فاشیست املاکی ام
کسی دلیلی دارد برای اینکه نکنم این کار را ؟
گیرم که داشته باشد
اصلن این چه سطر احمقانه ای است که نوشته ام
داشته باشد دلیل هم باید برای خودش داشته باشد دیگر به درد من که نمی خورد بعد اصلن چگونه به من دلایلش را ابلاغ کند ؟
میخواهم خود کشی کنم
به دلایل کافی
به ذکر چند مورد اکتفا می کنم
که نگویید کسخل و بزدل بود
میخواهم خودکشی کنم
چون نمی توانم پرواز کنم شخصن
میخواهم خود کشی کنم
چون نمی توانم دختری را از خودم راضی کنم
میخواهم خودکشی کنم
چون سیستم طبقاتی به هوش فرد برای طبقه بندی اجتماعی اهمیتی قایل نیست
میخواهم خودکشی کنم
چون ارتش چرا ندارد
چون و چرا ندارم
میخواهم خودکشی کنم
چون در عرفان یهودی می گویند که اجنه همان افکار و تخیلات و توهمات هستند که به شکل موجودات زنده و تصاویر هوشیار شکل می گیرند درون آگاهی فرد و از بدن و روح و هویت و زیست فرد تغذیه می کنند و زنده می شوند شکل انگل و ویروس و باقی چیزهای نادیدنی ریز اما اثر گذار و تیز یا همان روانشناسی فروید هم چیزی شبیه به همین را در تعبیر رویا می گوید
پس من به یک چشم زخم نیاز داشتم به چشمی کف دست با حروف و کلماتی عبری تا افکار و ارواح و اجنه و توهماتی که سال ها با سوالات به خود وارد کرده بوده و این ها از من تغذیه کرده بوده را دفع کنم
می خواستم خودکشی کنم
کردم
چندباری
حتی خودکشی من هم موفقیت آمیز نبود
در هیچ موفق نشدم
در هیچ شکست هم نخوردم
بینابین
مانند یک شکاف ایستاده ام
در لبه ام
به پرتگاهم خیره
روح هر انسان مانند جاده ای است که کیلومترها کشیده شده درون کوه ها و جنگل ها و دریاها و صحراها و سیاره ها و منظره های مختلف
که یک درونماندگاری جاودانه دارد بدون میل به اثبات اشکار شدن بر بیرون
می روند و می آیند ماشین ها و قطارهای افکار که پر از میهمان های جور و واجورند درونم
می خواهم خودکشی کنم
سرسام گرفته ام
مانند هتلی بسیار شلوغم
وقت ندارم
با میهمان هایی از اقصی نقاط جهان و زمان و مکان
می خواهم خودکشی کنم
تفنگ ندارم
یار غمخوار که تا آخر عمر به پایم بسوزد و عاشق بماند ندارم
حتی دوستان با مرام که به یادم روحم را احضار کنند ندارم
میخواهم خودکشی کنم
زمان هایی خایه اش را داشتم ولی حالا ندارم
خایا در عبری میشود حیات و زنده
حایا
حی
مسأله این است که میخواهم خودکشی کنم
خیلی حساسم
و به این احساس چون یک امتیاز می نگرم
به کسی کاری ندارم
میخواهم خودکشی کنم فقط
اما وقت این سوسول بازی ها را ندارم
از درد زیاد در زمان مرگ خوشم نمی آید
از طرفی دیگر میل ندارم معدود آثار هنری درست و حسابی و فلسفی که بعدها تولید می شود از دستم در برود
از طرفی باز میل دارم ببینم میلیون ها نفر از طریق من به چیزی وصل شده اند
خودم هم می خواهم انگار روح باشم
شاید به همین دلیل میخواهم خودکشی کنم
نمی دانم
برخی اوقات فکر می کنم روح دست و بالش باز تر هست
شاید با این حال که دست و بال ندارد
یک هو یک حرفی ظاهر می شود شکل یک ریسمان
یک تکه نخ
موج
دایره
صفت
مفهوم
یک یهو از درون همه ی این ها ظاهر می شود شکل
فرم
و باز میخواهد
حرف
زبان
انسان با دهان چه کارها که نمی کند
چه سر ها که نمی زند
چه چشم ها که کور شدند با زبان
چه دست ها که قطع نمی کند
چه روده ها که به بیرون کشیده نشدند در زبان
با زبان
چه اجنه ای که واردم نشدند با زبان در زبانم نچرخیدند
ای وای که روح کوچ گرم شد بلای تنم از بس عظیم بود
جا ندارم برای خودم
میخواهم خودکشی کنم
ناگهان دیدم یکی از ارواح در آینه کمک می خواهد
میخواهد من را بکشد درون جریانش
جریان آب های مواج دریایی سهمگین و سیاه
که کشتی عظیم در آن سرگردان است
نوح
جد بزرگم بود که مرا می کشید درون کشتی اش و داستان های باورنکردنی اش
میخواستم خودکشی کنم که در را در آینه باز کرد و گفت :
رخت عروست را از دریا گرفتم و رخت عروسم را همانجا گذاشت تو ی آینه قدی پذیرایی ( استفاده از اشیا ی عالم جادوگری که در هر خانه ای هست ) و صورت نوح شبیه قاب عکس جوانی پدرم بود زمانی که چترش در ایستگاه اتوبوس جا گذاشته بود و با موهایی خیس برای کارت پایان خدمت عکس انداخته بود خیسی موهای نوح خوابم را پراند و روح فروید داشت گوشه اتاق جق می زد
در همین بین صدای پدرم توی گوشم می پیچد
ساعت زن گرفتنت خواب رفته است
من هم سن تو بودم پنج بچه داشتم
دو تای آن ها را من نمی شناختم
حتی عکس یکی از برادرهام را در کیف پول قدیمی مفقود شده ی پدر دیدم
پدر فاشیست املاکی ام
Forwarded from نیستی و نمایش
به دنبال زمین با ویوی خوب
جهانی بدون مالکان یهودی
چیزی شبیه به هیتلر شده بود آن زمان با سبیلش
البته خودش هیتلر را نمی شناخت
من شناساندم
خودم شبیه به بچگی های هیتلر گمشده
همان که عکسش در کیف پول بود
موسی ولی یکی از برادرهام
مثل خودم
آن هم ناموفق در کارش
هرچه معجزه می کرد
آخرش خراب میشد
مثلن با عصایش می زد وسط آسفالت و دریای ترافیک از وسط باز می شد و ماشین ها به شکل طبقاتی روی هم چیده می شدند
یا خدا را دعوت می کرد پایین
تا با او بزند وید و متامفتامین
یا آن هایی را از اسارت در بردگی نجات داد
که یک مشت آدم معلوم الحال روانی بودند باید بستری می شدند
اما آزاد شدند
در هر صورت
روح فروید سیگار برگ می کشید
حلقه می کرد میزد توی صورتم
می گفت وضعت خرابه پسر
خیلی خراب تر
خوابم برد
در خواب دیدم
پدرم عکس پیشوا را کوبیده سر در مغازه اش
و توش زمین های اشغالی را می فروشد
به زمین داران فراماسون انگلیسی
با نعره ی مادرم از خواب پریدم
موسی را کاردی کردند
عصای کارش را زدند ...
پدرام محمدزاده
@nisti_o_namayesh
جهانی بدون مالکان یهودی
چیزی شبیه به هیتلر شده بود آن زمان با سبیلش
البته خودش هیتلر را نمی شناخت
من شناساندم
خودم شبیه به بچگی های هیتلر گمشده
همان که عکسش در کیف پول بود
موسی ولی یکی از برادرهام
مثل خودم
آن هم ناموفق در کارش
هرچه معجزه می کرد
آخرش خراب میشد
مثلن با عصایش می زد وسط آسفالت و دریای ترافیک از وسط باز می شد و ماشین ها به شکل طبقاتی روی هم چیده می شدند
یا خدا را دعوت می کرد پایین
تا با او بزند وید و متامفتامین
یا آن هایی را از اسارت در بردگی نجات داد
که یک مشت آدم معلوم الحال روانی بودند باید بستری می شدند
اما آزاد شدند
در هر صورت
روح فروید سیگار برگ می کشید
حلقه می کرد میزد توی صورتم
می گفت وضعت خرابه پسر
خیلی خراب تر
خوابم برد
در خواب دیدم
پدرم عکس پیشوا را کوبیده سر در مغازه اش
و توش زمین های اشغالی را می فروشد
به زمین داران فراماسون انگلیسی
با نعره ی مادرم از خواب پریدم
موسی را کاردی کردند
عصای کارش را زدند ...
پدرام محمدزاده
@nisti_o_namayesh
Forwarded from FilmZi | فیلمزی
🔹 فیلم جدید مارتین اسکورسیزی به حضرت مسیح میپردازد.
🔹 اسکورسیزی به تازگی با پاپ فرانسیس، رئیس کشور واتیکان و رهبر سریر مقدس دیدار کرد. این فیلمساز شهیر بارها تاکید کرده است که سینما و مذهب، مهمترین عناصر در زندگی او هستند. حالا وی مشغول کار روی فیلمنامهی جدید دربارهی حضرت مسیح است.
📽کانال یوتیوب فیلمزی📺
🔹 اسکورسیزی به تازگی با پاپ فرانسیس، رئیس کشور واتیکان و رهبر سریر مقدس دیدار کرد. این فیلمساز شهیر بارها تاکید کرده است که سینما و مذهب، مهمترین عناصر در زندگی او هستند. حالا وی مشغول کار روی فیلمنامهی جدید دربارهی حضرت مسیح است.
📽کانال یوتیوب فیلمزی📺
Forwarded from FilmZi | فیلمزی
🔹 فیلمبرداری اثر جدید اسکورسیزی با محوریت حضرت مسیح، چند ماه دیگر شروع میشود.
🔹 این فیلم ۸۰ دقیقهای غالبا در زمان حال جریان خواهد داشت. اسکورسیزی میخواهد با اثر مورد بحث، برخی از دیدگاههای منفی راجع به مذهب/دین را از بین ببرد.
@Thefilmzi
📽کانال یوتیوب فیلمزی📺
🔹 این فیلم ۸۰ دقیقهای غالبا در زمان حال جریان خواهد داشت. اسکورسیزی میخواهد با اثر مورد بحث، برخی از دیدگاههای منفی راجع به مذهب/دین را از بین ببرد.
@Thefilmzi
📽کانال یوتیوب فیلمزی📺
من ورزشکار هستم ولی خانومباز نیستم ولی خانومبازا رو دوست دارم چون وقتی میبینم اکثریت قریب به اتفاق زنا فقط فکر سواری گرفتن از مردان، که مرده همه توان بالفعل و بالقوهش رو بذاره وسط در ازای وعدهی همراهی زنه، میگم پس کار درست رو خانومبازا میکنن با روابط متعدّدشون. چرا میگم؟ چه شاهدی بهتر از همین تعدّد روابط که نشون بده خوب شناختن جنس مخالف رو؟
«چیزا چطور اصالتدار میشن؟»
#علی_رایجی گفته که (۰۲):
برای سایت #نویسنو:
#نیما_صفار - ته حرف همینه که اینطوریا نیست که چیزایی اصیل باشن و چیزایی نه یا ضریبی از اصالت رو بشه تو هر چیز کشف کرد و اینا (با اینکه میدونیم اصل ماجرا هر بار بستگی بهت داره)! اینطوریَم نیست که با یه جملهی «اصالت یعنی چی اصلن؟» دور بزنیم ماجرا رو و خیالمون رو تختش کنیم. چرا دور نزنیم؟ این یه تیتر دیگهست ولی جواب مجملش اینکه همینکه چیزی میخَله ذهنمون رو و میندازدش به خارخار، یعنی هست برامون! درست؟ «هست برامون» نه اینکه هست یا نیست! و دیگه اینکه «دور زدن» بدتر از هر عبوری که کردنی باشه، کم کردن عرصههای مواجههست که جز بهضرورت، توجیهی نداره. درباره «عبور» زنگ میزنه حرف #چخوف تو نوول «زندگی من» که «هیچ چیز از بین نمیرود» یعنی جای تصوًر «یک پشت سر گذاشتن برای همیشه» به معبر فکر کنیم و بارها عبور. شرایط استحصال اصالت: قبلش مثال: #قاسم_جبلی میاد فارسی رو با لحن عربی میخونه و ملکه #ثریا_اسفندیاری عاشق صداش میشه و غیرت #شاه میزنه بالا، ممنوع میکنه پخش صداش رو از رادیو و شاید همین اوضاع کمک میکنه به بیشتر گرفتنش و سبکی به اسامی #کوچه_باغی یا #کوچه_بازاری شکل میگیره تو خوندنمون و نواختنمون که خداهتا آوازخون ریز و درشت پشتش ردیف میشن و میشه اصلِ اصلِ دلِ دلِ دلِ «آنچه بودهایم»! داریش؟ «کوچه» و «باغ» و «بازار»! دیگه چی از این سهتا تاریخدارتر و ریشهدارتر و شلوغتر و خلوتتر و پیچخوردهتر؟ حالا فلان استاد موسیقی بیاد بگه «نه! ما این بودهایم!» کیلو چند؟ راست و دروغش گردن #آرنولد_هاوزر که نوشته بود بیشتر چیزایی که تحت عنوان موسیقی #فولکلوریک تو اروپا و اینا میشناسیم، ابتدا تو دربار و محافل رسمی شکل گرفته بوده و بعد رسوخ کرده به تن جامعه یا یه مثال دمدستیتر، اون تیپ جاهل که تو خیابونا میدیدیم، دقیقن از تو #فیلمفارسی سرایت کرد به جامعه نه برعکس و اگه حادثهی #قیصر نبود، خیلی فراگیرتر میشد. تفکّر #ویتگنشتاین تمثیلی نیست بلانسبت ولی خودش میگه گاهی یه تمثیل خوب میتونه خیلی کمک کنه به وضوح دادن به یه فکر. حالا من تمثیلم نیاوردم، مثال زدم، ولی فکر میکنم همه چی گفته شد. ببینیم چیا داریم؟: «سپری شدن» مهمّه انگار، «ماجرا داشتن» مهمّه، منتشر بودن و گم شدن سرنخ مهمّه، مثل همون جوکه که میگه «من که اومدم اینجا بود» و از جنس میرایی و ویرونی بودنم آره. شاید برا همین تا بناها رو مرمّت میکنی، بلافاصله از اصالت میافتن! شاید برای همین #صادق_هدایت لایتچسبک به فرهنگ زمونه خیلی بیشتر تومون طی میشه و عمق میگیره تا #جمالزاده مچ و جفتوجور باهاش! آخری رو محکمتر بگم: چیزی توان تولید اصالت رو داره که از قضا تا حدودی بینافرهنگی باشه و مهمتر تحت سرکوب یا دستکم تو حاشیه و «مستمر توی بیجایگاهی» مثل اوورکت آمریکایی که چپا میپوشیدن مثل صدای #خسرو_گلسرخی تو دادگاه که اعدام کاملش کرد، مثل ترانه «مرداب» #گوگوش که برای صدای #فرهاد_مهراد تنظیم شده بود! معلومه دارم تو این #گپنوشت از «نابهجایی» میگم؟
https://www.instagram.com/reel/C17CEAkSu9s/?igsh=MzNuMTRwMDZxZjJ3
#علی_رایجی گفته که (۰۲):
برای سایت #نویسنو:
#نیما_صفار - ته حرف همینه که اینطوریا نیست که چیزایی اصیل باشن و چیزایی نه یا ضریبی از اصالت رو بشه تو هر چیز کشف کرد و اینا (با اینکه میدونیم اصل ماجرا هر بار بستگی بهت داره)! اینطوریَم نیست که با یه جملهی «اصالت یعنی چی اصلن؟» دور بزنیم ماجرا رو و خیالمون رو تختش کنیم. چرا دور نزنیم؟ این یه تیتر دیگهست ولی جواب مجملش اینکه همینکه چیزی میخَله ذهنمون رو و میندازدش به خارخار، یعنی هست برامون! درست؟ «هست برامون» نه اینکه هست یا نیست! و دیگه اینکه «دور زدن» بدتر از هر عبوری که کردنی باشه، کم کردن عرصههای مواجههست که جز بهضرورت، توجیهی نداره. درباره «عبور» زنگ میزنه حرف #چخوف تو نوول «زندگی من» که «هیچ چیز از بین نمیرود» یعنی جای تصوًر «یک پشت سر گذاشتن برای همیشه» به معبر فکر کنیم و بارها عبور. شرایط استحصال اصالت: قبلش مثال: #قاسم_جبلی میاد فارسی رو با لحن عربی میخونه و ملکه #ثریا_اسفندیاری عاشق صداش میشه و غیرت #شاه میزنه بالا، ممنوع میکنه پخش صداش رو از رادیو و شاید همین اوضاع کمک میکنه به بیشتر گرفتنش و سبکی به اسامی #کوچه_باغی یا #کوچه_بازاری شکل میگیره تو خوندنمون و نواختنمون که خداهتا آوازخون ریز و درشت پشتش ردیف میشن و میشه اصلِ اصلِ دلِ دلِ دلِ «آنچه بودهایم»! داریش؟ «کوچه» و «باغ» و «بازار»! دیگه چی از این سهتا تاریخدارتر و ریشهدارتر و شلوغتر و خلوتتر و پیچخوردهتر؟ حالا فلان استاد موسیقی بیاد بگه «نه! ما این بودهایم!» کیلو چند؟ راست و دروغش گردن #آرنولد_هاوزر که نوشته بود بیشتر چیزایی که تحت عنوان موسیقی #فولکلوریک تو اروپا و اینا میشناسیم، ابتدا تو دربار و محافل رسمی شکل گرفته بوده و بعد رسوخ کرده به تن جامعه یا یه مثال دمدستیتر، اون تیپ جاهل که تو خیابونا میدیدیم، دقیقن از تو #فیلمفارسی سرایت کرد به جامعه نه برعکس و اگه حادثهی #قیصر نبود، خیلی فراگیرتر میشد. تفکّر #ویتگنشتاین تمثیلی نیست بلانسبت ولی خودش میگه گاهی یه تمثیل خوب میتونه خیلی کمک کنه به وضوح دادن به یه فکر. حالا من تمثیلم نیاوردم، مثال زدم، ولی فکر میکنم همه چی گفته شد. ببینیم چیا داریم؟: «سپری شدن» مهمّه انگار، «ماجرا داشتن» مهمّه، منتشر بودن و گم شدن سرنخ مهمّه، مثل همون جوکه که میگه «من که اومدم اینجا بود» و از جنس میرایی و ویرونی بودنم آره. شاید برا همین تا بناها رو مرمّت میکنی، بلافاصله از اصالت میافتن! شاید برای همین #صادق_هدایت لایتچسبک به فرهنگ زمونه خیلی بیشتر تومون طی میشه و عمق میگیره تا #جمالزاده مچ و جفتوجور باهاش! آخری رو محکمتر بگم: چیزی توان تولید اصالت رو داره که از قضا تا حدودی بینافرهنگی باشه و مهمتر تحت سرکوب یا دستکم تو حاشیه و «مستمر توی بیجایگاهی» مثل اوورکت آمریکایی که چپا میپوشیدن مثل صدای #خسرو_گلسرخی تو دادگاه که اعدام کاملش کرد، مثل ترانه «مرداب» #گوگوش که برای صدای #فرهاد_مهراد تنظیم شده بود! معلومه دارم تو این #گپنوشت از «نابهجایی» میگم؟
https://www.instagram.com/reel/C17CEAkSu9s/?igsh=MzNuMTRwMDZxZjJ3
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ویدئوی اوّل:
در ستایش و گشایش منفیها و امکاناتشان
استفاده از نبود، از فقدان و غیبت نه در مقام مخالفِ بود .فقدان شادی نه به معنای غمگینی!
ویدئوی دوّم:
میگه ما سگ نداشتیم پس گفتن اینکه علاقه نداشتیم بهش هم موضوعیّتی نداره. جایی نداره ... درست نیست ... سگ نداشتن، مسأله شده و اینطوری کامل و صددرصدی نمیگه ما به سگ علاقه نداشتیم.
بازم کار کشیدن از منفی!
ویدئوی سوّم:
عمه ماتیلده منو یاد بوق مینداخت چون ازش بیخبر بود و جایی نداشت واسهش ....
بعد میگه "من بی آنکه دهن باز کنم به حرفهای او گوش میدادم"
تمام جملهها رو وضعیّت "نه٫نا٫بی" پیش میبره و ربط ایجاد میکنه و گسترش میده
حوادث یه طرف، امّا "گفتن"شان بهت فرصت میده یه وجه و یه حاشیه برای موقعیتهای اضافی و تقلّبی (دگرگونی) داشته باشی.
#گفتیوری
#خوسه_دونوسو
#گشت_و_گذار
#داود_سعیدی
#سارا_سعیدی
#داستان_نویسی
در ستایش و گشایش منفیها و امکاناتشان
استفاده از نبود، از فقدان و غیبت نه در مقام مخالفِ بود .فقدان شادی نه به معنای غمگینی!
ویدئوی دوّم:
میگه ما سگ نداشتیم پس گفتن اینکه علاقه نداشتیم بهش هم موضوعیّتی نداره. جایی نداره ... درست نیست ... سگ نداشتن، مسأله شده و اینطوری کامل و صددرصدی نمیگه ما به سگ علاقه نداشتیم.
بازم کار کشیدن از منفی!
ویدئوی سوّم:
عمه ماتیلده منو یاد بوق مینداخت چون ازش بیخبر بود و جایی نداشت واسهش ....
بعد میگه "من بی آنکه دهن باز کنم به حرفهای او گوش میدادم"
تمام جملهها رو وضعیّت "نه٫نا٫بی" پیش میبره و ربط ایجاد میکنه و گسترش میده
حوادث یه طرف، امّا "گفتن"شان بهت فرصت میده یه وجه و یه حاشیه برای موقعیتهای اضافی و تقلّبی (دگرگونی) داشته باشی.
#گفتیوری
#خوسه_دونوسو
#گشت_و_گذار
#داود_سعیدی
#سارا_سعیدی
#داستان_نویسی
Forwarded from جمهوری بیخدایان
مقاله من چاپ شد 😍 https://www.queermajority.com/essays-all/by-any-means-necessary
در مقاله اخیرم به اتحاد بین چپگرایان غربی و اسلام گرایان پرداختم. این مقاله یک اخطار هست به جهان. با اشاره به انقلاب ۵۷ به عنوان یک ایرانی به جهان غرب یک هشدار میدم. در این مقاله توضیح میدهم که اتحاد بین چپ و اسلام چه بلایی سر ایران آورد. این مقاله در حال حاضر از اهمیت ویژهای برخوردار است زیرا بر خطرات بالقوه اینگونه اتحادها در چشمانداز سیاسی معاصر غرب تأکید میکند. این اتحادها، که اغلب نه بر اساس ارزشهای مشترک بلکه بر مبنای مخالفت متقابل با نیروهای امپریالیستی شکل میگیرند، خطری را برای بنیاد اصول لیبرالی مانند دموکراسی، آزادی فردی و آزادیهای مدنی ایجاد میکنند. لطفاً حتماً این مقاله را هرجا میتونید به اشتراک بگذارید.
در مقاله اخیرم به اتحاد بین چپگرایان غربی و اسلام گرایان پرداختم. این مقاله یک اخطار هست به جهان. با اشاره به انقلاب ۵۷ به عنوان یک ایرانی به جهان غرب یک هشدار میدم. در این مقاله توضیح میدهم که اتحاد بین چپ و اسلام چه بلایی سر ایران آورد. این مقاله در حال حاضر از اهمیت ویژهای برخوردار است زیرا بر خطرات بالقوه اینگونه اتحادها در چشمانداز سیاسی معاصر غرب تأکید میکند. این اتحادها، که اغلب نه بر اساس ارزشهای مشترک بلکه بر مبنای مخالفت متقابل با نیروهای امپریالیستی شکل میگیرند، خطری را برای بنیاد اصول لیبرالی مانند دموکراسی، آزادی فردی و آزادیهای مدنی ایجاد میکنند. لطفاً حتماً این مقاله را هرجا میتونید به اشتراک بگذارید.
Forwarded from Powerty (mohamadhasan najafi)
یادداشتی درباب همازوری، معنای خانواده و جامعه، و دوستی و معرفت و تعریف
(هرکی هم سوءفاهمه داره یا بهش برمیخوره کسس بابای خارکسسهش. آدما دو دستهاند: یا میفهمند یا میفهمند و خودشان را به نفهمی میزنند. دسته اول واقعا قدرتمندند و دسته دوم فریب قدرت کاذبی رو میخورن که معمولا از پول یا موقعیتی میاد)
محمدحسن نجفی
مهمترین مشخصه و شاخصهی کسانی که سرشون به تنشون میارزه از نظر من یک چیزه: رزیستن.
رزیستانس، Resistance, Rexistence, rexistance و re-existan
یعنی اصولی داشتن و تا پای مرگ و حتا خودکشی به اون اصول پایبند بودن و به هیچ بهانه و بها و هیچ توضیح و توجیهی پا ندادن، حتا توجیه مقدس و هالهدار "زندگی" و "مناعت طبع" و "خود را خوار و کوچک نکردن" و این لاطائلات جاکشانه و حتا توضیح فلسفی نسبیت و شک و یقینِ بییقینی و این مزخرفات شاعرانه. یعنی من مقاومت میکنم دربرابر فشارها و نیش و کنایههای خانواده و جامعه درباب بیکار و بیعار بودن و مثل دیگران از هر کونی پول درنیاوردن و تا جایی که بشه سعی میکنم به جامعهم بفهمونم تو در قبال من مسئولی و شما باید منو زنده نگه دارین چون کار شما چیز دیگری ست و کار من چیز دیگری و ما به هم نیاز داریم و بی همدیگه بیمعنا میشیم. کسی که اینو نمیفهمه یعنی زندگی و هستی و انسانو نفهمیده و خیال میکنه بی من به جایی میرسه و اساساً من به جایی میرسه. من اگر مثل تو آلوده بشم دیگه به درد تو نمیخورم ولی تو که بههرحال آلوده شدی چون ازخودگذشتگی یا منفعتطلبیت قوی بوده، ذاتاً و شخصیتاً و محیطاً و جبراً، میتونی با همیاری و همافزایی و همازوری و زنده نگه داشتن من به چیزهایی برسی که بهتنهایی و با خودت حتا بعداز هزار سال هم نمیرسی (چون یه چیزای مهمی هست که فقط ناآلودهها و خودباشها میرسن بهش) همونطور که من نمیتونم تن به کارهای ابداعی انسان مدرن و پول درآوردن از کارهای افزوده بدم و هروقت دادم ریدم در روان خودم و جهان و به جامعهم خیانت کردم. آیا سرریز شدن پول آلوده ناآلودگی منو آلوده میکنه؟ نع. عهههه چطوووور؟؟ توضیحش و دلیلش خیلی ساده ست: من بی تو میرسم به ژوییسانس و پوییسانس و ذهندگی و تا جایی که بشه بالبال میزنم برای انتقال و واسپاری اینها به جامعه و هرکی لازمه بگیره و داشته باشه اینها رو و بی اینها ناقصه اما تو با همهی پولهای جهان نمیرسی به چیزی که دست منه و خودت و پولت و قدرت کاذبت بی این رمزها و رمزگشاییها و کلیدها و حتا قفلهایی که من بهت میدم ناقصین و نمیرسین. وقتی تو نرسی من هم درواقع ناقصم. تیم ناقص و نارس میشه. اینا رو ننوشتم که بپری پول بریزی برام یا نگران ورم و سوزش چشمم یا آریتمی قلبم یا خشم و جنونم یا گوشی روبهموتم بشی، اینا رو نوشتم که موضوع مگو و اخ و پیس اما مهم و فلسفی و روانشناختی و وضعیت رنسانسی یی رو از زیر قالی به قال و مقاله بکشونم. همین.
(هرکی هم سوءفاهمه داره یا بهش برمیخوره کسس بابای خارکسسهش. آدما دو دستهاند: یا میفهمند یا میفهمند و خودشان را به نفهمی میزنند. دسته اول واقعا قدرتمندند و دسته دوم فریب قدرت کاذبی رو میخورن که معمولا از پول یا موقعیتی میاد)
محمدحسن نجفی
مهمترین مشخصه و شاخصهی کسانی که سرشون به تنشون میارزه از نظر من یک چیزه: رزیستن.
رزیستانس، Resistance, Rexistence, rexistance و re-existan
یعنی اصولی داشتن و تا پای مرگ و حتا خودکشی به اون اصول پایبند بودن و به هیچ بهانه و بها و هیچ توضیح و توجیهی پا ندادن، حتا توجیه مقدس و هالهدار "زندگی" و "مناعت طبع" و "خود را خوار و کوچک نکردن" و این لاطائلات جاکشانه و حتا توضیح فلسفی نسبیت و شک و یقینِ بییقینی و این مزخرفات شاعرانه. یعنی من مقاومت میکنم دربرابر فشارها و نیش و کنایههای خانواده و جامعه درباب بیکار و بیعار بودن و مثل دیگران از هر کونی پول درنیاوردن و تا جایی که بشه سعی میکنم به جامعهم بفهمونم تو در قبال من مسئولی و شما باید منو زنده نگه دارین چون کار شما چیز دیگری ست و کار من چیز دیگری و ما به هم نیاز داریم و بی همدیگه بیمعنا میشیم. کسی که اینو نمیفهمه یعنی زندگی و هستی و انسانو نفهمیده و خیال میکنه بی من به جایی میرسه و اساساً من به جایی میرسه. من اگر مثل تو آلوده بشم دیگه به درد تو نمیخورم ولی تو که بههرحال آلوده شدی چون ازخودگذشتگی یا منفعتطلبیت قوی بوده، ذاتاً و شخصیتاً و محیطاً و جبراً، میتونی با همیاری و همافزایی و همازوری و زنده نگه داشتن من به چیزهایی برسی که بهتنهایی و با خودت حتا بعداز هزار سال هم نمیرسی (چون یه چیزای مهمی هست که فقط ناآلودهها و خودباشها میرسن بهش) همونطور که من نمیتونم تن به کارهای ابداعی انسان مدرن و پول درآوردن از کارهای افزوده بدم و هروقت دادم ریدم در روان خودم و جهان و به جامعهم خیانت کردم. آیا سرریز شدن پول آلوده ناآلودگی منو آلوده میکنه؟ نع. عهههه چطوووور؟؟ توضیحش و دلیلش خیلی ساده ست: من بی تو میرسم به ژوییسانس و پوییسانس و ذهندگی و تا جایی که بشه بالبال میزنم برای انتقال و واسپاری اینها به جامعه و هرکی لازمه بگیره و داشته باشه اینها رو و بی اینها ناقصه اما تو با همهی پولهای جهان نمیرسی به چیزی که دست منه و خودت و پولت و قدرت کاذبت بی این رمزها و رمزگشاییها و کلیدها و حتا قفلهایی که من بهت میدم ناقصین و نمیرسین. وقتی تو نرسی من هم درواقع ناقصم. تیم ناقص و نارس میشه. اینا رو ننوشتم که بپری پول بریزی برام یا نگران ورم و سوزش چشمم یا آریتمی قلبم یا خشم و جنونم یا گوشی روبهموتم بشی، اینا رو نوشتم که موضوع مگو و اخ و پیس اما مهم و فلسفی و روانشناختی و وضعیت رنسانسی یی رو از زیر قالی به قال و مقاله بکشونم. همین.