tgoop.com/nimasaffar/1085
Last Update:
اول اردیبهشت هوا گرم شد بخاریا رو جمع کردن و احمد بردشون تو انباری و از اثاثای ننه چراغ باباشو پیدا کرد تا کارشو راه بندازه. نفتم توش ریخت، روشنشم کرد، تلشم چسبوند، سیخشم داغ کرد ولی نتونست بکشه چون انگار تازه فهمیده بود مثه باباش معتاد شده. انگار سیخ تو بخاری کردن شبیه تصویری که احمد از اعتیاد داشت نبود و حالا خودشو واقعن پای بساط حس میکرد. به مهدی گفت بیا ترک کنیم. مهدی هم قبول کرد ولی گفت اینو بکشیم حیف نشه. رفتن یه کمپ که یه کشتی مجهز بود وسط دریا. اول تیر برگشتن دیدن ننه و زهرا دارن سر چیزی که اونا نمیدونستن دعوا میکنن. احمد طرف ننه رو گرفت مهدی طرف خواهرش. درگیر شدن. محسن و خواهر احمدم اومدن. بچههاشونم تشویق میکردن. ننه هم مریض بود هم تمارض میکرد. تیم احمدینا خیلی قویتر بودن و زهرا و مهدی که از نظر روانی واسه همچین جوی تمرین نداشتن و آماده نبودن باختو قبول کردن. مهدی نشست زمین گریه کرد. گفت احمد داداش منو ببخش بیخود تو دعوای زنت و ننت دخالت کردم. احمد هی اومد بگه ننه ننمه ولی زهرا زنم نیست چون عقد نکردیم ولی ترسید مهدی قاطی کنه و بلایی سرشون بیاره. اینجوری شد که احمد و زهرا تصمیم گرفتن این رازو واسه همیشه پیش خودشون نگه دارن. از زندگیشون راضی بودن و هر روز یکی از اهالی روستا میومد و همسایشون میشد. همهی پسرای حسن قهوهچی هم اومدن و هرسال وسطای دی برای باباشون سالگرد میگرفتن و غصه میخوردن که آمبولانس دیر رسیده و کسی از اهل خونه هم جرات نکرده واسه یه پدر سرشکسته ماساژ قلبی یا هر کاری که واسه نجات سکتهایها باید کرد بکنه. چون بعضی وقتا مردن بهتر از زنده موندنه. همه موافق بودن که حسن قهوهچی مرد نازنینی بود و الکی حیف شد. یکی دو روز قبل و بعد سالگرد هم کسی با احمد و زهرا حرف نمیزد و حتا وقتی سلام میکردن هم خودشونو به نشنیدن میزدن. اینجوری شد که بعد یکی دو سال احمد و زهرا حواسشون به تقویم بود که یادشون نره چه روزایی نباید سلام کنن.
راز بزرگ عقد نکردنشون اولش مثه یه سنگریزه تو کفششون بود که مهم نبود فقط اذیت میکرد ولی بعد از چند سال، هر زمستون که از روز اولش تا یکم قبل از عید ننه به بچهدار نشدنشون گیر میداد انگار که اگه سال تموم شه وقت اینام تموم میشه، زهرا میگفت زیر سنگینی این راز داره له میشه ولی احمد یادش مینداخت الان دیگه همهی داداشاش اومدن شهر و به صلاحشون نیست سر زخم کهنه باز شه و این سنگریزه بشه بهمن عظیمی و جان دستکم دو نفرو بگیره. ولی زهرام راست میگفت خیلی داشت له میشد و هر شب کابوس میدید. یه روز تصمیم گرفت طلاق بگیره ولی واسه طلاق عقد لازم بود. به احمد گفت بیا بریم یواشکی عقد کنیم. احمدم قبول کرد. راز بزرگشون دیگه اندازهی لو نرفتن تاریخ عقد کوچیک شد.
وقتی عقد کردن زهرا یادش رفت میخواست طلاق بگیره. بعدشم حامله شد و سی اسفند توی وقت اضافه یه پسر دنیا آورد اسمشم به یاد باباش گذاشت حسن. ننه گفت من واسه شما عروسی نگرفتم رو دلم مونده بیاین بریم روستا واسه بچه ده روز بگیرم. چندتا مینی بوس کرایه کردن رفتن روستا. احمد هوای ده که بهش خورد یادش اومد دلش نمیخواست شهر زندگی کنه. وقتی هم دید سلمونی و قهوهخونه و مغازههای دور و برش رو خراب کردن و یه کارواش بزرگ زدن دلش گرفت. ننه تو همون عیددیدنی اول فهمید چقد از دنیا عقبه ولی چون تمریناشو ادامه داده بود و توی همون محلهشون تو شهر از غیبت غافل نشده بود و بدنش آماده بود سریع عقبموندگیشو جبران کرد و به میادین برگشت.
بعد از سیزده بدر وقتی مراسم تموم شد، وقتی خواستن برگردن، وقتی داشتن چمدونارو میذاشتن رو باربند، وقتی ننه رو کول احمد بود، وقتی خواستن از مینی بوس بالا برن، چشاشون، در واقع نگاشون، نگاه ننه و احمد و زهرا و بچهشون و مهدی و زن و بچهش و برادراش و زن و بچههاشون و محسن و زنش و بچههاش بهم گره خورد و انگار به دل همشون افتاد که نرن شهر و همون جا بمونن. ولی پا رو دلشون گذاشتن و رفتن چون همشون یه جورایی مجبور بودن.
۹اسفند۱۴۰۲
@sarakhooshabi
BY تا اطلاع ثانوی
Share with your friend now:
tgoop.com/nimasaffar/1085