FAGHADKHADA9 Telegram 78688
#داستان مریم وعباس
#قسمت شصت ونه


صدای غر زدن مامان رو میشنیدم در اتاقم رو بستم و دراز کشیدم که بخوابم ..
موضوع برام اینقدر بی اهمیت بود که حتی بهش فکر نکردم و خیلی زود خوابیدم ..
دو روزی از اون شب میگذشت و باز تعجب میکردم که چی شد که مامان یهو سکوت کرد و حرفی از خواستگاری نمیزنه ..
پنج شنبه بود و بخاطر اینکه بعد از ظهر کلاسی نداشتم ساعت یک تعطیل میشدم .. از آموزشگاه بیرون اومدم و تو کیفم دنبال سوئیچم میگشتم که یک آقای قد بلندی روبه روم ایستاد و گفت سلام ...
با تعجب سرم رو بالا آوردم و گفتم سلام بفرمایید..
لبخند کمرنگی زد و گفت مثل اینکه به جا نیاوردید سعید هستم ...
هنگ کردم .. اصلا توقع نداشتم سعید رو اینجا ببینم .. خیلی هم از آخرین باری که دیده بودم، تغییر کرده بود ..
سوییچ رو تو دستم مشت کردم و کیفم رو روی دوشم مرتب کردم و گفتم اینجا چیکار میکنید؟
سعید دستش رو فرو کرد تو جیب کتش و گفت از پدر و مادرتون خواهش کردم که باهاتون صحبت کنم .. رو در رو ...
جدی تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم برای انتقام از عباس راه خوبی رو انتخاب نکردید .. جواب من همونی که گفتم .. نه..
خواستم از کنارش بگذرم که گفت فقط چند دقیقه وقتتون رو میگیرم تا شما رو متوجه ی اشتباهتون بکنم .. اگر قانع نشدید دیگه مزاحمتون نمیشم .. قول میدم ..
به قدری مودب و باشخصیت رفتار و صحبت کرد که نتونستم مخالفت کنم و گفتم باشه .. بفرمایید میشنوم..
خنده ی کوتاهی کرد و با دست به اطرافمون اشاره کرد و گفت اینجا؟؟ مناسب نیست به نظرم .. اگه قبول کنید کمی جلوتر یه کافه دیدم .. اونجا صحبت کنیم ..
سرم رو تکون دادم و راه افتادم ..
تو ذهنم فقط این بود که زودتر برگردم خونه و با مامان دعوا کنم که چرا بدون اجازه ی من آدرس محل کارم رو داده ..
پشت میز نشستم و گفتم بفرمایید اینم محیط مناسب ..
سعید با اون لبخند جدانشدنی از صورتش نگاهم کرد و گفت من قهوه میخورم شما چی؟؟
فقط واسه اینکه زودتر تموم بشه گفتم آب ..
سعید علاوه بر آب برای من هم قهوه سفارش داد و آروم آروم شروع به نوشیدن کرد ..
کمی از قهوه سر کشیدم و گفتم آقا سعید من کار دارم لطفا زودتر حرفتون رو بزنید..
سعید فنجانش رو روی میز گذاشت و شروع کرد به تعریف کردن این که منو اولین بار کی دیده ..
اینقدر با جزییات تعریف میکرد که تعجب کردم ..

سرش رو پایین انداخت و با دسته ی فنجون بازی میکرد نفسی کشید و گفت همون روز به عباس گفتم شما رو میخوام ..

دو روز بعدم مامانم به خاله گفته بود ..

ما به احترام اونها خواستگاری رو عقب انداختیم در حالیکه عباس به من رکب زد و قبل از چهلم پدربزرگش از شما خواستگاری کرد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⠀
2



tgoop.com/faghadkhada9/78688
Create:
Last Update:

#داستان مریم وعباس
#قسمت شصت ونه


صدای غر زدن مامان رو میشنیدم در اتاقم رو بستم و دراز کشیدم که بخوابم ..
موضوع برام اینقدر بی اهمیت بود که حتی بهش فکر نکردم و خیلی زود خوابیدم ..
دو روزی از اون شب میگذشت و باز تعجب میکردم که چی شد که مامان یهو سکوت کرد و حرفی از خواستگاری نمیزنه ..
پنج شنبه بود و بخاطر اینکه بعد از ظهر کلاسی نداشتم ساعت یک تعطیل میشدم .. از آموزشگاه بیرون اومدم و تو کیفم دنبال سوئیچم میگشتم که یک آقای قد بلندی روبه روم ایستاد و گفت سلام ...
با تعجب سرم رو بالا آوردم و گفتم سلام بفرمایید..
لبخند کمرنگی زد و گفت مثل اینکه به جا نیاوردید سعید هستم ...
هنگ کردم .. اصلا توقع نداشتم سعید رو اینجا ببینم .. خیلی هم از آخرین باری که دیده بودم، تغییر کرده بود ..
سوییچ رو تو دستم مشت کردم و کیفم رو روی دوشم مرتب کردم و گفتم اینجا چیکار میکنید؟
سعید دستش رو فرو کرد تو جیب کتش و گفت از پدر و مادرتون خواهش کردم که باهاتون صحبت کنم .. رو در رو ...
جدی تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم برای انتقام از عباس راه خوبی رو انتخاب نکردید .. جواب من همونی که گفتم .. نه..
خواستم از کنارش بگذرم که گفت فقط چند دقیقه وقتتون رو میگیرم تا شما رو متوجه ی اشتباهتون بکنم .. اگر قانع نشدید دیگه مزاحمتون نمیشم .. قول میدم ..
به قدری مودب و باشخصیت رفتار و صحبت کرد که نتونستم مخالفت کنم و گفتم باشه .. بفرمایید میشنوم..
خنده ی کوتاهی کرد و با دست به اطرافمون اشاره کرد و گفت اینجا؟؟ مناسب نیست به نظرم .. اگه قبول کنید کمی جلوتر یه کافه دیدم .. اونجا صحبت کنیم ..
سرم رو تکون دادم و راه افتادم ..
تو ذهنم فقط این بود که زودتر برگردم خونه و با مامان دعوا کنم که چرا بدون اجازه ی من آدرس محل کارم رو داده ..
پشت میز نشستم و گفتم بفرمایید اینم محیط مناسب ..
سعید با اون لبخند جدانشدنی از صورتش نگاهم کرد و گفت من قهوه میخورم شما چی؟؟
فقط واسه اینکه زودتر تموم بشه گفتم آب ..
سعید علاوه بر آب برای من هم قهوه سفارش داد و آروم آروم شروع به نوشیدن کرد ..
کمی از قهوه سر کشیدم و گفتم آقا سعید من کار دارم لطفا زودتر حرفتون رو بزنید..
سعید فنجانش رو روی میز گذاشت و شروع کرد به تعریف کردن این که منو اولین بار کی دیده ..
اینقدر با جزییات تعریف میکرد که تعجب کردم ..

سرش رو پایین انداخت و با دسته ی فنجون بازی میکرد نفسی کشید و گفت همون روز به عباس گفتم شما رو میخوام ..

دو روز بعدم مامانم به خاله گفته بود ..

ما به احترام اونها خواستگاری رو عقب انداختیم در حالیکه عباس به من رکب زد و قبل از چهلم پدربزرگش از شما خواستگاری کرد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⠀

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78688

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

How to Create a Private or Public Channel on Telegram? 5Telegram Channel avatar size/dimensions Healing through screaming therapy Just as the Bitcoin turmoil continues, crypto traders have taken to Telegram to voice their feelings. Crypto investors can reduce their anxiety about losses by joining the “Bear Market Screaming Therapy Group” on Telegram. To edit your name or bio, click the Menu icon and select “Manage Channel.”
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American