tgoop.com/faghadkhada9/78687
Last Update:
#داستان مریم وعباس
#قسمت شصت وهشت
بدون این که سرم رو بلند کنم گفتم کی؟؟
مامان با هیجان گفت زیور خاله ..
زیور خاله ای نمیشناختم غیر از خاله ی عباس که رفت و آمدی نداشتیم بخواد زنگ بزنه ..
کنجکاو به مامان نگاه کردم و مامان ادامه داد مامان سعید .. پسرخاله ی...
میون حرفش پریدم و گفتم خب فهمیدم .. واسه چی زنگ زده بود ؟
مامان دستهاش رو تو هم قفل کرد و گفت زنگ زد اجازه بگیره بیان خواستگاری تو...
از تعجب قاشق از دستم رها شد و با دهان باز زل زده بودم به مامان ..
مامان که احساس میکردم هر لحظه ممکنه دهانش از لبخند پهنی که میزنه ، پاره بشه، سرش رو تکون داد و گفت بگم کی بیان ...
+اون که زن داره..
مامان نگاهی به بابا انداخت که تو سکوت غذا میخورد و جواب داد زن داشته ولی چند سالی که جدا شدند اینا هم نخواستند به کسی بگن مخصوصا به فک و فامیل خودش و اون خواهر فتنه...
بابا گفت تا کی میخواهی هر روز بد و بیراه بگی ..
مامان جدی شد و گفت تا وقتی خوشبختی دخترم رو با چشمهام نبینم باعث و بانی بدبختیش رو هم فحش میدم هم نفرین میکنم ..
ببخشید که تصادفا فک و فامیل جنابعالی هستند..
بابا آروم گفت گور باباشون من با اونا چیکار دارم اعصاب ما خورد میشه از هر روز شنیدنش ..
رو به من کرد و گفت فردا شب خوبه؟؟
قاشقی از غذا به دهانم گذاشتم و گفتم نه... بهشون بگو جواب مریم منفیه..
مامان که اصلا توقع همچین حرفی رو نداشت با چشمهای گرد شده گفت یعنی چی ؟؟ اشتباه قبلیت رو دوباره میخواهی تکرار کنی؟؟
_مامان جان تو داری با عباس ومادرش لجبازی میکنی وگرنه خودتم میدونی که این کار شدنی نیست از پسرخالش جدا شدم بیام با این ازدواج کنم ..
من اصلا نمیخوام برگردم تو اون فک و فامیل..
مامان عصبانی گفت مگه من بچه ام که بخوام بخاطر لجبازی با کسی با آینده ی بچه ام بازی کنم ..
از کنار سفره بلند شدم و گفتم اینو مطمئنم که سعید از لج عباس این کار رو میکنه ..
گفتم و برگشتم به اتاق خودم .
روی پله ها بودم که مامان با صدای بلند گفت مثل اینکه یادت رفته قبلا هم خواستگارت بوده..
زیر لب گفتم قبلا بوده ، الان فقط قصد داره عباس رو بچزونه ..
میدونستم که از ازدواج ما اونقدر ناراحت شده بود که هیچ وقت جایی که ما حضور داشتیم نمیومد ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78687