FAGHADKHADA9 Telegram 78690
✫#ارسالی از اعضای کانال ✦

عنوان داستان: #جرعه_ای_آرامش_5

🥏قسمت پنجم

عماد بعداز چند روز عیاشی و خوشگذرانی،به خونه برگشت.چمدان بستم و می خواستم به خونه بابا برم.دلتنگ مامان،سحر و بچه هایش بودم.عماد نگاهی به چمدانم انداخت.
-جایی میری؟-میرم بهبهان.
-کی برمیگردی؟-نمیدونم.هر وقت برگشتم،پیگیر کارهای طلاق میشم و از همدیگه جدا میشیم.اینجوری برای جفتمون بهتره.
-چرا چرت میگی؟نیشخندی زدم و او دسته چمدان رو ازدستم گرفت.-تو چت شده سارا؟
حوصله کل کل نداشتم.حتی اجازه ندادم عماد همراهیم کند و با اسنپ تا ترمینال رفتم.
خونه بابا که روزگاری پراز هیاهو و سر و صدای خواهر برادرهایم بود،حالا در سکوتی غم انگیز فرورفته بود.گرد پیری روی چهره مامان  نشسته بود.بابا هم با عینک ته استکانیش ،دانه های تسبیح بریده شده اش رو نخ می کرد.با صدای اذان مغرب وعشاء،مامان لخ لخ کنان توی حیاط رفت‌و وضو گرفت.بعدهم مثل همیشه گیر سه پیچ داد.-نماز نمیخونی؟
-با خدا قهرم.این همه سال سجده و رکوع رفتم آخرش چی شد؟
-استغفرالله.چرا ناشکری می کنی مادر؟ -ناشکری؟شوهر چشم پاکی نصیبم شد؟ یا طعم مادر شدن رو چشیدم؟تو بگو گناه من چیه که از وقتی چشم باز کردم، برای بچه هات للگی کردم. هرگز مثل دخترای هم سن وسالم خوشی نکردم.به خاطر فقر و ندانم کاری تو و بابا از همه آرزوهام گذشتم.طناب طاقتم بریده شده.دیگه دین و ایمانی برام نمونده مامان.
مامان سعی داشت دلداریم بدهد.
- هیچ کار خدا،بی حکمت نیست .از رحمتش ناامید نشو.
گوشم از این حرفها پر بود.سحر به خونه مامان اومد.کلی اسباب بازی و لباس رنگاوارنگ برای دخترش خریده بودم.چند روزی خونه سحر ماندم.به سالن زیبایی رفتم و دستی به سر و صورتم کشیدم و موهام رو مش و کراتین کردم. با سحر و دخترش به گردش وخرید رفتیم. وقتی شوهرش از ماموریت برگشت،من هم به خونه بابا برگشتم.چیزی در مورد تصمیمم برای جدایی از عماد نگفتم.بعداز ده روز به اصفهان برگشتم.عماد توی اتاق خوابیده بود.دوشی گرفتم و او با دیدن موهام، کنایه آمیز گفت:خوشگل کردی،به خودت میرسی،طلاق هم که میخوای،کور خوندی سارا.هرگز طلاقت نمیدم.میخوای شوهر کنی آره؟یکهویی دچار تهوع شدیدی شدم.عماد آب قندی برایم درست کرد .بی حال،روی تخت دراز کشیدم.صبح روز بعد حالت تهوع وسرگیجه امانم را بریده بود.عماد منو تا بیمارستان رساند.دکتر از آخرین ماهانه ام پرسید.باورم نمیشد سه ماهه باردار بودم.عماد هم مبهوت و متحیر برگه سیاه وسفید سونوگرافی رو نگاه می کرد.آنقدر سقط جنین داشتم که ذوق نمی کردم.می ترسیدم دوباره امیدم ناامید شود.حتی از عماد خواهش کردم فعلا به کسی چیزی نگوید.عماد دوباره خانه نشین شده بود و دور زنهای اطرافش رو خط کشید.خیلی مراقبم بود و اجازه نمیداد کاری انجام بدهم.وقتی هفت ماهه باردار بودم و بابت جنینم آسوده خاطرشدم،به سحر و مامان خبر دادم.صدای جیغ جیغ سحر و گریه از روی شوق مامان، درهم آمیخت.خواهر برادرهایم همگی تماس می گرفتند و ابراز خرسندی می کردند.

دوماه بعد دخترم به دنیا آمد.بالاخره بعداز پانزده سال انتظار،طعم مادرشدن را چشیدم و ناخواسته حرفهای مامان برایم تداعی شد که  میگفت :ناشکری نکنم و از رحمت خدا ناامیدنباشم.مامان و سحر به اصفهان آمدند.یک هفته بعد سحر برگشت اما مامان تا چهل روز کنارم ماند.دخترم سرخ و سفید بود و چشمان ریزش مثل عماد بود.عماد دیوانه وار دوستش داشت و اسمش رو هستی گذاشت..

زن دایی اشک شوق می ریخت .او و برادران عماد یک جفت النگو و دستبندی بچگانه برای هستی آوردند.مادر شوهرم بیشتر اوقات به خونمون میومد و از هستی مراقبت می کرد.هستی چهارسال داشت که یکی از برادرهای عماد ورشکست شد و کلی بدهی بالا آورد.عماد علیرغم مخالفتم،آپارتمان رو فروخت و بدهیهای برادرش رو پرداخت کرد و او را از زندان بیرون آورد.به لطف حاتم بخشی عماد،اجاره نشین شدیم.صابخونه،خانمی میانسال بودکه درطبقه پایین مستقر بود و شوهرش فوت کرده بود.مینا خانم یک پسر و دو نوه داشت.ما هم درطبقه دوم ساکن شدیم.به مرور رفت و آمد مینا خانم بیشتر شد و هرازگاهی برایم آش یا ترشی و مربای خانگی می آورد.یکی دوبار عماد او را تا مطب دکتر رساند.گاهی هم با همدیگر به تفریح میرفتیم.سحر و بهار و مامان به دیدنم آمدند.مینا خانم از آنها برای شام دعوت گرفت.مامان میگفت عجب صابخونه خونگرم ومهربانی داری.یکی دوماه بعد به خاطر اصرار مامان و سحرتصمیم گرفتم همراه هستی به بهبهان بروم...عماد، من و هستی را تا ترمینال رساند‌ و با شتاب برگشت.بعد از رفتن عماد،متوجه شدم گوشیم را توی خونه جا گذاشته ام.با تاکسی دربستی به خونه برگشتم.


#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2



tgoop.com/faghadkhada9/78690
Create:
Last Update:

✫#ارسالی از اعضای کانال ✦

عنوان داستان: #جرعه_ای_آرامش_5

🥏قسمت پنجم

عماد بعداز چند روز عیاشی و خوشگذرانی،به خونه برگشت.چمدان بستم و می خواستم به خونه بابا برم.دلتنگ مامان،سحر و بچه هایش بودم.عماد نگاهی به چمدانم انداخت.
-جایی میری؟-میرم بهبهان.
-کی برمیگردی؟-نمیدونم.هر وقت برگشتم،پیگیر کارهای طلاق میشم و از همدیگه جدا میشیم.اینجوری برای جفتمون بهتره.
-چرا چرت میگی؟نیشخندی زدم و او دسته چمدان رو ازدستم گرفت.-تو چت شده سارا؟
حوصله کل کل نداشتم.حتی اجازه ندادم عماد همراهیم کند و با اسنپ تا ترمینال رفتم.
خونه بابا که روزگاری پراز هیاهو و سر و صدای خواهر برادرهایم بود،حالا در سکوتی غم انگیز فرورفته بود.گرد پیری روی چهره مامان  نشسته بود.بابا هم با عینک ته استکانیش ،دانه های تسبیح بریده شده اش رو نخ می کرد.با صدای اذان مغرب وعشاء،مامان لخ لخ کنان توی حیاط رفت‌و وضو گرفت.بعدهم مثل همیشه گیر سه پیچ داد.-نماز نمیخونی؟
-با خدا قهرم.این همه سال سجده و رکوع رفتم آخرش چی شد؟
-استغفرالله.چرا ناشکری می کنی مادر؟ -ناشکری؟شوهر چشم پاکی نصیبم شد؟ یا طعم مادر شدن رو چشیدم؟تو بگو گناه من چیه که از وقتی چشم باز کردم، برای بچه هات للگی کردم. هرگز مثل دخترای هم سن وسالم خوشی نکردم.به خاطر فقر و ندانم کاری تو و بابا از همه آرزوهام گذشتم.طناب طاقتم بریده شده.دیگه دین و ایمانی برام نمونده مامان.
مامان سعی داشت دلداریم بدهد.
- هیچ کار خدا،بی حکمت نیست .از رحمتش ناامید نشو.
گوشم از این حرفها پر بود.سحر به خونه مامان اومد.کلی اسباب بازی و لباس رنگاوارنگ برای دخترش خریده بودم.چند روزی خونه سحر ماندم.به سالن زیبایی رفتم و دستی به سر و صورتم کشیدم و موهام رو مش و کراتین کردم. با سحر و دخترش به گردش وخرید رفتیم. وقتی شوهرش از ماموریت برگشت،من هم به خونه بابا برگشتم.چیزی در مورد تصمیمم برای جدایی از عماد نگفتم.بعداز ده روز به اصفهان برگشتم.عماد توی اتاق خوابیده بود.دوشی گرفتم و او با دیدن موهام، کنایه آمیز گفت:خوشگل کردی،به خودت میرسی،طلاق هم که میخوای،کور خوندی سارا.هرگز طلاقت نمیدم.میخوای شوهر کنی آره؟یکهویی دچار تهوع شدیدی شدم.عماد آب قندی برایم درست کرد .بی حال،روی تخت دراز کشیدم.صبح روز بعد حالت تهوع وسرگیجه امانم را بریده بود.عماد منو تا بیمارستان رساند.دکتر از آخرین ماهانه ام پرسید.باورم نمیشد سه ماهه باردار بودم.عماد هم مبهوت و متحیر برگه سیاه وسفید سونوگرافی رو نگاه می کرد.آنقدر سقط جنین داشتم که ذوق نمی کردم.می ترسیدم دوباره امیدم ناامید شود.حتی از عماد خواهش کردم فعلا به کسی چیزی نگوید.عماد دوباره خانه نشین شده بود و دور زنهای اطرافش رو خط کشید.خیلی مراقبم بود و اجازه نمیداد کاری انجام بدهم.وقتی هفت ماهه باردار بودم و بابت جنینم آسوده خاطرشدم،به سحر و مامان خبر دادم.صدای جیغ جیغ سحر و گریه از روی شوق مامان، درهم آمیخت.خواهر برادرهایم همگی تماس می گرفتند و ابراز خرسندی می کردند.

دوماه بعد دخترم به دنیا آمد.بالاخره بعداز پانزده سال انتظار،طعم مادرشدن را چشیدم و ناخواسته حرفهای مامان برایم تداعی شد که  میگفت :ناشکری نکنم و از رحمت خدا ناامیدنباشم.مامان و سحر به اصفهان آمدند.یک هفته بعد سحر برگشت اما مامان تا چهل روز کنارم ماند.دخترم سرخ و سفید بود و چشمان ریزش مثل عماد بود.عماد دیوانه وار دوستش داشت و اسمش رو هستی گذاشت..

زن دایی اشک شوق می ریخت .او و برادران عماد یک جفت النگو و دستبندی بچگانه برای هستی آوردند.مادر شوهرم بیشتر اوقات به خونمون میومد و از هستی مراقبت می کرد.هستی چهارسال داشت که یکی از برادرهای عماد ورشکست شد و کلی بدهی بالا آورد.عماد علیرغم مخالفتم،آپارتمان رو فروخت و بدهیهای برادرش رو پرداخت کرد و او را از زندان بیرون آورد.به لطف حاتم بخشی عماد،اجاره نشین شدیم.صابخونه،خانمی میانسال بودکه درطبقه پایین مستقر بود و شوهرش فوت کرده بود.مینا خانم یک پسر و دو نوه داشت.ما هم درطبقه دوم ساکن شدیم.به مرور رفت و آمد مینا خانم بیشتر شد و هرازگاهی برایم آش یا ترشی و مربای خانگی می آورد.یکی دوبار عماد او را تا مطب دکتر رساند.گاهی هم با همدیگر به تفریح میرفتیم.سحر و بهار و مامان به دیدنم آمدند.مینا خانم از آنها برای شام دعوت گرفت.مامان میگفت عجب صابخونه خونگرم ومهربانی داری.یکی دوماه بعد به خاطر اصرار مامان و سحرتصمیم گرفتم همراه هستی به بهبهان بروم...عماد، من و هستی را تا ترمینال رساند‌ و با شتاب برگشت.بعد از رفتن عماد،متوجه شدم گوشیم را توی خونه جا گذاشته ام.با تاکسی دربستی به خونه برگشتم.


#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78690

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

There have been several contributions to the group with members posting voice notes of screaming, yelling, groaning, and wailing in different rhythms and pitches. Calling out the “degenerate” community or the crypto obsessives that engage in high-risk trading, Co-founder of NFT renting protocol Rentable World emiliano.eth shared this group on his Twitter. He wrote: “hey degen, are you stressed? Just let it out all out. Voice only tg channel for screaming”. ‘Ban’ on Telegram fire bomb molotov November 18 Dylan Hollingsworth yau ma tei The Standard Channel With Bitcoin down 30% in the past week, some crypto traders have taken to Telegram to “voice” their feelings.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American