tgoop.com/faghadkhada9/78686
Last Update:
#داستان مریم وعباس
#قسمت شصت و هفت
"مریم"
بیشتر از دو سال بود که جدا شده بودم و هر چند خیلی سخت بود ولی کم کم واقعیت رو قبول کرده بودم و با سرنوشتم کنار اومده بودم ..
کسی پیش من در مورد عباس و خانواده اش صحبت نمیکرد ولی اون روز وقتی به خونه رسیدم با شنیدن صدای گریه ی مامان نگران شدم و با سرعت خودم رو کنارش رسوندم و پرسیدم چی شده؟؟
مامان دستش رو کوبید توی سینه اش و گفت اون ذلیل شده تو رو بدبخت کرد خودش دوباره پسردار شده ..
حس کردم قلبم رو کشیدند بیرون و فشارش میدند ولی خیلی زود خودم رو جمع و جور کردم و گفتم به درک .. امیدوارم یه جین بچه بیاره ..
مامان گفت از روز اول دلم باهاش روشن نبود .. یادته اصرار میکردم بری به پسرخاله اش.. تو و بابات پاتون کردید توی یه کفش که الا و بلا فقط عباس..
بابا که زل زده بود به تلویزیون گفت گذشته ها گذشته ...
مامان با همون گریه گفت آره اون وقت از ذوق فامیلات چشمهات رو بستی .. مریم بچه بود عقلش نمیرسید چقدر گفتم پسرخاله اش تحصیل کرده اس ، وضعش خوبه ..
کلافه بلند شدم و گفتم مامان بسه تو رو خدا مگه مشکل ما وضع مالی و اینجور چیزا بود ..
مامان گفت نه بی شرفی خودش و ننه باباش بود ..
جعبه ی دستمال رو گرفتم جلوی مامان و گفتم تو رو خدا تمومش کن ..
مامان سرش رو بلند کرد و دستمالی برداشت و گفت اگه زنش میشدی الان داشتی تو آلمان کیف دنیا رو می کردی ..
تحمل حرفهای مامان رو نداشتم .. کیفم رو برداشتم و به اتاقم پناه بردم ..
دراز کشیدم و فکر کردم .. به گذشته ... به زندگیم .. به عباس...
به این که اگه به گذشته برمیگشتم باز هم عباس رو انتخاب میکردم من چند سال با عشق باهاش زندگی کردم و مطمئنن اگر به عباس نمیرسیدم تا ابد حسرتش تو دلم میموند ..
میدونستم مامان تا دو سه روز اعصابش خرابه و همش به جون بابا غر میزنه ولی وقتی فردا از سرکار برگشتم و در رو باز کردم مامان با روی خندون اومد به پیشوازم و گفت خسته نباشی لباسهاتو عوض کن بیا شام بخوریم ..
خسته بودم .. کمی دراز کشیدم که مامان دوباره از پایین پله ها صدام کرد ..
موهام رو جمع کردم و رفتم پایین..
مامان سفره رو باز کرده بود و هر دوتاشون کنار سفره نشسته بودند ..
کمی غذا کشیدم مامان یک کفگیر دیگه هم برام کشید و گفت بخور کمی جون بگیری .. رنگ به صورت نداری ..
با ناراحتی گفتم ماماان نکش .. میل ندارم ..
مامان با چشمهایی که برق شادی میزد گفت به زورم شده بخور یهو دیدی عروس شدی ...
جوابی ندادم و مشغول خوردن شدم که مامان گفت میدونی امروز کی زنگ زده بود؟؟..
⠀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78686