tgoop.com/faghadkhada9/78676
Last Update:
#داستان مریم وعباس
#قسمت شصت وچهار
صداش رو شنیدم که گفت بپر بغل عمو ببینم..
امیرعلی رو بغل گرفت و دوباره برگشت.. صورتش رو بوسید و گفت بریم با پسرعمو بازی کن ..
چقدر خوشحال بود .. انگار اصلا مریمی تو زندگیش نبوده .. انگار مریمی از زندگیش نرفته .. منی که تو این مدت غذا هم نمیتونستم بخورم ، چرا اینجا اومدم ، چرا اینجا ایستادم که مطمئن باشم عشق عباس حبابی بیش نبوده ..
به راننده گفتم برگرده .. ممکن بود هر لحظه یکی متوجه ی حضورم بشه.. نمیخواستم مزاحم خوشحالیشون باشم ..
سوار ماشین خودم شدم .. احتیاج به جایی داشتم که راحت بغضم رو خالی کنم و چه جایی بهتر از خونه ی خودم ..
کلید رو تو قفل چرخوندم و وارد شدم .. باورم نمیشد تا همین چند ماه پیش اینجا قشنگترین و آرامش بخش ترین جای دنیا بود ولی حالا .. حس غریبی داشتم گویا مدتها بود که کسی اینجا زندگی نکرده..
روی تختمون دراز کشیدم .. متکای عباس رو محکم بغلم گرفتم و با صدای بلند گریه کردم .. اینقدر گریه کردم که حس کردم دیگه نمیتونم نفس بکشم ..
مگه بچه دار شدن چقدر شیرینه که عباس به این راحتی تونسته با نبود من کنار بیاد ..
به عکس مشترکمون روی دیوار زل زدم و زیر لب گفتم عباس تموم شد .. ده سال زندگی تموم شد .
نمیدونم تو کی ده سال عشق و عاشقی رو فراموش کردی ، من امروز تو خونه ی خودمون عشقت رو دفن میکنم ..
قاب عکس رو برداشتم و محکم به زمین کوبیدم و عکس دو نفرمون رو تکه و پاره کردم و پخش زمین کردم به سراغ آلبوم عکس و فیلم عروسیمون رفتم و همشون رو تو حموم آتیش زدم .. نشستم و سوختنشون رو نگاه کردم نمیخواستم هیچ ردی از من تو زندگی عباس بمونه ...
وقتی کامل سوختند خاموش کردم و از خونه خارج شدم ..
وارد خونه که شدم از ترس این که مامان از چشمهام متوجه بشه که گریه کردم سلام کوتاهی دادم و از پله ها بالا رفتم ..
با اینکه ناهار نخورده بودم واسه شام هم پایین نرفتم ..
چند دقیقه بعد مامان با سینی غذا وارد اتاقم شد .. چشمهای مامان هم حسابی سرخ بود و معلوم بود که گریه کرده ..
کنار تختم نشست و گفت پاشو به جای غصه خوردن غذاتو بخور .. اون آدم ارزش نداره که خودت رو به این حال بندازی ..
بلند شدم نشستم و گفتم مامان عباس تموم شده .. من اگه ناراحتم بخاطر ده سال عمر تلف شدمه .. بخاطر اون همه اعتمادم بهشه..
مامان سینی رو به طرفم هول داد و گفت یه ساعت پیش زنگ زدم به زن عموش ، میگفت ...
بین حرف مامان پریدم و گفتم مامان خواهش میکنم از امروز هیچ حرفی از عباس و خانواده اش نمیخوام بشنوم.. هیچ حرفی....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78676