بزار خدا برات بچینه
خدا خیر مطلقه !
دست ببری توش خراب میشه
[أَنَّ الْقٌوَّةَ لِلَّهِ جَمیعًا]
خدا میگه همه ی قدرت ها توی دست منه!
پس از خدا بخواه که برات بچینه،
که بهت ببخشه،
برات فراهم کنه،
نجاتت بده و خوشحالت کنه...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بزار خدا برات بچینه
خدا خیر مطلقه !
دست ببری توش خراب میشه
[أَنَّ الْقٌوَّةَ لِلَّهِ جَمیعًا]
خدا میگه همه ی قدرت ها توی دست منه!
پس از خدا بخواه که برات بچینه،
که بهت ببخشه،
برات فراهم کنه،
نجاتت بده و خوشحالت کنه...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_دهم
از لبه ایوون پریدم پایین که باعث شد صدای خانم بزرگ در بیاد گفت :هزار بار گفتم این پریدن در شان یه دختر نیست !
_ببخشید کارم داشتی؟
_اره بیا بریم اتاق پشتی یه کمی خوراکی بیاریم بچه ها بیدار شدن بیارم براشون بخورن
خوشحال ظرف توی دست خانم بزرگ رو گرفتم و گفتم :جانمی جان بریم !
همراه با خانم بزرگ راهی پشت ساختمون شدیم یه گوشه از حیاط آقا بزرگ لونه مرغ و خروس درست کرده بود و اونموقع روز مرغ و خروسها توی حیاط برای خودشون ولو میچرخیدن، خانم بزرگ از گوشه ای رفت تا سرو صداشون رو به پا نکنه، ولی من از وسط مرغ و خروسها رد شدم و صدای همه اشون بلند شد خانم بزرگ غرید :چه کاری کردم تو رو انداختم پشت سرم ...دختر چرا از وسطشون میری ،الان همه بیدار میشن ؟!
سرخوش خندیدم و گفتم :بهتر بیدار بشن ،یعنی چی شب میخوابن روزم میخوابن...
لبخندی زد و گفت :تو هم مثل منی از خواب عصر بدت میاد ،منم نه اونوقت که بچه بودم نه حالا هیچوقت خواب اینموقع رو دوست نداشتم ....
رسیدیم به در اتاقک، خانم بزرگ با کلیدی که با یه نخ به گردنش اویزون بود در رو باز کرد ظرف رو گرفت رفت داخل و گفت :وایسا میام ...
دم در ایستاده بودم، باید در رو باز نگه میداشتم تا نور به داخل بخوره ،وگرنه در بسته میشد و داخل اتاقک تاریک بود... همونطور که جلوی در بودم صدای آرومی به گوشم رسید گوشهام رو تیز کردم صدای زهره بود که اروم حرف میزد...
و صدای رضا واضح تر اومد که گفت :تو زن عقدیمی،یه کلام حرف هم نمیتونیم با هم بزنیم؟
نمیدیدمشون ولی صدا نزدیک بود خواستم پشت اتاقک رو ببینم، ولی ترسیدم در بسته بشه، خانم بزرگ که با ظرف پر برگشت ظرف رو داد دستم و گفت :اینو بگیر در رو قفل کنم ..
کارش که تموم شد گفتم :انگار فقط ما دو تا نیستیم که خواب ظهر دوست نداریم !
خندید وگفت :نه فقط خودمونیم، بقیه این خاندان به آقا بزرگ رفتن خواب ظهر رو دوست دارن ...
_نه ،ولی زهره و رضا هم نخوابیده بودن پشت درختها بودن.
خانم بزرگ ایستاده و ترسیده گفت:کجا ؟تو دیدیشون ؟
_انگار نزدیک اتاقک بودن ندیدم،صداشون می اومد ....
_ای شمسی! ای شمسی!
_مگه چی شده ؟
_هیچی بیا!!! ببین شهین نمیپرسم چی شنیدی، ولی به هیچ کس هم نمیگی که اون دوتا اونجا بودن فهمیدی ؟!
_اره ....
_حالا بگو حرف خاصی که نزدن؟!
میگفت نمیپرسم و طاقت نمی اورد گفتم :نه !رضا میگفت زن عقدیمی...
خانم بزرگ زد توی صورت خودش و پا تند کرد سمت ساختمون به لونه ی مرغ ها که رسید ایستاد و گفت :وای نه !ببین شهین روی این برگهای خشک بدوبدو کن بلکه بدونن کسی این اطراف هست ...
_خانم بزرگ چرا اخه ؟
_سوال نپرس کاری که میگم رو بکن ...
شروع کردم به دویدن روی برگها ،ولی پیش خودم میگفتم اگه به صدای پا و برگ زیر پا بخوان بترسن، وقتی هم رفتیم سمت اتاقک میشنیدن... با اینحال کاری که خانم بزرگ خواسته بود رو انجام دادم یهو سرو صدای مرغ و خروسها هم بلند شد و من ناخودآگاه جیغی کشیدم ...طولی نکشید که اول زهره و پشت سرش رضا از لابلای درختها اومدن بیرون زهره رو به من گفت :چی شده شهین ؟
_هان ؟هیچی ...
خانم بزرگ اومد سمت ما و رو به من انگار که از چیزی خبر نداره گفت :چته چرا جیغ میکشی ؟
ساکت شده بودم اینکارا چی بود خانم بزرگ میکرد ؟بعد رو به زهره کرد و گفت :تو مگه خواب نبودی؟نگو از صدای این وروجک بیدار شدی !
زهره به پته پته افتاد و اخر سر گفت :
نه.... من تو حیاط بودم..
رضا پوزخندی زد و زهره سریع از جلو چشم خانم بزرگ دور شد، ولی خانم بزرگ دنبالش رفت... منم خواستم برم که رضا مانع شد گفت: بگو ببینم ما رو دیدی درسته ؟
_نه !
_راست بگو ؟!
_نه فقط صداتون رو شنیدم ...
عصبانی گفت :و رفتی گذاشتی کف دست اون پیرزن !
داشت گریه ام میگرفت ...
با عصبانیت گفت :میدونستی بچه فضولی هستی؟
_من که کاری نکردم ...
_کاری نکردی ؟رفتی همه چی رو گفتی!!!
_خب چه عیبی داره پشت درختا بودید داشتید حرف میزدید دیگه ....
_بابا بیا برو...
برگشتم پیش خانم بزرگ ،زهره رو گوشه ای گیر آورده بود و داشت بهش تذکر میداد، اگه میدونستم واقعا گفتن اینکه صدای اون دو تا رو شنیدم اینقدر مساله بزرگی میشه ،اصلا هیچی نمیگفتم... خانم بزرگ من رو که دید با دست اشاره زد برم پیششون رفتم نزدیک، زهره داشت گریه میکرد خانم بزرگ رو به من گفت :نگاه کن شهین اگه بفهمم به کسی گفتی زهره رو اون پشت دیدی وای به حالت خب؟! حتی به مریم و زری هم نمیگی حالا برو به عمه ات بگو بیاد اینجا
زهره با همون حال گفت :نه خانم بزرگ به مامانم نگو !
_نمیشه که باید بدونه اینهمه من تذکر میدم بهش برای چیه برو شهین زود باش ....
سری تکون دادم واقعا ترس برم داشته بود، اینا چرا همچین میکردن ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهین
#قسمت_دهم
از لبه ایوون پریدم پایین که باعث شد صدای خانم بزرگ در بیاد گفت :هزار بار گفتم این پریدن در شان یه دختر نیست !
_ببخشید کارم داشتی؟
_اره بیا بریم اتاق پشتی یه کمی خوراکی بیاریم بچه ها بیدار شدن بیارم براشون بخورن
خوشحال ظرف توی دست خانم بزرگ رو گرفتم و گفتم :جانمی جان بریم !
همراه با خانم بزرگ راهی پشت ساختمون شدیم یه گوشه از حیاط آقا بزرگ لونه مرغ و خروس درست کرده بود و اونموقع روز مرغ و خروسها توی حیاط برای خودشون ولو میچرخیدن، خانم بزرگ از گوشه ای رفت تا سرو صداشون رو به پا نکنه، ولی من از وسط مرغ و خروسها رد شدم و صدای همه اشون بلند شد خانم بزرگ غرید :چه کاری کردم تو رو انداختم پشت سرم ...دختر چرا از وسطشون میری ،الان همه بیدار میشن ؟!
سرخوش خندیدم و گفتم :بهتر بیدار بشن ،یعنی چی شب میخوابن روزم میخوابن...
لبخندی زد و گفت :تو هم مثل منی از خواب عصر بدت میاد ،منم نه اونوقت که بچه بودم نه حالا هیچوقت خواب اینموقع رو دوست نداشتم ....
رسیدیم به در اتاقک، خانم بزرگ با کلیدی که با یه نخ به گردنش اویزون بود در رو باز کرد ظرف رو گرفت رفت داخل و گفت :وایسا میام ...
دم در ایستاده بودم، باید در رو باز نگه میداشتم تا نور به داخل بخوره ،وگرنه در بسته میشد و داخل اتاقک تاریک بود... همونطور که جلوی در بودم صدای آرومی به گوشم رسید گوشهام رو تیز کردم صدای زهره بود که اروم حرف میزد...
و صدای رضا واضح تر اومد که گفت :تو زن عقدیمی،یه کلام حرف هم نمیتونیم با هم بزنیم؟
نمیدیدمشون ولی صدا نزدیک بود خواستم پشت اتاقک رو ببینم، ولی ترسیدم در بسته بشه، خانم بزرگ که با ظرف پر برگشت ظرف رو داد دستم و گفت :اینو بگیر در رو قفل کنم ..
کارش که تموم شد گفتم :انگار فقط ما دو تا نیستیم که خواب ظهر دوست نداریم !
خندید وگفت :نه فقط خودمونیم، بقیه این خاندان به آقا بزرگ رفتن خواب ظهر رو دوست دارن ...
_نه ،ولی زهره و رضا هم نخوابیده بودن پشت درختها بودن.
خانم بزرگ ایستاده و ترسیده گفت:کجا ؟تو دیدیشون ؟
_انگار نزدیک اتاقک بودن ندیدم،صداشون می اومد ....
_ای شمسی! ای شمسی!
_مگه چی شده ؟
_هیچی بیا!!! ببین شهین نمیپرسم چی شنیدی، ولی به هیچ کس هم نمیگی که اون دوتا اونجا بودن فهمیدی ؟!
_اره ....
_حالا بگو حرف خاصی که نزدن؟!
میگفت نمیپرسم و طاقت نمی اورد گفتم :نه !رضا میگفت زن عقدیمی...
خانم بزرگ زد توی صورت خودش و پا تند کرد سمت ساختمون به لونه ی مرغ ها که رسید ایستاد و گفت :وای نه !ببین شهین روی این برگهای خشک بدوبدو کن بلکه بدونن کسی این اطراف هست ...
_خانم بزرگ چرا اخه ؟
_سوال نپرس کاری که میگم رو بکن ...
شروع کردم به دویدن روی برگها ،ولی پیش خودم میگفتم اگه به صدای پا و برگ زیر پا بخوان بترسن، وقتی هم رفتیم سمت اتاقک میشنیدن... با اینحال کاری که خانم بزرگ خواسته بود رو انجام دادم یهو سرو صدای مرغ و خروسها هم بلند شد و من ناخودآگاه جیغی کشیدم ...طولی نکشید که اول زهره و پشت سرش رضا از لابلای درختها اومدن بیرون زهره رو به من گفت :چی شده شهین ؟
_هان ؟هیچی ...
خانم بزرگ اومد سمت ما و رو به من انگار که از چیزی خبر نداره گفت :چته چرا جیغ میکشی ؟
ساکت شده بودم اینکارا چی بود خانم بزرگ میکرد ؟بعد رو به زهره کرد و گفت :تو مگه خواب نبودی؟نگو از صدای این وروجک بیدار شدی !
زهره به پته پته افتاد و اخر سر گفت :
نه.... من تو حیاط بودم..
رضا پوزخندی زد و زهره سریع از جلو چشم خانم بزرگ دور شد، ولی خانم بزرگ دنبالش رفت... منم خواستم برم که رضا مانع شد گفت: بگو ببینم ما رو دیدی درسته ؟
_نه !
_راست بگو ؟!
_نه فقط صداتون رو شنیدم ...
عصبانی گفت :و رفتی گذاشتی کف دست اون پیرزن !
داشت گریه ام میگرفت ...
با عصبانیت گفت :میدونستی بچه فضولی هستی؟
_من که کاری نکردم ...
_کاری نکردی ؟رفتی همه چی رو گفتی!!!
_خب چه عیبی داره پشت درختا بودید داشتید حرف میزدید دیگه ....
_بابا بیا برو...
برگشتم پیش خانم بزرگ ،زهره رو گوشه ای گیر آورده بود و داشت بهش تذکر میداد، اگه میدونستم واقعا گفتن اینکه صدای اون دو تا رو شنیدم اینقدر مساله بزرگی میشه ،اصلا هیچی نمیگفتم... خانم بزرگ من رو که دید با دست اشاره زد برم پیششون رفتم نزدیک، زهره داشت گریه میکرد خانم بزرگ رو به من گفت :نگاه کن شهین اگه بفهمم به کسی گفتی زهره رو اون پشت دیدی وای به حالت خب؟! حتی به مریم و زری هم نمیگی حالا برو به عمه ات بگو بیاد اینجا
زهره با همون حال گفت :نه خانم بزرگ به مامانم نگو !
_نمیشه که باید بدونه اینهمه من تذکر میدم بهش برای چیه برو شهین زود باش ....
سری تکون دادم واقعا ترس برم داشته بود، اینا چرا همچین میکردن ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4👍1
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_یازدهم
من که برگشتم به ساختمون همه بیدار شده بودن و گویا کسی خبری از ماجرا نداشت رو به عمه شمسی گفتم :عمه! خانم بزرگ تو حیاط کارت داشت ...
عمه گفت :با من ؟
_اره ....
اونم بلند شد و رفت ...مامان دست من رو گرفت و کشید سمت خودش و گفت :
کجا بودی تو ؟
_من؟ ...همینجاها....
_خانم بزرگ چیکار عمه ات داشت ؟
_چمیدونم ...
نشستم کنار بقیه ،ولی نمیتونستم ذهنم رو جمع و جور کنم، چرا اینقدر این قضیه یهو بزرگ شد ...اونروز اونقدری حالم بد بود که همه متوجه شده بودن و مدام از بزرگ و کوچیک میپرسیدن :چت شده چرا ناراحتی ؟
و من جوابی نداشتم بهشون بدم عمه شمسی که برگشت توی اتاق اونم پکر بود انگار خانم بزرگ با اونم دعوا کرده بود.
رضا تا شب پیداش نبود، زهره هم از اشپزخونه بیرون نیومد ،مامان و زن عمو کنار هم نشسته بودن و منم اونروز از اتاق بیرون نرفتم مامان میگفت :احتمالا سرما خوردی اینقدر بیحالی ؟
و همین شد بهانه ای برای اینکه از جام جم نخورم.. زن عمو به مامان گفت :
اشتباه نکنم اتفاقی افتاده !
_اره منم شک کردم از ظهری همه اشون مشکوکن .
_میگم نکنه رضا و زهره دعواشون شده اخه زهره چشماش اشکی بود ...
_بعید هم نیست، من موندم شمسی با چه دلی این دو تا رو این کنار هم نگه داشته ...
_چمیدونم، انگاری زورشون به پسره نمیرسه، دیدم چند باری شمسی داشت به زهره تذکر میداد ..
_دختر عقد کرده همینه! والا من طاقت موندن دختر عقدی تو خونه ام رو ندارم، معصومه(خواهر مریم و دختر بزرگ عمو کمال)یه زمانی شوهر کنه همون روز عقد باید عروسی بگیرن ...
سر سفره شام باز رضا نبودش آقا بزرگ گفت :پس کجا موند این پسر ؟!
خانم بزرگ گفت :شاید داره وسایلش رو جمع میکنه !
_کجا میره ؟
_انگار کار داره میخواد بره تهران ...
دیکه کسی چیزی نگفت، صبح روز بعد با صدای عمه شمسی بیدار شدم ....ما دخترها توی اتاق لب ایوون میخوابیدیم نزدیک ترین اتاق به محل رفت و امد هر کسی ما بودیم... مریم و زری طبق معمول خواب بودن... با چیزهایی که دیروز اتفاق افتاده بود و من خودم رو مقصر میدونستم... سرکی کشیدم ببینم چه خبره... رضا پایین پله ها ایستاده بود و زهره و عمه دو تا پله بالاتر بودن عمه اروم داشت میگفت :این بهتره، رضا برگرد تهران ایشالا ما هم برمیگردیم...
_ولی زن عمو این رسمش نیست زهره زن عقدیمه،فقط داشتیم حرف میزدیم ..
_میدونم، اصلا موندن تو اینجا از اول درست نبود ،برگردیم تهران عروسی میگیریم به مادرت هم بگو!
زهره هیچ حرفی نمیزد رضا رو بهش گفت: تو یه چیزی بگو!
زهره سرش رو بالا آورد و عمه بهش چشم غره ای رفت زهره گفت :چی بگم بهت گفته بودم تو نیا ولی گوش نکردی ...
_ای بابا شماها دیگه کی هستین؟ ایهاالناس زنمه نمیتونم دو کلام تنها باهاش حرف بزنم ؟
عمه نگذاشت حرفش تموم بشه و گفت :
هیس اروم رضا میخوای عالم و ادم بفهمن؟
رضا ساکش رو برداشت و با عصبانیت رو به عمه و زهره گفت :باشه میرم ولی یکی طلبتون !
انگشت اشاره اش رو بالا آورد و رو به زهره گفت :نمیرم تهران، همینجاها حواسم بهت هست ببینم از ۱۰۰ کیلومتری اون پسر داییت رد شدی خودت میدونی..
عمه گفت :رضا بسه ،برگرد تهران !
_از اینجا میرم ،ولی هرجایی که بخوام، نه جایی که بهم دستور بدید ...
بعدم گذاشت و رفت.. عمه شمسی دوتا دستش رو بالا برد و روی زانوهاش زد و گفت :خدایا منو راحتم کن این بچه شر به پا میکنه ...
بعد دست زهره رو گرفت و کشید سمت اتاقی که بودن ،دیگه نفهمیدم چی شد، ولی عذاب وجدان سنگینی داشتم ،کاش دیروز حرفی نزده بودم، ولی بچه بودم چمیدونستم اوضاع بهم میریزه ...
بعدها که بهش فکر میکردم حق رو به رضا میدادم زهره زنش بود ...هرچی بود اونروز رضا رفت تا چند روز اوضاع اروم بود و عمه هم به خیال خودش فکر میکرد رضا برگشته تهران، به همه همین رو میگفت ..
زن مصیب دختر ارومی بود ... توی رفت و آمدهایی که مردها به تهران انجام میدادن اجازه نمیدادن مصیب گوشه ای از کار رو بگیره حرفشون این بود که :تو تازه دامادی، بهتره پیش زنت بمونی!
مصیب دائم توی اون خونه باغ بود... گاهی میدیدم زیر چشمی زهره رو نگاه میکنه و متوجه نگاههای غم دار زهره به اون هم بودم... با اینکه تازه عروس و داماد بودن، ولی حتی توی جمع ها هم ندیده بودم کنار هم قرار بگیرن.. زن عمو میگفت :حجب و حیا دارن بچه هام !!!
یکهفته ای از رفتن رضا گذشت، زهره نه خوشحال بود نه ناراحت ،عادی بود !!!انگار بود و نبود رضا براش فرقی نداشت... دیگه ظهر ها که بقیه میخوابیدن منم یه گوشه می نشستم، میترسیدم برم بیرون و باز دسته گلی آب بدم ....اونروز بارون می اومد جلو در اتاق که پنجره کوچیکی داشت ایستادم تا بارون رو ببینم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهین
#قسمت_یازدهم
من که برگشتم به ساختمون همه بیدار شده بودن و گویا کسی خبری از ماجرا نداشت رو به عمه شمسی گفتم :عمه! خانم بزرگ تو حیاط کارت داشت ...
عمه گفت :با من ؟
_اره ....
اونم بلند شد و رفت ...مامان دست من رو گرفت و کشید سمت خودش و گفت :
کجا بودی تو ؟
_من؟ ...همینجاها....
_خانم بزرگ چیکار عمه ات داشت ؟
_چمیدونم ...
نشستم کنار بقیه ،ولی نمیتونستم ذهنم رو جمع و جور کنم، چرا اینقدر این قضیه یهو بزرگ شد ...اونروز اونقدری حالم بد بود که همه متوجه شده بودن و مدام از بزرگ و کوچیک میپرسیدن :چت شده چرا ناراحتی ؟
و من جوابی نداشتم بهشون بدم عمه شمسی که برگشت توی اتاق اونم پکر بود انگار خانم بزرگ با اونم دعوا کرده بود.
رضا تا شب پیداش نبود، زهره هم از اشپزخونه بیرون نیومد ،مامان و زن عمو کنار هم نشسته بودن و منم اونروز از اتاق بیرون نرفتم مامان میگفت :احتمالا سرما خوردی اینقدر بیحالی ؟
و همین شد بهانه ای برای اینکه از جام جم نخورم.. زن عمو به مامان گفت :
اشتباه نکنم اتفاقی افتاده !
_اره منم شک کردم از ظهری همه اشون مشکوکن .
_میگم نکنه رضا و زهره دعواشون شده اخه زهره چشماش اشکی بود ...
_بعید هم نیست، من موندم شمسی با چه دلی این دو تا رو این کنار هم نگه داشته ...
_چمیدونم، انگاری زورشون به پسره نمیرسه، دیدم چند باری شمسی داشت به زهره تذکر میداد ..
_دختر عقد کرده همینه! والا من طاقت موندن دختر عقدی تو خونه ام رو ندارم، معصومه(خواهر مریم و دختر بزرگ عمو کمال)یه زمانی شوهر کنه همون روز عقد باید عروسی بگیرن ...
سر سفره شام باز رضا نبودش آقا بزرگ گفت :پس کجا موند این پسر ؟!
خانم بزرگ گفت :شاید داره وسایلش رو جمع میکنه !
_کجا میره ؟
_انگار کار داره میخواد بره تهران ...
دیکه کسی چیزی نگفت، صبح روز بعد با صدای عمه شمسی بیدار شدم ....ما دخترها توی اتاق لب ایوون میخوابیدیم نزدیک ترین اتاق به محل رفت و امد هر کسی ما بودیم... مریم و زری طبق معمول خواب بودن... با چیزهایی که دیروز اتفاق افتاده بود و من خودم رو مقصر میدونستم... سرکی کشیدم ببینم چه خبره... رضا پایین پله ها ایستاده بود و زهره و عمه دو تا پله بالاتر بودن عمه اروم داشت میگفت :این بهتره، رضا برگرد تهران ایشالا ما هم برمیگردیم...
_ولی زن عمو این رسمش نیست زهره زن عقدیمه،فقط داشتیم حرف میزدیم ..
_میدونم، اصلا موندن تو اینجا از اول درست نبود ،برگردیم تهران عروسی میگیریم به مادرت هم بگو!
زهره هیچ حرفی نمیزد رضا رو بهش گفت: تو یه چیزی بگو!
زهره سرش رو بالا آورد و عمه بهش چشم غره ای رفت زهره گفت :چی بگم بهت گفته بودم تو نیا ولی گوش نکردی ...
_ای بابا شماها دیگه کی هستین؟ ایهاالناس زنمه نمیتونم دو کلام تنها باهاش حرف بزنم ؟
عمه نگذاشت حرفش تموم بشه و گفت :
هیس اروم رضا میخوای عالم و ادم بفهمن؟
رضا ساکش رو برداشت و با عصبانیت رو به عمه و زهره گفت :باشه میرم ولی یکی طلبتون !
انگشت اشاره اش رو بالا آورد و رو به زهره گفت :نمیرم تهران، همینجاها حواسم بهت هست ببینم از ۱۰۰ کیلومتری اون پسر داییت رد شدی خودت میدونی..
عمه گفت :رضا بسه ،برگرد تهران !
_از اینجا میرم ،ولی هرجایی که بخوام، نه جایی که بهم دستور بدید ...
بعدم گذاشت و رفت.. عمه شمسی دوتا دستش رو بالا برد و روی زانوهاش زد و گفت :خدایا منو راحتم کن این بچه شر به پا میکنه ...
بعد دست زهره رو گرفت و کشید سمت اتاقی که بودن ،دیگه نفهمیدم چی شد، ولی عذاب وجدان سنگینی داشتم ،کاش دیروز حرفی نزده بودم، ولی بچه بودم چمیدونستم اوضاع بهم میریزه ...
بعدها که بهش فکر میکردم حق رو به رضا میدادم زهره زنش بود ...هرچی بود اونروز رضا رفت تا چند روز اوضاع اروم بود و عمه هم به خیال خودش فکر میکرد رضا برگشته تهران، به همه همین رو میگفت ..
زن مصیب دختر ارومی بود ... توی رفت و آمدهایی که مردها به تهران انجام میدادن اجازه نمیدادن مصیب گوشه ای از کار رو بگیره حرفشون این بود که :تو تازه دامادی، بهتره پیش زنت بمونی!
مصیب دائم توی اون خونه باغ بود... گاهی میدیدم زیر چشمی زهره رو نگاه میکنه و متوجه نگاههای غم دار زهره به اون هم بودم... با اینکه تازه عروس و داماد بودن، ولی حتی توی جمع ها هم ندیده بودم کنار هم قرار بگیرن.. زن عمو میگفت :حجب و حیا دارن بچه هام !!!
یکهفته ای از رفتن رضا گذشت، زهره نه خوشحال بود نه ناراحت ،عادی بود !!!انگار بود و نبود رضا براش فرقی نداشت... دیگه ظهر ها که بقیه میخوابیدن منم یه گوشه می نشستم، میترسیدم برم بیرون و باز دسته گلی آب بدم ....اونروز بارون می اومد جلو در اتاق که پنجره کوچیکی داشت ایستادم تا بارون رو ببینم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_دوازدهم
عاشق این بودم روی شیشه بخار گرفته شکلهایی بکشم داشتم برای خودم نقاشی میکردم که دیدم مصیب از ایوون پایین پرید و رفت سمت لونه مرغ ها، طولی نکشید که زهره هم رفت همون طرف ...
اون سمت ساختمون جز لونه مرغ ها و باغ پشت خونه چیزی نبود ،با همه بچگیم میدونستم قضیه خوبی نیست این با هم رفتن اون دو تا ،ولی زدم توی سر خودم تا اروم بگیرم و سرجام بشینم، هرچی منتظر شدم اونها برنگشتن ...
اونروز گذشت ...چند روز بعد هر روز پشت پنجره بودم انگار میخواستم با ندیدن دوباره اون جریان به خودم بقبولونم که اتفاقی اونها رفتن اون سمت.
چند روز بعد هم گذشت و چون خبری ازشون نشد من خیالم راحت شد که یه تصادف بوده و همه چی رو به راهه... داشتم کم کم اون قضیه رضا و زهره رو هم فراموش میکردم که یه روز صبح قبل از اینکه همه بیدار بشن یکدفعه سرو صدایی از بیرون شنیده شد ،حتی مریم هم که خواب سنگینی داشت از اون صدا پرید و وسط رختخوابش نشست و گفت :چی شده ؟
شونه ای بالا انداختم و دنبال زری که اونم داشت میرفت سمت در اتاق راه افتادم از در خارج شدیم ،همه یا توی ایوون بودن، یا داشتن از اتاقهاشون می اومدن بیرون ...اونروز عمو کمال خونه باغ بود و بابا رفته بوو تهران ...پایین پله ها رضا ایستاده بود و چماقی هم توی دستش بود، صورتش قرمز شده بود که یا مال سرما بود یا عصبانیت ...
آقا بزرگ جلو رفت و گفت :چه خبرته پسر سر صبحی ؟!
رضا خنده بلندی کرد و گفت :سر صبح ؟؟؟نگو آقا بزرگ الان برا خیلی ها لنگ ظهره !!!
_درست حرف بزن پسر چی شده؟ اتفاقی افتاده که بر گشتی ؟!
_نرفته بودم که برگردم ....
آقا بزرگ رو به عمه شمسی گفت :چی میگه این ؟
عمه گفت :نمیدونم والا آقا بزرگ منم مثل شما !
رضا گفت :شماها تازه بیدار شدید ،ولی بعضی ها خیلی وقته بیدارن و ملاقاتشونم انجام دادن ....
همه ساکت بودن، هیچ کس متوجه حرفای رضا نبود رضا داد زد: درسته یا نه ؟یالا زهره حرف بزن ...
زهره که رنگ به رو نداشت من من کنان گفت :من ؟چرا من؟ من چمیدونم!
_خب باشه تو نگو، مصیب تو بگو، قرار خوش گذشت ؟!
مصیب هم رنگش پریده بود عمو کمال رو به مصیب گفت :چی میگه این ؟!
_نمیدونم بابا ...
رضا گفت :اره نمیدونه الان جلو همه یادت میارم ساعت ۵ ترسون و لرزون از اتاق اومدی بیرون ...
مصیب پرید وسط حرفش وگفت :میرفتم دستشویی!
_اااا از پشت ساختمون؟خانم بزرگ پشت ساختمون دستشویی ساختی ؟
بعد با عصبانیت رو به مصیب گفت :دروغ نگو لااقل جلوی من !!!
خانم بزرگ زد توی صورت خودش و گفت :چی میگه این ؟!
عموکمال عصبانی رفت سمت رضا و گفت :آبروی که رو میخوای ببری؟
_ابروی پسرت رو ابروی دختر خواهرت رو ابروی همه اتون رو ....
برگشت سمت خانم بزرگ و گفت :
یادته اونروز من رو از دیدن زنم منع میکردی که آی و وای زشته و عیبه زن و شوهر عقد کرده همدیگه رو ببینن یادته یا نه؟! من رو فرستادی به خیال خودت تهران یادته ؟
خانم بزرگ زیر نگاه اطرافی ها معذب بود با اینحال گفت: من کار درست رو کردم ...
_خب پس حالا هم کار درست رو بکن، نوه ات با زهره یواشکی همدیگه رو می ببنن...
عمه و زن عمو هین بلندی کشیدن و زن عمو گفت :ساکت شو ،هر چی به دهنت اومد که نباید بگی، زنت رو جمع کن تهمت به بقیه نزن....
_تهمت؟؟؟ آهان ایناها این دختر هم شاهده !
با انگشت به من اشاره کرد مامان اومد طرفم و رو به رضا گفت :بچه رو چرا وارد ماجرا میکنی؟!
_من وارد ماجرا میکنم؟ خودش وسط ماجراست ،خودش چغولی من رو به مادربزرگش کرد که زنم رو دیدم بعدم زمانی که این دو تا رفتن این بچه پشت پنجره بود !
من رو دیده بود ،ولی از کجا؟ مامان من رو کشید سمت خودش و گفت :حرف بیخود نزن ،دیواری کوتاهتر از بچه من پیدا نکردی ؟
رضا رو به خانم بزرگ گفت :شما بگو مگه همین بچه به شما نگفت ما رو دیده ؟!
ناخودآگاه گفتم :من ندیدم صدا تون رو شنیدم !
رضا زد زیر خنده وگفت :همون دیگه... چطوری کارا رو خراب کردی ؟البته ازت ممنونم چشمم رو باز کردی که این دختر برا من زن زندگی بشو نیست،، ولی روی حرفم با شما بزرگترای این خونه اس، به جای اینکه من رو از دیدن زنم منع کنید ... بهتره پسر و دخترتون رو روشن کنید که باید چیکار کنن و نکنن ...
مصیب خیز برداشت طرفش، ولی عمو کمال جلوش رو گرفت و انداختش گوشه ای، زن مصیب یه گوشه گریه میکرد و زهره رنگ پریده تکیه داده بود به دیوار، زن عمو گوشه ای افتاده بود و عمه هم گوشه ای دیگه نشسته بود و سرش رو بین دستهاش گرفته بود رضا نگاهی به همه انداخت و رو به آقا بزرگ گفت :
دستخوش آقا بزرگ، دستخوش ...برسم تهران دخترتون رو طلاق میدم ...
عمو کمال از ایوون پرید و رفت سمتش یقه اش رو از پشت گردن گرفت و گفت :
تهمت زدی یادت باشه تلافی میکنم ...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهین
#قسمت_دوازدهم
عاشق این بودم روی شیشه بخار گرفته شکلهایی بکشم داشتم برای خودم نقاشی میکردم که دیدم مصیب از ایوون پایین پرید و رفت سمت لونه مرغ ها، طولی نکشید که زهره هم رفت همون طرف ...
اون سمت ساختمون جز لونه مرغ ها و باغ پشت خونه چیزی نبود ،با همه بچگیم میدونستم قضیه خوبی نیست این با هم رفتن اون دو تا ،ولی زدم توی سر خودم تا اروم بگیرم و سرجام بشینم، هرچی منتظر شدم اونها برنگشتن ...
اونروز گذشت ...چند روز بعد هر روز پشت پنجره بودم انگار میخواستم با ندیدن دوباره اون جریان به خودم بقبولونم که اتفاقی اونها رفتن اون سمت.
چند روز بعد هم گذشت و چون خبری ازشون نشد من خیالم راحت شد که یه تصادف بوده و همه چی رو به راهه... داشتم کم کم اون قضیه رضا و زهره رو هم فراموش میکردم که یه روز صبح قبل از اینکه همه بیدار بشن یکدفعه سرو صدایی از بیرون شنیده شد ،حتی مریم هم که خواب سنگینی داشت از اون صدا پرید و وسط رختخوابش نشست و گفت :چی شده ؟
شونه ای بالا انداختم و دنبال زری که اونم داشت میرفت سمت در اتاق راه افتادم از در خارج شدیم ،همه یا توی ایوون بودن، یا داشتن از اتاقهاشون می اومدن بیرون ...اونروز عمو کمال خونه باغ بود و بابا رفته بوو تهران ...پایین پله ها رضا ایستاده بود و چماقی هم توی دستش بود، صورتش قرمز شده بود که یا مال سرما بود یا عصبانیت ...
آقا بزرگ جلو رفت و گفت :چه خبرته پسر سر صبحی ؟!
رضا خنده بلندی کرد و گفت :سر صبح ؟؟؟نگو آقا بزرگ الان برا خیلی ها لنگ ظهره !!!
_درست حرف بزن پسر چی شده؟ اتفاقی افتاده که بر گشتی ؟!
_نرفته بودم که برگردم ....
آقا بزرگ رو به عمه شمسی گفت :چی میگه این ؟
عمه گفت :نمیدونم والا آقا بزرگ منم مثل شما !
رضا گفت :شماها تازه بیدار شدید ،ولی بعضی ها خیلی وقته بیدارن و ملاقاتشونم انجام دادن ....
همه ساکت بودن، هیچ کس متوجه حرفای رضا نبود رضا داد زد: درسته یا نه ؟یالا زهره حرف بزن ...
زهره که رنگ به رو نداشت من من کنان گفت :من ؟چرا من؟ من چمیدونم!
_خب باشه تو نگو، مصیب تو بگو، قرار خوش گذشت ؟!
مصیب هم رنگش پریده بود عمو کمال رو به مصیب گفت :چی میگه این ؟!
_نمیدونم بابا ...
رضا گفت :اره نمیدونه الان جلو همه یادت میارم ساعت ۵ ترسون و لرزون از اتاق اومدی بیرون ...
مصیب پرید وسط حرفش وگفت :میرفتم دستشویی!
_اااا از پشت ساختمون؟خانم بزرگ پشت ساختمون دستشویی ساختی ؟
بعد با عصبانیت رو به مصیب گفت :دروغ نگو لااقل جلوی من !!!
خانم بزرگ زد توی صورت خودش و گفت :چی میگه این ؟!
عموکمال عصبانی رفت سمت رضا و گفت :آبروی که رو میخوای ببری؟
_ابروی پسرت رو ابروی دختر خواهرت رو ابروی همه اتون رو ....
برگشت سمت خانم بزرگ و گفت :
یادته اونروز من رو از دیدن زنم منع میکردی که آی و وای زشته و عیبه زن و شوهر عقد کرده همدیگه رو ببینن یادته یا نه؟! من رو فرستادی به خیال خودت تهران یادته ؟
خانم بزرگ زیر نگاه اطرافی ها معذب بود با اینحال گفت: من کار درست رو کردم ...
_خب پس حالا هم کار درست رو بکن، نوه ات با زهره یواشکی همدیگه رو می ببنن...
عمه و زن عمو هین بلندی کشیدن و زن عمو گفت :ساکت شو ،هر چی به دهنت اومد که نباید بگی، زنت رو جمع کن تهمت به بقیه نزن....
_تهمت؟؟؟ آهان ایناها این دختر هم شاهده !
با انگشت به من اشاره کرد مامان اومد طرفم و رو به رضا گفت :بچه رو چرا وارد ماجرا میکنی؟!
_من وارد ماجرا میکنم؟ خودش وسط ماجراست ،خودش چغولی من رو به مادربزرگش کرد که زنم رو دیدم بعدم زمانی که این دو تا رفتن این بچه پشت پنجره بود !
من رو دیده بود ،ولی از کجا؟ مامان من رو کشید سمت خودش و گفت :حرف بیخود نزن ،دیواری کوتاهتر از بچه من پیدا نکردی ؟
رضا رو به خانم بزرگ گفت :شما بگو مگه همین بچه به شما نگفت ما رو دیده ؟!
ناخودآگاه گفتم :من ندیدم صدا تون رو شنیدم !
رضا زد زیر خنده وگفت :همون دیگه... چطوری کارا رو خراب کردی ؟البته ازت ممنونم چشمم رو باز کردی که این دختر برا من زن زندگی بشو نیست،، ولی روی حرفم با شما بزرگترای این خونه اس، به جای اینکه من رو از دیدن زنم منع کنید ... بهتره پسر و دخترتون رو روشن کنید که باید چیکار کنن و نکنن ...
مصیب خیز برداشت طرفش، ولی عمو کمال جلوش رو گرفت و انداختش گوشه ای، زن مصیب یه گوشه گریه میکرد و زهره رنگ پریده تکیه داده بود به دیوار، زن عمو گوشه ای افتاده بود و عمه هم گوشه ای دیگه نشسته بود و سرش رو بین دستهاش گرفته بود رضا نگاهی به همه انداخت و رو به آقا بزرگ گفت :
دستخوش آقا بزرگ، دستخوش ...برسم تهران دخترتون رو طلاق میدم ...
عمو کمال از ایوون پرید و رفت سمتش یقه اش رو از پشت گردن گرفت و گفت :
تهمت زدی یادت باشه تلافی میکنم ...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3😢1
🌴 حکم وضو و غسل شخصی که دندان مصنوعی دارد #مسائل_وضو #مسائل_غسل
◀️ در وضوی فردی که دندان مصنوعی دارد خللی بوجود نمی آید زیرا شستن دهان در وضو سنت است، اما در مورد غسل چنین فردی باید گفت از آنجاییکه شستن دهان در غسل فرض است حال اگر دندان مصنوعی از نوع متحرک است پس رسیدن آب به زیر آن شرط است بنا بر این هنگام غسل احتیاطا دندان مصنوعی خودش را در آورد تا مانعی از رسیدن آب به زیر آن نباشد البته اگر با وجود دندان مصنوعی آب به زیر آن می رسد پس نیازی به بیرون کردن آن نیست، اما اگر دندان مصنوعی از نوع ثابت است پس رسیدن آب به زیر آن لازم نیست وبا وجود آن خللی در غسل وی نمی آید.
*منابع: 1️⃣(رد المحتار: 1/ 316،)
2⃣(الجوهرةالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
◀️ در وضوی فردی که دندان مصنوعی دارد خللی بوجود نمی آید زیرا شستن دهان در وضو سنت است، اما در مورد غسل چنین فردی باید گفت از آنجاییکه شستن دهان در غسل فرض است حال اگر دندان مصنوعی از نوع متحرک است پس رسیدن آب به زیر آن شرط است بنا بر این هنگام غسل احتیاطا دندان مصنوعی خودش را در آورد تا مانعی از رسیدن آب به زیر آن نباشد البته اگر با وجود دندان مصنوعی آب به زیر آن می رسد پس نیازی به بیرون کردن آن نیست، اما اگر دندان مصنوعی از نوع ثابت است پس رسیدن آب به زیر آن لازم نیست وبا وجود آن خللی در غسل وی نمی آید.
*منابع: 1️⃣(رد المحتار: 1/ 316،)
2⃣(الجوهرةالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#دوقسمت سیزده وچهارده
📔دلبر
من فکر میکنم دیگه پدرت سخت گیریش رو کم کنه و به حرف خودت و احساست بیشتر اهمیت بده الان تو یه دختر کم سن و سالی که پدرت میترسه و حق داره .رامین حرفاش عاقلانه بود و نوع رفتار و برخوردش با محبت و با کلاس بود هیچ وقت خواسته ی نابه جایی نداشت و اصلا حرف بی ربط یا فعل بی ربط انجام نمیداد بالاخره وقته کنکور شد و با کمکه رامین و فرشاد تو رشته ی پرستاری تو یکی از شهرستان های اطراف محل زندگی قبول شدم از جنگی که تو خونه داشتیم بابته رفتنه من به اون شهرستان نگم براتون که روز و شب بابا غر میزد و میگفت دلبر باید بیخیال بشه و سال دیگه دوباره شرکت کنه و تو همین شهر درس بخونه و اصلا راضی نبود من برم شهری دیگه با وجودی که کلا از دانشگاه تا محل زندگیه ما دو ساعت بیشتر راه نبودامابابا کوتاه نمیومد که نمیومد هر چی مامان وفرشاد باهاش حرف میزدن انگارنه انگار منم غصه دار ومستاصل بودم چون واقعادلم میخواست برم دانشگاه وزودترتکلیفم بارامین مشخص میشدازدست زورگویی هاوخودخواهی های باباخسته شده بودم واقعا دلم نمیخواست تواون خونه بمونم دلم میخواست برم دانشگاه وهمونجا خوابگاه بگیرم ودیگه دیربه دیر بیام خونه مون البته دلم برای فرشادومامان باباتنگ میشداما ترجیحم این بودازاون همه استبداددوری کنم اون شب همه جمع بودیم وشام روکه خوردیم به بابا گفتم پدر جان من برای قبولی تودانشگاه خیلی زحمت کشیدم خودت هم میدونی قبولی تودانشگاه دولتی سخته و هر کسی نمیتونه قبول بشه خواهش میکنم کمی منصفانه تربه این موضوع فکر کنیدمن اگه شمااصرار به نرفتن داشتهباشیدنمیرم دانشگاه اماقول هم نمیدم سال دیگه همین شهروهمین رشته روقبول بشم اصلاممکنه تاسال دیگه ذوق و شوق من ازبین بره به نظرم شمابه جای مخالفت بیایین باهم بریم اون دانشگاه و خوابگاهش روببینید بعداگه به نظرتون مناسب نبودبارفتنم مخالفت کنیدباباسکوت کرده بودشاید توقع نداشت دختر کوچولوش همچین حرفای گنده گنده ای بزنه البته خودمم باورم نمیشدیه روزی بتونم اینجوری قاطعانه باپدرم صحبت کنم مامان گوشه ی لبش رواز بس به دندون گرفته بودزخم شده بودباچشم اشاره کردکه دیگه برم اتاقم وحرفی نزنم آروم از سر سفره بلند شدم ورفتم سمته اتاقم که بابا گفت فردا صبح آماده شوباهم بریم اونجا رو ببینیم فوقش تاتومدرک بگیری ما هم میاییم همون شهر زندگی میکنیم برگشتم وتوصورته بابا یه لبخند زدموتودلم گفنم پدرسخت گیره من چقدرگفتنه این حرف برات سخته امابه زبون آوردی بالبخند ازباباتشکر کردم ورفتم اتاقم خوشحال بودم که بالاخره بابا یک بارهم که شده به حرف مااهمیت داده بودوحرف خودش روقانون نکرده بودباذوق اینکه فردامیریم دانشگاه وباباهم قبول میکنه خوابم بردفردای اون روزراس ساعت هشت همراهه فرشادوبابارفتیم سمته دانشگاهه من باباحرفی نمیزدوفرشاد هم خیره به جاده درحال رانندگی بودکلا ما تومسافرت ها هم همین طوربودیم هیچ کس بااون یکی حرف نمیزد ودرحد ضرورت صحبت میکردیم بالاخره رسیدیم دانشگاهه من باباازظاهر دانشگاه خوشش اومدوبه بهونه ی ثبت نام بامن اومد داخل همین جور که من مشغول تماشای محوطه ی دانشگاه و ..بودم دیدم باباداره بایه آقا صحبت میکنه و گرم گرفتن جلونرفتم تاحرفهاشون تموم بشه حرفای باباکه تموم شدصدام کردو گفت خوبه دانشگاهه خوبیه این آقا یکی از اساتید اینجاست ودوست قدیمیه منه کلی از دانشگاه ومحیطش وریاستش تعریف کرد خوبیش اینه که خوابگاهه اختصاصیه اساتید هم داره واین دوستم قول دادکه تواون محیط واست یه جارزرو کنه واسه روزایی که کلاس پشت هم داری وگرنه روزای عادی من خودم میارمت وتوشهر میمونم و با خودم برمیگردونمت چشمام گرد شده بود بابا میخواست هرروزمنوبیاره و ببره ؟حرف چهار سال درس خوندن بودچیزی نگفتم همین که دلش راضی شده بودبرام خیلی بود نهایت این بودکه بعد از یکی دوترم بابا خسته میشد منم راحت تررفت وآمدمیکردم اصلا شایدبارامین عقدمیکردم تا همین جاکه باباهمراهی کرده بودموافق بود خودش یه برگ برنده بودبرام باخوشحالی گفتم خب خداروشکرکه موافقی باباجان بریم خونه این خِبرخوش روبه مامان بدیم بابا گفت کارهای اولیه ی ثبت نام ازهفته ی دیگه است خودم باهات میام وکارها رو ردیف میکنیم مادرت هم میاریم تااونم خیالش راحت بشه دست باباروبوسیدم وبا هم ازدانشگاه اومدیم بیرون فرشادبادیدنه صورته خوشحال من فهمید که کار ردیف شده یه بوق زدولبخندی بهم زدواومد سمتمون وگفت بیاییدبالا تعریف کنیدببینم چی شد؟بابانشست صندلیه جلوومنم پشت سرفرشادنشستم وگفتم خب خواهرت دانشجوشددددبابا ازمحیط دانشگاه خوشش اومدددباباگفت راه بیفت پسرخواهرت توراه برات تعریف میکنه تابرسیم خونه ظهره فرشاددستش روروی چشمش گذاشت وگفت چشم قربان همین الان با سرعت صدوبیست میریم به سمته خونه بابا نگاهه معنی داری به فرشاد کردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📔دلبر
من فکر میکنم دیگه پدرت سخت گیریش رو کم کنه و به حرف خودت و احساست بیشتر اهمیت بده الان تو یه دختر کم سن و سالی که پدرت میترسه و حق داره .رامین حرفاش عاقلانه بود و نوع رفتار و برخوردش با محبت و با کلاس بود هیچ وقت خواسته ی نابه جایی نداشت و اصلا حرف بی ربط یا فعل بی ربط انجام نمیداد بالاخره وقته کنکور شد و با کمکه رامین و فرشاد تو رشته ی پرستاری تو یکی از شهرستان های اطراف محل زندگی قبول شدم از جنگی که تو خونه داشتیم بابته رفتنه من به اون شهرستان نگم براتون که روز و شب بابا غر میزد و میگفت دلبر باید بیخیال بشه و سال دیگه دوباره شرکت کنه و تو همین شهر درس بخونه و اصلا راضی نبود من برم شهری دیگه با وجودی که کلا از دانشگاه تا محل زندگیه ما دو ساعت بیشتر راه نبودامابابا کوتاه نمیومد که نمیومد هر چی مامان وفرشاد باهاش حرف میزدن انگارنه انگار منم غصه دار ومستاصل بودم چون واقعادلم میخواست برم دانشگاه وزودترتکلیفم بارامین مشخص میشدازدست زورگویی هاوخودخواهی های باباخسته شده بودم واقعا دلم نمیخواست تواون خونه بمونم دلم میخواست برم دانشگاه وهمونجا خوابگاه بگیرم ودیگه دیربه دیر بیام خونه مون البته دلم برای فرشادومامان باباتنگ میشداما ترجیحم این بودازاون همه استبداددوری کنم اون شب همه جمع بودیم وشام روکه خوردیم به بابا گفتم پدر جان من برای قبولی تودانشگاه خیلی زحمت کشیدم خودت هم میدونی قبولی تودانشگاه دولتی سخته و هر کسی نمیتونه قبول بشه خواهش میکنم کمی منصفانه تربه این موضوع فکر کنیدمن اگه شمااصرار به نرفتن داشتهباشیدنمیرم دانشگاه اماقول هم نمیدم سال دیگه همین شهروهمین رشته روقبول بشم اصلاممکنه تاسال دیگه ذوق و شوق من ازبین بره به نظرم شمابه جای مخالفت بیایین باهم بریم اون دانشگاه و خوابگاهش روببینید بعداگه به نظرتون مناسب نبودبارفتنم مخالفت کنیدباباسکوت کرده بودشاید توقع نداشت دختر کوچولوش همچین حرفای گنده گنده ای بزنه البته خودمم باورم نمیشدیه روزی بتونم اینجوری قاطعانه باپدرم صحبت کنم مامان گوشه ی لبش رواز بس به دندون گرفته بودزخم شده بودباچشم اشاره کردکه دیگه برم اتاقم وحرفی نزنم آروم از سر سفره بلند شدم ورفتم سمته اتاقم که بابا گفت فردا صبح آماده شوباهم بریم اونجا رو ببینیم فوقش تاتومدرک بگیری ما هم میاییم همون شهر زندگی میکنیم برگشتم وتوصورته بابا یه لبخند زدموتودلم گفنم پدرسخت گیره من چقدرگفتنه این حرف برات سخته امابه زبون آوردی بالبخند ازباباتشکر کردم ورفتم اتاقم خوشحال بودم که بالاخره بابا یک بارهم که شده به حرف مااهمیت داده بودوحرف خودش روقانون نکرده بودباذوق اینکه فردامیریم دانشگاه وباباهم قبول میکنه خوابم بردفردای اون روزراس ساعت هشت همراهه فرشادوبابارفتیم سمته دانشگاهه من باباحرفی نمیزدوفرشاد هم خیره به جاده درحال رانندگی بودکلا ما تومسافرت ها هم همین طوربودیم هیچ کس بااون یکی حرف نمیزد ودرحد ضرورت صحبت میکردیم بالاخره رسیدیم دانشگاهه من باباازظاهر دانشگاه خوشش اومدوبه بهونه ی ثبت نام بامن اومد داخل همین جور که من مشغول تماشای محوطه ی دانشگاه و ..بودم دیدم باباداره بایه آقا صحبت میکنه و گرم گرفتن جلونرفتم تاحرفهاشون تموم بشه حرفای باباکه تموم شدصدام کردو گفت خوبه دانشگاهه خوبیه این آقا یکی از اساتید اینجاست ودوست قدیمیه منه کلی از دانشگاه ومحیطش وریاستش تعریف کرد خوبیش اینه که خوابگاهه اختصاصیه اساتید هم داره واین دوستم قول دادکه تواون محیط واست یه جارزرو کنه واسه روزایی که کلاس پشت هم داری وگرنه روزای عادی من خودم میارمت وتوشهر میمونم و با خودم برمیگردونمت چشمام گرد شده بود بابا میخواست هرروزمنوبیاره و ببره ؟حرف چهار سال درس خوندن بودچیزی نگفتم همین که دلش راضی شده بودبرام خیلی بود نهایت این بودکه بعد از یکی دوترم بابا خسته میشد منم راحت تررفت وآمدمیکردم اصلا شایدبارامین عقدمیکردم تا همین جاکه باباهمراهی کرده بودموافق بود خودش یه برگ برنده بودبرام باخوشحالی گفتم خب خداروشکرکه موافقی باباجان بریم خونه این خِبرخوش روبه مامان بدیم بابا گفت کارهای اولیه ی ثبت نام ازهفته ی دیگه است خودم باهات میام وکارها رو ردیف میکنیم مادرت هم میاریم تااونم خیالش راحت بشه دست باباروبوسیدم وبا هم ازدانشگاه اومدیم بیرون فرشادبادیدنه صورته خوشحال من فهمید که کار ردیف شده یه بوق زدولبخندی بهم زدواومد سمتمون وگفت بیاییدبالا تعریف کنیدببینم چی شد؟بابانشست صندلیه جلوومنم پشت سرفرشادنشستم وگفتم خب خواهرت دانشجوشددددبابا ازمحیط دانشگاه خوشش اومدددباباگفت راه بیفت پسرخواهرت توراه برات تعریف میکنه تابرسیم خونه ظهره فرشاددستش روروی چشمش گذاشت وگفت چشم قربان همین الان با سرعت صدوبیست میریم به سمته خونه بابا نگاهه معنی داری به فرشاد کردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦
📚داستانک
#پری !
پری ازدواج نکرده بود. ٤٥ سال داشت و سالها بود که توی بایگانی شرکت برادرم کار میکرد. کارش این بود که نامههای رسیده را دستهبندی و بایگانی میکرد.
ظاهرش خیلی بد نبود، معمولی بود. صورتش پف داشت و چشمهایش کمی ریز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی میپوشید و این کفشها اثر زنانگیاش را کمتر میکرد.
یکی دو بار از پچپچ و خندهی منشی شرکت برادرم فهمیدم عاشق شده و با یکی سر و سری پیدا کرده اما یک هفته نگذشته بود که با چشمهای گریان دیدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذی پاک میکرد. این اتفاق بیاغراق دو سه بار تکرار شده بود اما این آخریها اتفاق عجیب غریبی افتاد.
صبحها آقایی پری را میرساند سر کار که زیباترین دخترها هم دهانشان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را بهعمد آورد و به همه معرفی کرد تا سالها ناکامی و خواستگارهای درب و داغانش را جبران کند.
آنروزها احساس میکردم پری روی زمین راه نمیرود. با اینکه بایگانی کار زیادی نداشت اما پری دائم از پشت میزش اینطرف و آنطرف میرفت، سر میز دوستانش میایستاد و اغلب این جمله را میشنیدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، یا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که یا همه را به حسادت وامیداشت یا اثر نیروبخشی روی دیگران میگذاشت.
این روزها اندک دستی هم به صورتش میبرد و سایه ملایم آبی روی پلکهایش میزد که او را بیشتر شبیه دخترهای افغان میکرد. ساعتها برای ما زود میگذشت و برای پری دیر چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه میکرد و انتظار میکشید.
سر ساعت دو که میشد آقابهروز میآمد توی شرکت و با حجب و حیا سراغ پری را میگرفت. همه انگار در این شادی رابطه با آنها شریکند. منشی شرکت میگفت: «بفرمایین بنشینین. پری الان میاد، اتاق آقای رئیسه» و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشیده و موهایی بین بور و خرمایی روی صندلی مینشست و به کسی نگاه نمیکرد. چشم میدوخت به زمین تا پری بیاید.
وقتی پری از اتاق رئیس میآمد بیرون انگار که شوهرش منتظرش است با صمیمیتی وصفناپذیر میگفت: «خوبی الان میام.» میرفت و کیفش را برمیداشت و با آقابهروز از در میزدند بیرون.
این حال و هوای عاشقانه تا مدتها ادامه داشت تا اینکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به میان میآمد. قرار شد در یک شب دلانگیز تابستانی عروسی در باغی بزرگ گرفته شود. همهی بچههای شرکت دعوت شدند، حتی رئیس که مطمئن بودیم به دلایل مذهبی در این گونه مراسم هرگز شرکت نمیکند.بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جایش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف میزد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، میهمانها از قلم بیفتند و هزار تا چیز دیگر که دخترهای دمبخت تجربه کردهاند. حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود یک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند تا این اطمینان را پیدا کنند که اگر پری با این بر و رو میتواند شوهری به این «شاخی» پیدا کند، پس جای امیدواری برای بقیه بسیار بیشتر است.
آقا بهروز هم طبق روال سابق صبحها پری را میآورد میرساند و عصرها او را میبرد ولی دیالوگها کمی عوض شده بود و هر کس آقابهروز را میدید بالاخره تکهای بهش میانداخت؛ دربارهی داماد بودنش و از این حرفهای بینمک که به تازهدامادها میزنند.
بالاخره مراسم ازدواج نزدیک شد و قرار شد در آخرین جمعهی مرداد ٧٨ آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غیبش زد و تمام پسانداز سالها کار او را با خودش برد.
قرار بود پولهایشان را روی هم بگذارند و یک خانهی نقلی بخرند که نشد و بهروز با ایران ایر به ترکیه و از آنجا به استرالیا رفت و همهی ما را بهتزده کرد.روز شنبه نمیدانستیم چطور سر کار برویم و چهجوری توی چشمهای پری نگاه کنیم. حتی میترسیدیم بهش زنگ بزنیم. آقای رئیس به منشی گفت: «قطعاً پری مدتی نمیاد، کسی رو جاش بذارین تا حالش بهتر بشه.»
اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبهای شیرینی. ته چشمهایش پر از اشک بود. شیرینی را به همه حتی به آقای رئیس تعارف کرد. منشی که از همه کمحوصلهتر و فضولتر بود در میان بهت و ناباوری همهی ما گفت: «مگه برگشته؟» پری گفت: «نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نیست. این چند ماه بهترین روزهای زندگیم بود.»
قطره اشک کوچکی از گوشهی چشمهایش پایین ریخت. ما فهمیدیم راست میگوید. مهم نیست که سر همهی ما کلاه رفته بود، مهم این بود که ما ماهها روی ابرها بودیم و با حال و هوای پری حال میکردیم.
#احمدغلامی
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚داستانک
#پری !
پری ازدواج نکرده بود. ٤٥ سال داشت و سالها بود که توی بایگانی شرکت برادرم کار میکرد. کارش این بود که نامههای رسیده را دستهبندی و بایگانی میکرد.
ظاهرش خیلی بد نبود، معمولی بود. صورتش پف داشت و چشمهایش کمی ریز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی میپوشید و این کفشها اثر زنانگیاش را کمتر میکرد.
یکی دو بار از پچپچ و خندهی منشی شرکت برادرم فهمیدم عاشق شده و با یکی سر و سری پیدا کرده اما یک هفته نگذشته بود که با چشمهای گریان دیدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذی پاک میکرد. این اتفاق بیاغراق دو سه بار تکرار شده بود اما این آخریها اتفاق عجیب غریبی افتاد.
صبحها آقایی پری را میرساند سر کار که زیباترین دخترها هم دهانشان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را بهعمد آورد و به همه معرفی کرد تا سالها ناکامی و خواستگارهای درب و داغانش را جبران کند.
آنروزها احساس میکردم پری روی زمین راه نمیرود. با اینکه بایگانی کار زیادی نداشت اما پری دائم از پشت میزش اینطرف و آنطرف میرفت، سر میز دوستانش میایستاد و اغلب این جمله را میشنیدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، یا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که یا همه را به حسادت وامیداشت یا اثر نیروبخشی روی دیگران میگذاشت.
این روزها اندک دستی هم به صورتش میبرد و سایه ملایم آبی روی پلکهایش میزد که او را بیشتر شبیه دخترهای افغان میکرد. ساعتها برای ما زود میگذشت و برای پری دیر چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه میکرد و انتظار میکشید.
سر ساعت دو که میشد آقابهروز میآمد توی شرکت و با حجب و حیا سراغ پری را میگرفت. همه انگار در این شادی رابطه با آنها شریکند. منشی شرکت میگفت: «بفرمایین بنشینین. پری الان میاد، اتاق آقای رئیسه» و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشیده و موهایی بین بور و خرمایی روی صندلی مینشست و به کسی نگاه نمیکرد. چشم میدوخت به زمین تا پری بیاید.
وقتی پری از اتاق رئیس میآمد بیرون انگار که شوهرش منتظرش است با صمیمیتی وصفناپذیر میگفت: «خوبی الان میام.» میرفت و کیفش را برمیداشت و با آقابهروز از در میزدند بیرون.
این حال و هوای عاشقانه تا مدتها ادامه داشت تا اینکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به میان میآمد. قرار شد در یک شب دلانگیز تابستانی عروسی در باغی بزرگ گرفته شود. همهی بچههای شرکت دعوت شدند، حتی رئیس که مطمئن بودیم به دلایل مذهبی در این گونه مراسم هرگز شرکت نمیکند.بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جایش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف میزد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، میهمانها از قلم بیفتند و هزار تا چیز دیگر که دخترهای دمبخت تجربه کردهاند. حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود یک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند تا این اطمینان را پیدا کنند که اگر پری با این بر و رو میتواند شوهری به این «شاخی» پیدا کند، پس جای امیدواری برای بقیه بسیار بیشتر است.
آقا بهروز هم طبق روال سابق صبحها پری را میآورد میرساند و عصرها او را میبرد ولی دیالوگها کمی عوض شده بود و هر کس آقابهروز را میدید بالاخره تکهای بهش میانداخت؛ دربارهی داماد بودنش و از این حرفهای بینمک که به تازهدامادها میزنند.
بالاخره مراسم ازدواج نزدیک شد و قرار شد در آخرین جمعهی مرداد ٧٨ آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غیبش زد و تمام پسانداز سالها کار او را با خودش برد.
قرار بود پولهایشان را روی هم بگذارند و یک خانهی نقلی بخرند که نشد و بهروز با ایران ایر به ترکیه و از آنجا به استرالیا رفت و همهی ما را بهتزده کرد.روز شنبه نمیدانستیم چطور سر کار برویم و چهجوری توی چشمهای پری نگاه کنیم. حتی میترسیدیم بهش زنگ بزنیم. آقای رئیس به منشی گفت: «قطعاً پری مدتی نمیاد، کسی رو جاش بذارین تا حالش بهتر بشه.»
اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبهای شیرینی. ته چشمهایش پر از اشک بود. شیرینی را به همه حتی به آقای رئیس تعارف کرد. منشی که از همه کمحوصلهتر و فضولتر بود در میان بهت و ناباوری همهی ما گفت: «مگه برگشته؟» پری گفت: «نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نیست. این چند ماه بهترین روزهای زندگیم بود.»
قطره اشک کوچکی از گوشهی چشمهایش پایین ریخت. ما فهمیدیم راست میگوید. مهم نیست که سر همهی ما کلاه رفته بود، مهم این بود که ما ماهها روی ابرها بودیم و با حال و هوای پری حال میکردیم.
#احمدغلامی
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👏1😢1😭1
«لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنفِقُوا مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ» (آل عمران)
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
بعضیها فقط خواب میبینند؛
وقتی هم بیدار میشوند، باز خوابِ خواباند…
نه کاری دارند، نه تلاشی، نه اخلاقی، نه دینی...
عزیزم، زندگی که خواب نیست!
زندگی یعنی برخاستن، تلاشکردن،
فعالیت، ابتکار، دانشاندوزی و کسب مهارت و هنر...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی هم بیدار میشوند، باز خوابِ خواباند…
نه کاری دارند، نه تلاشی، نه اخلاقی، نه دینی...
عزیزم، زندگی که خواب نیست!
زندگی یعنی برخاستن، تلاشکردن،
فعالیت، ابتکار، دانشاندوزی و کسب مهارت و هنر...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌3
اَلسَلامُ عَلَيْكُم وَرَحْمَةُ اَللهِ وَبَرَكاتُهُ
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه (حنفی) چه میفرمایند :
آیا وقتی خط چشم تتو کنیم وضو یا غسل درست هست؟
کلا تتو کردن غسل و وضو داره
🔸 #پاسخ
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
🔸 برای حالت دادن و آرایش لب و رنگ کردن آن به صورت نیمه دائم یا دائم از روشی به نام شیدینگ لب استفاده میشود. این روش به وسیله میکروپیگمنتیشن انجام می گیرد و در این روش، با سوزن میکروشیدینگ، رنگدانه ها به زیر پوست نفوذ کرده و لبها حالت ماتیمی میگیرند. .
🔻میکروشیدینگ لب روشی برای قرینه سازی و رنگ دهی به لب است که یک تکنیک تلفیقی محسوب میشود. در این تکنیک از دو تخصص شيدينگ و میکروپیگمنتیشن استفاده می شود و با استفاده از دستگاه به روی پوست لب سایهای با رنگ دلخواه زده میشود که هم فرم لب و هم رنگ را به صورت نیمه دائم تغییر میدهد
🔸 از نظر شرعی در فقه حنفی؛ چنانچه جراحیهای زیبایی جهت رفع عیب یا بیماری انجام گیرد جایز و بلامانع است. و زنان جهت زیبایی در صورتی که ضرری برایشان نداشته باشد میتوانند انجام دهند.
لذا عمل زیبایی شیدینگ لب صرفا برای زیبایی انجام میگیرد و یکی از روشهای جدید خالکوبی است و شرعا ناجائز است.
🔸در بحث حکم وضو و غسل برای کسی که میکروبلدینگ ابرو و تتو و شیدینگ و .... انجام می دهند : در این مورد باید گفت شستن تمام موهایی که در صورت وجود دارد، در وضو و غسل الزامی میباشد، اما با توجه به اینکه این نوع آرایشها (هاشور، تاتو، شیدینگ لب) بیشتر حالت زیرپوستی دارد و رنگ را در خود حل میکند و مانع رسیدن آب به پوست نمی شود، لذا وضو و غسل همراه با آنها درست است.
والله اعلم بالصواب
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه (حنفی) چه میفرمایند :
آیا وقتی خط چشم تتو کنیم وضو یا غسل درست هست؟
کلا تتو کردن غسل و وضو داره
🔸 #پاسخ
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
🔸 برای حالت دادن و آرایش لب و رنگ کردن آن به صورت نیمه دائم یا دائم از روشی به نام شیدینگ لب استفاده میشود. این روش به وسیله میکروپیگمنتیشن انجام می گیرد و در این روش، با سوزن میکروشیدینگ، رنگدانه ها به زیر پوست نفوذ کرده و لبها حالت ماتیمی میگیرند. .
🔻میکروشیدینگ لب روشی برای قرینه سازی و رنگ دهی به لب است که یک تکنیک تلفیقی محسوب میشود. در این تکنیک از دو تخصص شيدينگ و میکروپیگمنتیشن استفاده می شود و با استفاده از دستگاه به روی پوست لب سایهای با رنگ دلخواه زده میشود که هم فرم لب و هم رنگ را به صورت نیمه دائم تغییر میدهد
🔸 از نظر شرعی در فقه حنفی؛ چنانچه جراحیهای زیبایی جهت رفع عیب یا بیماری انجام گیرد جایز و بلامانع است. و زنان جهت زیبایی در صورتی که ضرری برایشان نداشته باشد میتوانند انجام دهند.
لذا عمل زیبایی شیدینگ لب صرفا برای زیبایی انجام میگیرد و یکی از روشهای جدید خالکوبی است و شرعا ناجائز است.
🔸در بحث حکم وضو و غسل برای کسی که میکروبلدینگ ابرو و تتو و شیدینگ و .... انجام می دهند : در این مورد باید گفت شستن تمام موهایی که در صورت وجود دارد، در وضو و غسل الزامی میباشد، اما با توجه به اینکه این نوع آرایشها (هاشور، تاتو، شیدینگ لب) بیشتر حالت زیرپوستی دارد و رنگ را در خود حل میکند و مانع رسیدن آب به پوست نمی شود، لذا وضو و غسل همراه با آنها درست است.
والله اعلم بالصواب
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
این حدیث یکی از احادیث بسیار پرمعنی و زیبا در اسلام هس
پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوسلم فرمودند:هر کس دو آیه پایانی سوره بقره رو در شب قبل از خواب بخونه کفتاه یعنی کفایت میکنه اون
حالا بریم کفتاه رو با هم ببینیم چی میشه
کلمه کفتاه از ریشه کفی به معنای کافی بودن
برای چیزی بسنده کردن هس
و محافظت کردن
هس
این کلمه دو معنی داره
اول کفایت و حفاظت الهی: این دو آیه مث ی محافظ الهی هس که هر کس بخونخ از شر هر گونه شر و وسوسه شیطانی و چشم زخم و غم و اندوه در شب که زمان پنهانی و ناشناختههاس به سراغش بیان محافظت و نگهبانی میکنه خداوند خودش برای او کافی هس
دومین بینیازی معنوی هس: این دو آیه اینقدر باارزش و پر فضیلت هستن که اگر کسی حتی نتونه نماز تهجد بخونه یا عبادت مستحبی دیگری انجام بدهدخواندن این دو آیه اونو از قیام شب و عبادت طولانی بینیاز میکنه و پاداشی مث کسی میگیره که تمام شب رو به عبادت گذرونده
میتونیم بگیم این دو آیه یعنی آیةالکرسی و دو آیه بعدی ی ذکر جامع هستن که هم سپر دنیایی هستن و هم برای محافظت در برابر سختیها و هم توشه آخرتی هستن برای کسب پاداش و قرب الهی
اینا هم نیازهای مادی و معنوی انسان رو پوشش میدن و هم جایگاه آدم دو بالا میبرن
میشه گفت این دو ایه نور هستن برای روشنایی دل در تاریکی شب
و سلاح هستن برای مقابله با شیاطین
و هدیه هستن از طرف خداوند برایکسی که میخواد با کمترین عمل بیشترین ثواب و برکت رو کسب کنه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوسلم فرمودند:هر کس دو آیه پایانی سوره بقره رو در شب قبل از خواب بخونه کفتاه یعنی کفایت میکنه اون
حالا بریم کفتاه رو با هم ببینیم چی میشه
کلمه کفتاه از ریشه کفی به معنای کافی بودن
برای چیزی بسنده کردن هس
و محافظت کردن
هس
این کلمه دو معنی داره
اول کفایت و حفاظت الهی: این دو آیه مث ی محافظ الهی هس که هر کس بخونخ از شر هر گونه شر و وسوسه شیطانی و چشم زخم و غم و اندوه در شب که زمان پنهانی و ناشناختههاس به سراغش بیان محافظت و نگهبانی میکنه خداوند خودش برای او کافی هس
دومین بینیازی معنوی هس: این دو آیه اینقدر باارزش و پر فضیلت هستن که اگر کسی حتی نتونه نماز تهجد بخونه یا عبادت مستحبی دیگری انجام بدهدخواندن این دو آیه اونو از قیام شب و عبادت طولانی بینیاز میکنه و پاداشی مث کسی میگیره که تمام شب رو به عبادت گذرونده
میتونیم بگیم این دو آیه یعنی آیةالکرسی و دو آیه بعدی ی ذکر جامع هستن که هم سپر دنیایی هستن و هم برای محافظت در برابر سختیها و هم توشه آخرتی هستن برای کسب پاداش و قرب الهی
اینا هم نیازهای مادی و معنوی انسان رو پوشش میدن و هم جایگاه آدم دو بالا میبرن
میشه گفت این دو ایه نور هستن برای روشنایی دل در تاریکی شب
و سلاح هستن برای مقابله با شیاطین
و هدیه هستن از طرف خداوند برایکسی که میخواد با کمترین عمل بیشترین ثواب و برکت رو کسب کنه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2❤1
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (137)
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸 صداقت و ستایش نسبت هووها ۲
هرگاه غیرت عایشه(رضیاللهعنها) را از راستای راه خارج مینمود، بیدرنگ توبه میکرد و آمرزش میخواست.
باری پیامبر خداﷺ نسبت به غیرت عایشه فرمود: اگر میتوانست این کار را نمیکرد.
این جمله، نوعی تأیید است از سوی پیامبرﷺ مبتنی بر اینکه غیرتیکه بهطور ناگهانی در قلب عایشه موج میزند، چیزی فراتر از اراده او است که خداوند در فطرت او نهاده و بنابراین او را معذور بهشمار میآورد چون نمیتواند آنرا از خود دور کند.
این تعادل شخصیت عایشه از یکسو میان غیرت و حسادت و از سوی دیگر میان ستایش و اعتراف به فضیلت دیگران، صرفاً در خصوص زینب(رضیاللهعنها) نبود، بلکه نسبت به دیگر زنان پیامبرﷺ جریان داشت.
بهعنوان نمونه، جویریه بنت حارث(رضیاللهعنها) بزرگبانوی «بنی مصطلق» خود را به پیامبرﷺ نزدیک میکند، تا از او کمک مالی دریافت نماید و خود را از اسارت بردگی آزاد سازد، اما تا عایشه او را میبیند غیرت به او دست میدهد و از این بانوی زیبا و عزیز، نسبت به پیامبرﷺ، دوست گرانبهای خود دچار دلهره میشود.
عایشه دربارۀ جویریه میگوید: «او زنی ملیح و شیرین بود. تا کسی او را میدید، شیفتهاش میشد، روزی نزد پیامبر خداﷺ آمد، تا از او برای فدیۀ خود کمک بخواهد. بهخدا سوگند تا او را دم در اتاقم دیدم، از او چندشم آمد. چون دانستم پیامبر خداﷺ در وجود او همان چیزی را خواهد دید که من دیدهام».
▫️این سخن امالمؤمنین عایشه، بیانگر نهایت اظهارِ تعادل در روحیۀ او است؛ چون اولاً او را میستاید و با بیانی دلانگیز، زیباییاش را توصیف میکند؛ بدینسان صداقت خود را در حق جویریه نشان میدهد، ثانیاً احساسات خود را نسبت به او نیز اظهار میدارد که مبادا پیامبرﷺ او را بر عایشه ترجیح دهد، برای همین از جویریه متنفر شده است؛ بنابراین در حق خود نیز صداقت دارد، و روراست است.
اما دیری نمیگذرد که برای عموم مردم فضیلت و برکات جویریه را اعلام میکند و میگوید: «چون پیامبرﷺ با او ازدواج نمود ـ او از بنیمصطلق بود ـ مردم اسیرانی را که از این قبیله در دست داشتند، آزاد نمودند. خداوند بهوسیلۀ جویریه صد خانواده را آزاد نمود. هیچ زنی را نمیشناسم که برای قوم و قبیلهاش از او بابرکتتر باشد».
-برگرفته از: عایشه همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸 صداقت و ستایش نسبت هووها ۲
هرگاه غیرت عایشه(رضیاللهعنها) را از راستای راه خارج مینمود، بیدرنگ توبه میکرد و آمرزش میخواست.
باری پیامبر خداﷺ نسبت به غیرت عایشه فرمود: اگر میتوانست این کار را نمیکرد.
این جمله، نوعی تأیید است از سوی پیامبرﷺ مبتنی بر اینکه غیرتیکه بهطور ناگهانی در قلب عایشه موج میزند، چیزی فراتر از اراده او است که خداوند در فطرت او نهاده و بنابراین او را معذور بهشمار میآورد چون نمیتواند آنرا از خود دور کند.
این تعادل شخصیت عایشه از یکسو میان غیرت و حسادت و از سوی دیگر میان ستایش و اعتراف به فضیلت دیگران، صرفاً در خصوص زینب(رضیاللهعنها) نبود، بلکه نسبت به دیگر زنان پیامبرﷺ جریان داشت.
بهعنوان نمونه، جویریه بنت حارث(رضیاللهعنها) بزرگبانوی «بنی مصطلق» خود را به پیامبرﷺ نزدیک میکند، تا از او کمک مالی دریافت نماید و خود را از اسارت بردگی آزاد سازد، اما تا عایشه او را میبیند غیرت به او دست میدهد و از این بانوی زیبا و عزیز، نسبت به پیامبرﷺ، دوست گرانبهای خود دچار دلهره میشود.
عایشه دربارۀ جویریه میگوید: «او زنی ملیح و شیرین بود. تا کسی او را میدید، شیفتهاش میشد، روزی نزد پیامبر خداﷺ آمد، تا از او برای فدیۀ خود کمک بخواهد. بهخدا سوگند تا او را دم در اتاقم دیدم، از او چندشم آمد. چون دانستم پیامبر خداﷺ در وجود او همان چیزی را خواهد دید که من دیدهام».
▫️این سخن امالمؤمنین عایشه، بیانگر نهایت اظهارِ تعادل در روحیۀ او است؛ چون اولاً او را میستاید و با بیانی دلانگیز، زیباییاش را توصیف میکند؛ بدینسان صداقت خود را در حق جویریه نشان میدهد، ثانیاً احساسات خود را نسبت به او نیز اظهار میدارد که مبادا پیامبرﷺ او را بر عایشه ترجیح دهد، برای همین از جویریه متنفر شده است؛ بنابراین در حق خود نیز صداقت دارد، و روراست است.
اما دیری نمیگذرد که برای عموم مردم فضیلت و برکات جویریه را اعلام میکند و میگوید: «چون پیامبرﷺ با او ازدواج نمود ـ او از بنیمصطلق بود ـ مردم اسیرانی را که از این قبیله در دست داشتند، آزاد نمودند. خداوند بهوسیلۀ جویریه صد خانواده را آزاد نمود. هیچ زنی را نمیشناسم که برای قوم و قبیلهاش از او بابرکتتر باشد».
-برگرفته از: عایشه همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
در سختیهای تو خیری نهفته است.
در تأخیرهای تو خیری نهفته است.
خداوند هیچ چیزی را به تأخیر نمیاندازد مگر به خاطر خیری بزرگتر.
او هیچ نعمتی را بازنمیدارد مگر به خاطر خیری در آن.
هر مصیبتی که میفرستد، در درون خود برکتی پنهان دارد.
پس اندوهگین مباش، زیرا در هر موقعیتی خیری وجود دارد…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در تأخیرهای تو خیری نهفته است.
خداوند هیچ چیزی را به تأخیر نمیاندازد مگر به خاطر خیری بزرگتر.
او هیچ نعمتی را بازنمیدارد مگر به خاطر خیری در آن.
هر مصیبتی که میفرستد، در درون خود برکتی پنهان دارد.
پس اندوهگین مباش، زیرا در هر موقعیتی خیری وجود دارد…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1😭1
و علیکم السلام
بر زنان لازم است که از شوهران خود برای خروج از خانه اجازه بگیرند و اگر بدون کسب اجازه از خانه خارج شوند مورد لعنت الله متعال و ملائكه قرار میگيرند؛ زيرا رسول مكرم اسلام صلی الله عليه وسلم مي فرمايند:
{و از حق شوهر بر زن آن است كه بدون اجازه از خانه بيرون نرود، و اگر بدون اجازه بيرون رفت تا وقتی كه بر ميگردد، خداوند و ملائكهی غضب او را لعنت میکنند مگر آنكه توبه كرده به خانه باز گردد....}
ولي علمای دین، مواردی را استثنا نموده و فرمودهاند: (زن اجازه دارد در اين موارد،بدون اجازه شوهر از منزلش بيرون رود) و اين موارد عبارتند از:
١- بر شوهران لازم است که به زنان خود اجازه دهند به قدر ضرورت به دیدار پدر و مادر خود بروند، همچنین اگر پدر و مادر زن مریض شدند باید شوهر اجازه دهد که همسرش از پدر و مادر خود به قدر لازم پرستاری نماید و اگر شوهر اجازه نداد زن در این دو صورت حق دارد بدون اجازهی وی به دیدار آنها برود.
همچنین زن حق دارد برای ملاقات با دیگر محارم خود از قبیل برادر، خواهر، پدر بزرگ، مادر بزرگ و ... گاهی اوقات از خانه خارج شود و شوهران نباید به اندازهی رفع ضرورت و به جا آمدن صله رحم آنها را منع نمایند.
٢-بيرون رفتن از منزل اگر احتمال اين باشد که منزل خراب شود.
٣- بيرون رفتن برای ادای فریضهی حج در صورتی که به همراه زن شخصی از محارم اصلی وی چون پدر، پسر بزرگ، برادر بزرگ و ... باشد.
٤- بيرون رفتن برای تحصيل علوم دینی كه آموختن آن برای زن ضروری است، مثل روش نماز خواندن و سایر احکام که خانمها در طول شبانه روز با آنها سر و کار دارند.
البته این حکم در صورتی است که خود شوهر توانایی تعلیم و آموزش خانم را نداشته باشد.
اما اگر خود شوهر توانایی آموزش احکام دینی ضروری را داشت یا اینکه از علما سوال میکرد و به خانمش خبر میداد زن حق خروج بدون اجازهی شوهر را ندارد.
لازم به ذکر است که رفتن زنان برای تحصيل آموزش زبانها و يا برای ياد گيری فنون آشپزي و خياطی و يا حتی يادگيری مسايل دينی كه الزامی و ضروری نيستند بدون اجازه شوهر جايز نبوده و بيرون رفتن از منزل بدون اجازه شوهر در این موارد در حكم لعنت حديث پيامبر اكرم صلي الله عليه وسلم داخل است.}
منبع: ????
?: في البحر: فإن أرادت أن تخرج إلى مجلس العلم بغير رضا الزوج ليس لها ذلك فإن وقعت لها نازلة إن سأل الزوج من العالم أو أخبرها بذلك لا يسعها الخروج و ان امتنع من السوال يسعها من غير رضا الزوج...
?: البحر الرائق، کتاب الطلاق، باب النفقة، 4/331، ط: دارالکتب العلمیه.
? سوال:اسلام میں عورت کو شوہر کی کس حد تک فرمانبرداری کا حکم ہے؟ اگر بیوی کو شوہر کسی بات سے منع کردے تو کیا عورت پر لازم ہے کہ وہ اس کی بات مانے ، چاہے اس کو نامعقول اور بے وجہ ہی کیوں نہ لگے؟ اوریہ بھی کہ کیا شوہر بیوی کو اس کے ماں باپ سے ملنے سے بھی روک سکتے ہیں؟ براہ کرم، رہنمائی ...
بسم الله الرحمن الرحيم
اسلام میں عورت کو شوہر کی مکمل فرمانبرداری کا حکم دیا گیا ہے، اگر شوہر بیوی کو کسی بات سے منع کردے تو بیوی پر اس کی بات کا ماننا لازم ہے، حدیث میں تو یہاں تک ہے کہ اگر اللہ تعالیٰ کے سوا کسی کو سجدہ روا ہوتا، تو عورت کو حکم ہوتا کہ وہ اپنے شوہر کو سجدہ کرے، ہاں خلافِ شرع امور میں شوہر کی اطاعت ضروری نہیں ہے؛ بلکہ شوہر اگر بیوی کو کسی معصیت کا حکم کرے، تو بیوی کے لیے اس کی بات ماننا جائز نہیں ہے اور شوہر کے لیے یہ جائز نہیں ہے کہ وہ بیوی کو اس کے والدین سے ملنے سے روک دے اور قطع تعلق کرادے، شوہر کو چاہیے کہ وہ بیوی کو حسب ضرورت جب موقع ہو اس کے والدین کے پاس بھیج دیا کرے، اگر شوہر بیوی کو اس کے والدین سے ملنے سے بالکلیہ منع کرے اور بیوی اس کی اجازت کے بغیر اپنے والدین سے مل لے تو ایسی صورت میں شرعاً بیوی شوہر کی نافرمان نہیں کہلائے گی۔ عن أبی ہریرة، عن النبی صلی اللہ علیہ وسلم قال: لو کنت آمرا أحدا أن یسجد لأحد لأمرت المرأة أن تسجد لزوجہا (جامع الترمذي: ۱/۲۱۹، أبواب الرضاع والطلاق، باب ما جاء في حق الزوج علی المرأة) وعن النواس بن سمعان رضي اللہ عنہ قال قال رسول اللہ صلی اللہ علیہ وسلم لا طاعة لمخلوق في معصیة الخالق․ (مشکاة المصابیح، ص: ۳۲۱، کتاب الإمارة والقضا، الفصل الثانی) قال الحصکفي: فلا تخرج إلا لحق لہا أو علہا أو لزیارة أبویہا کل جمعة مرة، قال ابن عابدین ینبغي أن یأذن لہا في زیارتہا في الحین بعد الحین علی قدر متعارف․ ألخ (الدر المختار مع رد المحتار: ۴/ ۲۱۸، کتاب النکاح، ط: دار الکتاب، دیوبند) فتاوی دار العلوم: ۱۶/ ۴۸۵- ۴۸۶․
واللہ تعالیٰ اعلم
دارالافتاء،
دارالعلوم دیوبند
?[احكام و آداب جامع براي زنان در مذهب امام اعظم ابوحنيفة النعمان رضي الله عنه صفحه ١٢٦]الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بر زنان لازم است که از شوهران خود برای خروج از خانه اجازه بگیرند و اگر بدون کسب اجازه از خانه خارج شوند مورد لعنت الله متعال و ملائكه قرار میگيرند؛ زيرا رسول مكرم اسلام صلی الله عليه وسلم مي فرمايند:
{و از حق شوهر بر زن آن است كه بدون اجازه از خانه بيرون نرود، و اگر بدون اجازه بيرون رفت تا وقتی كه بر ميگردد، خداوند و ملائكهی غضب او را لعنت میکنند مگر آنكه توبه كرده به خانه باز گردد....}
ولي علمای دین، مواردی را استثنا نموده و فرمودهاند: (زن اجازه دارد در اين موارد،بدون اجازه شوهر از منزلش بيرون رود) و اين موارد عبارتند از:
١- بر شوهران لازم است که به زنان خود اجازه دهند به قدر ضرورت به دیدار پدر و مادر خود بروند، همچنین اگر پدر و مادر زن مریض شدند باید شوهر اجازه دهد که همسرش از پدر و مادر خود به قدر لازم پرستاری نماید و اگر شوهر اجازه نداد زن در این دو صورت حق دارد بدون اجازهی وی به دیدار آنها برود.
همچنین زن حق دارد برای ملاقات با دیگر محارم خود از قبیل برادر، خواهر، پدر بزرگ، مادر بزرگ و ... گاهی اوقات از خانه خارج شود و شوهران نباید به اندازهی رفع ضرورت و به جا آمدن صله رحم آنها را منع نمایند.
٢-بيرون رفتن از منزل اگر احتمال اين باشد که منزل خراب شود.
٣- بيرون رفتن برای ادای فریضهی حج در صورتی که به همراه زن شخصی از محارم اصلی وی چون پدر، پسر بزرگ، برادر بزرگ و ... باشد.
٤- بيرون رفتن برای تحصيل علوم دینی كه آموختن آن برای زن ضروری است، مثل روش نماز خواندن و سایر احکام که خانمها در طول شبانه روز با آنها سر و کار دارند.
البته این حکم در صورتی است که خود شوهر توانایی تعلیم و آموزش خانم را نداشته باشد.
اما اگر خود شوهر توانایی آموزش احکام دینی ضروری را داشت یا اینکه از علما سوال میکرد و به خانمش خبر میداد زن حق خروج بدون اجازهی شوهر را ندارد.
لازم به ذکر است که رفتن زنان برای تحصيل آموزش زبانها و يا برای ياد گيری فنون آشپزي و خياطی و يا حتی يادگيری مسايل دينی كه الزامی و ضروری نيستند بدون اجازه شوهر جايز نبوده و بيرون رفتن از منزل بدون اجازه شوهر در این موارد در حكم لعنت حديث پيامبر اكرم صلي الله عليه وسلم داخل است.}
منبع: ????
?: في البحر: فإن أرادت أن تخرج إلى مجلس العلم بغير رضا الزوج ليس لها ذلك فإن وقعت لها نازلة إن سأل الزوج من العالم أو أخبرها بذلك لا يسعها الخروج و ان امتنع من السوال يسعها من غير رضا الزوج...
?: البحر الرائق، کتاب الطلاق، باب النفقة، 4/331، ط: دارالکتب العلمیه.
? سوال:اسلام میں عورت کو شوہر کی کس حد تک فرمانبرداری کا حکم ہے؟ اگر بیوی کو شوہر کسی بات سے منع کردے تو کیا عورت پر لازم ہے کہ وہ اس کی بات مانے ، چاہے اس کو نامعقول اور بے وجہ ہی کیوں نہ لگے؟ اوریہ بھی کہ کیا شوہر بیوی کو اس کے ماں باپ سے ملنے سے بھی روک سکتے ہیں؟ براہ کرم، رہنمائی ...
بسم الله الرحمن الرحيم
اسلام میں عورت کو شوہر کی مکمل فرمانبرداری کا حکم دیا گیا ہے، اگر شوہر بیوی کو کسی بات سے منع کردے تو بیوی پر اس کی بات کا ماننا لازم ہے، حدیث میں تو یہاں تک ہے کہ اگر اللہ تعالیٰ کے سوا کسی کو سجدہ روا ہوتا، تو عورت کو حکم ہوتا کہ وہ اپنے شوہر کو سجدہ کرے، ہاں خلافِ شرع امور میں شوہر کی اطاعت ضروری نہیں ہے؛ بلکہ شوہر اگر بیوی کو کسی معصیت کا حکم کرے، تو بیوی کے لیے اس کی بات ماننا جائز نہیں ہے اور شوہر کے لیے یہ جائز نہیں ہے کہ وہ بیوی کو اس کے والدین سے ملنے سے روک دے اور قطع تعلق کرادے، شوہر کو چاہیے کہ وہ بیوی کو حسب ضرورت جب موقع ہو اس کے والدین کے پاس بھیج دیا کرے، اگر شوہر بیوی کو اس کے والدین سے ملنے سے بالکلیہ منع کرے اور بیوی اس کی اجازت کے بغیر اپنے والدین سے مل لے تو ایسی صورت میں شرعاً بیوی شوہر کی نافرمان نہیں کہلائے گی۔ عن أبی ہریرة، عن النبی صلی اللہ علیہ وسلم قال: لو کنت آمرا أحدا أن یسجد لأحد لأمرت المرأة أن تسجد لزوجہا (جامع الترمذي: ۱/۲۱۹، أبواب الرضاع والطلاق، باب ما جاء في حق الزوج علی المرأة) وعن النواس بن سمعان رضي اللہ عنہ قال قال رسول اللہ صلی اللہ علیہ وسلم لا طاعة لمخلوق في معصیة الخالق․ (مشکاة المصابیح، ص: ۳۲۱، کتاب الإمارة والقضا، الفصل الثانی) قال الحصکفي: فلا تخرج إلا لحق لہا أو علہا أو لزیارة أبویہا کل جمعة مرة، قال ابن عابدین ینبغي أن یأذن لہا في زیارتہا في الحین بعد الحین علی قدر متعارف․ ألخ (الدر المختار مع رد المحتار: ۴/ ۲۱۸، کتاب النکاح، ط: دار الکتاب، دیوبند) فتاوی دار العلوم: ۱۶/ ۴۸۵- ۴۸۶․
واللہ تعالیٰ اعلم
دارالافتاء،
دارالعلوم دیوبند
?[احكام و آداب جامع براي زنان در مذهب امام اعظم ابوحنيفة النعمان رضي الله عنه صفحه ١٢٦]الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شش
ماهرخ در سایه سار دیوار ایستاد. دلش شور میزد. نفس هایش کوتاه و بی قرار بود. سهراب رو به رویش ایستاده بود، اما گویی فاصله ای هزار فرسنگی میان شان حائل شده بود. نگاهش را به چشمان دختر دوخت و منتظر ماند.
ماهرخ لحظه ای به زمین خیره ماند، سپس با صدایی بغض آلود اما محکم گفت سهراب فردا شیرینی ام را به جبار می دهند.
صدای نفس کشیدن سهراب سنگین شد، لب هایش لرزید و نگاهش فرو ریخت. چند ثانیه سکوت میان شان سایه افکند. بعد، با صدایی آرام و خش دار گفت یعنی همه چیز تمام شد؟ به این زودی؟
مکثی کرد، دستانش را به هم فشرد و با نگاهی آکنده از اندوه ادامه داد ماهرخ، من نمی توانم… نمیتوانم با این فکر زندگی کنم که تو زن کسی جز من باشی.
ماهرخ چیزی نگفت. تنها اشک در چشمانش حلقه بست، اما سهراب صدایش را پایین آورد، گویی رازی بزرگ را اعتراف می کرد و گفت من یک تصمیم را گرفته ام. دیگر نمی خواهم تماشاگرِ باختن تو باشم. نمی توانم ببینم تو را در حجله ای بنشانند.
ماهرخ با تعجب نگاهش کرد. سهراب نزدیک تر آمد و با لحنی لرزان، اما قاطع ادامه داد فرار کنیم ماهرخ همین امشب پیش از آنکه دست های آلودهٔ جبار به زندگی ات برسد. با هم میرویم من دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم، اما اگر تو را هم ببازم، خودم را هم گم می کنم…
ماهرخ نفسش بند آمد. دنیا در همان لحظه، برایش متوقف شد. صداها دور شدند، رنگ ها محو شدند. تنها چیزی که مانده بود، سهرابی بود که با نگاه ملتمسانه اش به او میدید.
با صدای که به سختی از گلویش بیرون میشد گفت فرار؟
چطور فرار کنم، سهراب؟ من دختر خان این قریه ام، دختر همان مردی که نامش در ده، لرزه به جان همه می اندازد. من نمی توانم با آبروی پدرم بازی کنم. نمی توانم مادرم را بسوزانم، برادرانم را پیش مردم شرمسار بسازم…
سهراب سرش را پایین انداخت با صدای شکسته گفت ولی اگر فرار نکنیم، اگر همین جا بمانی ترا به جبار می دهند ماهرخ! به آن مرد ظالم مردی که زن دارد اولاد دارد.
صدایش را پایین آورد و ادامه داد می خواهی هر شب با ترس سر به بالین بگذاری؟ می خواهی زن کسی شوی که زن را به چشم نوکر خود می بیند؟
ماهرخ بی اختیار اشک ریخت کلمات در ذهنش می چرخیدند، اما هیچکدام آن آرامشی را که به دنبالش بود، نمی آوردند.
ادامه دارد ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شش
ماهرخ در سایه سار دیوار ایستاد. دلش شور میزد. نفس هایش کوتاه و بی قرار بود. سهراب رو به رویش ایستاده بود، اما گویی فاصله ای هزار فرسنگی میان شان حائل شده بود. نگاهش را به چشمان دختر دوخت و منتظر ماند.
ماهرخ لحظه ای به زمین خیره ماند، سپس با صدایی بغض آلود اما محکم گفت سهراب فردا شیرینی ام را به جبار می دهند.
صدای نفس کشیدن سهراب سنگین شد، لب هایش لرزید و نگاهش فرو ریخت. چند ثانیه سکوت میان شان سایه افکند. بعد، با صدایی آرام و خش دار گفت یعنی همه چیز تمام شد؟ به این زودی؟
مکثی کرد، دستانش را به هم فشرد و با نگاهی آکنده از اندوه ادامه داد ماهرخ، من نمی توانم… نمیتوانم با این فکر زندگی کنم که تو زن کسی جز من باشی.
ماهرخ چیزی نگفت. تنها اشک در چشمانش حلقه بست، اما سهراب صدایش را پایین آورد، گویی رازی بزرگ را اعتراف می کرد و گفت من یک تصمیم را گرفته ام. دیگر نمی خواهم تماشاگرِ باختن تو باشم. نمی توانم ببینم تو را در حجله ای بنشانند.
ماهرخ با تعجب نگاهش کرد. سهراب نزدیک تر آمد و با لحنی لرزان، اما قاطع ادامه داد فرار کنیم ماهرخ همین امشب پیش از آنکه دست های آلودهٔ جبار به زندگی ات برسد. با هم میرویم من دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم، اما اگر تو را هم ببازم، خودم را هم گم می کنم…
ماهرخ نفسش بند آمد. دنیا در همان لحظه، برایش متوقف شد. صداها دور شدند، رنگ ها محو شدند. تنها چیزی که مانده بود، سهرابی بود که با نگاه ملتمسانه اش به او میدید.
با صدای که به سختی از گلویش بیرون میشد گفت فرار؟
چطور فرار کنم، سهراب؟ من دختر خان این قریه ام، دختر همان مردی که نامش در ده، لرزه به جان همه می اندازد. من نمی توانم با آبروی پدرم بازی کنم. نمی توانم مادرم را بسوزانم، برادرانم را پیش مردم شرمسار بسازم…
سهراب سرش را پایین انداخت با صدای شکسته گفت ولی اگر فرار نکنیم، اگر همین جا بمانی ترا به جبار می دهند ماهرخ! به آن مرد ظالم مردی که زن دارد اولاد دارد.
صدایش را پایین آورد و ادامه داد می خواهی هر شب با ترس سر به بالین بگذاری؟ می خواهی زن کسی شوی که زن را به چشم نوکر خود می بیند؟
ماهرخ بی اختیار اشک ریخت کلمات در ذهنش می چرخیدند، اما هیچکدام آن آرامشی را که به دنبالش بود، نمی آوردند.
ادامه دارد ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفت
چند لحظه ساکت شد بعد گفت سهراب من به عشق تو شک ندارم. ولی… ولی من از خدا میترسم. از نفرین مادر، از قهر پدر، از داغ برادر… من نمیتوانم فرار کنم لطفاً دیگر حرفش را هم نزن بعد با قدم های خسته به سوی دکانی که مادرش بود رفت.
مادرش هنوز گرم دیدن تکه ها بود و اصلاً متوجه غیبت چند دقیقه ای دخترش نشده بود.
بعد از چند ساعت وقتی خرید شان تمام شد به خانه رفتند
مادرش چادری اش را روی دوشک گذاشت و گفت پدرت گفته بود برای غذای شب آش پخته کنم تو اطاق را جاروب بزن من به آشپزخانه میروم ماهرخ چشم گفت و مادرش از اطاق بیرون رفت بعد از رفتن او ماهرخ گرم جاروب اطاق شد ولی همه ای فکرش طرف حرفهای بود که سهراب برایش زده بود وقتی کارش تمام شد با دلی لرزان به سمت آشپزخانه رفت.
مادرش روی چارپایه نشسته بود و چکه را برای ریختن روی آش آماده می کرد بخار از روی قابلمهٔ آش بلند می شد.
ماهرخ آرام نزدیک شد، صدایش هنوز در گلویش مانده بود. ولی طاقت نیاورد. قطره ای اشک از گوشهٔ چشمش فرو چکید و با صدایی که درد در آن موج میزد گفت مادر… خواهش میکنم برای رضای خدا، با پدرم حرف بزن. نگذار مرا به دست جبار بدهند. من نمی خواهم زن او شوم.
مادرش سرش را بلند کرد. نگاهش از مهربانی تهی بود. آتش اجاق در چشم هایش انعکاس یافته بود و صورتش را سخت تر نشان میداد.
با عصبانیت گفت باز هم همان قصه؟! هنوز دهنت بوی شیر میدهد و میخواهی خودت تصمیم بگیری که زن کی شوی؟ تو دختر هستی حق نداری نافرمانی پدر و برادرهایت را کنی آنها تصمیم که گرفتند بسیار تصمیم خوب است.
ماهرخ با چشمانی اشکآلود، جلوتر رفت. نفس هایش کوتاه و پُر از هراس بودند. صداش شکست و گفت مادر، من از او نفرت دارم او یک مرد ظالم است، خشونت در چشمانش موج میزند زن دارد، خودت شاهد هستی که چقدر بالای زن خود ظلم میکند. من نمیخواهم عروس آن خانه شوم.
مادرش با خشم از جا برخاست. کاسهٔ فلزی کنار اجاق را برداشت و با فریادی که سقف آشپزخانه را لرزاند، گفت دیگر بس است دختر بی شرم! میخواهی با حرف های طفلانه ات حیثیت این خانه را لگد مال کنی؟ اگر یک بار دیگر در این مورد حرف بزنی زبانت را از ریشه میبُرم!
ماهرخ از وحشت چند قدم عقب رفت. اشک مثل باران بر صورتش جاری بود. در آن لحظه، دروازهٔ آشپزخانه ناگهان باز شد و قادر برادر بزرگترش، مثل طوفان داخل شد. چشمانش از خشم برق میزدند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفت
چند لحظه ساکت شد بعد گفت سهراب من به عشق تو شک ندارم. ولی… ولی من از خدا میترسم. از نفرین مادر، از قهر پدر، از داغ برادر… من نمیتوانم فرار کنم لطفاً دیگر حرفش را هم نزن بعد با قدم های خسته به سوی دکانی که مادرش بود رفت.
مادرش هنوز گرم دیدن تکه ها بود و اصلاً متوجه غیبت چند دقیقه ای دخترش نشده بود.
بعد از چند ساعت وقتی خرید شان تمام شد به خانه رفتند
مادرش چادری اش را روی دوشک گذاشت و گفت پدرت گفته بود برای غذای شب آش پخته کنم تو اطاق را جاروب بزن من به آشپزخانه میروم ماهرخ چشم گفت و مادرش از اطاق بیرون رفت بعد از رفتن او ماهرخ گرم جاروب اطاق شد ولی همه ای فکرش طرف حرفهای بود که سهراب برایش زده بود وقتی کارش تمام شد با دلی لرزان به سمت آشپزخانه رفت.
مادرش روی چارپایه نشسته بود و چکه را برای ریختن روی آش آماده می کرد بخار از روی قابلمهٔ آش بلند می شد.
ماهرخ آرام نزدیک شد، صدایش هنوز در گلویش مانده بود. ولی طاقت نیاورد. قطره ای اشک از گوشهٔ چشمش فرو چکید و با صدایی که درد در آن موج میزد گفت مادر… خواهش میکنم برای رضای خدا، با پدرم حرف بزن. نگذار مرا به دست جبار بدهند. من نمی خواهم زن او شوم.
مادرش سرش را بلند کرد. نگاهش از مهربانی تهی بود. آتش اجاق در چشم هایش انعکاس یافته بود و صورتش را سخت تر نشان میداد.
با عصبانیت گفت باز هم همان قصه؟! هنوز دهنت بوی شیر میدهد و میخواهی خودت تصمیم بگیری که زن کی شوی؟ تو دختر هستی حق نداری نافرمانی پدر و برادرهایت را کنی آنها تصمیم که گرفتند بسیار تصمیم خوب است.
ماهرخ با چشمانی اشکآلود، جلوتر رفت. نفس هایش کوتاه و پُر از هراس بودند. صداش شکست و گفت مادر، من از او نفرت دارم او یک مرد ظالم است، خشونت در چشمانش موج میزند زن دارد، خودت شاهد هستی که چقدر بالای زن خود ظلم میکند. من نمیخواهم عروس آن خانه شوم.
مادرش با خشم از جا برخاست. کاسهٔ فلزی کنار اجاق را برداشت و با فریادی که سقف آشپزخانه را لرزاند، گفت دیگر بس است دختر بی شرم! میخواهی با حرف های طفلانه ات حیثیت این خانه را لگد مال کنی؟ اگر یک بار دیگر در این مورد حرف بزنی زبانت را از ریشه میبُرم!
ماهرخ از وحشت چند قدم عقب رفت. اشک مثل باران بر صورتش جاری بود. در آن لحظه، دروازهٔ آشپزخانه ناگهان باز شد و قادر برادر بزرگترش، مثل طوفان داخل شد. چشمانش از خشم برق میزدند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
💟#داستان_کوتاه
رستم، پهلوان نامدار ایرانی، در یک باغ خوش آب و هوا توقف کرد تا هم خستگی نبرد سنگینش با افراسیاب را از تن به در کند. هم اسب با وفایش رخش، نفسی تازه کند.پس از خوردن نهار، پلک هایش سنگین شد و کنار آتش خوابش برد. رخش هم بدون این که افسارش به جایی بسته باشد، تنها ماند.افراسیاب با خودش فکر کرد که موفقیت رستم تنها به خاطر قدرت خودش نیست بلکه اسب او در این پیروزی خیلی نقش داشته.
پس سربازانش را برای دزدیدن رخش فرستاد.
آن ها که از قدرت رخش خبر داشتند برای به دام انداختنش یک طناب بسیار بلند و محکم آورده بودند.وقتی رخش حسابی از رستم دور شد، طناب بلند را به سمتش پرتاب کردند. رخش که بسیار باهوش و قوی بود توانست خودش را نجات داده و فرار کند.
رستم بیدار شد. جای خالی رخش را دید. زین او را در دست گرفت و از روی رد پاهایی که به جا مانده بود توانست او را پیدا کند.بعد با صدای بلند به رخش گفت: « می دانی در حالی که زین تو را به دوش داشته ام چه قدر راه آمده ام؟ » بعد برای دلداری خودش دوباره گفت: « عیبی ندارد. رسم زمانه این است. گاهی من باید سوار زین بشوم و گاهی زین سوار من. »
از زمانی که فردوسی این داستان را روایت کرد و این بیت را سرود، رسم شد هر وقت کسی به سختی و مشکل دچار شود به او چنین بگویند:
🌱چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت✨
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
این مصرع از #شعرفردوسی به صورت مثل در آمده و کنایه از آن است که روزگار وقتی بر وفق مراد شخص باشد، او را بلند آوازه می کند، اما وای به روزی که چرخ گردون بچرخد و زمانه به آدمی پشت کند و او را از اوج به خاک بنشاند
رستم، پهلوان نامدار ایرانی، در یک باغ خوش آب و هوا توقف کرد تا هم خستگی نبرد سنگینش با افراسیاب را از تن به در کند. هم اسب با وفایش رخش، نفسی تازه کند.پس از خوردن نهار، پلک هایش سنگین شد و کنار آتش خوابش برد. رخش هم بدون این که افسارش به جایی بسته باشد، تنها ماند.افراسیاب با خودش فکر کرد که موفقیت رستم تنها به خاطر قدرت خودش نیست بلکه اسب او در این پیروزی خیلی نقش داشته.
پس سربازانش را برای دزدیدن رخش فرستاد.
آن ها که از قدرت رخش خبر داشتند برای به دام انداختنش یک طناب بسیار بلند و محکم آورده بودند.وقتی رخش حسابی از رستم دور شد، طناب بلند را به سمتش پرتاب کردند. رخش که بسیار باهوش و قوی بود توانست خودش را نجات داده و فرار کند.
رستم بیدار شد. جای خالی رخش را دید. زین او را در دست گرفت و از روی رد پاهایی که به جا مانده بود توانست او را پیدا کند.بعد با صدای بلند به رخش گفت: « می دانی در حالی که زین تو را به دوش داشته ام چه قدر راه آمده ام؟ » بعد برای دلداری خودش دوباره گفت: « عیبی ندارد. رسم زمانه این است. گاهی من باید سوار زین بشوم و گاهی زین سوار من. »
از زمانی که فردوسی این داستان را روایت کرد و این بیت را سرود، رسم شد هر وقت کسی به سختی و مشکل دچار شود به او چنین بگویند:
🌱چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت✨
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
این مصرع از #شعرفردوسی به صورت مثل در آمده و کنایه از آن است که روزگار وقتی بر وفق مراد شخص باشد، او را بلند آوازه می کند، اما وای به روزی که چرخ گردون بچرخد و زمانه به آدمی پشت کند و او را از اوج به خاک بنشاند
👍1
.
#چادر_فلسطینی
‹قسمت بیستویکم›
نزدیک شهر که رسیدیم احمد گفت:
از اینجا به بعد رو باید پیاده بریم. یکی از دوستای امیرزید نزدیک ورودی شهر به داخل ردِمون میکنه.
پیاده به سمت ورودی راه افتادیم. احمد به رابطِ بین خود و امیر زید زنگ زد. بعد از مدتی انتظار دیدم شخصی به ما نزدیک میشود. احمد را از حضورش مطلع کردم. احمد با دیدنش گفت:
نگران نباش این همون رابطه.
جلو آمد و سلام کرد.
رابط: زود باشین تابلو نکنین، پشت سر من بیاین. چیزی هم پرسیدن شما جواب ندین من خودم جواب میدم.
احمد: باشه، الله خیر کنه.
بسم الله توکلتُ علی الله را گفتم و راه افتادیم. کنار ورودی چند سرباز مجهز یهودی ایستاده بودند. رابط جلو رفت، کارت مخصوصی را به چند نفرشان نشان داد و به طرف ما اشاره کرد. اجازه ورود داده شد. نفس عمیقی سر دادیم و راه افتادیم. وقتی به کنار سرباز رسیدم عمدا پایش را دراز کرد، پایم به پایش گره خورد، داشتم میافتادم که به سرعت خود را کنترل کردم و با یک جست راست ایستادم. سرباز چپ چپ به ما نگاه کرد.
رابط: زود بیاین واینستین.
عصبانی به دنبالش راه افتادم. وارد شهر شدیم.
زیر لب گفتم: روزی میرسه که پرچم اسلام رو بر فراز بیتالمقدس به اهتزاز در بیاریم.
از کوچه پس کوچهها گذشتیم. به کافهٔ کوچک باصفایی رسیدیم. بیرون کافه پیرمردها چای به دست نشسته و از اتفاقات اخیر صحبت میکردند. از کنارشان گذشتیم و به داخل رفتیم. داخل نسبت به بیرون خلوتتر بود. پسری نوجوان مشغول تمیزکاری بود. احمد نزدیکش شد و آرام گفت: پسر هدف کجاست؟
پسرک با شوق جواب داد: سیب سرخ "شهادت".
- تو ایوبی؟
- بله، شما برادران مجا...
- هیس... آروم. زود ما رو ببر پیش امیر زید.
- چند لحظه صبر کنین الان میام.
پسر رفت. رو به احمد گفتم:
این چیز میزایی که پرسیدی چی بود؟
- اسم رمز بود.
- از کی تا حالا اسم رمز عوض شده و من خبر ندارم؟
خندهکنان گفت: قشنگه نه؟ خودم ساختمش.
خندهام گرفت: عجب!
پسر به سرعت آمد و گفت: من مغازه رو تعطیل میکنم تا کسی وارد نشه، شما همینجا صبر کنین.
رو به مشتریها گفت: مغازه به علت تعمیرات تعطیله لطفا برید بیرون.
مردم با کلافگی پرسیدند: ای بابا کی باز میشه؟
- معلوم نیست هرچی اوستا بگه، حالا برید خداحافظتون.
در مغازه را بست و به سمت ما آمد. از او پرسیدم: پسر چند سالته؟
با هیجان جواب داد: هفده سالمه. نمیدونید چقدر شوق داشتم تا مجاهدی واقعی رو ببینم. امیر زید اولیش بود، حالا شماها دومی. خیلی خوشحالم. برام دعا کنین، منم همین زودیا راهی میدان میشم.
دستی بر شانهاش زدم و گفتم: ای ماشاءالله شیرپسر، الله حفظت کنه. حالا زود ما رو ببر پیش امیر زید.
به دنبالش پشت میز پذیرش سفارشات رفتیم، از راهرویی گذشتیم تا به دری بسته رسیدیم. ایوب در را با کلید باز کرد.
وارد اتاق شدیم. مردی که سنش به سیوپنج سال میخورد با ریشی بلند و قرمز، چشمانی آبی، هیکلی ورزیده و قدی بلند ایستاده بود و بر سرش چادری به سبک من بسته بود.
پرسید: امیرفائز کیه؟
به جلو رفتم سلام کردم و گفتم: من هستم.
گامی به جلو آمد با من و احمد مصافحه کرد.
لبخندی زد و گفت: امیرفائز خدا شما رو حفظ کنه. تو این چند روز که ناپدید شده بودین خیلی نگران شدیم، خواستیم بچهها رو تو شهر پخش کنیم تا شاید شما رو بین اُسَرا پیدا کنن. تا این که مجاهداحمد گفت شما باهاش تماس گرفتین. الحمدلله که اومدین.
- بله الحمدلله... الله قبول کنه برای خاتمه دادن این مأموریت دو شهید دادیم.
- تقبل الله... پسر نوجوون منم دیروز مشرف به فوزالعظیم شد.
- الله اکبر، مبارک باشه.
- مبارک همه ما. از پدرش سبقت گرفت، شاید از من برازندهتر بود... گذشته از این مسائل، اطلاعات رو باید وارد دستگاه کنیم.
- بله بفرمایین، اینم فلش اطلاعات.
فلش را به امیرزید دادم. آن را گرفت و به لپتاپش وصل کرد. به سرعت دست به کار شد. کنارش رفتیم و به صفحه لپتاپ چشم دوختیم.
- خب الحمدلله نقشهٔ راههای زیر زمینی کامله، انبار مهمات، منبع ورود و خروج، عملیاتها، مواد منفجره و اطلاعات فرماندههان. همشون عالیه. جمع کننده اطلاعات کی بوده؟
احمد: امیرفائز و دو برادر شهید به اسم معاذ و معاویه.
- ماشاءالله اسلام با داشتن چنین مجاهدینی واقعأ بینیازه. راههای نزدیک باب الزاویه هم است؟
- تو فایل بعدیه. نکته لازم به ذکر اینه که؛ فایلها رمزگذاری شدن، اگه کسی بخواد هکشون کنه به صورت خودکار تمام اطلاعات پاک میشن. رمز فایلها شمارههای پنج رقمیه با رمز ۶۷***.
امیر زید با خوشحالی بلند شد و گفت: خب تبریک میگم، ماموریتتون به پایان رسید. از اینجا به بعدش به عهده ماست. فقط مهم خروج شما از اینجاست که رابط بینمون شما رو خارج میکنه.
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#چادر_فلسطینی
‹قسمت بیستویکم›
نزدیک شهر که رسیدیم احمد گفت:
از اینجا به بعد رو باید پیاده بریم. یکی از دوستای امیرزید نزدیک ورودی شهر به داخل ردِمون میکنه.
پیاده به سمت ورودی راه افتادیم. احمد به رابطِ بین خود و امیر زید زنگ زد. بعد از مدتی انتظار دیدم شخصی به ما نزدیک میشود. احمد را از حضورش مطلع کردم. احمد با دیدنش گفت:
نگران نباش این همون رابطه.
جلو آمد و سلام کرد.
رابط: زود باشین تابلو نکنین، پشت سر من بیاین. چیزی هم پرسیدن شما جواب ندین من خودم جواب میدم.
احمد: باشه، الله خیر کنه.
بسم الله توکلتُ علی الله را گفتم و راه افتادیم. کنار ورودی چند سرباز مجهز یهودی ایستاده بودند. رابط جلو رفت، کارت مخصوصی را به چند نفرشان نشان داد و به طرف ما اشاره کرد. اجازه ورود داده شد. نفس عمیقی سر دادیم و راه افتادیم. وقتی به کنار سرباز رسیدم عمدا پایش را دراز کرد، پایم به پایش گره خورد، داشتم میافتادم که به سرعت خود را کنترل کردم و با یک جست راست ایستادم. سرباز چپ چپ به ما نگاه کرد.
رابط: زود بیاین واینستین.
عصبانی به دنبالش راه افتادم. وارد شهر شدیم.
زیر لب گفتم: روزی میرسه که پرچم اسلام رو بر فراز بیتالمقدس به اهتزاز در بیاریم.
از کوچه پس کوچهها گذشتیم. به کافهٔ کوچک باصفایی رسیدیم. بیرون کافه پیرمردها چای به دست نشسته و از اتفاقات اخیر صحبت میکردند. از کنارشان گذشتیم و به داخل رفتیم. داخل نسبت به بیرون خلوتتر بود. پسری نوجوان مشغول تمیزکاری بود. احمد نزدیکش شد و آرام گفت: پسر هدف کجاست؟
پسرک با شوق جواب داد: سیب سرخ "شهادت".
- تو ایوبی؟
- بله، شما برادران مجا...
- هیس... آروم. زود ما رو ببر پیش امیر زید.
- چند لحظه صبر کنین الان میام.
پسر رفت. رو به احمد گفتم:
این چیز میزایی که پرسیدی چی بود؟
- اسم رمز بود.
- از کی تا حالا اسم رمز عوض شده و من خبر ندارم؟
خندهکنان گفت: قشنگه نه؟ خودم ساختمش.
خندهام گرفت: عجب!
پسر به سرعت آمد و گفت: من مغازه رو تعطیل میکنم تا کسی وارد نشه، شما همینجا صبر کنین.
رو به مشتریها گفت: مغازه به علت تعمیرات تعطیله لطفا برید بیرون.
مردم با کلافگی پرسیدند: ای بابا کی باز میشه؟
- معلوم نیست هرچی اوستا بگه، حالا برید خداحافظتون.
در مغازه را بست و به سمت ما آمد. از او پرسیدم: پسر چند سالته؟
با هیجان جواب داد: هفده سالمه. نمیدونید چقدر شوق داشتم تا مجاهدی واقعی رو ببینم. امیر زید اولیش بود، حالا شماها دومی. خیلی خوشحالم. برام دعا کنین، منم همین زودیا راهی میدان میشم.
دستی بر شانهاش زدم و گفتم: ای ماشاءالله شیرپسر، الله حفظت کنه. حالا زود ما رو ببر پیش امیر زید.
به دنبالش پشت میز پذیرش سفارشات رفتیم، از راهرویی گذشتیم تا به دری بسته رسیدیم. ایوب در را با کلید باز کرد.
وارد اتاق شدیم. مردی که سنش به سیوپنج سال میخورد با ریشی بلند و قرمز، چشمانی آبی، هیکلی ورزیده و قدی بلند ایستاده بود و بر سرش چادری به سبک من بسته بود.
پرسید: امیرفائز کیه؟
به جلو رفتم سلام کردم و گفتم: من هستم.
گامی به جلو آمد با من و احمد مصافحه کرد.
لبخندی زد و گفت: امیرفائز خدا شما رو حفظ کنه. تو این چند روز که ناپدید شده بودین خیلی نگران شدیم، خواستیم بچهها رو تو شهر پخش کنیم تا شاید شما رو بین اُسَرا پیدا کنن. تا این که مجاهداحمد گفت شما باهاش تماس گرفتین. الحمدلله که اومدین.
- بله الحمدلله... الله قبول کنه برای خاتمه دادن این مأموریت دو شهید دادیم.
- تقبل الله... پسر نوجوون منم دیروز مشرف به فوزالعظیم شد.
- الله اکبر، مبارک باشه.
- مبارک همه ما. از پدرش سبقت گرفت، شاید از من برازندهتر بود... گذشته از این مسائل، اطلاعات رو باید وارد دستگاه کنیم.
- بله بفرمایین، اینم فلش اطلاعات.
فلش را به امیرزید دادم. آن را گرفت و به لپتاپش وصل کرد. به سرعت دست به کار شد. کنارش رفتیم و به صفحه لپتاپ چشم دوختیم.
- خب الحمدلله نقشهٔ راههای زیر زمینی کامله، انبار مهمات، منبع ورود و خروج، عملیاتها، مواد منفجره و اطلاعات فرماندههان. همشون عالیه. جمع کننده اطلاعات کی بوده؟
احمد: امیرفائز و دو برادر شهید به اسم معاذ و معاویه.
- ماشاءالله اسلام با داشتن چنین مجاهدینی واقعأ بینیازه. راههای نزدیک باب الزاویه هم است؟
- تو فایل بعدیه. نکته لازم به ذکر اینه که؛ فایلها رمزگذاری شدن، اگه کسی بخواد هکشون کنه به صورت خودکار تمام اطلاعات پاک میشن. رمز فایلها شمارههای پنج رقمیه با رمز ۶۷***.
امیر زید با خوشحالی بلند شد و گفت: خب تبریک میگم، ماموریتتون به پایان رسید. از اینجا به بعدش به عهده ماست. فقط مهم خروج شما از اینجاست که رابط بینمون شما رو خارج میکنه.
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_سیزدهم
رضا یقه اش رو از دست عمو کشید بیرون و گفت :هرکاری از دستت برمیاد بکن ،کوتاهی نکن، حرفام اگه دروغ بود لااقل دختر و پسر از خودشون دفاعی میکردن، دیدی که صداشون هم در نیومد، شاهد هم حی و حاضره ازش بپرسید، خودم پشت پنجره دیدمش ...
بعد هم گذاشت و رفت، چقدر گذشت نمیدونم، ولی مامان من رو اروم برد توی اتاق و نشوند و گفت :نترس مامان جان کسی با تو کاری نداره !
نحوه حرف زدن مامان نشون میداد حالم بده که مامان هم ترسیده....
سکوت بود... انگار همه آدمهایی که بیرون بودن مرده بودن ،یه دفعه صدای داد خانم بزرگ بلند شد که داد زد :
ای واییییییییییی....
مامان دوید بیرون و منهم پشت سرش، همه دور کسی جمع شده بودن ،جلو رفتم آقا بزرگ بود... روی زمین افتاده بود و همه دورش جمع بودن خانم بزرگ توی سر خودش میزد و عمو کمال داد میزد :زود برید بهداری دکتر بیارید،زود ...
دکتر از بهداری اومد و آقا بزرگ رو بعد از معاینه منتقل کرد بهداری به عمو گفته بود :سکته کرده ،فشار زیادی رو از سر گذرونده ،گفته بودم نباید تحت فشار عصبی قرار بگیره ....
انگار اون جریان براش خیلی سنگین اومده بو...د آقا بزرگ رو برگردوندن خونه و عمو کمال قدغن کرد که کسی در مورد جریان صبح حرفی نزنه ...زن مصیب ساکش رو پیچیده بود و توی اتاقی که ما بچه ها بودیم بست نشسته بود مدام میگفت :میخوام برم خونه بابام !!!
زن عمو التماسش میکرد و میگفت :
تو رو خدا اوضاع اینجا رو بیین، بذار ببینیم چی شده؟ اصلا از کجا معلوم پسره راست بگه ؟من اخه بچه خودم رو نمیشناسم ؟
_من هیچی نمیدونم، میخوام برگردم تهران ....
مصیب نمی اومد برای دلداری دادن زنش و اینکه خودش رو بی گناه نشون بده پیشش ،و همین شک همه رو قوی میکرد که حتما چیزی بوده ...
حال اقا بزرگ که کمی بهتر شده بود فرستاده بود دنبال من مامان اومد پیشم و گفت :شهین آقا بزرگ کارت داره ...
رفتم پیشش حالش خوش نبود... با اینحال گفت: بابا اینایی که رضا گفت راست بود ؟
جوابی ندادم...
آقا بزرگ گفت :نترس بگو چی دیدی ؟
_من چیزی ندیدم ...
_یعنی تو به خانم بزرگ چیزی نگفتی ؟
_گفتم، ولی فقط صداشون رو شنیدم...
رو به خانم بزرگ که گوشه اتاق نشسته بود کرد و گفت:ازت بعید،ه چرا این کار رو کردی؟ زن بیا حالا نمیشه این کار رو جمع کرد ...
خانم بزرگ گفت :چیکار کردم مگه؟
_حالا که بدتر شد اون پسر رو سر لج انداختی، ببین چیا گفت بهمون!!
باز برگشت طرف من و گفت :خب بابا تو مصیب و زهره رو دیدی باهام جایی برن؟ رضا گفت پشت پنجره بودی ..
_نه ندیدم ...
_خب خداروشکر معلوم شد دروغ میگه ..
_ولی جدا جدا از هم دیدم رفتن... به خدا به هیچکس نگفتم، الان چون شما گفتی و پرسیدی گفتم !
آقا بزرگ دستی روی سینه اش گذاشت و گفت :پس حق داشته پسره !خدا به داد برسه با غلام ...
خانم بزرگ به من گفت :برو ولی به کسی حرفی نزن خب ؟
_باشه ...
از اتاق اومدم بیرون مامان گفت :چی از جون تو میخوان، والا اونایی که خطاکارن یه کلام جواب پس ندادن، اونوقت بچه من ...
عمه پرید به مامان که :بس کن تو هم !
مامان من رو برداشت و رفتیم توی اتاق... اونم سوالهای آقا بزرگ رو پرسید، منم عین همون حرفا رو جواب دادم مامان گفت :پس همین...
اوضاع خونه بهم ریخته بود ،عمو کمال با مصیب دعوا میکرد و اونم منکر چیزی نمیشد ..زنش هم گوشه ای عزا گرفته بود و زهره از ترسش از اتاق هم بیرون نمی اومد... مصیب وقتی فشارهای همه زیاد شد گفت :بله زهره رو دیدم ،من ازقبل هم بهتون گفته بودم ، ولی گوش ندادید، اونو به زور شوهر دادید ،برای منم به زور زن گرفتید، اینم نتیجه اش ...
زن عمو نالید :جواب پدر مادرش رو چی بدم ؟بگم پسرم دوماه نتونست دخترتون رو نگه داره ،
هر کسی گوشه ای عزا گرفته بود عمو مصیب رو از خونه بیرون کرد و گفت :
حق این که برگردی، نداری... به سلامت هر کجا میخوای بری برو، هر وقت آدم شدی میای دستبوسی زنت، اگه بخشیدت منم می بخشمت!!!
خانم بزرگ گفت به عمو کمال گفت :میخوای همراهت بیام ؟
_نه کجا بیای؟ برسیم تهران تازه قیامت واقعی اونجاست ...
زهره بعد از چند روزی که از اتاق اومد بیرون ،اروم جوری که انگار صداش از ته چاه در میاد گفت: من نمیرم باهاشون !
عمه گفت: مگه دست خودته ،یالا راه بیفته همه اتیشا از زیر سر تو بلند میشه، حالا میگی نمیام ؟
_بابام یه بلایی سر من بیاره....
_هرکاری کنه ایندفعه واقعا حق داره یالا راه بیفت....
عمو کمال جلو رفت و گفت :بذار من با غلام حرف بزنم ...
_فایده نداره داداش، تا دق دلیش رو خالی نکنه اروم نمیگیره ،اول و آخر باید باهاش بریم، ولی حلالتون نمیکنم هرچی از اینجا به بعد سرمن و بچه هام بیاد، مقصرش غلام نیست شمایی با اون بچه بزرگ کردنت ..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهین
#قسمت_سیزدهم
رضا یقه اش رو از دست عمو کشید بیرون و گفت :هرکاری از دستت برمیاد بکن ،کوتاهی نکن، حرفام اگه دروغ بود لااقل دختر و پسر از خودشون دفاعی میکردن، دیدی که صداشون هم در نیومد، شاهد هم حی و حاضره ازش بپرسید، خودم پشت پنجره دیدمش ...
بعد هم گذاشت و رفت، چقدر گذشت نمیدونم، ولی مامان من رو اروم برد توی اتاق و نشوند و گفت :نترس مامان جان کسی با تو کاری نداره !
نحوه حرف زدن مامان نشون میداد حالم بده که مامان هم ترسیده....
سکوت بود... انگار همه آدمهایی که بیرون بودن مرده بودن ،یه دفعه صدای داد خانم بزرگ بلند شد که داد زد :
ای واییییییییییی....
مامان دوید بیرون و منهم پشت سرش، همه دور کسی جمع شده بودن ،جلو رفتم آقا بزرگ بود... روی زمین افتاده بود و همه دورش جمع بودن خانم بزرگ توی سر خودش میزد و عمو کمال داد میزد :زود برید بهداری دکتر بیارید،زود ...
دکتر از بهداری اومد و آقا بزرگ رو بعد از معاینه منتقل کرد بهداری به عمو گفته بود :سکته کرده ،فشار زیادی رو از سر گذرونده ،گفته بودم نباید تحت فشار عصبی قرار بگیره ....
انگار اون جریان براش خیلی سنگین اومده بو...د آقا بزرگ رو برگردوندن خونه و عمو کمال قدغن کرد که کسی در مورد جریان صبح حرفی نزنه ...زن مصیب ساکش رو پیچیده بود و توی اتاقی که ما بچه ها بودیم بست نشسته بود مدام میگفت :میخوام برم خونه بابام !!!
زن عمو التماسش میکرد و میگفت :
تو رو خدا اوضاع اینجا رو بیین، بذار ببینیم چی شده؟ اصلا از کجا معلوم پسره راست بگه ؟من اخه بچه خودم رو نمیشناسم ؟
_من هیچی نمیدونم، میخوام برگردم تهران ....
مصیب نمی اومد برای دلداری دادن زنش و اینکه خودش رو بی گناه نشون بده پیشش ،و همین شک همه رو قوی میکرد که حتما چیزی بوده ...
حال اقا بزرگ که کمی بهتر شده بود فرستاده بود دنبال من مامان اومد پیشم و گفت :شهین آقا بزرگ کارت داره ...
رفتم پیشش حالش خوش نبود... با اینحال گفت: بابا اینایی که رضا گفت راست بود ؟
جوابی ندادم...
آقا بزرگ گفت :نترس بگو چی دیدی ؟
_من چیزی ندیدم ...
_یعنی تو به خانم بزرگ چیزی نگفتی ؟
_گفتم، ولی فقط صداشون رو شنیدم...
رو به خانم بزرگ که گوشه اتاق نشسته بود کرد و گفت:ازت بعید،ه چرا این کار رو کردی؟ زن بیا حالا نمیشه این کار رو جمع کرد ...
خانم بزرگ گفت :چیکار کردم مگه؟
_حالا که بدتر شد اون پسر رو سر لج انداختی، ببین چیا گفت بهمون!!
باز برگشت طرف من و گفت :خب بابا تو مصیب و زهره رو دیدی باهام جایی برن؟ رضا گفت پشت پنجره بودی ..
_نه ندیدم ...
_خب خداروشکر معلوم شد دروغ میگه ..
_ولی جدا جدا از هم دیدم رفتن... به خدا به هیچکس نگفتم، الان چون شما گفتی و پرسیدی گفتم !
آقا بزرگ دستی روی سینه اش گذاشت و گفت :پس حق داشته پسره !خدا به داد برسه با غلام ...
خانم بزرگ به من گفت :برو ولی به کسی حرفی نزن خب ؟
_باشه ...
از اتاق اومدم بیرون مامان گفت :چی از جون تو میخوان، والا اونایی که خطاکارن یه کلام جواب پس ندادن، اونوقت بچه من ...
عمه پرید به مامان که :بس کن تو هم !
مامان من رو برداشت و رفتیم توی اتاق... اونم سوالهای آقا بزرگ رو پرسید، منم عین همون حرفا رو جواب دادم مامان گفت :پس همین...
اوضاع خونه بهم ریخته بود ،عمو کمال با مصیب دعوا میکرد و اونم منکر چیزی نمیشد ..زنش هم گوشه ای عزا گرفته بود و زهره از ترسش از اتاق هم بیرون نمی اومد... مصیب وقتی فشارهای همه زیاد شد گفت :بله زهره رو دیدم ،من ازقبل هم بهتون گفته بودم ، ولی گوش ندادید، اونو به زور شوهر دادید ،برای منم به زور زن گرفتید، اینم نتیجه اش ...
زن عمو نالید :جواب پدر مادرش رو چی بدم ؟بگم پسرم دوماه نتونست دخترتون رو نگه داره ،
هر کسی گوشه ای عزا گرفته بود عمو مصیب رو از خونه بیرون کرد و گفت :
حق این که برگردی، نداری... به سلامت هر کجا میخوای بری برو، هر وقت آدم شدی میای دستبوسی زنت، اگه بخشیدت منم می بخشمت!!!
خانم بزرگ گفت به عمو کمال گفت :میخوای همراهت بیام ؟
_نه کجا بیای؟ برسیم تهران تازه قیامت واقعی اونجاست ...
زهره بعد از چند روزی که از اتاق اومد بیرون ،اروم جوری که انگار صداش از ته چاه در میاد گفت: من نمیرم باهاشون !
عمه گفت: مگه دست خودته ،یالا راه بیفته همه اتیشا از زیر سر تو بلند میشه، حالا میگی نمیام ؟
_بابام یه بلایی سر من بیاره....
_هرکاری کنه ایندفعه واقعا حق داره یالا راه بیفت....
عمو کمال جلو رفت و گفت :بذار من با غلام حرف بزنم ...
_فایده نداره داداش، تا دق دلیش رو خالی نکنه اروم نمیگیره ،اول و آخر باید باهاش بریم، ولی حلالتون نمیکنم هرچی از اینجا به بعد سرمن و بچه هام بیاد، مقصرش غلام نیست شمایی با اون بچه بزرگ کردنت ..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1