tgoop.com/faghadkhada9/78771
Last Update:
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_دوازدهم
عاشق این بودم روی شیشه بخار گرفته شکلهایی بکشم داشتم برای خودم نقاشی میکردم که دیدم مصیب از ایوون پایین پرید و رفت سمت لونه مرغ ها، طولی نکشید که زهره هم رفت همون طرف ...
اون سمت ساختمون جز لونه مرغ ها و باغ پشت خونه چیزی نبود ،با همه بچگیم میدونستم قضیه خوبی نیست این با هم رفتن اون دو تا ،ولی زدم توی سر خودم تا اروم بگیرم و سرجام بشینم، هرچی منتظر شدم اونها برنگشتن ...
اونروز گذشت ...چند روز بعد هر روز پشت پنجره بودم انگار میخواستم با ندیدن دوباره اون جریان به خودم بقبولونم که اتفاقی اونها رفتن اون سمت.
چند روز بعد هم گذشت و چون خبری ازشون نشد من خیالم راحت شد که یه تصادف بوده و همه چی رو به راهه... داشتم کم کم اون قضیه رضا و زهره رو هم فراموش میکردم که یه روز صبح قبل از اینکه همه بیدار بشن یکدفعه سرو صدایی از بیرون شنیده شد ،حتی مریم هم که خواب سنگینی داشت از اون صدا پرید و وسط رختخوابش نشست و گفت :چی شده ؟
شونه ای بالا انداختم و دنبال زری که اونم داشت میرفت سمت در اتاق راه افتادم از در خارج شدیم ،همه یا توی ایوون بودن، یا داشتن از اتاقهاشون می اومدن بیرون ...اونروز عمو کمال خونه باغ بود و بابا رفته بوو تهران ...پایین پله ها رضا ایستاده بود و چماقی هم توی دستش بود، صورتش قرمز شده بود که یا مال سرما بود یا عصبانیت ...
آقا بزرگ جلو رفت و گفت :چه خبرته پسر سر صبحی ؟!
رضا خنده بلندی کرد و گفت :سر صبح ؟؟؟نگو آقا بزرگ الان برا خیلی ها لنگ ظهره !!!
_درست حرف بزن پسر چی شده؟ اتفاقی افتاده که بر گشتی ؟!
_نرفته بودم که برگردم ....
آقا بزرگ رو به عمه شمسی گفت :چی میگه این ؟
عمه گفت :نمیدونم والا آقا بزرگ منم مثل شما !
رضا گفت :شماها تازه بیدار شدید ،ولی بعضی ها خیلی وقته بیدارن و ملاقاتشونم انجام دادن ....
همه ساکت بودن، هیچ کس متوجه حرفای رضا نبود رضا داد زد: درسته یا نه ؟یالا زهره حرف بزن ...
زهره که رنگ به رو نداشت من من کنان گفت :من ؟چرا من؟ من چمیدونم!
_خب باشه تو نگو، مصیب تو بگو، قرار خوش گذشت ؟!
مصیب هم رنگش پریده بود عمو کمال رو به مصیب گفت :چی میگه این ؟!
_نمیدونم بابا ...
رضا گفت :اره نمیدونه الان جلو همه یادت میارم ساعت ۵ ترسون و لرزون از اتاق اومدی بیرون ...
مصیب پرید وسط حرفش وگفت :میرفتم دستشویی!
_اااا از پشت ساختمون؟خانم بزرگ پشت ساختمون دستشویی ساختی ؟
بعد با عصبانیت رو به مصیب گفت :دروغ نگو لااقل جلوی من !!!
خانم بزرگ زد توی صورت خودش و گفت :چی میگه این ؟!
عموکمال عصبانی رفت سمت رضا و گفت :آبروی که رو میخوای ببری؟
_ابروی پسرت رو ابروی دختر خواهرت رو ابروی همه اتون رو ....
برگشت سمت خانم بزرگ و گفت :
یادته اونروز من رو از دیدن زنم منع میکردی که آی و وای زشته و عیبه زن و شوهر عقد کرده همدیگه رو ببینن یادته یا نه؟! من رو فرستادی به خیال خودت تهران یادته ؟
خانم بزرگ زیر نگاه اطرافی ها معذب بود با اینحال گفت: من کار درست رو کردم ...
_خب پس حالا هم کار درست رو بکن، نوه ات با زهره یواشکی همدیگه رو می ببنن...
عمه و زن عمو هین بلندی کشیدن و زن عمو گفت :ساکت شو ،هر چی به دهنت اومد که نباید بگی، زنت رو جمع کن تهمت به بقیه نزن....
_تهمت؟؟؟ آهان ایناها این دختر هم شاهده !
با انگشت به من اشاره کرد مامان اومد طرفم و رو به رضا گفت :بچه رو چرا وارد ماجرا میکنی؟!
_من وارد ماجرا میکنم؟ خودش وسط ماجراست ،خودش چغولی من رو به مادربزرگش کرد که زنم رو دیدم بعدم زمانی که این دو تا رفتن این بچه پشت پنجره بود !
من رو دیده بود ،ولی از کجا؟ مامان من رو کشید سمت خودش و گفت :حرف بیخود نزن ،دیواری کوتاهتر از بچه من پیدا نکردی ؟
رضا رو به خانم بزرگ گفت :شما بگو مگه همین بچه به شما نگفت ما رو دیده ؟!
ناخودآگاه گفتم :من ندیدم صدا تون رو شنیدم !
رضا زد زیر خنده وگفت :همون دیگه... چطوری کارا رو خراب کردی ؟البته ازت ممنونم چشمم رو باز کردی که این دختر برا من زن زندگی بشو نیست،، ولی روی حرفم با شما بزرگترای این خونه اس، به جای اینکه من رو از دیدن زنم منع کنید ... بهتره پسر و دخترتون رو روشن کنید که باید چیکار کنن و نکنن ...
مصیب خیز برداشت طرفش، ولی عمو کمال جلوش رو گرفت و انداختش گوشه ای، زن مصیب یه گوشه گریه میکرد و زهره رنگ پریده تکیه داده بود به دیوار، زن عمو گوشه ای افتاده بود و عمه هم گوشه ای دیگه نشسته بود و سرش رو بین دستهاش گرفته بود رضا نگاهی به همه انداخت و رو به آقا بزرگ گفت :
دستخوش آقا بزرگ، دستخوش ...برسم تهران دخترتون رو طلاق میدم ...
عمو کمال از ایوون پرید و رفت سمتش یقه اش رو از پشت گردن گرفت و گفت :
تهمت زدی یادت باشه تلافی میکنم ...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78771