Telegram Web
.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت بیستم›

نزدیک رودخانه رسیدیم.
- ببینم تو این مدت چقدر پیشرفت کردی!
- تندتر شدم.
- یعنی...
هنوز حرفم تمام نشده بود که احمد به سرعت حمله‌ور شد. او بسیار سریع حمله می‌کرد و من هم با سرعت جا خالی می‌دادم. وقتی جایمان عوض شد پایش را با پایم قفل و زیر پایش را خالی کردم که باعث شد به جلو بیفتد. دستاهایش را از پشت قفل کردم.
- خب آقای پلنگ حالا چی؟
- اوه... مگه یهودی گرفتی! ول کن دستو که شیکست. منو باش فکر می‌کردم تو این چند روز استخوون شدی. این‌ همه زورو از کجا میاری تو آخه؟!
- بچه که بودم مامان‌بزرگم خیلی شیر شتر به خوردم می‌داد برای همین استخوون بندیم درشته.
- الان کار می‌کنه من بخورم؟
- نه تو فعلا فقط از من کتک بخور.
از او جدا شدم و دستش را گرفتم تا بلند شود، نامرد دستم را کشید و نقش بر زمینم کرد.
- یادت باشه که حواستو جمع کنی.
خنده‌ای سر دادم و بلند شدم. باز مشغول تمرین شدیم. مسابقه دو می‌دادیم یا باز تن به تن می‌جنگیدیم. بسیار خسته شدیم و کنار آب دراز کشیدیم. احمد گفت:
یادش بخیر وقتی با معاذ و معاویه تمرین می‌کردیم، وقت استراحت حلقه‌وار کنار هم دراز می‌کشیدیم.
- یادته آخرین باری که با هم تمرین می‌کردیم معاویه گفت: گل جمع منم و بقیه... تا نگاش به من افتاد گفت: غیر از فائز همتون خُلین؛ خصوصأ معاذ.
- آره بعد معاذ گفت: نه داداش کم لطفی نکن تو علف جمعی، ما بقیه گلیم.
- آه برادران غیورِ شهیدم خوشا به سعادتتان. به بالاترین مقام عشق به خدا رسیدین.
- آره الله نصیب ما هم بکنه. کم کم آماده شو تا یه ساعت دیگه راه میوفتیم برای...
سکوت کرد که گفتم: حرفتو کامل کن.
احمد بلند شد نشست من هم روبه‌رویش نشستم. به چشمانم زل زد و گفت: برای اتمام ماموریت با "موفقیت" یا "شهادت" یا "اسارت" که دوست دارم یکی از دو مورد اول نصیبمون بشه.
- ان‌شاءالله‌العزیز اخی.
برخواستم، دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم: بلند شو برادر مجاهدم بریم و ماموریت اسلام رو تموم کنیم.
همراه احمد به سمت خانه به راه افتادیم. نزدیک خانه بچه‌های معصوم چه مظلومانه و زیبا بازی می‌کردند.
ما اول بخاطر اعلای کلمة‌الله و بعد برای برقراری عدالت الهی، شریعت و سنت الله و رسول، و آزادی و شادی این بچه‌ها به پا خواسته بودیم.
ما مردانی از نسل قعقاع فرمانده گروه اسد، از دیار امیرمثنیِٰ شامی، با شجاعت حیدری، با عدالت عمری، با صداقت صدیقی و حیای عثمانی در راه خدا قیام کرده بودیم. قسم به ذات الله "پیروزی" وعده پروردگار ما توسط نبی‌ِ ماست.
احمد رفت تا آمادگی‌های لازم را انجام دهد. من هم نزد مجاهده‌ام برای خداحافظی رفتم؛ برای مدتی نامعلوم از او دور می‌شدم.
با یا الله وارد اتاق شدم. مجاهده با ایمانم قرآن به دست نشسته و خوابش برده بود. برای یک مجاهد و مرد مسلمان این صحنه زیباترین منظره بود. در قلبم زمزمه کردم: خوشا به سعادت من.
آرام به سمتش رفتم، کنارش نشستم. بر دستانش که کلامِ الله در آن همچون ستاره‌ای می‌درخشید بوسه‌ای آرام زدم. نجواکنان گفتم: مجاهده‌جان نمی‌خوای مجاهدتو راهی میدان کنی؟
وقتی چشمانش را باز کرد سراسیمه بلند شد گفت:
شرمنده... نمی‌دونم چطوری وقت قرائت خوابم برد. شما کی اومدین؟
- اشکالی نداره. با منم رسمی حرف نزن من فائزم مجاهد تو! الان اومدم. کم‌کم باید راهی بشم. ازت می‌خوام مثل یک مجاهده قوی و صبور باشی.
- از خدا می‌خوام همونطور که قفل‌ها رو برای حضرت یوسف و راه رو از دل دریا برای حضرت موسی باز کرد، راه‌ها رو برات باز کنه. مثل ابراهیم علیه السلام که از آتش نمرود حفاظتش کرد، ازت در مقابل ظالمان حفاظت کنه.
- الله حفظت کنه. صفیه اگه من اسیر یا شهید شدم صبور باش. صبر کن که می خوام در سرای آخرت هم برای من باشی.
- تا آخرین نفس‌هام بهت وفادارم مجاهد. الله ما رو در دنیا و آخرت در کنار هم قرار بده.
- اللهم آمین. خب دیگه باید راه بیوفتم. به خدا میسپارمت. همونطور مثل قبل حتی بیشتر در مقابل کفار دلیر باش و نترس. مواظب چادرت باش که بخاطرش قیام کردم.
بر گوشهٔ چادرش بوسه‌ای زدم. صورتم را برگرداندم تا راه بیوفتم که گفت: ابومحمّد یه لحظه‌ صبر کن کارت دارم. خندان برگشتم و گفتم: عجب! پس اسمشم انتخاب کردی! چه اسم زیبایی.
- بشین.
- احمد منتظره.
- فقط دو دقیقه بشین.
متعجب نشستم که به پشت سرم رفت. چادر فلسطینی را بر روی سرم گذاشت و به صورت چادر مجاهدان شامی آن را بست.
- حالا در امان خدا، مثل خالد ثابت قدم برو که اسلام و مسلمین بهت نیاز دارن. فی امان الله.

با لبخندی پیروزمندانه و با نهایت خوشحالی بیرون رفتم. با یعقوب هم مثل پدر و پسر خداحافظی کردیم.

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
إِلٰهِى إِنَّ مَنِ انْتَهَجَ بِكَ لَمُسْتَنِيرٌ
وَ إِنَّ مَنِ اعْتَصَمَ بِكَ لَمُسْتَجِيرٌ

معبودم
آن ‌که به تو راه جوید راهش روشن است
و آن ‌که به تو پناه جوید در پناه توست
..!



الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
2
اگه میتونی هر جایی بری ولی نمیری
اگه دورت شلوغه ولی پاکی، اگه آزادی که هر کاری بکنی ولی تمرکزت رو درس و کارته و پیشرفتات، اگه میتونی خیانت کنی ولی وفاداری، اگه حد و حدودت رو با آدما میدونی، اگه نقش بازی نمیکنی و دو رو نیستی، اگه دلِ کسیو نمیشکنی اگه داشته هاتو به رخ کسی نمیکشی
یعنی با اصالتی چیزی که نه میشه خرید و نه هرکسی میتونه به راحتی دستش بیاره 😉✌️🏻الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ۲۲۷۳
موضوع ازدواج به خاطر خارج رفتن
سخنران مولوی نصرت الله صاحبی حفظه الله

منبع / نصرت صاحبی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
*زن لجوج؛ تهدیدی برای آرامش خانواده*

در سال‌های اخیر، یکی از مهم‌ترین چالش‌های خانواده‌های ما افزایش اختلافات زناشویی و نرخ طلاق است. جامعه‌شناسان و مشاوران خانواده دلایل گوناگونی را برای این بحران برمی‌شمارند؛ از مشکلات اقتصادی و فشارهای اجتماعی گرفته تا تغییرات فرهنگی و الگوهای تربیتی. اما در کنار این عوامل، یکی از مسائل کمتر مورد توجه، روحیهٔ لجبازی و سرسختی برخی زنان در زندگی مشترک است.

*لجاجت؛ ریشهٔ یک فروپاشی خاموش*

زنانی که به جای گفتگو و تعامل، به پافشاری بی‌پایان بر رأی خود روی می‌آورند، عملاً آرامش خانواده را به میدان جدال تبدیل می‌کنند. چنین رفتاری نه‌تنها مرد را به مقابله‌به‌مثل وادار می‌کند، بلکه فضای عاطفی خانه را نیز سرد و پرتنش می‌سازد. کارشناسان تأکید می‌کنند که مردان در برابر زن آرام و منعطف، نرم‌دل می‌شوند؛ اما در برابر زن لجباز، لجاجتشان دوچندان می‌شود.

*پیامدهای فردی و اجتماعی*

زن لجوج در نگاه نخست گمان می‌کند که با ایستادگی بر نظر خویش پیروز شده است، اما در واقع سرمایهٔ اصلی زندگی ــ یعنی محبت و اعتماد ــ را از دست می‌دهد. نتیجهٔ این رفتار، ویرانی کانون خانواده، رنج فرزندان و در نهایت تنهایی خود اوست. چنین وضعیتی نه‌تنها یک شکست فردی، بلکه تهدیدی اجتماعی است؛ چرا که افزایش طلاق و فروپاشی خانواده‌ها، بستر بسیاری از آسیب‌های دیگر همچون بزهکاری، افسردگی و بحران‌های هویتی را فراهم می‌سازد.

*نقش تربیت و محیط اجتماعی*

بسیاری از دختران و زنان روحیهٔ لجبازی را در فرآیند تربیتی یا محیط‌های آموزشی و کاری نادرست می‌آموزند. مدارس مختلط، رقابت‌های ناسالم و فشارهای کاری می‌تواند زن را در موقعیت‌های پرتنش قرار دهد. در چنین شرایطی، گاه روحیهٔ سرکشی و لجبازی به جای مهارت گفت‌وگو و سازگاری تقویت می‌شود. حتی برخی زنان شاغل در محیط‌های ناعادلانه یا پر استرس، به تدریج به شخصیتی لجوج یا منزوی بدل می‌شوند و در نهایت این خصیصه به زندگی خانوادگی نیز سرایت می‌کند.

*راهکار؛ بازگشت به گفت‌وگو و حکمت*

برای حل این معضل، بازسازی فرهنگ خانواده و ارتقای مهارت‌های ارتباطی میان همسران ضروری است. آموزه‌های دینی نیز بر همین اصل تأکید دارند؛ پیامبر اسلام ﷺ فرمود: «دنیا متاعی است و بهترین متاع آن زن شایسته است.» این سخن نشان می‌دهد که ارزش زن نه در لجاجت و کشمکش، بلکه در صلابت همراه با مهربانی و عقلانیت اوست.
در کنار آن، تجربهٔ نسل‌های پیشین نیز راهگشاست. نقل شده که اُمامة دختر حارث در شب زفاف، دخترش را چنین نصیحت کرد: «برای شوهرت چون کنیز باش تا او غلام تو باشد.» این جمله هرچند در قالبی سنتی بیان شده، اما پیامی روشن دارد: زنِ مدبر با نرمش و عقلانیت می‌تواند دل همسرش را مالک شود و خانواده‌ای پایدار بنا کند.

*حرف آخر*
زن لجوج شاید در کوتاه‌مدت احساس پیروزی کند، اما در بلندمدت سرمایهٔ زندگی خویش را از دست می‌دهد. جامعهٔ امروز ما بیش از هر زمان دیگر نیازمند زنانی بردبار، خردمند و اهل گفت‌وگو است؛ زنانی که بدانند انعطاف در برابر طوفان زندگی به معنای شکست نیست، بلکه هنر بقا و راز خوشبختی است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🐜🐝🐜🐝🐜🐝🐜🐝🐜🐝🐜🐝🐜🐝🐜


📚 #داستان_کوتاه_امشب

کشف یک اشتباه در قرآن!!!!

تعدادی از دانشمندان جمع شدند تا با تحقیق در متن قرآن؛ خطا و اشتباهی در آن بیابند و به این ترتیب قرآن را رد کنند!!!

لذا بسیار در متن قرآن و کلمات آن دقت کردند تا اینکه به این آیه رسیدند که در مورد داستان حضرت سلیمان است که وقتی مورچه ای🐜 لشکر حضرت سلیمان را میبیند به سایر مورچه ها🐜🐜 میگوید :پناه بگیرید تا لشکر سلیمان شما را خرد نکنند (لایحطمن کم)
در حالی که:
این کلمه در زبان عربی فقط در مورد خرد شدن شیشه به کار میرود اما مورچه ها🐜🐜 آن را درباره ی خود بکار برده اند.!!!
پس این اشکالی است که میتوان به متن قرآن گرفت!!!

بعد از آن یک دانشمند استرالیایی در تحقیقات علمی خود کشف کرد که: بیش از 75 درصد از غشای خارجی بدن مورچه ها🐜🐜 را شیشه تشکیل میدهد
و با کشف این معجزه ی قرآن بلافاصله به اسلام ایمان آورد و مسلمان شدنش را اعلام نمودالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👏2
«لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنفِقُوا مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ» (آل عمران)
«هرگز به نیکی دست نمی‌یابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق می‌کنید، آگاه است»محبوب‌ترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب به‌سوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار می‌رودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم  دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند  ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2
🔴 حکایتی از بزرگمهر حکیم


بزرگمهر وزیر ‌‌ دعوی دانستن زبان حیوانات می کرد و انوشیروان مترصد فرصتی بود تا صدق آن را معلوم کند. تا روزی که با هم برای گشت و گذار رفته بودند و پادشاه بر کنگره خرابه ای دو جغد کنار هم نگریست و با تمسخر از وزیر خواست که برود و ببیند چه می گویند.

بزرگمهر نزد جغدها رفت و بعد از لحظاتی برگشت و گفت:قربان یکی از جغدها پسری دارد و نزد جغد دیگر که دختر دارد به خواستگاری آمده.

جغد صاحب دختر صد خرابه مهریه طلبید و جغد صاحب پسر به او گفت:اگر زمانه چنین و سلطان زمان نیز همین باشد به عوض صد خرابه، هزار خرابه پشت قباله دخترت اندازم....


گر مَلک این باشد و این روزگار
زین ده ویران دهمت صد هزارالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهار

با نگاهی ملایم اما خسته، سر به‌ سوی مادر خم کرد و آهسته گفت مادر جان سرم را خیلی درد گرفته دلم خواب می‌ خواهد. میخواهم به خانه بر‌وم.
مادرش که سرگرم صحبت با خاله شکیبا بود، بی‌ آنکه سوی دختر نگاهی اندازد، جواب داد حالا رفتن چه معنی دارد؟ هنوز محفل تمام نشده اگر برویم، رنجیده خاطر میشوند.
ماهرخ سکوت کرد، نگاهش را به فرش زیر پایش دوخت و با صدایی که اندوه در آن نهفته بود، گفت پس شما بمانید من میروم شما بعدتر بیایید.
مادرش لحظه ‌ای مکث کرد، گویی در دو راهی میان مهمان‌ داری و مهر مادری گیر مانده بود. آنگاه آهی کشید و گفت بسیار خوب برو اما زیاد مواظب خود باشی مستقیم به خانه بروی.
ماهرخ با لبخند کم‌ جانی از جا برخاست. چادرش را به دور خود پیچید و از اطاق بیرون شد در حویلی لحظه ‌ای ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت. وقتی از خلوتی حویلی مطمئن شد، قدم در کوچه نهاد.
دلش به تندی می‌ تپید. گویی هر قدم او را از چیزی دور و به چیزی نزدیک می‌ کرد. خانه‌ شان یک کوچه بالاتر بود. هر چند قدم، پشت سرش را می‌ نگریست؛ میترسید کسی دنبالش بیاید.
وقتی به پیچ کوچه رسید، ناگهان دید که دروازهٔ خانهٔ سهراب باز شد. سهراب با پیراهن سپید و نگاهی پُر از بهت بیرون آمد. چشمش که به ماهرخ افتاد، مکثی کرد، لبخندی لرزان بر لبش نشست. چند ثانیه همان ‌جا ایستاد، سپس به‌ سویش آمد.
با صدایی نرم و آمیخته به شوق گفت ماهرخ چقدر زیبا شدی کجا بودی؟ امروز چند بار از خانه برآمدم تا شاید ببینم ات ولی نبودی.
ماهرخ بی‌ آنکه لبخند بزند با صدایی آرام اما سنگین گفت سهراب چه وقت مادرت را به خواستگاری من میفرستی؟
لبخند از لب سهراب پر کشید. نگاهش گنگ شد. سکوتی میان شان افتاد سپس با لحنی دل‌شکسته گفت بعد از یک هفته یکدیگر را دیدیم نه سلامی، نه نگاهی فقط این سوال؟
ماهرخ عقب‌ تر رفت بعد با صدای لرزه ‌دار گفت وقتی زمان از دست برود، فرصت احوال‌ پرسی هم نمی‌ ماند. سهراب، پدرم تصمیم گرفته مرا به جبار بدهد. تو ولی هیچ کاری نمی‌ کنی. فقط تماشا می‌ کنی که چگونه دیگران برایم تصمیم می‌ گیرند…
سهراب نگاهش را به خاک انداخت. صدایش، آرام و بی‌ رمق بود و گفت ماهرخ خودت خوب میدانی. پدرت خان این قریه است، صاحب زمین و قدرت. من چی دارم؟ نه خانه، نه پول، نه پشتوانه. اگر هم به مادرم بگویم، او می‌ ترسد میداند که خانواده‌ ات راضی نمی‌ شوند. اگر به خواستگاری ات بیاید مطمین هستم مادر بیچاره‌ ام را جلوی جمع تحقیر میکنند ماهرخ جان من کجا و جبار خان کجا…

ادامه دارد ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍3
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنج

ماهرخ پلک‌ هایش را بست. اشکی در چشمانش حلقه زد، ولی نگذاشت بریزد. با صدایی لرزان، اما پُر از رنج گفت یعنی می‌ گویی دست روی دست بگذاریم و من زن جبار شوم؟ اینقدر ساده از من میگذری، سهراب؟ اینقدر بی‌ خیال؟ تو که پنج سال دنبالم بودی، چی شد؟ غیرتت کجا رفت؟ مردانگی‌ ات کجا پنهان شد؟ اگر قرار بود اینطور خاموش بایستی، اصلاً چرا این‌ همه سال دروغ عشق را به لب آوردی؟
سهراب هنوز به زمین نگاه می‌کرد، گویی زیر سنگینی نگاه ماهرخ تاب ایستادن نداشت. لب‌ هایش لرزید و گفت مگر چاره‌ ای دارم، ماهرخ؟ من در برابر جبار هیچ نیستم.
ماهرخ دیگر طاقت نیاورد. با صدایی پر از گلایه گفت بسیار خوب! اگر عشق تو این است من هم اعتراض ندارم. میروم… عروسی می‌ کنم… و خوشبخت می‌ شوم، بی‌ آنکه به عقب نگاه کنم. چون دیگر چیزی در عقب نمانده!
و بی‌ آنکه منتظر پاسخ او بماند، از کنارش گذشت. دروازهٔ خانه‌ شان را گشود و بی‌ درنگ داخل خانه  رفت.
چند روز گذشت آنروز صبح آفتابی، ماهرخ با مادر و چند زن دیگر، عزم بازار کرد. در راه، صدای گفتگوی زنانه بود و هیاهوی خرید. اما ذهن ماهرخ جای دیگری پرسه میزد. احساس کرد نگاهی به او خیره شده است سرش را بلند کرد و به اطراف دید و ناگهان چشمش به سهراب افتاد که آن سوی بازار، کنار دیواری تکیه داده بود.
ماهرخ لحظه ‌ای در چشمان او خیره شد، سپس نگاهش را شکست و به زمین دوخت. اشکی آرام از گوشهٔ چشمش لغزید.
مادرش وارد دکان شد، و چند زن دیگر نیز با خنده و گفتگو، دنبالش رفتند. ماهرخ کمی عقب‌ تر ایستاد.
در همین لحظه، سهراب بی‌ صدا نزدیکش شد آهسته و با صدایی لرزان اما مصمم گفت ماهرخ فقط چند لحظه وقتت را می‌ خواهم. لطفاً، بیا باید با تو حرف بزنم.
ماهرخ با دلهره نگاهی به دکان انداخت. مادرش سرگرم وارسی طاقچه‌ ای از تکه ‌ها و لباس‌ های رنگارنگ بود و با فروشنده صحبت می‌ کرد. سپس نگاهش را به سهراب دوخت و با لحنی آرام و مضطرب پاسخ داد نمی‌ توانم مادرم اگر مرا با تو ببیند، تباه می شوم لطفاً برو.
اما سهراب کوتاه نیامد. در صدایش التماسی خفه شده موج میزد با ترس گفت خواهش می‌ کنم، تنها چند دقیقه. به‌ به‌ خاطر ما. من یک تصمیم بزرگ گرفته ‌ام، باید برایت بگویم.
این را گفت و آرام به‌ سوی گوشه ‌ای خلوت‌ تر از بازار رفت،
ماهرخ برای آخرین بار به درون دکان نگریست. مادرش غرق در انتخاب رنگ‌ ها بود و صدای خندهٔ زنان، در فضای دکان می‌ پیچید. نفسی عمیق کشید، دلش را به دریا زد و بی‌ هیچ کلامی پشت سر سهراب رفت.

ادامه اش فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
داستان لذت ترک لذت

پسر جوانی ،با وسوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسپی، فاحشه در آنجا خود فروشی می کردند. او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست  در آنجا پیرمرد ژولیده ای و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد.
پیرمرد در حین کارکردن ، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم ، چند سالت است
گفت : بیست سالم است .
پرسید : برای اولین بار است که اینجا می آیی
گفت : بله
پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای ؛ به من هم مربوط نیست ، ولی پسرم ، آن تابلو را بخوان.
پسرک به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته شده بود .
سپس با صدای لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد:
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
صبر کن تا پیدا شود گوهر شناس قابلی
آب پاشیده بر زمین شوره زار، بی حاصل است
صبر کن تا پیدا شود زمین باربری
قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد
می غلتید ... اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو برد و گفت : پسرم ، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم ، چون کسی را نداشتم که به من بگوید:
« لذت های آنی ، غم های آتی در بر دارند»
کسی نبود که در گوشم بگوید :
ترک شهوت ها و لذت ها سخاست
هر که درشهوت فرو شد بر نخاست
کسی را نداشتم تا به من بفهماند :
به دنبال غرایز جنسی رفتن ، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است ؛ عسل شیرین است ، اما زبان به دو نیم خواهد شد .
کسی به من نگفت :
اگر لذتِ ترک لذت بدانی
دگر لذت نفس را لذت ندانی
و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که :
جوانی صرف نادانی شد و پیریُ پشیمانی
دریغا ،روز پیری آمی هوشیار می گردد

پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد.
چیزی در درون پسر فرو ریخت ... حال عجیبی داشت ، شتابان از آنجا بیرون آمد در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد: « گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی ...» و دیگر هرگز به آن مکان نرفت...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_هفتم


بابا لیوان آبش رو سر کشید و گفت:بهتره ما دخالت نکنیم، خودش مادر داره بهتر میدونه چیکار کنه ...
_وا بدشون رو که نمیخوام‌ ،مرجان هم مثل دسته گل میمونه ،مطمئنم مصیب ازش خوشش میاد ....
مرجان دختر خاله من بود، خدایی نسبت به زهره اصلا قشنگ نبود و اخلاقای بچه گانه ای هم داشت و حالا مامان داشت خواهر زاده اش رو لقمه میگرفت برای مصیب پیش خودم گفتم:همون بهتر که مصیب بیفته زیر دست آقا غلام، تا بشه داماد خاله ...
نزدیک عید بود و خبرها می‌رسید که قراره عید نوروز زهره رو عقد کنن برای پسر عموش ..دیگه خیلی کم میرفتم خونه عمو ،جو خونشون سنگین بود و نشون میداد که مدام دعوا و مرافعه دارن ..نه عمو زورش به مصیب می‌رسید، نه مصیب زورش به عمو اینها ...هرچی که بود یا جریان خواستگاری رو نگفتن به عمه، یا اگه هم گفته بودن جواب رد شنیده بودن.. بالاخره دخترشون نشون شده پسر عموش بود ....
روز هفتم فروردین سال ۵۷ زهره رو عقد کردن برای پسر عموش ..عقد کنون رو توی خونه باغ گرفتن ،چیزی که توی اون مراسم زیاد به چشم می اومد، نبودن مصیب بود... زهره با اینکه به عقد پسر عموش در اومده بود ،ولی هنوز هم ناراحتی رو میشد از چشمهاش فهمید.
هرچی بود تموم شد و زهره و رضا عقد کردن و پای اون بشر به خونواده ما باز شد ..چند وقتی بعد از عقد کنون زهره، یه روز که خونه عمو بودیم مامان رو به زن عمو گفت :خب خداروشکر خطر دختر شمسی از سرتون گذشت ...
زن عمو همونطور که داشت میوه میچید توی بشقابها گفت :وای نمیدونی چه باری از رو دوشم برداشته شده  !
_مصیب چی اروم گرفته ؟
_هنوز قهره ،ولی خب یادش میره ‌‌...
_اونکه بله!! ولی زودتر دستش بند کنید راحت‌تر یادش میره ...
_تو فکرشم چند تایی دختر زیر سر دارم‌ ،شما هم کسی سراغ داشتی بگو ...
_والا منکه نه نمیشناسم جز فک و فامیل کسی رو، تنها دختر دم بخت فامیلمون مرجانه ...بعد انگار خودش هیچوقت به این موضوع فکر نکرده بود خندید و گفت :ااا چرا من به فکر مرجان نبودم، خدایی به هم میان نه اعظم خانم ؟!
زن عمو که باب میلش نبود گفت :هرچی خیر و قسمته پیش بیاد ...
مامان از اونروز با زن عمو سرسنگین شد مدام میگفت :انگار رفتم به زور میگم بیاید دخترمون رو بگیرید ،خب خودت گفتی  پیشنهاد بده ...
خلاصه که به مامان زیادی فشار اومده بود که زن عمو دختر خواهرش رو پسند نکرده بود...
مدارس اونسال که تموم شد، باز ما سه تا دختر برنامه ریختیم بریم خونه باغ ...وسایلمون رو پیچیدیم و قرار شد با عمو کمال راهی بشیم، ولی لحظه آخر عمو کاری براش پیش اومد و نمیتونست ما رو ببره عمو‌کمال میگفت :کارم دو سه روز طول میکشه بعد میبرمتون...
اینقدر غر زده بودیم که دست اخر مامان گفت :میرید اول و آخرش، دیگه اینهمه غر زدن نداره ..
و همون روز زری زنگ زد و گفت :شوهر زهره میتونه ما رو ببره ،خودش و زهره هم میخوان بیان خونه باغ ،ماهم باهاشون بریم ‌‌‌‌
مامان که از دست غر زدن‌های من خسته شده بود،رضایت داد و زن عمو هم همینطور، اینجوری شد که اونسال با رضا و زهره همراه شدیم برای رفتن به خونه باغ ...
شوهر زهره از لحظه سوار شدن گفت:
از همین حالا بگم تا برسیم همه چی آزاده ،هرکاری دوست داشتید بکنید.. دست و سوت و جیغ و همه چی آزاد...
ماها خوشحال شدیم و زهره بهش توپید :اینا رو دیگه نمیشه اروم کرد...
_ولشون کن بذار خوش باشن ...
زهره و شوهرش دو سه روزی خونه باغ موندن و شوهر زهره  توی کارها به آقا بزرگ کمک میکرد و خودش رو حسابی جا کرده بود پیش آقا بزرگ و خانم بزرگ،با ما بچه ها هم خوب بود ،مدام در حال بگو بخند بود، زری که بالاخره هم پسر عموش بود و هم شوهر خواهرش، باهاش گرم میگرفت... ولی مریم خودش رو کنار کشیده بود،خیلی تو جمعی که اون بود به قول خودش کارهای بچه گانه نمیکرد ...خانم بزرگ گاهی که می شنید مریم چی میگه سرش رو میبوسید و میگفت :قربون دختر عاقل خودم برم خانمی شده برای خودش ...
ولی من دوست نداشتم خودم رو کنار بکشم از اون جمع و توی بگو بخندهاشون شرکت میکردم‌ ...رضا خیلی راحت برخورد میکرد و من خودم هم میدونستم این نوع رفتار توی خانواده ما زیاد جایی نداره، من حتی با پسر عموهام هم به این راحتی نبودم،ولی خب وقتی موقعیتی برای شاد بودن دست داده بود ،داشتم ازش استفاده رو میکردم ...
خانم بزرگ گاهی بهم تذکر میداد و میگفت :مادر رضا نامحرمه، تو هم بزرگ شدی، دیگه اینجوری خندیدن درست نیست پیش روش ....
و من هربار میگفتم چشم ،ولی باز کار خودم رو میکردم ...بعد از سه روز رضا و زهره برگشتن و خانم بزرگ نفس راحتی کشید و گفت :خوب شد رفتن !
دو هفته ای موندگار شدیم  و بعد عمو کمال اومد دنبالمون تا برگردیم تهران..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_هشتم


زری میگفت :کاش دایی کاری براش پیش اومده بود و رضا رو فرستاده بودن ..
منم خندیدم و گفتم :اره بیشتر خوش میگذشت ...
ولی مریم اخم هاش رو کشید توی هم و گفت :به من که اصلا ...
رابطه زن عمو و مامان از وقتی مامان مرجان رو پیشنهاد داده بود برای مصیب و زن عمو اونجوری جواب داده بود، مثل قبل نبود ،البته مقصر مامان بود، وگرنه زن عمو مثل قبل رفتار میکرد.. مامان به منهم مدام تذکر میداد:نمیخواد زیاد بری اونجا، بمونی فکر میکنن خبریه ....
ولی کی گوش میداد ؟!من و مریم با هم بودیم ،ولی اخلاقای متفاوت من و مریم داشت خودش رو نشون میداد، اون مثل قبل دختر اروم و‌ منطقی و سر به زیری بود و توی چارچوب قواعد و مقرارت خانواده اش زندگی میکرد ...
بلند نخنده...با مردی نامحرم حرف نزنه .....لباسهای مناسب بپوشه ...با صدای بلند حرف نزنه ...خلاصه هر چیزی رو که خانواده اش می پسندیدن بپسنده ،ولی من اینجوری نبودم ،اینکه مدام بهم بگن چیکار کنم و چیکار نکنم اذیتم میکرد، دوست داشتم برای خودم تصمیم بگیرم که چی بپوشم و چی نپوشم.. با کی حرف بزنم و با کی نزنم ،
و همین اخلاقای متفاوت خواه ناخواه و کم کم من و مریم رو هم از هم دور میکرد...
یه روز زن عمو که خیلی کم پیش می اومد بیاد خونه ما و بیشتر ما میرفتیم خونه اونها ، در خونمون رو زد و بعد از سلام علیک کردن رو به مامان گفت:
راستش خواستم خودم خبرتون کنم! اگه خدا بخواد دست مصیب رو بند کردم، دختر قدسیه خانم رو خواستگاری کردم، والا هنوز رسمیش نکردیم ،گفتم اولین نفرها شماها بشنوید ...
مامان که انگار خوشش نیومده بود و نمیخواست هم زن عمو متوجه حالش بشه ،با لبخندی که پیدا بود زورکی هست گفت :مبارکتون باشه ایشالا... محبت کردید ما رو از خودتون دونستید ....
_وا مگه از خودمون نیستید ؟والا منیژه من اونقدری که با تو راحتم، با خواهرم نیستم ،خودتم میدونی ...
_میدونم منم شما رو دوست دارم اعظم خانم، اینکه نیاز به گفتن نداره ....
_پس این حرفت چیه ؟!
_همینجوری گفتم به دل نگیر!! به سلامتی کی مراسمه ؟!
_تازه جواب خونواده اشون رو گرفتیم... خانم بزرگ و آقا بزرگ بیان میریم برا نشون کردن و بله برون ایشالا... آماده باشید ...
_مبارک باشه خوشبخت بشن ....
زن عمو‌ که رفت، مامان همونطور که تند تند وسایل پذیرایی رو جمع میکرد غر هم میزد :خبر خوشحالی برام آورده!!! انگار من زندگیم رو معطل کردم که مصیب خان زن بگیره ...اصلا بگیره و نگیره چه فرقی به حال من داره ؟!
معلوم بود عصبی شده از شنیدن این خبر ...اوایل شهریور بود که خانم بزرگ و آقا بزرگ اومدن تهران و یه شب بزرگترها رفتن برای  بله برون و خیلی زود کارها رو ردیف کردن برای عقد کنون آقا بزرگ پیشنهاد داد که :عقد کنون رو خونه باغ بگیریم و خونواده زن مصیب مخالفت کردن، پدرش گفته بود :دخترم باید خونه خودم عقد بشه!!!
اونشب که این حرف رو زده بودن موقع برگشتن به خونه مامان همونطور که غر میزد گفت:حق اعظم همینه اگه مرجان رو گرفته بود، هرچی میگفتن میگفت چشم !حالا خوب شد آقا بزرگ رو خوار کردن ؟!
و بابا مثل همیشه مسالمت آمیز گفت :
خوار کردن چیه؟ دخترشون هست، اینجوری دوست دارن آقا بزرگ ناراحت نشد ،تو شدی ؟!
_کلا شماها هرچی مربوط به اعظم خانم باشه رو لاپوشانی میکنید ...
_لااله الا الله....
شب عقد کنون مصیب شد و میشد غم رو تو چشمهای زهره دید و من پیش خودم میگفتم :والا رضای شاد و مهربون خیلی بهتر از مصیب خشک و اخمو هست...
انگار با ازدواج مصیب خانواده عمو کلا روال عادیشون تغییر کرد و دیگه خیلی خیلی کمتر رفت و امد میکردن... گاهی که مامان در این مورد حرف میزد بابا میگفت :خب درگیر مسائل  بچه هاشون هستن ،توقعی نیست که بخوان با  ماها سروکله برنن و مامان همیشه شاکی از اون بحث بلند میشد و میرفت یه جورایی انگار خودش هم میدونست دیگه اون رابطه قبل رو نمیتونه با زن عمو و کلا خانواده عمو داشته باشه... براش هم سخت بود... زن عمو براش جاری نبود، یه جورایی خواهرش بود و حالا انگار یه حامی بزرگ از کنارش رفته بود ...درسته هنوزم روابط خوب بود،ولی مثل قبل نبود که بتونن بشینن و از همه چی کنار هم صحبت کنن ،چون یه ادم غریبه به اسم عروس توی جمعشون بود ...
زن مصیب دختر لاغر و ریزه میزه ای بود ...
اونسال مدرسه ها که باز شد و ما رفتیم مدرسه ،من و مریم ۱۰_۱۱ ساله بودیم و زری هم اونسال از مدرسه ما رفته بود به دوره راهنمایی و اون رو دیگه خیلی خیلی کمتر میدیدیم ...
عمو خونه ای که قبلا ما ساکن بودیم رو تعمیر کرده بود و مصیب قرار بود زنش رو ببره اونجا... همه در گیر و دار بساط عروسی مصیب بودن... آقا بزرگ و خانم بزرگ هم اومده بودن،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_نهم


یه روز عصر که خونه عمو جمع بودیم و عمه شمسی هم بود خانم بزرگ رو به عمه گفت :از شما چه خبر مادر ؟خبری از عروسی نیست ؟
عمه شمسی دستهاش رو زیر شیر آب گرفت و گفت :نه والا !!البته هنوزم دیر نشده که خانم بزرگ، ۴_۵ماهه عقدکردن...
_به قول آقای خدابیامرزم دختر عصر باید عقد بشه و شب بره خونه شوهر ،موندن دختر عقد کرده تو خونه باباش درست نیست ....
_خانم بزرگ این حرفا چیه ؟
زن عمو گفت :راست میگه خانم بزرگ، والا ما هم که پسر مال خودمون بود، من همین دو ماهم سختم بود عقد بمونن، ولی بابای عروس گفت جهیزیه اش جور نیست و کمال فرصت داد ....
خانم بزرگ از جا بلند شد و همونطور که میرفت سمت در گفت :درستش همینه !!!
عمه شمسی که ناراحت شده بود رو به زن عمو گفت :والا اعظم جون نفت رو آتیش نریزی بد نیست ...
_وا مگه چی گفتم ؟
عمه شمسی اونروز ناراحت رفت خونشون،  زن عمو بعد رفتنش گفت :
والا حقیقت رو به هر کی بگی ناراحت میشه.
عروسی مصیب برگزار شد و توی تمام مراسمهاش، رضا هم بود‌‌‌.. خیلی گرم و صمیمی با همه برخورد میکرد و گاهی کاری چیزی بود انگار داره با یه بچه حرف میزنه با خنده میگفت :بدو دختر کوچولو بدو این رو ببر ،یا اون رو بیار....
مریم یکی دوباری من رو کشیده بود کنار و بهم گفته بود: شهین اگه بابا یا عمو ببینن با شوهر زهره بگو بخند میکنی، دعوات میکنن ...
و من مثل همیشه سرتق میگفتم :
چرا دعوا کنن ؟کار بدی نمیکنم که !
_خود دانی ...
چند روزی که از عروسی مصیب گذشت،
بابا صبح میرفت تا ظهر نمی اومد و مامان باید با ما سه تا بچه توی خونه سرو کله میزد... یه شب که بعد از کلی وقت خونه عمو کمال ،عمو رو به بابا گفت: کاش بچه ها رو میبردیم خونه باغ ...
_اره فکر خوبیه فعلا که کسی کاری نداره خودمون هم میتونیم بریم ...
_اره ولی خونه ها رو نمیتونیم رها کنیم که، بالاخره یکی باید تهران باشه شماها برید من میمونم....
_نه داداش نمیشه تو بمونی منم هستم !
_طلا و‌پولی اگه خونه دارید بیار اینجا حالا نوبتی این خونه میمونیم ....
بابا که رضایت داد همه باهم راهی خونه باغ شدیم،فقط عمو کمال و یکی از پسرهاش موندن که خونه اشون رو مواظبت کنن ....عمه شمسی و بچه هاش هم اومده بودن، فقط شوهرش آقا غلام نیومده بود گفته بود :آقا بزرگ دعوتم کنه تا بیام !
آقا بزرگ هم گفته بود:بشینه تا دعوت کنم !
زهره و شوهرش هم دو سه روزی بعد از ما اومدن... تا اونها هم توی جمع خانوادگی باشن ...دروغ چرا، ما بچه ها خیلی خوشحال بودیم که دور همدیگه هستیم، واقعا هم خوش میگذشت بهمون، تنها چیزی که من رو اذیت میکرد این بود که مدام خانم بزرگ تذکر میداد :شهین مادر اینا بهت نامحرمن، پسر عمو و پسر عمه اتن جلوشون رعایت کن ....
من از یه گوش میشنیدم و از یکی در میکردم ...روزای اول بودن بزرگتر ها باهم یه کم سخت میگذشت ،ولی برای ما بچه ها خوب بود، ولی بعد  از گذشت چند روز و اینکه بزرگترها هم فهمیده بودن چاره ای جز موندن اونجا ندارن زندگی رو راحت تر میکرد براشون
توی اون خونه باغ دیگه نگران این نبودن که بچه ها جایی میرن یا نه، دیگه نمیخواستن بچه ها رو زندانی کنن توی خونه کلا زندگی توی اون خونه باغ روال عادی رو داشت ....
روابط مامان ‌و زن عمو بهتر شده بود، انگار اینکه کنار  هم قرار گرفته بودن باعث شده بود همون نیمچه کدورتی که از هم داشتن رو هم برطرف کنن ...
عمو دو هفته ای تهران موند و بعد اومد خونه باغ و به جاش بابا و یکی دیگه از پسرهای عمو رفتن تهران ...خونه آقا بزرگ خونه بزرگی بود، دور تا دور ایوون اتاقهای بزرگی بود که هر خونواده ای میتونست برای خودش اتاق مجزا داشته باشه  ... شبها هم برای خودش عالمی داشت ،اینقدر به ماها خوش میگذشت که یه روز زری گفت:خداکنه ماها همیشه باهم زندگی کنیم ....
دور تا دور خونه باغ و باغچه بود ....جلو خونه باغچه هایی بود که توش سبزی میکاشتن و پشت خونه درختهای میوه و درختای بلندی بود که جلو دید رو از بیرون میگرفت، اون روزها کارها همه اشتراکی انجام میشد و بیشتر کارها رو هم مامان و زن عمو میکردن.... پشت ساختمون یه اتاقک چسبیده به ساختمون بود که خانم بزرگ اونجا خوراکی های که نمیتونست توی ساختمون نگه داره می‌گذاشت... یه اتاقک خنک و تاریک بود که پر بود از خوراکی های خوشمزه از قیصی و الو گرفته تا گردو و کشمش و کلی چیز دیگه، کسی اجازه ورود به اون اتاقک رو نداشت، انگار گنج خانم بزرگ اونجا بود ..منم چند باری همراه با خودش رفته بودم توی اون اتاقک... یه روز که همه ناهار خورده بودن و رفته بودن برای خواب نیمروزی ،همیشه از این خواب ظهرگاهی بدم می اومد، خانم بزرگ من رو که دم در اتاق نشسته بودم صدا کرد و گفت :شهین ؟
_بله خانم بزرگ ...
_بیا مادر.


ادامه دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
📜 کلامی دوستانه

💠 ای همسران! هنگام اختلاف، سریع صفحه را ورق بزنید…
برخی مسائل، نیازی به لجاجت و تلخی ندارند، چراکه این امور، خانه‌ها را ویران می‌کند. بسیاری از مشکلات با یک کلام محبت‌آمیز و لبخندی صمیمی حل می‌شوند.
💎 در زندگی مشترک، جایی برای تکبر و غرور نیست!
بزرگواران در هنگام اختلاف، نجابت خود را نشان می‌دهند؛ زیرا پایه‌های زندگی زناشویی بر احترام متقابل بنا شده است.

👩‍❤️‍👨 همسر اصیل کسی است که…

🔹 زن وفادار، در سختی‌ها و تنگناها، فضل و محبت همسرش را فراموش نمی‌کند.
🔹 مرد بزرگوار، با گذر زمان، همسرش را همچنان گرامی می‌دارد و احترامش را حفظ می‌کند.
زیبایی زن می‌رود، قدرت مرد کاهش می‌یابد…
اما چیزی که می‌ماند، محبت و رحمت بین آن‌هاست!
🔹 زن برای مرد، امانت است و مرد برای زن، امنیت.
🔹 خانه‌ها با محبت اداره می‌شوند، نه با رقابت و مقابله!
🔹 زندگی با احترام متقابل پیش می‌رود، نه با قهر و خشونت!
🔹 دوام زندگی در گذشت و فداکاری است، نه در غرور و تکبر!
❤️ ارزشمندترین همسران، کسانی هستند که در سخت‌ترین اختلافات نیز، محبت‌های گذشته را فراموش نمی‌کنند.
پس یک ساعت اختلاف، نباید سال‌ها محبت را نابود کند…
از خداوند متعال مسألت دارم که:
💠 دل‌ها را به هم نزدیک کند…
💠 انسان‌ها را از وسوسه‌های شیاطین دور نگه دارد…
💠 و خانه‌ها را با ایمان، تقوا و سعادت آکنده گرداند! 🤲
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
نشيد كامل
عجب صبري خدا دارد
كه پرده بر نمي داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
┅═✧#داستانک✧═

به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .
گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم  ؟

پوست فروش پاسخ داد عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند :  او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .


پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟

ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : با چه جراتی از من یعنی امپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟

محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم .

سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : آماده ….. هدف …..

با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد. سکوتی طولانی  و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد… ناگهان چشم بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست.

سپس ناپلئون به آرامی گفت : حالا فهمیدی که چه احساسی دا
شتم؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏3
#حکایت۰خواندنی

پادشاهی شکم گنده بیمار شد. حکیم را به بالین طلبید. پس از معاینه گفت: علی التحقیق سلطان پس از چهل روز از دنیا خواهد رفت. شاه برآشفت و حکیم را در بند کشید و از ترس مرگ و غم و غصه‌ی فراق لب به خوردنی‌ها نزد و روز به روز لاغرتر شد. اما پادشاه روز چهلم بهبود یافت و حکیم را به گردن زدن فرا خواند، و با عتاب گفت: سخنت دروغ آمد. طبیب پاسخ داد: بهبودی‌ات از تدبیر من است. بیماری‌ات پرخوری بود، با ترس از مرگ و کم خوری، لاغر شدی و اندام ناهنجارت میزان شد. شاه خوشحال گشت و او را خلعت داد.

مولوی می‌گوید: در وجود آدمی سه هزار مار هست و هر هزار مار به یک لقمه‌ی آکل (غذا) زنده می‌شوند. و اگر از سه لقمه یک لقمه کم کنی، هزار مارِ نفِس تو مرده می‌شود و اگر دو لقمه کم کنی، دو هزار مار مرده شود. اگر یک لقمه زیاده کنی، هزار مارِ نفس تو زنده شود. خدا ما را توفیق دهد به کم خوردن و کم گفتن و کم خف
تن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
🌴 در مقابل اینترنت شکست نخوریم

✍🏻 ما را چه شده كه اگر اینترنت مان برای یک روز قطع شود دنیا در برابر چشمان مان تاريک شده و آرامش و آسايش مان سلب مى گردد

❗️اما روزها و گاهی هفته ها و ماهها از قرآن فاصله داريم و انگار نه انگار که اتفاقی رخ داده است!

✍🏻 به راستی ما امت اینترنتیم یا امت قرآن؟؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸 لازم است نفس خود را مورد محاسبه قرار داده و در اعمال خود تجديد نظر نماییم
👍2
2025/09/13 22:37:46
Back to Top
HTML Embed Code: