tgoop.com/faghadkhada9/78788
Last Update:
.
#چادر_فلسطینی
‹قسمت بیستویکم›
نزدیک شهر که رسیدیم احمد گفت:
از اینجا به بعد رو باید پیاده بریم. یکی از دوستای امیرزید نزدیک ورودی شهر به داخل ردِمون میکنه.
پیاده به سمت ورودی راه افتادیم. احمد به رابطِ بین خود و امیر زید زنگ زد. بعد از مدتی انتظار دیدم شخصی به ما نزدیک میشود. احمد را از حضورش مطلع کردم. احمد با دیدنش گفت:
نگران نباش این همون رابطه.
جلو آمد و سلام کرد.
رابط: زود باشین تابلو نکنین، پشت سر من بیاین. چیزی هم پرسیدن شما جواب ندین من خودم جواب میدم.
احمد: باشه، الله خیر کنه.
بسم الله توکلتُ علی الله را گفتم و راه افتادیم. کنار ورودی چند سرباز مجهز یهودی ایستاده بودند. رابط جلو رفت، کارت مخصوصی را به چند نفرشان نشان داد و به طرف ما اشاره کرد. اجازه ورود داده شد. نفس عمیقی سر دادیم و راه افتادیم. وقتی به کنار سرباز رسیدم عمدا پایش را دراز کرد، پایم به پایش گره خورد، داشتم میافتادم که به سرعت خود را کنترل کردم و با یک جست راست ایستادم. سرباز چپ چپ به ما نگاه کرد.
رابط: زود بیاین واینستین.
عصبانی به دنبالش راه افتادم. وارد شهر شدیم.
زیر لب گفتم: روزی میرسه که پرچم اسلام رو بر فراز بیتالمقدس به اهتزاز در بیاریم.
از کوچه پس کوچهها گذشتیم. به کافهٔ کوچک باصفایی رسیدیم. بیرون کافه پیرمردها چای به دست نشسته و از اتفاقات اخیر صحبت میکردند. از کنارشان گذشتیم و به داخل رفتیم. داخل نسبت به بیرون خلوتتر بود. پسری نوجوان مشغول تمیزکاری بود. احمد نزدیکش شد و آرام گفت: پسر هدف کجاست؟
پسرک با شوق جواب داد: سیب سرخ "شهادت".
- تو ایوبی؟
- بله، شما برادران مجا...
- هیس... آروم. زود ما رو ببر پیش امیر زید.
- چند لحظه صبر کنین الان میام.
پسر رفت. رو به احمد گفتم:
این چیز میزایی که پرسیدی چی بود؟
- اسم رمز بود.
- از کی تا حالا اسم رمز عوض شده و من خبر ندارم؟
خندهکنان گفت: قشنگه نه؟ خودم ساختمش.
خندهام گرفت: عجب!
پسر به سرعت آمد و گفت: من مغازه رو تعطیل میکنم تا کسی وارد نشه، شما همینجا صبر کنین.
رو به مشتریها گفت: مغازه به علت تعمیرات تعطیله لطفا برید بیرون.
مردم با کلافگی پرسیدند: ای بابا کی باز میشه؟
- معلوم نیست هرچی اوستا بگه، حالا برید خداحافظتون.
در مغازه را بست و به سمت ما آمد. از او پرسیدم: پسر چند سالته؟
با هیجان جواب داد: هفده سالمه. نمیدونید چقدر شوق داشتم تا مجاهدی واقعی رو ببینم. امیر زید اولیش بود، حالا شماها دومی. خیلی خوشحالم. برام دعا کنین، منم همین زودیا راهی میدان میشم.
دستی بر شانهاش زدم و گفتم: ای ماشاءالله شیرپسر، الله حفظت کنه. حالا زود ما رو ببر پیش امیر زید.
به دنبالش پشت میز پذیرش سفارشات رفتیم، از راهرویی گذشتیم تا به دری بسته رسیدیم. ایوب در را با کلید باز کرد.
وارد اتاق شدیم. مردی که سنش به سیوپنج سال میخورد با ریشی بلند و قرمز، چشمانی آبی، هیکلی ورزیده و قدی بلند ایستاده بود و بر سرش چادری به سبک من بسته بود.
پرسید: امیرفائز کیه؟
به جلو رفتم سلام کردم و گفتم: من هستم.
گامی به جلو آمد با من و احمد مصافحه کرد.
لبخندی زد و گفت: امیرفائز خدا شما رو حفظ کنه. تو این چند روز که ناپدید شده بودین خیلی نگران شدیم، خواستیم بچهها رو تو شهر پخش کنیم تا شاید شما رو بین اُسَرا پیدا کنن. تا این که مجاهداحمد گفت شما باهاش تماس گرفتین. الحمدلله که اومدین.
- بله الحمدلله... الله قبول کنه برای خاتمه دادن این مأموریت دو شهید دادیم.
- تقبل الله... پسر نوجوون منم دیروز مشرف به فوزالعظیم شد.
- الله اکبر، مبارک باشه.
- مبارک همه ما. از پدرش سبقت گرفت، شاید از من برازندهتر بود... گذشته از این مسائل، اطلاعات رو باید وارد دستگاه کنیم.
- بله بفرمایین، اینم فلش اطلاعات.
فلش را به امیرزید دادم. آن را گرفت و به لپتاپش وصل کرد. به سرعت دست به کار شد. کنارش رفتیم و به صفحه لپتاپ چشم دوختیم.
- خب الحمدلله نقشهٔ راههای زیر زمینی کامله، انبار مهمات، منبع ورود و خروج، عملیاتها، مواد منفجره و اطلاعات فرماندههان. همشون عالیه. جمع کننده اطلاعات کی بوده؟
احمد: امیرفائز و دو برادر شهید به اسم معاذ و معاویه.
- ماشاءالله اسلام با داشتن چنین مجاهدینی واقعأ بینیازه. راههای نزدیک باب الزاویه هم است؟
- تو فایل بعدیه. نکته لازم به ذکر اینه که؛ فایلها رمزگذاری شدن، اگه کسی بخواد هکشون کنه به صورت خودکار تمام اطلاعات پاک میشن. رمز فایلها شمارههای پنج رقمیه با رمز ۶۷***.
امیر زید با خوشحالی بلند شد و گفت: خب تبریک میگم، ماموریتتون به پایان رسید. از اینجا به بعدش به عهده ماست. فقط مهم خروج شما از اینجاست که رابط بینمون شما رو خارج میکنه.
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78788