FAGHADKHADA9 Telegram 78770
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_یازدهم


من که برگشتم به ساختمون همه بیدار شده بودن و گویا کسی خبری از ماجرا نداشت رو به عمه شمسی گفتم :عمه! خانم بزرگ تو حیاط کارت داشت ...
عمه گفت :با من ؟
_اره ....
اونم بلند شد و رفت ...مامان دست من رو گرفت و کشید سمت خودش و گفت :
کجا بودی تو ؟
_من؟ ...همینجاها....
_خانم بزرگ چیکار عمه ات داشت ؟
_چمیدونم ...
نشستم کنار بقیه ،ولی نمیتونستم ذهنم رو جمع و جور کنم، چرا اینقدر این قضیه یهو بزرگ شد ...اونروز اونقدری حالم بد بود که همه متوجه شده بودن و مدام از بزرگ و کوچیک میپرسیدن :چت شده چرا ناراحتی ؟
و من جوابی نداشتم بهشون بدم عمه شمسی که برگشت توی اتاق اونم پکر بود انگار خانم بزرگ با اونم دعوا کرده بود.
رضا تا شب پیداش نبود، زهره هم از اشپزخونه بیرون نیومد ،مامان و زن عمو کنار هم نشسته بودن و منم اونروز از اتاق بیرون نرفتم مامان میگفت :احتمالا سرما خوردی اینقدر بی‌حالی ؟
و همین شد بهانه ای برای اینکه از جام جم نخورم.. زن عمو به مامان گفت :
اشتباه نکنم اتفاقی افتاده !
_اره منم شک کردم از ظهری همه اشون مشکوکن .‌‌
_میگم نکنه رضا و زهره دعواشون شده اخه زهره چشماش اشکی بود ...
_بعید هم نیست، من موندم شمسی با چه دلی این دو تا رو این کنار هم نگه داشته ...
_چمیدونم، انگاری زورشون به پسره نمیرسه، دیدم چند باری شمسی داشت به زهره تذکر میداد ..
_دختر عقد کرده همینه! والا من طاقت موندن دختر عقدی تو خونه ام رو ندارم، معصومه(خواهر مریم و دختر بزرگ عمو کمال)یه زمانی شوهر کنه همون روز عقد باید عروسی بگیرن ...
سر سفره شام باز  رضا نبودش آقا بزرگ گفت :پس کجا موند این پسر ؟!
خانم بزرگ گفت :شاید داره وسایلش رو جمع میکنه !
_کجا میره ؟
_انگار کار داره میخواد بره تهران ...
دیکه کسی چیزی نگفت، صبح روز بعد با صدای عمه شمسی بیدار شدم ....ما دخترها توی اتاق لب ایوون میخوابیدیم نزدیک ترین اتاق به محل رفت و امد هر کسی ما بودیم... مریم و زری طبق معمول خواب بودن... با چیزهایی که دیروز اتفاق افتاده بود و من خودم رو مقصر میدونستم... سرکی کشیدم ببینم چه خبره... رضا پایین پله ها ایستاده بود و زهره و عمه دو تا پله بالاتر بودن عمه اروم داشت میگفت :این بهتره، رضا برگرد تهران ایشالا ما هم برمیگردیم...
_ولی زن عمو این رسمش نیست زهره زن عقدیمه،فقط داشتیم حرف میزدیم ..
_میدونم، اصلا موندن تو اینجا از اول درست نبود ،برگردیم تهران عروسی میگیریم به مادرت هم بگو‌!
زهره هیچ حرفی نمیزد رضا رو بهش گفت: تو یه چیزی بگو!
زهره سرش رو بالا آورد و عمه بهش چشم غره ای رفت زهره گفت :چی بگم بهت گفته بودم تو نیا ولی گوش نکردی ...
_ای بابا شماها دیگه کی هستین؟ ایهاالناس زنمه نمیتونم دو کلام تنها باهاش حرف بزنم ؟
عمه نگذاشت حرفش تموم بشه و گفت :
هیس اروم رضا میخوای عالم و ادم بفهمن؟
رضا ساکش رو برداشت و با عصبانیت رو به عمه و زهره گفت :باشه میرم ولی یکی طلبتون‌ !
انگشت اشاره اش رو بالا آورد و رو به زهره گفت :نمیرم تهران، همینجاها حواسم بهت هست ببینم از ۱۰۰ کیلومتری اون پسر داییت رد شدی خودت میدونی‌..
عمه گفت :رضا بسه ،برگرد تهران !
_از اینجا میرم ،ولی هرجایی که بخوام، نه جایی که بهم دستور بدید ...
بعدم گذاشت و رفت‌.. عمه شمسی دوتا دستش رو بالا برد و روی زانوهاش زد و گفت :خدایا منو راحتم کن این بچه شر به پا میکنه ...
بعد دست زهره رو گرفت و کشید سمت اتاقی که بودن ،دیگه نفهمیدم چی شد، ولی عذاب وجدان سنگینی داشتم ،کاش دیروز حرفی نزده بودم، ولی بچه بودم چمیدونستم اوضاع بهم میریزه ...
بعدها که بهش فکر میکردم حق رو به رضا میدادم زهره زنش بود ...هرچی بود اونروز رضا رفت تا چند روز اوضاع اروم بود و عمه هم به خیال خودش فکر میکرد رضا برگشته تهران، به همه همین رو میگفت ..
زن مصیب دختر ارومی بود ... توی رفت و آمدهایی که مردها به تهران انجام میدادن اجازه نمیدادن مصیب گوشه ای از کار رو بگیره حرفشون این بود که :تو تازه دامادی، بهتره پیش زنت بمونی!
مصیب دائم توی اون خونه باغ بود... گاهی میدیدم زیر چشمی زهره رو نگاه میکنه و متوجه نگاههای غم دار زهره به اون هم بودم... با اینکه تازه عروس و داماد بودن، ولی حتی توی جمع ها هم ندیده بودم کنار هم قرار بگیرن.. زن عمو میگفت :حجب و حیا دارن بچه هام !!!
یکهفته ای از رفتن رضا گذشت، زهره نه خوشحال بود نه ناراحت ،عادی بود !!!انگار بود و  نبود رضا براش فرقی نداشت... دیگه ظهر ها که بقیه میخوابیدن منم یه گوشه می نشستم، میترسیدم برم بیرون و باز دسته گلی آب بدم ....اونروز بارون می اومد جلو در اتاق که پنجره کوچیکی داشت ایستادم تا بارون رو ببینم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1



tgoop.com/faghadkhada9/78770
Create:
Last Update:

#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_یازدهم


من که برگشتم به ساختمون همه بیدار شده بودن و گویا کسی خبری از ماجرا نداشت رو به عمه شمسی گفتم :عمه! خانم بزرگ تو حیاط کارت داشت ...
عمه گفت :با من ؟
_اره ....
اونم بلند شد و رفت ...مامان دست من رو گرفت و کشید سمت خودش و گفت :
کجا بودی تو ؟
_من؟ ...همینجاها....
_خانم بزرگ چیکار عمه ات داشت ؟
_چمیدونم ...
نشستم کنار بقیه ،ولی نمیتونستم ذهنم رو جمع و جور کنم، چرا اینقدر این قضیه یهو بزرگ شد ...اونروز اونقدری حالم بد بود که همه متوجه شده بودن و مدام از بزرگ و کوچیک میپرسیدن :چت شده چرا ناراحتی ؟
و من جوابی نداشتم بهشون بدم عمه شمسی که برگشت توی اتاق اونم پکر بود انگار خانم بزرگ با اونم دعوا کرده بود.
رضا تا شب پیداش نبود، زهره هم از اشپزخونه بیرون نیومد ،مامان و زن عمو کنار هم نشسته بودن و منم اونروز از اتاق بیرون نرفتم مامان میگفت :احتمالا سرما خوردی اینقدر بی‌حالی ؟
و همین شد بهانه ای برای اینکه از جام جم نخورم.. زن عمو به مامان گفت :
اشتباه نکنم اتفاقی افتاده !
_اره منم شک کردم از ظهری همه اشون مشکوکن .‌‌
_میگم نکنه رضا و زهره دعواشون شده اخه زهره چشماش اشکی بود ...
_بعید هم نیست، من موندم شمسی با چه دلی این دو تا رو این کنار هم نگه داشته ...
_چمیدونم، انگاری زورشون به پسره نمیرسه، دیدم چند باری شمسی داشت به زهره تذکر میداد ..
_دختر عقد کرده همینه! والا من طاقت موندن دختر عقدی تو خونه ام رو ندارم، معصومه(خواهر مریم و دختر بزرگ عمو کمال)یه زمانی شوهر کنه همون روز عقد باید عروسی بگیرن ...
سر سفره شام باز  رضا نبودش آقا بزرگ گفت :پس کجا موند این پسر ؟!
خانم بزرگ گفت :شاید داره وسایلش رو جمع میکنه !
_کجا میره ؟
_انگار کار داره میخواد بره تهران ...
دیکه کسی چیزی نگفت، صبح روز بعد با صدای عمه شمسی بیدار شدم ....ما دخترها توی اتاق لب ایوون میخوابیدیم نزدیک ترین اتاق به محل رفت و امد هر کسی ما بودیم... مریم و زری طبق معمول خواب بودن... با چیزهایی که دیروز اتفاق افتاده بود و من خودم رو مقصر میدونستم... سرکی کشیدم ببینم چه خبره... رضا پایین پله ها ایستاده بود و زهره و عمه دو تا پله بالاتر بودن عمه اروم داشت میگفت :این بهتره، رضا برگرد تهران ایشالا ما هم برمیگردیم...
_ولی زن عمو این رسمش نیست زهره زن عقدیمه،فقط داشتیم حرف میزدیم ..
_میدونم، اصلا موندن تو اینجا از اول درست نبود ،برگردیم تهران عروسی میگیریم به مادرت هم بگو‌!
زهره هیچ حرفی نمیزد رضا رو بهش گفت: تو یه چیزی بگو!
زهره سرش رو بالا آورد و عمه بهش چشم غره ای رفت زهره گفت :چی بگم بهت گفته بودم تو نیا ولی گوش نکردی ...
_ای بابا شماها دیگه کی هستین؟ ایهاالناس زنمه نمیتونم دو کلام تنها باهاش حرف بزنم ؟
عمه نگذاشت حرفش تموم بشه و گفت :
هیس اروم رضا میخوای عالم و ادم بفهمن؟
رضا ساکش رو برداشت و با عصبانیت رو به عمه و زهره گفت :باشه میرم ولی یکی طلبتون‌ !
انگشت اشاره اش رو بالا آورد و رو به زهره گفت :نمیرم تهران، همینجاها حواسم بهت هست ببینم از ۱۰۰ کیلومتری اون پسر داییت رد شدی خودت میدونی‌..
عمه گفت :رضا بسه ،برگرد تهران !
_از اینجا میرم ،ولی هرجایی که بخوام، نه جایی که بهم دستور بدید ...
بعدم گذاشت و رفت‌.. عمه شمسی دوتا دستش رو بالا برد و روی زانوهاش زد و گفت :خدایا منو راحتم کن این بچه شر به پا میکنه ...
بعد دست زهره رو گرفت و کشید سمت اتاقی که بودن ،دیگه نفهمیدم چی شد، ولی عذاب وجدان سنگینی داشتم ،کاش دیروز حرفی نزده بودم، ولی بچه بودم چمیدونستم اوضاع بهم میریزه ...
بعدها که بهش فکر میکردم حق رو به رضا میدادم زهره زنش بود ...هرچی بود اونروز رضا رفت تا چند روز اوضاع اروم بود و عمه هم به خیال خودش فکر میکرد رضا برگشته تهران، به همه همین رو میگفت ..
زن مصیب دختر ارومی بود ... توی رفت و آمدهایی که مردها به تهران انجام میدادن اجازه نمیدادن مصیب گوشه ای از کار رو بگیره حرفشون این بود که :تو تازه دامادی، بهتره پیش زنت بمونی!
مصیب دائم توی اون خونه باغ بود... گاهی میدیدم زیر چشمی زهره رو نگاه میکنه و متوجه نگاههای غم دار زهره به اون هم بودم... با اینکه تازه عروس و داماد بودن، ولی حتی توی جمع ها هم ندیده بودم کنار هم قرار بگیرن.. زن عمو میگفت :حجب و حیا دارن بچه هام !!!
یکهفته ای از رفتن رضا گذشت، زهره نه خوشحال بود نه ناراحت ،عادی بود !!!انگار بود و  نبود رضا براش فرقی نداشت... دیگه ظهر ها که بقیه میخوابیدن منم یه گوشه می نشستم، میترسیدم برم بیرون و باز دسته گلی آب بدم ....اونروز بارون می اومد جلو در اتاق که پنجره کوچیکی داشت ایستادم تا بارون رو ببینم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78770

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

End-to-end encryption is an important feature in messaging, as it's the first step in protecting users from surveillance. The channel also called on people to turn out for illegal assemblies and listed the things that participants should bring along with them, showing prior planning was in the works for riots. The messages also incited people to hurl toxic gas bombs at police and MTR stations, he added. Clear During the meeting with TSE Minister Edson Fachin, Perekopsky also mentioned the TSE channel on the platform as one of the firm's key success stories. Launched as part of the company's commitments to tackle the spread of fake news in Brazil, the verified channel has attracted more than 184,000 members in less than a month. Earlier, crypto enthusiasts had created a self-described “meme app” dubbed “gm” app wherein users would greet each other with “gm” or “good morning” messages. However, in September 2021, the gm app was down after a hacker reportedly gained access to the user data.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American