FAGHADKHADA9 Telegram 78789
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_سیزدهم


رضا یقه اش رو از دست عمو کشید بیرون و گفت :هرکاری از دستت برمیاد بکن ،کوتاهی نکن، حرفام اگه دروغ بود لااقل دختر و پسر از خودشون دفاعی میکردن، دیدی که صداشون هم در نیومد، شاهد هم حی و حاضره ازش بپرسید، خودم پشت پنجره دیدمش ...
بعد هم گذاشت و رفت، چقدر گذشت نمیدونم، ولی مامان من رو اروم برد توی اتاق و نشوند و گفت :نترس مامان جان کسی با تو کاری نداره !
نحوه حرف زدن مامان نشون میداد حالم بده که مامان هم ترسیده....
سکوت بود... انگار همه آدمهایی که بیرون بودن مرده بودن ،یه دفعه صدای داد خانم بزرگ بلند شد که داد زد :
ای واییییییییییی....
مامان دوید بیرون و‌ منهم پشت سرش، همه دور کسی جمع شده بودن ،جلو رفتم آقا بزرگ بود...  روی زمین افتاده بود و همه دورش جمع بودن خانم بزرگ توی سر خودش میزد و عمو کمال داد میزد :زود برید بهداری دکتر بیارید،زود ...
دکتر از بهداری اومد و آقا بزرگ رو بعد از معاینه منتقل کرد بهداری به عمو گفته بود :سکته کرده ،فشار زیادی رو از سر  گذرونده ،گفته بودم نباید تحت فشار عصبی قرار بگیره ....
انگار اون جریان براش خیلی سنگین اومده بو...د آقا بزرگ رو برگردوندن خونه و عمو کمال قدغن کرد که کسی در مورد جریان صبح حرفی نزنه ...زن مصیب ساکش رو پیچیده بود و توی اتاقی که ما بچه ها بودیم بست نشسته بود ‌ مدام میگفت :میخوام برم خونه بابام !!!
زن عمو التماسش میکرد و میگفت :
تو رو خدا اوضاع اینجا رو بیین، بذار ببینیم چی شده؟ اصلا از کجا معلوم پسره راست بگه ؟من اخه بچه خودم رو نمیشناسم ؟
_من هیچی نمیدونم، میخوام برگردم تهران ....
مصیب نمی اومد برای دلداری دادن زنش و اینکه خودش رو بی گناه نشون بده پیشش ،و همین شک همه رو قوی میکرد که حتما چیزی بوده ...
حال اقا بزرگ که کمی بهتر شده بود فرستاده بود دنبال من مامان اومد پیشم و گفت :شهین آقا بزرگ کارت داره ...
رفتم پیشش حالش خوش نبود... با اینحال گفت: بابا اینایی که رضا گفت راست بود ؟
جوابی ندادم...
آقا بزرگ گفت :نترس بگو چی دیدی ؟
_من چیزی ندیدم ...
_یعنی تو به خانم بزرگ چیزی نگفتی ؟
_گفتم، ولی فقط صداشون رو شنیدم...
رو به خانم بزرگ که گوشه اتاق نشسته بود کرد و گفت:ازت بعید،ه چرا این کار رو کردی؟ زن بیا حالا نمیشه این کار رو جمع کرد ...
خانم بزرگ گفت :چیکار کردم مگه؟
_حالا که بدتر شد اون پسر رو سر لج انداختی، ببین چیا گفت بهمون!!
باز برگشت طرف من و گفت :خب بابا تو مصیب و زهره رو دیدی باهام جایی برن؟ رضا گفت پشت پنجره بودی ‌..
_نه ندیدم ...
_خب خداروشکر معلوم شد دروغ میگه ..
_ولی جدا جدا از هم دیدم رفتن... به خدا به هیچکس نگفتم، الان چون شما گفتی و پرسیدی گفتم !
آقا بزرگ‌ دستی روی سینه اش گذاشت و گفت :پس حق داشته پسره !خدا به داد برسه با غلام ...
خانم بزرگ به من گفت :برو ولی به کسی حرفی نزن خب ؟
_باشه ...
از اتاق اومدم بیرون مامان گفت :چی از جون تو میخوان، والا اونایی که خطاکارن یه کلام جواب پس ندادن، اونوقت بچه من ...
عمه پرید به مامان که :بس کن تو هم !
مامان من رو برداشت و رفتیم توی اتاق... اونم  سوالهای آقا بزرگ رو پرسید، منم عین همون حرفا رو جواب دادم مامان گفت :پس همین...
اوضاع خونه بهم ریخته بود ،عمو کمال با مصیب دعوا میکرد و اونم منکر چیزی نمیشد ..زنش هم گوشه ای عزا گرفته بود و زهره از ترسش از اتاق هم بیرون نمی اومد... مصیب وقتی فشارهای همه زیاد شد گفت :بله زهره رو دیدم ،من ازقبل هم بهتون گفته بودم ، ولی گوش ندادید، اونو به زور شوهر دادید ،برای منم به زور زن گرفتید، اینم نتیجه اش ...
زن عمو نالید :جواب پدر مادرش رو چی بدم ؟بگم پسرم دوماه نتونست دخترتون رو نگه داره ،
هر کسی گوشه ای عزا گرفته بود عمو مصیب رو از خونه بیرون کرد و گفت :
حق این که برگردی، نداری... به سلامت هر کجا میخوای بری برو، هر وقت آدم شدی میای دستبوسی زنت، اگه بخشیدت منم می بخشمت!!!
خانم بزرگ گفت به عمو کمال گفت :میخوای همراهت بیام ؟
_نه کجا بیای؟ برسیم تهران تازه قیامت واقعی اونجاست ...
زهره بعد از چند روزی که از اتاق اومد بیرون ،اروم جوری که انگار صداش از ته چاه در میاد گفت: من نمیرم باهاشون !
عمه گفت: مگه دست خودته ،یالا راه بیفته همه اتیشا از زیر سر تو بلند میشه، حالا میگی نمیام ؟
_بابام یه بلایی سر من بیاره....
_هرکاری کنه ایندفعه واقعا حق داره یالا راه بیفت....
عمو کمال جلو رفت و گفت :بذار من با غلام حرف بزنم ...
_فایده نداره داداش، تا دق دلیش رو خالی نکنه اروم نمیگیره ،اول و آخر باید باهاش بریم، ولی حلالتون نمیکنم هرچی از اینجا به بعد سرمن و بچه هام بیاد، مقصرش غلام نیست شمایی با اون بچه بزرگ کردنت ..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1



tgoop.com/faghadkhada9/78789
Create:
Last Update:

#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_سیزدهم


رضا یقه اش رو از دست عمو کشید بیرون و گفت :هرکاری از دستت برمیاد بکن ،کوتاهی نکن، حرفام اگه دروغ بود لااقل دختر و پسر از خودشون دفاعی میکردن، دیدی که صداشون هم در نیومد، شاهد هم حی و حاضره ازش بپرسید، خودم پشت پنجره دیدمش ...
بعد هم گذاشت و رفت، چقدر گذشت نمیدونم، ولی مامان من رو اروم برد توی اتاق و نشوند و گفت :نترس مامان جان کسی با تو کاری نداره !
نحوه حرف زدن مامان نشون میداد حالم بده که مامان هم ترسیده....
سکوت بود... انگار همه آدمهایی که بیرون بودن مرده بودن ،یه دفعه صدای داد خانم بزرگ بلند شد که داد زد :
ای واییییییییییی....
مامان دوید بیرون و‌ منهم پشت سرش، همه دور کسی جمع شده بودن ،جلو رفتم آقا بزرگ بود...  روی زمین افتاده بود و همه دورش جمع بودن خانم بزرگ توی سر خودش میزد و عمو کمال داد میزد :زود برید بهداری دکتر بیارید،زود ...
دکتر از بهداری اومد و آقا بزرگ رو بعد از معاینه منتقل کرد بهداری به عمو گفته بود :سکته کرده ،فشار زیادی رو از سر  گذرونده ،گفته بودم نباید تحت فشار عصبی قرار بگیره ....
انگار اون جریان براش خیلی سنگین اومده بو...د آقا بزرگ رو برگردوندن خونه و عمو کمال قدغن کرد که کسی در مورد جریان صبح حرفی نزنه ...زن مصیب ساکش رو پیچیده بود و توی اتاقی که ما بچه ها بودیم بست نشسته بود ‌ مدام میگفت :میخوام برم خونه بابام !!!
زن عمو التماسش میکرد و میگفت :
تو رو خدا اوضاع اینجا رو بیین، بذار ببینیم چی شده؟ اصلا از کجا معلوم پسره راست بگه ؟من اخه بچه خودم رو نمیشناسم ؟
_من هیچی نمیدونم، میخوام برگردم تهران ....
مصیب نمی اومد برای دلداری دادن زنش و اینکه خودش رو بی گناه نشون بده پیشش ،و همین شک همه رو قوی میکرد که حتما چیزی بوده ...
حال اقا بزرگ که کمی بهتر شده بود فرستاده بود دنبال من مامان اومد پیشم و گفت :شهین آقا بزرگ کارت داره ...
رفتم پیشش حالش خوش نبود... با اینحال گفت: بابا اینایی که رضا گفت راست بود ؟
جوابی ندادم...
آقا بزرگ گفت :نترس بگو چی دیدی ؟
_من چیزی ندیدم ...
_یعنی تو به خانم بزرگ چیزی نگفتی ؟
_گفتم، ولی فقط صداشون رو شنیدم...
رو به خانم بزرگ که گوشه اتاق نشسته بود کرد و گفت:ازت بعید،ه چرا این کار رو کردی؟ زن بیا حالا نمیشه این کار رو جمع کرد ...
خانم بزرگ گفت :چیکار کردم مگه؟
_حالا که بدتر شد اون پسر رو سر لج انداختی، ببین چیا گفت بهمون!!
باز برگشت طرف من و گفت :خب بابا تو مصیب و زهره رو دیدی باهام جایی برن؟ رضا گفت پشت پنجره بودی ‌..
_نه ندیدم ...
_خب خداروشکر معلوم شد دروغ میگه ..
_ولی جدا جدا از هم دیدم رفتن... به خدا به هیچکس نگفتم، الان چون شما گفتی و پرسیدی گفتم !
آقا بزرگ‌ دستی روی سینه اش گذاشت و گفت :پس حق داشته پسره !خدا به داد برسه با غلام ...
خانم بزرگ به من گفت :برو ولی به کسی حرفی نزن خب ؟
_باشه ...
از اتاق اومدم بیرون مامان گفت :چی از جون تو میخوان، والا اونایی که خطاکارن یه کلام جواب پس ندادن، اونوقت بچه من ...
عمه پرید به مامان که :بس کن تو هم !
مامان من رو برداشت و رفتیم توی اتاق... اونم  سوالهای آقا بزرگ رو پرسید، منم عین همون حرفا رو جواب دادم مامان گفت :پس همین...
اوضاع خونه بهم ریخته بود ،عمو کمال با مصیب دعوا میکرد و اونم منکر چیزی نمیشد ..زنش هم گوشه ای عزا گرفته بود و زهره از ترسش از اتاق هم بیرون نمی اومد... مصیب وقتی فشارهای همه زیاد شد گفت :بله زهره رو دیدم ،من ازقبل هم بهتون گفته بودم ، ولی گوش ندادید، اونو به زور شوهر دادید ،برای منم به زور زن گرفتید، اینم نتیجه اش ...
زن عمو نالید :جواب پدر مادرش رو چی بدم ؟بگم پسرم دوماه نتونست دخترتون رو نگه داره ،
هر کسی گوشه ای عزا گرفته بود عمو مصیب رو از خونه بیرون کرد و گفت :
حق این که برگردی، نداری... به سلامت هر کجا میخوای بری برو، هر وقت آدم شدی میای دستبوسی زنت، اگه بخشیدت منم می بخشمت!!!
خانم بزرگ گفت به عمو کمال گفت :میخوای همراهت بیام ؟
_نه کجا بیای؟ برسیم تهران تازه قیامت واقعی اونجاست ...
زهره بعد از چند روزی که از اتاق اومد بیرون ،اروم جوری که انگار صداش از ته چاه در میاد گفت: من نمیرم باهاشون !
عمه گفت: مگه دست خودته ،یالا راه بیفته همه اتیشا از زیر سر تو بلند میشه، حالا میگی نمیام ؟
_بابام یه بلایی سر من بیاره....
_هرکاری کنه ایندفعه واقعا حق داره یالا راه بیفت....
عمو کمال جلو رفت و گفت :بذار من با غلام حرف بزنم ...
_فایده نداره داداش، تا دق دلیش رو خالی نکنه اروم نمیگیره ،اول و آخر باید باهاش بریم، ولی حلالتون نمیکنم هرچی از اینجا به بعد سرمن و بچه هام بیاد، مقصرش غلام نیست شمایی با اون بچه بزرگ کردنت ..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78789

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

End-to-end encryption is an important feature in messaging, as it's the first step in protecting users from surveillance. How to create a business channel on Telegram? (Tutorial) Ng, who had pleaded not guilty to all charges, had been detained for more than 20 months. His channel was said to have contained around 120 messages and photos that incited others to vandalise pro-government shops and commit criminal damage targeting police stations. How to Create a Private or Public Channel on Telegram? Your posting frequency depends on the topic of your channel. If you have a news channel, it’s OK to publish new content every day (or even every hour). For other industries, stick with 2-3 large posts a week.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American