⚡️موفقیت به سمت کسانی میآید که همهچیز در زندگی را صرف اشتیاقشان میکنند.
برای موفق شدن مهم است که فروتن باشید و هرگز نگذارید پول و شهرت در سر شما جای بگیرد.
⚡️قبل از اینکه بتوانید یک میلیاردر باشید باید یاد بگیرید مثل یک میلیاردر فکر کنید.
باید یاد بگیرید چطور به خودتان انگیزه بدهید تا شجاعانه با ترس هایتان روبه رو شوید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برای موفق شدن مهم است که فروتن باشید و هرگز نگذارید پول و شهرت در سر شما جای بگیرد.
⚡️قبل از اینکه بتوانید یک میلیاردر باشید باید یاد بگیرید مثل یک میلیاردر فکر کنید.
باید یاد بگیرید چطور به خودتان انگیزه بدهید تا شجاعانه با ترس هایتان روبه رو شوید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
#دوقسمت پنج وشش
📔دلبر
نگاهم رو تیز کردم و روی صورته برادر داماد زوم کردم البته اون منو نمیدید چون منو مامان کمی دور از جایگاهه عروس داماد بودیم و خیلی تو دید کسی نبودیم
خانواده ی عروس هدیه شون رو دادن و نوبت به خانواده ی داماد رسید به بهونه ی اینکه اینجا چیزی نمیبینم از جام بلند شدم و به مامانگفتم من میرم کمی جلوتر وایمیستم ببینم عروس چی کادو میگیره مامان گفت باشه برو فقط خیلی نزدیک نشو همون یه کنار وایستا تماشا کن رفتم جلو و کنار دخترای ژیگول کرده ی فامیل داماد وایستادمو نگاهمو از روی برادر داماد برنداشتم همین جور که پدر داماد به عروس و پسرش هدیه میداد نگاهه برادر داماد به من افتاد کمی جا خورد نگاهش رو برداشت ودور و برش رو نگاه کرد و دوباره نگاهم کرد لبخند ریزی روی لبش اومد مادرش صداش کرد که هدیه ی عروس رو بده بعد از اینکه هدیه ی عروس رو داد آروم دم گوش مادرش چیزی گفت و مادرش تو جمع دخترا چشمی چرخوند و نگاهش روی من ثابت موند لبخندی بهم زد و زیر لب به پسرش حرفی زد بعد از مراسم کادو دادن آقایون همراهه داماد از سالن زنونه رفتن و مجلس دوباره عادی شد و خانم ها حجابشون رو برداشتن و راحت نشستن صدای موسیقی بلند بود و دخترا همراهه عروس وسط مجلس میرقصیدن همین حین مادر داماد اومد سمته ما و با لبخند گفت دخترم تو هم بیا وسط با جوونا همراهی کن بعد نشست روی صندلی کنار مامان و گفت حاج خانم اجازه بدین دخترخانمتون با جوونا همراه بشه مامان گفت من حرفی ندارم برو دلبر جان برو دوست داری برقص واسه خودت مادر داماد لبخند به لب گفت به به چه اسم قشنگی مثل خودش زیبا و دلنشینه از تعریفه اون زن تو پوستم نمیگنجیدم و مطمئن بودم مادر داماد منو واسه پسر کوچیکه پسند کرده با عشوه ی دخترونه و حیای مخصوص از جام بلند شدمو رفتم تو جمع دخترا و دور عروس شروع به رقصیدن کردم مادر داماد از دور نگام میکرد و با مامان حرف میزد مامان انگار از حرف زدنه با اون زن معذب بود عروس که تو اون جمع تنها آشنای من به حساب میومداومد نزدیک و با مهربونی دستم رو گرفت گفت بیا منو تو باهم برقصیم کمی یخم باز شد و با عروس شروع به رقصیدن کردم نگاهه مادرشوهر که روی عروسش بود در واقع یک تیر و دونشون به حساب میومد چون منو سر تا پا برانداز میکرد
بالأخره مجلس عروسی تموم شد و همگیه مهمونا با هم خداحافظی کردن و منو مامان هم آماده شدیم و رفتیم تو حیاط تا بابا و فرشاد بیان بابا داشت با همکارا و دوستای قدیمی ش خداحافظی میکرد که مادر داماد همراهه پسرش و همسرش اومدن سمته ما کلی تشکر از اومدنه ما کردن برادر داماد با فرشاد دست داد کمی باهم حرف زدن و بابا هم باهاشون دست داد و سرسنگین باهاشون خداحافظی کرد ورفتیم تو ماشین .بابا کلا اینجوری بود آدمایی که زیاد نمیشناخت رو تحویل نمیگرفت تو ماشین سکوت خاصی بود کسی حرف نمیزد فرشاد که رانندگی میکرد و بابا هم جلو نشسته بود و بیرون رو نگاه میکرد مامان هم ساکت بودبرای اینکه جو عوض بشه با شیطنت پرسیدم فرشاد دیدی عروسی بد نبود کلی هم خوش گذشت شام خوبم خوردی فرشاد گفت اییی بد نبود این پسره برادر داماد باهام رفیق شد بابا آروم گفت آدم کسی رو که نمیشناسه باهاش رفیق نمیشه که. فرشاد گفت برادر داماد بود دیگه بالاخره هر دوستی ای یه جور و از یه جا شروع میشه دیگه .بابا گفت عجب شما جوونا خامید .سرد و گرم روزگار رو نچشیدین از من به تو نصیحت بابا جان به هر کسی رفیق نمیگن فرشاد سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت رسیدیم خونه هر کس رفت سمته اتاق خودش و چون همگی خسته شده بودیم سریع خوابمون برد .فردای اون روز بابا و فرشاد صبح رفتن سرکار و منو مامان تنها موندیم از اونجا که خیلی دلم میخواست بدونم مادر داماد چی به مامان گفته سر میز صبحانه بحث رو کشیدم به عروسی و گفتم مامان خانواده ی داماد به نظرم خیلی مودب و با کلاس بودن مادرش خیلی منو نگاه میکرد مامان گفت آره همین دو تا پسر رو داره رامین و امین از تو خوشش اومده بود هی میپرسید چند سالته و قصد ازدواج داره یا نه و این حرفا،.تا گوشام سرخ شد البته ته دلم خوشحال بودم مامان در ادامه گفت بهش گفتم دختر من هنوز کوچیکه درس میخونه حالا حالا ها شوهرش نمیدیم با شنیدنه این حرف انگار اب سردی روی من ریختن خجالت زده گفتم آره من که هنوز دیپلم نگرفتم ولی معلوم بود خیلی با اصالتن ،مامان لبخندی زد و گفت آره هر چی قسمت باشه همونه بابات به هیچ وجه تو رو شوهر نمیده به این زودی بابات میخواد تو بری دانشگاه و خانم دکتر بشی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📔دلبر
نگاهم رو تیز کردم و روی صورته برادر داماد زوم کردم البته اون منو نمیدید چون منو مامان کمی دور از جایگاهه عروس داماد بودیم و خیلی تو دید کسی نبودیم
خانواده ی عروس هدیه شون رو دادن و نوبت به خانواده ی داماد رسید به بهونه ی اینکه اینجا چیزی نمیبینم از جام بلند شدم و به مامانگفتم من میرم کمی جلوتر وایمیستم ببینم عروس چی کادو میگیره مامان گفت باشه برو فقط خیلی نزدیک نشو همون یه کنار وایستا تماشا کن رفتم جلو و کنار دخترای ژیگول کرده ی فامیل داماد وایستادمو نگاهمو از روی برادر داماد برنداشتم همین جور که پدر داماد به عروس و پسرش هدیه میداد نگاهه برادر داماد به من افتاد کمی جا خورد نگاهش رو برداشت ودور و برش رو نگاه کرد و دوباره نگاهم کرد لبخند ریزی روی لبش اومد مادرش صداش کرد که هدیه ی عروس رو بده بعد از اینکه هدیه ی عروس رو داد آروم دم گوش مادرش چیزی گفت و مادرش تو جمع دخترا چشمی چرخوند و نگاهش روی من ثابت موند لبخندی بهم زد و زیر لب به پسرش حرفی زد بعد از مراسم کادو دادن آقایون همراهه داماد از سالن زنونه رفتن و مجلس دوباره عادی شد و خانم ها حجابشون رو برداشتن و راحت نشستن صدای موسیقی بلند بود و دخترا همراهه عروس وسط مجلس میرقصیدن همین حین مادر داماد اومد سمته ما و با لبخند گفت دخترم تو هم بیا وسط با جوونا همراهی کن بعد نشست روی صندلی کنار مامان و گفت حاج خانم اجازه بدین دخترخانمتون با جوونا همراه بشه مامان گفت من حرفی ندارم برو دلبر جان برو دوست داری برقص واسه خودت مادر داماد لبخند به لب گفت به به چه اسم قشنگی مثل خودش زیبا و دلنشینه از تعریفه اون زن تو پوستم نمیگنجیدم و مطمئن بودم مادر داماد منو واسه پسر کوچیکه پسند کرده با عشوه ی دخترونه و حیای مخصوص از جام بلند شدمو رفتم تو جمع دخترا و دور عروس شروع به رقصیدن کردم مادر داماد از دور نگام میکرد و با مامان حرف میزد مامان انگار از حرف زدنه با اون زن معذب بود عروس که تو اون جمع تنها آشنای من به حساب میومداومد نزدیک و با مهربونی دستم رو گرفت گفت بیا منو تو باهم برقصیم کمی یخم باز شد و با عروس شروع به رقصیدن کردم نگاهه مادرشوهر که روی عروسش بود در واقع یک تیر و دونشون به حساب میومد چون منو سر تا پا برانداز میکرد
بالأخره مجلس عروسی تموم شد و همگیه مهمونا با هم خداحافظی کردن و منو مامان هم آماده شدیم و رفتیم تو حیاط تا بابا و فرشاد بیان بابا داشت با همکارا و دوستای قدیمی ش خداحافظی میکرد که مادر داماد همراهه پسرش و همسرش اومدن سمته ما کلی تشکر از اومدنه ما کردن برادر داماد با فرشاد دست داد کمی باهم حرف زدن و بابا هم باهاشون دست داد و سرسنگین باهاشون خداحافظی کرد ورفتیم تو ماشین .بابا کلا اینجوری بود آدمایی که زیاد نمیشناخت رو تحویل نمیگرفت تو ماشین سکوت خاصی بود کسی حرف نمیزد فرشاد که رانندگی میکرد و بابا هم جلو نشسته بود و بیرون رو نگاه میکرد مامان هم ساکت بودبرای اینکه جو عوض بشه با شیطنت پرسیدم فرشاد دیدی عروسی بد نبود کلی هم خوش گذشت شام خوبم خوردی فرشاد گفت اییی بد نبود این پسره برادر داماد باهام رفیق شد بابا آروم گفت آدم کسی رو که نمیشناسه باهاش رفیق نمیشه که. فرشاد گفت برادر داماد بود دیگه بالاخره هر دوستی ای یه جور و از یه جا شروع میشه دیگه .بابا گفت عجب شما جوونا خامید .سرد و گرم روزگار رو نچشیدین از من به تو نصیحت بابا جان به هر کسی رفیق نمیگن فرشاد سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت رسیدیم خونه هر کس رفت سمته اتاق خودش و چون همگی خسته شده بودیم سریع خوابمون برد .فردای اون روز بابا و فرشاد صبح رفتن سرکار و منو مامان تنها موندیم از اونجا که خیلی دلم میخواست بدونم مادر داماد چی به مامان گفته سر میز صبحانه بحث رو کشیدم به عروسی و گفتم مامان خانواده ی داماد به نظرم خیلی مودب و با کلاس بودن مادرش خیلی منو نگاه میکرد مامان گفت آره همین دو تا پسر رو داره رامین و امین از تو خوشش اومده بود هی میپرسید چند سالته و قصد ازدواج داره یا نه و این حرفا،.تا گوشام سرخ شد البته ته دلم خوشحال بودم مامان در ادامه گفت بهش گفتم دختر من هنوز کوچیکه درس میخونه حالا حالا ها شوهرش نمیدیم با شنیدنه این حرف انگار اب سردی روی من ریختن خجالت زده گفتم آره من که هنوز دیپلم نگرفتم ولی معلوم بود خیلی با اصالتن ،مامان لبخندی زد و گفت آره هر چی قسمت باشه همونه بابات به هیچ وجه تو رو شوهر نمیده به این زودی بابات میخواد تو بری دانشگاه و خانم دکتر بشی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✫#ارسالی از اعضای کانال
عنوان داستان: #جرعه_ای_آرامش_2
🥏قسمت دوم
خاله و دخترهایش کلی لباس وکیف وکفش بهم دادند.دایی هم بلیط اتوبوس برایم گرفت.با چشمانی خیس از دایی و خاله ودخترهایش خداحافظی گرفتم.همین که به خانه برگشتم، صدای ونگ ونگ دوقلوها مثل مته روی اعصابم می رفت.ننه توقع داشت دوقلوها رو بغل کنم و از آنها مراقبت کنم.نمیدانست حالم از هر دویشان بهم میخورد.با وجود تمام مشکلات،با معدل بالا،مدرک دیپلم گرفتم.افسوس که نه پولی برای شرکت درکلاسهای آمادگی کنکور داشتم،نه اتاقی که درسکوت وآرامش،کتابهای درسی ام را مرور کنم.باورش سخت است اما شبهای امتحان، توی حمام،درس می خواندم.یه روز دایی رضا و زن دایی ناهید به همراه پسری بلند قامت و لاغراندام، به خونمون اومدند.عماد،برادربزرگ زن دایی بود.اما هرگز او را ندیده بودم.در واقع هیچ کدام،شناختی از یکدیگر نداشتیم.برخلاف دایی رضا،دایی علی بشدت مخالف این وصلت بود.خاله مهری ودخترهایش هم منو از این وصلت برحذر کردند.دایی علی میگفت من مدرک دیپلم دارم و عماد تا کلاس ششم ابتدایی درس خوانده وهیچ سنخیتی با یکدیگر نداریم.چهره وتیپ ظاهری عماد هم چنگی به دل نمیزد.اما با فکر به این که برای همیشه از این خونه شلوغ و پردردسر،راحت میشوم، بله را گفتم وتوی محضر،عقد کردیم.جشن مختصری با حضور خانواده عماد و خانواده مامان توی خونه همسایه برگزار کردیم.اما از اقوام بابا که همگی از راه دور می آمدند وجا و مکانی برای پذیرایی از آنها نداشتیم،دعوت نگرفتیم..
عماد و خانواده اش شبانه به اصفهان برگشتند.مامان هم سفت وسخت پیگیر وام ازدواجم بود تا برایم مختصر جهیزیه ای تهیه کند.بعداز دو هفته، عماد به دیدنم آمد.زیر ذره بین نگاه بابا و مامان و یک لشکر خواهر و برادر،معذب بودیم،همراه عماد به بازار رفتم وکمی توی پارک کنار همدیگر نشستیم.عماد خسته راه بود ومدام خمیازه می کشید.هفت ساعت توی جاده رانندگی کرده بود.خجالت می کشیدم از اینکه اتاقی برای استراحت مهمان نداشتیم.عماد گفت نمی تونم این وضعیت رو تحمل کنم.اصلا نیازی به جهیزیه شما نیست .میخوام آخر همین ماه ازدواج کنیم و بریم سرخونه زندگیمون.
تنها دارایی مامان، یک جفت النگو بود که فروخت و برایم یکی دو دست رختخواب وظرف و ظروف خرید.بابا که این همه سال محبتش را از من وخواهرهایم دریغ کرده بود و فقط قربان صدقه پسرهایش می رفت،حالا از در ملایمت و مهربانی وارد شده بود.شاید هم خوشحال بود که یکی از دخترهایش دیگر مقابل چشمانش نیست.پدر عماد فوت کرده بود و عماد،علاوه بر زن دایی که خواهر بزرگش بود،دو برادر داشت.جشن ازدواجمان در تالار اصفهان برگزار شد.بعد هم توی آپارتمانی که متعلق به عماد بود،ساکن شدیم.خاله مهری هر از گاهی احوالم رو می گرفت.اما دایی علی همچنان سرسنگین بود.دایی رضا و زن دایی معمولا آخر هفته به دیدنمان می آمدند.مامان تماس گرفت و شاکی غرید؛ چرا نمیایی ببینمت؟
-این همه راه بیام کجا؟شوهرم رو ببرم توی پارک یا خونه همسایه؟مسبب همه بدبختی های ما تو و اون شوهرت هستید.
انگار منتظر تلنگری بودم تا همه عقده های درونم رو خالی کنم و پربغض، تماس رو پایان دادم.عماد مغازه پارچه فروشی لوکس و بزرگی داشت.انواع پارچه های گرانقیت مجلسی توی مغازه اش دیده میشد.درآمدش بالا بود و مشکل مالی نداشتیم.بهترین و با کیفیت ترین میوه ها وخوراکیها رو میخرید.خوراکیهایی که هرگز توی خونه بابا ندیده بودم.مامان به خاطر حقوق ناچیز بابا،میوه های ارزان قیمت وبی کیفیت می خرید.در واقع،خونه بابا بی شباهت به پادگان نظامی نبود.همگی مثل سربازها صف کشیده و هر کس غذایش را تحویل می گرفت.مبادا کسی سهم غذای دیگری را بالا بکشد.تعداد خواهر برادرهایم آنقدر زیاد بود که بابا اسمشان را فراموش می کرد یا به اشتباه صدایشان میزد.حالا من بودم و عماد و یک عالمه غذا و میوه های متنوع ،هرچند با فکر به خواهر برادرهایم،به سختی از گلویم پایین می رفت.عماد کلی پول تو جیبی بهم میداد.توی خونه بابا قناعت کردن را یاد گرفته بودم.اهل ولخرجی و بریز بپاش و پوشیدن لباسهای آنچنانی نبودم.
🥏#ادامه_دارد....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
@Faghadkhada9
✫#ارسالی از اعضای کانال
عنوان داستان: #جرعه_ای_آرامش_2
🥏قسمت دوم
خاله و دخترهایش کلی لباس وکیف وکفش بهم دادند.دایی هم بلیط اتوبوس برایم گرفت.با چشمانی خیس از دایی و خاله ودخترهایش خداحافظی گرفتم.همین که به خانه برگشتم، صدای ونگ ونگ دوقلوها مثل مته روی اعصابم می رفت.ننه توقع داشت دوقلوها رو بغل کنم و از آنها مراقبت کنم.نمیدانست حالم از هر دویشان بهم میخورد.با وجود تمام مشکلات،با معدل بالا،مدرک دیپلم گرفتم.افسوس که نه پولی برای شرکت درکلاسهای آمادگی کنکور داشتم،نه اتاقی که درسکوت وآرامش،کتابهای درسی ام را مرور کنم.باورش سخت است اما شبهای امتحان، توی حمام،درس می خواندم.یه روز دایی رضا و زن دایی ناهید به همراه پسری بلند قامت و لاغراندام، به خونمون اومدند.عماد،برادربزرگ زن دایی بود.اما هرگز او را ندیده بودم.در واقع هیچ کدام،شناختی از یکدیگر نداشتیم.برخلاف دایی رضا،دایی علی بشدت مخالف این وصلت بود.خاله مهری ودخترهایش هم منو از این وصلت برحذر کردند.دایی علی میگفت من مدرک دیپلم دارم و عماد تا کلاس ششم ابتدایی درس خوانده وهیچ سنخیتی با یکدیگر نداریم.چهره وتیپ ظاهری عماد هم چنگی به دل نمیزد.اما با فکر به این که برای همیشه از این خونه شلوغ و پردردسر،راحت میشوم، بله را گفتم وتوی محضر،عقد کردیم.جشن مختصری با حضور خانواده عماد و خانواده مامان توی خونه همسایه برگزار کردیم.اما از اقوام بابا که همگی از راه دور می آمدند وجا و مکانی برای پذیرایی از آنها نداشتیم،دعوت نگرفتیم..
عماد و خانواده اش شبانه به اصفهان برگشتند.مامان هم سفت وسخت پیگیر وام ازدواجم بود تا برایم مختصر جهیزیه ای تهیه کند.بعداز دو هفته، عماد به دیدنم آمد.زیر ذره بین نگاه بابا و مامان و یک لشکر خواهر و برادر،معذب بودیم،همراه عماد به بازار رفتم وکمی توی پارک کنار همدیگر نشستیم.عماد خسته راه بود ومدام خمیازه می کشید.هفت ساعت توی جاده رانندگی کرده بود.خجالت می کشیدم از اینکه اتاقی برای استراحت مهمان نداشتیم.عماد گفت نمی تونم این وضعیت رو تحمل کنم.اصلا نیازی به جهیزیه شما نیست .میخوام آخر همین ماه ازدواج کنیم و بریم سرخونه زندگیمون.
تنها دارایی مامان، یک جفت النگو بود که فروخت و برایم یکی دو دست رختخواب وظرف و ظروف خرید.بابا که این همه سال محبتش را از من وخواهرهایم دریغ کرده بود و فقط قربان صدقه پسرهایش می رفت،حالا از در ملایمت و مهربانی وارد شده بود.شاید هم خوشحال بود که یکی از دخترهایش دیگر مقابل چشمانش نیست.پدر عماد فوت کرده بود و عماد،علاوه بر زن دایی که خواهر بزرگش بود،دو برادر داشت.جشن ازدواجمان در تالار اصفهان برگزار شد.بعد هم توی آپارتمانی که متعلق به عماد بود،ساکن شدیم.خاله مهری هر از گاهی احوالم رو می گرفت.اما دایی علی همچنان سرسنگین بود.دایی رضا و زن دایی معمولا آخر هفته به دیدنمان می آمدند.مامان تماس گرفت و شاکی غرید؛ چرا نمیایی ببینمت؟
-این همه راه بیام کجا؟شوهرم رو ببرم توی پارک یا خونه همسایه؟مسبب همه بدبختی های ما تو و اون شوهرت هستید.
انگار منتظر تلنگری بودم تا همه عقده های درونم رو خالی کنم و پربغض، تماس رو پایان دادم.عماد مغازه پارچه فروشی لوکس و بزرگی داشت.انواع پارچه های گرانقیت مجلسی توی مغازه اش دیده میشد.درآمدش بالا بود و مشکل مالی نداشتیم.بهترین و با کیفیت ترین میوه ها وخوراکیها رو میخرید.خوراکیهایی که هرگز توی خونه بابا ندیده بودم.مامان به خاطر حقوق ناچیز بابا،میوه های ارزان قیمت وبی کیفیت می خرید.در واقع،خونه بابا بی شباهت به پادگان نظامی نبود.همگی مثل سربازها صف کشیده و هر کس غذایش را تحویل می گرفت.مبادا کسی سهم غذای دیگری را بالا بکشد.تعداد خواهر برادرهایم آنقدر زیاد بود که بابا اسمشان را فراموش می کرد یا به اشتباه صدایشان میزد.حالا من بودم و عماد و یک عالمه غذا و میوه های متنوع ،هرچند با فکر به خواهر برادرهایم،به سختی از گلویم پایین می رفت.عماد کلی پول تو جیبی بهم میداد.توی خونه بابا قناعت کردن را یاد گرفته بودم.اهل ولخرجی و بریز بپاش و پوشیدن لباسهای آنچنانی نبودم.
🥏#ادامه_دارد....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#داستان مریم وعباس
#قسمت پنجاه وپنج
مامان نتونست آروم بشینه و زنگ زد به عباس و کلی بهش بد و بیراه گفت و عباس فقط میگفت که خود مریم به من همچین پیشنهادی داده و الان خودش زده زیر همه چی ...
مامان به مادر عباس هم زنگ زد و بعد از چند دقیقه گوشی رو محکم کوبید ..
دوباره خواست من رو سرزنش کنه بابت کارهام که بابا سرش داد زد و گفت این دختر هر کار کرده که زندگیش حفظ بشه ، دیگه حق نداری بهش یک کلمه حرف بزنی ..
مامان ساکت شد و کمکم کرد وسایلم رو ببرم بالا و جابه جا کنم ..
هنوز یک ساعت از اومدنم نگذشته بود که عباس اومد دنبالم .. تا صداش رو شنیدم از پله ها بالا رفتم و گفتم به هیچ عنوان نمیخوام صداش رو بشنوم .
رفتم به اتاقی که در گذشته مال خودم بود و در رو بستم .. صدای عباس رو میشنیدم که ...
هنوز یک ساعت از اومدنم نگذشته بود که عباس اومد دنبالم .. تا صداش رو شنیدم از پله ها بالا رفتم و گفتم به هیچ عنوان نمیخوام صداش رو بشنوم .
رفتم به اتاقی که در گذشته مال خودم بود و در رو بستم ..
صدای عباس رو میشنیدم که خودش رو توجیح میکرد و جوری وانمود میکرد که مقصر اصلی این ماجرا من هستم و چند بار تاکید کرد که من اجازه ندادم عباس به پدر و مادرم خبر بده در حالیکه عباس میخواسته با پدر و مادر من در این مورد مشورت کنه ..
نتونستم خودم رو کنترل کنم و با عصبانیت رفتم پایین و داد زدم من گفتم زن بگیر یا مادرت؟؟ من قول دادم بعد از حامله شدن اون زن دیگه دیدنش نرم ؟؟ من زدم زیر قولم و با زنی که فقط قرار بود بچه به دنیا بیاره دل دادم و قلوه گرفتم ؟؟
صدام از عصبانیت و ناراحتی میلرزید .. داد زدم آره من مقصرم .. من احمقم که تو رو باور داشتم .. به تو و عشقت نسبت به خودم ایمان داشتم ..
اشکهام رو با پشت دستم پاک کردم و گفتم تموم شد .. هر چی بوده ، هر کی مقصر بوده تموم شد من برای یک ثانیه هم نمیتونم دیگه تو رو تحمل کنم ..
عباس هاج و واج نگاهم میکرد .. انگار توقع نداشت اینطوری پیش خانواده ام باهاش رفتار کنم ..
رو کردم به بابا و گفتم بابا از همین فردا اقدام کنیم برای طلاق ..
بابا نگاهش رو از من دزدید و گفت بزار چند روز بگذره الان عصبانی هستی اونوقت چشم ..
قبل از این که من جوابی بدم مامان با عصبانیت گفت یعنی چی چند روز بگذره؟؟ به اندازه ی کافی عمرش رو تو خونه ی فامیلهای نمک نشناست حروم کرده .. اگر تو همراهش نمیری من خودم میرم .. تا جوونه باید یه فکری برا آینده اش و زندگیش بکنه ..
عباس مثل اسفند روی آتیش از جا پرید و ایستاد و به مامان گفت شما از اول هم با من مخالف بودی .. این فکر رو از سرتون بیارید بیرون که من مریم رو طلاق بدم ..
مامان هم بلند شد و روبه روی عباس ایستاد و گفت آره ، واسه چی طلاق بدی ؟ پسردار که شدی .. از مریم هم خرتر از کجا میخواهی پیدا کنی؟؟
عباس به سمتم برگشت و گفت امشب رو اینجا بمون ولی فردا میام دنبالت برمیگردی سر خونه و زندگیت ..
منتظر جواب نموند و با قدمهای تند از خونه بیرون رفت ..
به قدری تو این چند روز از عباس رنجیده بودم که حتی نمیخواستم از پشت نگاهش کنم ..
رو به بابا و مامان کردم و گفتم من صبح زود میرم درخواست طلاق میدم هر کدوم خواستید حمایتم کنید باهام بیایید ..
گفتم و برگشتم به سمت پله ها که بابا گفت خودم باهات میام ..
میدونستم برای بابا سخت بود چون با پسرعموهاش رابطه ی خوبی داشت و میدونست اگر جدایی اتفاق بیوفته ، خواه ناخواه رابطشون خدشه دار میشه ...
⠀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت پنجاه وپنج
مامان نتونست آروم بشینه و زنگ زد به عباس و کلی بهش بد و بیراه گفت و عباس فقط میگفت که خود مریم به من همچین پیشنهادی داده و الان خودش زده زیر همه چی ...
مامان به مادر عباس هم زنگ زد و بعد از چند دقیقه گوشی رو محکم کوبید ..
دوباره خواست من رو سرزنش کنه بابت کارهام که بابا سرش داد زد و گفت این دختر هر کار کرده که زندگیش حفظ بشه ، دیگه حق نداری بهش یک کلمه حرف بزنی ..
مامان ساکت شد و کمکم کرد وسایلم رو ببرم بالا و جابه جا کنم ..
هنوز یک ساعت از اومدنم نگذشته بود که عباس اومد دنبالم .. تا صداش رو شنیدم از پله ها بالا رفتم و گفتم به هیچ عنوان نمیخوام صداش رو بشنوم .
رفتم به اتاقی که در گذشته مال خودم بود و در رو بستم .. صدای عباس رو میشنیدم که ...
هنوز یک ساعت از اومدنم نگذشته بود که عباس اومد دنبالم .. تا صداش رو شنیدم از پله ها بالا رفتم و گفتم به هیچ عنوان نمیخوام صداش رو بشنوم .
رفتم به اتاقی که در گذشته مال خودم بود و در رو بستم ..
صدای عباس رو میشنیدم که خودش رو توجیح میکرد و جوری وانمود میکرد که مقصر اصلی این ماجرا من هستم و چند بار تاکید کرد که من اجازه ندادم عباس به پدر و مادرم خبر بده در حالیکه عباس میخواسته با پدر و مادر من در این مورد مشورت کنه ..
نتونستم خودم رو کنترل کنم و با عصبانیت رفتم پایین و داد زدم من گفتم زن بگیر یا مادرت؟؟ من قول دادم بعد از حامله شدن اون زن دیگه دیدنش نرم ؟؟ من زدم زیر قولم و با زنی که فقط قرار بود بچه به دنیا بیاره دل دادم و قلوه گرفتم ؟؟
صدام از عصبانیت و ناراحتی میلرزید .. داد زدم آره من مقصرم .. من احمقم که تو رو باور داشتم .. به تو و عشقت نسبت به خودم ایمان داشتم ..
اشکهام رو با پشت دستم پاک کردم و گفتم تموم شد .. هر چی بوده ، هر کی مقصر بوده تموم شد من برای یک ثانیه هم نمیتونم دیگه تو رو تحمل کنم ..
عباس هاج و واج نگاهم میکرد .. انگار توقع نداشت اینطوری پیش خانواده ام باهاش رفتار کنم ..
رو کردم به بابا و گفتم بابا از همین فردا اقدام کنیم برای طلاق ..
بابا نگاهش رو از من دزدید و گفت بزار چند روز بگذره الان عصبانی هستی اونوقت چشم ..
قبل از این که من جوابی بدم مامان با عصبانیت گفت یعنی چی چند روز بگذره؟؟ به اندازه ی کافی عمرش رو تو خونه ی فامیلهای نمک نشناست حروم کرده .. اگر تو همراهش نمیری من خودم میرم .. تا جوونه باید یه فکری برا آینده اش و زندگیش بکنه ..
عباس مثل اسفند روی آتیش از جا پرید و ایستاد و به مامان گفت شما از اول هم با من مخالف بودی .. این فکر رو از سرتون بیارید بیرون که من مریم رو طلاق بدم ..
مامان هم بلند شد و روبه روی عباس ایستاد و گفت آره ، واسه چی طلاق بدی ؟ پسردار که شدی .. از مریم هم خرتر از کجا میخواهی پیدا کنی؟؟
عباس به سمتم برگشت و گفت امشب رو اینجا بمون ولی فردا میام دنبالت برمیگردی سر خونه و زندگیت ..
منتظر جواب نموند و با قدمهای تند از خونه بیرون رفت ..
به قدری تو این چند روز از عباس رنجیده بودم که حتی نمیخواستم از پشت نگاهش کنم ..
رو به بابا و مامان کردم و گفتم من صبح زود میرم درخواست طلاق میدم هر کدوم خواستید حمایتم کنید باهام بیایید ..
گفتم و برگشتم به سمت پله ها که بابا گفت خودم باهات میام ..
میدونستم برای بابا سخت بود چون با پسرعموهاش رابطه ی خوبی داشت و میدونست اگر جدایی اتفاق بیوفته ، خواه ناخواه رابطشون خدشه دار میشه ...
⠀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
#داستان مریم و عباس
#قسمت پنجاه وشش
"عباس"
حس میکردم در و دیوار خونه روی سرم خراب شدند .. نبود مریم رو نمیتونستم تحمل کنم ..
تو تاریکی روی کاناپه دراز کشیده بودم ... گوشیم روی ویبره بود .. صدای لرزیدنش رو شنیدم .. نگاهی به ساعتم کردم از یک گذشته بود .. حدس زدم مریم که زنگ میزنه و اون هم دلش برای من تنگ شده .. با این فکر گوشی رو برداشتم .. نرگس بود ..
نمیخواستم جواب بدم ولی وقتی بعد از قطع شدن دوباره زنگ زد جوابش رو دادم .. تا تماس رو برقرار کردم نرگس با ناله گفت عباس .. بیا .. بچه داره دنیا میاد ..
سوئیچم رو برداشتم و توی راه زنگ زدم به مامانم که بره پیش نرگس ..
با سرعت رانندگی میکردم و چند دقیقه بعد رسیدم جلوی خونه ی نرگس ..
در باز بود و وارد که شدم دیدم مامان دست نرگس رو گرفته و از پله ها پایین میاره .. تا منو دید گفت کیسه آبش پاره شده زود باید برسونیم بیمارستان ..
خیابونها خلوت بود و زودتر از معمول به بیمارستان رسیدیم . نرگس موقع رفتن به زایشگاه به ساکی که دست مامان بود اشاره کرد و به من گفت خودم یه دست لباس خریدم تو ساکه ..
با استرس پشت در نشستیم .. صدای فریاد نرگس به گوش میرسید .. مامان زیر لب ذکر میگفت .. نگاهم کرد و گفت اینقدر نرفتیم وسایل بچه بخریم تا زایمان کرد باز خوبه زن به فکری بوده ، یه دست لباس خریده ..
صدای نرگس قطع شد و چند دقیقه بعد پرستار در زایشگاه رو باز کرد و صدامون کرد ..
با لبخند گفت چشمتون روشن یه پسر تپل و سالم .. مامانشم حالش خوبه ..
از خوشحالی با مامان همدیگر رو بغل کردیم .. مامان زنگ زد به بابا که خبر بده .. منم دلم میخواست زنگ بزنم و به مریم خبر بدم ولی ترسیدم ناراحت بشه .. کمی که گذشت بچه رو آوردند و دیدیم .. مامان میگفت کپی امیرعلی.. خداروشکر همبازی میشن .. دلم براش ضعف رفت ..
مامان رفت پیش نرگس و به من گفت تو برگرد خونه .. صبح بیا واسه مرخص کردن و بقیه پول نرگس رو بیار که بهش بدیم ..
فردا تا مرخص کنم نزدیک ظهر شد ..
وارد اتاق نرگس شدم که کمک کنم .. داشت به پسرم شیر میداد و با انگشتش موهای بچه رو نوازش میکرد .. مامان گفت تا بچه شیر میخوره من میرم دستشویی..
کنار تخت نشستم و با لذت شیر خوردن بچه رو نگاه میکردم که قطره ی اشکی روی لباس بچه افتاد .. به نرگس نگاه کردم ، گریه میکرد .. حرفی نزدم ..
بدون اینکه نگاهم کنه با بغض گفت میشه فقط سه روز، سه روز اجازه بدی نگهش دارم تا شیر خودم رو بخوره؟؟
خیره شده بودم به بچه که وقتی یک لحظه سینه ی نرگس عقب رفت چطور با دهنش دنبال سینه میگشت .. اون لحظه نه به نرگس که فقط دلم به پسرم سوخت و گفتم باشه .. ولی فقط سه روز حتی یک ساعت هم بیشتر اجازه نمیدم ...
⠀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت پنجاه وشش
"عباس"
حس میکردم در و دیوار خونه روی سرم خراب شدند .. نبود مریم رو نمیتونستم تحمل کنم ..
تو تاریکی روی کاناپه دراز کشیده بودم ... گوشیم روی ویبره بود .. صدای لرزیدنش رو شنیدم .. نگاهی به ساعتم کردم از یک گذشته بود .. حدس زدم مریم که زنگ میزنه و اون هم دلش برای من تنگ شده .. با این فکر گوشی رو برداشتم .. نرگس بود ..
نمیخواستم جواب بدم ولی وقتی بعد از قطع شدن دوباره زنگ زد جوابش رو دادم .. تا تماس رو برقرار کردم نرگس با ناله گفت عباس .. بیا .. بچه داره دنیا میاد ..
سوئیچم رو برداشتم و توی راه زنگ زدم به مامانم که بره پیش نرگس ..
با سرعت رانندگی میکردم و چند دقیقه بعد رسیدم جلوی خونه ی نرگس ..
در باز بود و وارد که شدم دیدم مامان دست نرگس رو گرفته و از پله ها پایین میاره .. تا منو دید گفت کیسه آبش پاره شده زود باید برسونیم بیمارستان ..
خیابونها خلوت بود و زودتر از معمول به بیمارستان رسیدیم . نرگس موقع رفتن به زایشگاه به ساکی که دست مامان بود اشاره کرد و به من گفت خودم یه دست لباس خریدم تو ساکه ..
با استرس پشت در نشستیم .. صدای فریاد نرگس به گوش میرسید .. مامان زیر لب ذکر میگفت .. نگاهم کرد و گفت اینقدر نرفتیم وسایل بچه بخریم تا زایمان کرد باز خوبه زن به فکری بوده ، یه دست لباس خریده ..
صدای نرگس قطع شد و چند دقیقه بعد پرستار در زایشگاه رو باز کرد و صدامون کرد ..
با لبخند گفت چشمتون روشن یه پسر تپل و سالم .. مامانشم حالش خوبه ..
از خوشحالی با مامان همدیگر رو بغل کردیم .. مامان زنگ زد به بابا که خبر بده .. منم دلم میخواست زنگ بزنم و به مریم خبر بدم ولی ترسیدم ناراحت بشه .. کمی که گذشت بچه رو آوردند و دیدیم .. مامان میگفت کپی امیرعلی.. خداروشکر همبازی میشن .. دلم براش ضعف رفت ..
مامان رفت پیش نرگس و به من گفت تو برگرد خونه .. صبح بیا واسه مرخص کردن و بقیه پول نرگس رو بیار که بهش بدیم ..
فردا تا مرخص کنم نزدیک ظهر شد ..
وارد اتاق نرگس شدم که کمک کنم .. داشت به پسرم شیر میداد و با انگشتش موهای بچه رو نوازش میکرد .. مامان گفت تا بچه شیر میخوره من میرم دستشویی..
کنار تخت نشستم و با لذت شیر خوردن بچه رو نگاه میکردم که قطره ی اشکی روی لباس بچه افتاد .. به نرگس نگاه کردم ، گریه میکرد .. حرفی نزدم ..
بدون اینکه نگاهم کنه با بغض گفت میشه فقط سه روز، سه روز اجازه بدی نگهش دارم تا شیر خودم رو بخوره؟؟
خیره شده بودم به بچه که وقتی یک لحظه سینه ی نرگس عقب رفت چطور با دهنش دنبال سینه میگشت .. اون لحظه نه به نرگس که فقط دلم به پسرم سوخت و گفتم باشه .. ولی فقط سه روز حتی یک ساعت هم بیشتر اجازه نمیدم ...
⠀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
#داستان مریم وعباس
#قسمت پنجاه و هفت
نرگس لبخندی زد و گفت ممنونتم ..
مامان راضی نبود و تمام مسیر رو به من غر زد که قرارمون این نبود و بچه رو بگیر بریم خونمون ولی خودم دلم میخواست پسرم برای سه روز شیر مادرش رو بخوره ..
مامان پشت چشمی برای نرگس نازک کرد و گفت کار خودت رو سخت تر میکنی بعد از سه روز دل کندن برات سخت تر میشه ..
نرگس همونطور که به صورت پسرمون نگاه میکرد گفت ایرادی نداره ..
مامان همراه نرگس بالا رفت و من به خونه ی مامان رفتم .. ناهار خوردم و تصمیم داشتم بعد از چرت کوتاهی دوباره برم دنبال مریم و هرطور شده باهم برگردیم خونه .. بهش حق میدادم ولی توقع این برخورد رو نداشتم .. موقع برگشت هم باهمدیگه میرفتیم برای بچه خرید میکردیم ..
کم کم چشمهام گرم شد خیلی خسته بودم تمام دیشب رو نخوابیده بودم .
چشمهام رو که باز کردم همه جا تاریک بود.. ساعت رو نگاه کردم از ده گذشته بود.
مامان رو صدا کردم بابا از آشپزخونه جواب داد و گفت مامانت پیش نرگسه.. براش شام برد .. تو هم بیا شامت رو بخور ..
بلند شدم و گفتم چرا منو بیدار نکردید میخواستم برم دنبال مریم ..
بابا جواب داد بیا شامت رو بخور باهم میریم ..
+نه بابا .. خودم میرم .. دیروز عصبانی بود تا الان خودش پشیمون شده ..
سرپا یکی دو لقمه خوردم و راه افتادم .. دلم میخواست برم پسرم رو ببینم ولی الان که مریم نبود میترسیدم برم و مریم باز بفهمه
نزدیک خونشون به مریم پیام دادم وسایلت رو جمع کن ده دقیقه دیگه میرسم برگردیم خونه
جوابی نداد .. ماشین رو جلوی در پارک کردم و به مریم زنگ زدم .. جواب نداد .. تا حالا اینطور برام ناز نکرده بود ..
پیاده شدم و زنگ خونشون رو زدم .. چند بار تکرار کردم عمو خودش در رو باز کرد و فقط جواب سلامم رو داد . گفتم اومدم دنبال م..
جواب داد نمیاد برگرد پیش زن و بچه ات.. مریم درخواست طلاق داده وکیل گرفته..
فکر نمیکردم مریم این کار رو کنه با ناراحتی گفتم بزارید خودم باهاش حرف بزنم ..
عمو دستش رو گذاشت جلوی در و گفت من موافق طلاقتون نیستم ولی مریم تصمیمش رو گرفته .. تو هم اینجا واینسا .. در و همسایه میبینن زشته ..
بعد از گفتن این حرف در رو بست و رفت.. باور نمیکردم فقط بخاطر چند تا پیام مریم این کار رو کرده باشه
نشستم تو ماشین و برای مریم نوشتم "تمومش کن این بچه بازیها رو ، امکان نداره طلاقت بدم ، مطمئن باش پام رو تو دادگاه و محضر نمیزارم "
داشتم دیوونه میشدم تا همین الانم چطور تونسته بودم دوری مریم رو طاقت بیارم .. دوباره پیاده شدم. سرم رو بلند کردم مریم از کنار پنجره نگاه میکرد.. تا نگاهش کردم خودش رو عقب کشید.. دوباره بهش پیام دادم میدونم تو هم دلت برام تنگ شده لج نکن برگرد...
#ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت پنجاه و هفت
نرگس لبخندی زد و گفت ممنونتم ..
مامان راضی نبود و تمام مسیر رو به من غر زد که قرارمون این نبود و بچه رو بگیر بریم خونمون ولی خودم دلم میخواست پسرم برای سه روز شیر مادرش رو بخوره ..
مامان پشت چشمی برای نرگس نازک کرد و گفت کار خودت رو سخت تر میکنی بعد از سه روز دل کندن برات سخت تر میشه ..
نرگس همونطور که به صورت پسرمون نگاه میکرد گفت ایرادی نداره ..
مامان همراه نرگس بالا رفت و من به خونه ی مامان رفتم .. ناهار خوردم و تصمیم داشتم بعد از چرت کوتاهی دوباره برم دنبال مریم و هرطور شده باهم برگردیم خونه .. بهش حق میدادم ولی توقع این برخورد رو نداشتم .. موقع برگشت هم باهمدیگه میرفتیم برای بچه خرید میکردیم ..
کم کم چشمهام گرم شد خیلی خسته بودم تمام دیشب رو نخوابیده بودم .
چشمهام رو که باز کردم همه جا تاریک بود.. ساعت رو نگاه کردم از ده گذشته بود.
مامان رو صدا کردم بابا از آشپزخونه جواب داد و گفت مامانت پیش نرگسه.. براش شام برد .. تو هم بیا شامت رو بخور ..
بلند شدم و گفتم چرا منو بیدار نکردید میخواستم برم دنبال مریم ..
بابا جواب داد بیا شامت رو بخور باهم میریم ..
+نه بابا .. خودم میرم .. دیروز عصبانی بود تا الان خودش پشیمون شده ..
سرپا یکی دو لقمه خوردم و راه افتادم .. دلم میخواست برم پسرم رو ببینم ولی الان که مریم نبود میترسیدم برم و مریم باز بفهمه
نزدیک خونشون به مریم پیام دادم وسایلت رو جمع کن ده دقیقه دیگه میرسم برگردیم خونه
جوابی نداد .. ماشین رو جلوی در پارک کردم و به مریم زنگ زدم .. جواب نداد .. تا حالا اینطور برام ناز نکرده بود ..
پیاده شدم و زنگ خونشون رو زدم .. چند بار تکرار کردم عمو خودش در رو باز کرد و فقط جواب سلامم رو داد . گفتم اومدم دنبال م..
جواب داد نمیاد برگرد پیش زن و بچه ات.. مریم درخواست طلاق داده وکیل گرفته..
فکر نمیکردم مریم این کار رو کنه با ناراحتی گفتم بزارید خودم باهاش حرف بزنم ..
عمو دستش رو گذاشت جلوی در و گفت من موافق طلاقتون نیستم ولی مریم تصمیمش رو گرفته .. تو هم اینجا واینسا .. در و همسایه میبینن زشته ..
بعد از گفتن این حرف در رو بست و رفت.. باور نمیکردم فقط بخاطر چند تا پیام مریم این کار رو کرده باشه
نشستم تو ماشین و برای مریم نوشتم "تمومش کن این بچه بازیها رو ، امکان نداره طلاقت بدم ، مطمئن باش پام رو تو دادگاه و محضر نمیزارم "
داشتم دیوونه میشدم تا همین الانم چطور تونسته بودم دوری مریم رو طاقت بیارم .. دوباره پیاده شدم. سرم رو بلند کردم مریم از کنار پنجره نگاه میکرد.. تا نگاهش کردم خودش رو عقب کشید.. دوباره بهش پیام دادم میدونم تو هم دلت برام تنگ شده لج نکن برگرد...
#ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
✨🌹✨
#حجاب_عبادت_است_نه_عادت
🌸🍃الله متعال زن را به حجاب سپس به نماز امر فرموده است تا بیان دارد که حجاب عبادت است نه عادت ، که به حجاب همانند نماز امر می نماید:
وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الْأُولَىٰ ۖ وَأَقِمْنَ الصَّلَاةَ
أحزاب:۳۳
و همچون جاهلیّت پیشین در میان مردم ظاهر نشوید و خودنمائی نکنید (حجاب شرعی را رعایت کنید) و نماز را برپا دارید.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حجاب_عبادت_است_نه_عادت
🌸🍃الله متعال زن را به حجاب سپس به نماز امر فرموده است تا بیان دارد که حجاب عبادت است نه عادت ، که به حجاب همانند نماز امر می نماید:
وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الْأُولَىٰ ۖ وَأَقِمْنَ الصَّلَاةَ
أحزاب:۳۳
و همچون جاهلیّت پیشین در میان مردم ظاهر نشوید و خودنمائی نکنید (حجاب شرعی را رعایت کنید) و نماز را برپا دارید.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
✫#ارسالی از اعضای کانال
عنوان داستان: #جرعه_ای_آرامش_1
🥏قسمت اول
سلام به ادمین محترم وهمراهان همیشگی کانال داستان وپند.🌹
جرعه ای آرامش، حکایت واقعی دختری است از دیار جنوب ومیان خانواده ای پرازدحام که از سرناچاری وصرفا برای رهایی از خانه پدری ومشکلاتش، تن به ازدواج باعماد می دهد و.....
تازه از دبیرستان برگشته بودم.درحال تعویض لباسهایم بودم که ناخواسته صدای بابا رو شنیدم که مامان رو نهیب میزد؛اجازه نمیدم زری.حرفش رو نزن.چند لحظه بعد،بابا پرخشم و عصبانی از اتاق بیرون زد ومامان بیصدا اشک میریخت.
-چی شده مامان؟ اتفاقی افتاده؟
-من....من ناخواسته باردار شدم.
شوکه نگاهش میکنم.
-تو که گفتی دیگه بچه نمیاری؟
-پیش اومد؟ میگی چه خاکی توسرم بریزم؟
-اون بچه رو سقط می کنی مامان!به دنیا نمیاد.شنیدی چی گفتم؟
-بابات اجازه نمیده.
-بابا خیلی بیجا میکنه،بیخود میکنه.همین حالاش هم مثل خر گیر کردید تو گل.
ننه: خجالت بکش.دختره ی چش سفید! چرا توکاری که بهت مربوط نیست ،مداخله میکنی؟
-چون جفتشون گند زدن به زندگیمون.کدوم یک از این دروهمسایه واقوام،هشت تا بچه داره؟ دِ آخه دردتون چیه که هربار یه توله پس میندازید؟نمی دونم بابا از کجاپیداش شد که ناغافل سیلی محکمی نثارم کرد وخون از لب و لوچه ام راه گرفت.پرنفرت وانزجار، به مامان وبابا نگاه کردم.دیگر صبرم لبریز شده بود.از صبح تا شب بشور بساب وآشپزی می کردم.نه تفریح میرفتم نه مسافرت.نه مهمان به خونمون می اومد ونه به مهمانی می رفتیم.مامان به سختی از پس مخارج خونه برمی اومد.یک خانواده ده نفره با چندرغاز حقوق بابا که نظامی بود.خونه محقرمون دوتا اتاق خواب وهال کوچکی داشت.
چندماه بعد،وقتی مامان پرذوق گفت: دوقلو بارداره،انگار دنیا برسرم آوار شد.با فکر به اینکه بزودی ده بچه میشویم،چند جعبه قرص روتوی لیوان خالی کردم.می خواستم خودم رااز این زندگی خلاص کنم.وقتی چشم باز کردم، توی بیمارستان بودم ومعده ام را شستشو می دادند.مامان با چشمانی قرمز و متورم کنارتختم نشسته بود.یک شب توی بیمارستان بستری بودم وروز بعدترخیص شدم.مامان به حدی ترسیده بود که با دایی علی تماس گرفته بود.دایی تمام شب روتوی جاده رانندگی کرده بود.مامان مثلا بچه هارو توی حیاط فرستاد تا دایی کمی استراحت کند و بخوابد.اما با صدای جیغ و فریاد دخترها وشکستن شیشه هال،دایی از خواب پرید و او هم مامان رو به باد شماتت گرفت.
-تو و اون شوهر احمقت فقط بلدید بچه پس بندازید. اصلا به آینده این بچه ها فکر می کنید؟چرا سارا دست به خودکشی زده؟
مامان سرش رو پایین انداخته بود وبیصدا اشک میریخت.دایی گفت وسایلت رو جمع کن میریم خونه خودم. یکی دو دست لباس توی ساک انداختم وهمراه دایی به اصفهان رفتم.دایی و زن دایی فقط یک پسر داشتند که دانشجو بود و من یه جورایی توی خونه دایی معذب بودم.روز بعد علیرغم اصرار دایی و زن دایی، به خونه خاله مهری رفتم.
خاله مهری دودختر داشت وشوهرش هم فوت شده بود.نسیم هم سن خودم بود ونسترن دانشجو بود.خونه وسیع و درندشت خاله، قابل قیاس با خونه محقروکوچیک ما نبود.هرکدام از دخترهایش اتاقی مجزا داشتند.
توی اتاق نسیم رفتم.سرویس خوابش به رنگ سفید بود.کلی مانتو وشال رنگاوارنگ وکیف وکفش مارک داشت.نسیم مثل خاله خونگرم ومهربان بود.جای جای خونه خاله، پراز سکوت وآرامشی دلچسب بود.شب، آرام وبی دغدغه، بدون سروصدا ودعواهای خواهروبرادرهایم خوابیدم.ساعت از نه صبح گذشته بود اما نسیم ونسترن همچنان خواب بودند.من و نسیم هرروز پیاده روی میکردیم ویکی دو بار از آثار تاریخی ومناطق گردشگری اصفهان بازدید کردیم.تعطیلات تابستان به سرعت برق وباد گذشت.حالم گرفت از اینکه دوباره به خونه بابا که حکم قفس را برایم داشت،برمیگشتم.
🥏#ادامه_دارد.....
🥣
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عنوان داستان: #جرعه_ای_آرامش_1
🥏قسمت اول
سلام به ادمین محترم وهمراهان همیشگی کانال داستان وپند.🌹
جرعه ای آرامش، حکایت واقعی دختری است از دیار جنوب ومیان خانواده ای پرازدحام که از سرناچاری وصرفا برای رهایی از خانه پدری ومشکلاتش، تن به ازدواج باعماد می دهد و.....
تازه از دبیرستان برگشته بودم.درحال تعویض لباسهایم بودم که ناخواسته صدای بابا رو شنیدم که مامان رو نهیب میزد؛اجازه نمیدم زری.حرفش رو نزن.چند لحظه بعد،بابا پرخشم و عصبانی از اتاق بیرون زد ومامان بیصدا اشک میریخت.
-چی شده مامان؟ اتفاقی افتاده؟
-من....من ناخواسته باردار شدم.
شوکه نگاهش میکنم.
-تو که گفتی دیگه بچه نمیاری؟
-پیش اومد؟ میگی چه خاکی توسرم بریزم؟
-اون بچه رو سقط می کنی مامان!به دنیا نمیاد.شنیدی چی گفتم؟
-بابات اجازه نمیده.
-بابا خیلی بیجا میکنه،بیخود میکنه.همین حالاش هم مثل خر گیر کردید تو گل.
ننه: خجالت بکش.دختره ی چش سفید! چرا توکاری که بهت مربوط نیست ،مداخله میکنی؟
-چون جفتشون گند زدن به زندگیمون.کدوم یک از این دروهمسایه واقوام،هشت تا بچه داره؟ دِ آخه دردتون چیه که هربار یه توله پس میندازید؟نمی دونم بابا از کجاپیداش شد که ناغافل سیلی محکمی نثارم کرد وخون از لب و لوچه ام راه گرفت.پرنفرت وانزجار، به مامان وبابا نگاه کردم.دیگر صبرم لبریز شده بود.از صبح تا شب بشور بساب وآشپزی می کردم.نه تفریح میرفتم نه مسافرت.نه مهمان به خونمون می اومد ونه به مهمانی می رفتیم.مامان به سختی از پس مخارج خونه برمی اومد.یک خانواده ده نفره با چندرغاز حقوق بابا که نظامی بود.خونه محقرمون دوتا اتاق خواب وهال کوچکی داشت.
چندماه بعد،وقتی مامان پرذوق گفت: دوقلو بارداره،انگار دنیا برسرم آوار شد.با فکر به اینکه بزودی ده بچه میشویم،چند جعبه قرص روتوی لیوان خالی کردم.می خواستم خودم رااز این زندگی خلاص کنم.وقتی چشم باز کردم، توی بیمارستان بودم ومعده ام را شستشو می دادند.مامان با چشمانی قرمز و متورم کنارتختم نشسته بود.یک شب توی بیمارستان بستری بودم وروز بعدترخیص شدم.مامان به حدی ترسیده بود که با دایی علی تماس گرفته بود.دایی تمام شب روتوی جاده رانندگی کرده بود.مامان مثلا بچه هارو توی حیاط فرستاد تا دایی کمی استراحت کند و بخوابد.اما با صدای جیغ و فریاد دخترها وشکستن شیشه هال،دایی از خواب پرید و او هم مامان رو به باد شماتت گرفت.
-تو و اون شوهر احمقت فقط بلدید بچه پس بندازید. اصلا به آینده این بچه ها فکر می کنید؟چرا سارا دست به خودکشی زده؟
مامان سرش رو پایین انداخته بود وبیصدا اشک میریخت.دایی گفت وسایلت رو جمع کن میریم خونه خودم. یکی دو دست لباس توی ساک انداختم وهمراه دایی به اصفهان رفتم.دایی و زن دایی فقط یک پسر داشتند که دانشجو بود و من یه جورایی توی خونه دایی معذب بودم.روز بعد علیرغم اصرار دایی و زن دایی، به خونه خاله مهری رفتم.
خاله مهری دودختر داشت وشوهرش هم فوت شده بود.نسیم هم سن خودم بود ونسترن دانشجو بود.خونه وسیع و درندشت خاله، قابل قیاس با خونه محقروکوچیک ما نبود.هرکدام از دخترهایش اتاقی مجزا داشتند.
توی اتاق نسیم رفتم.سرویس خوابش به رنگ سفید بود.کلی مانتو وشال رنگاوارنگ وکیف وکفش مارک داشت.نسیم مثل خاله خونگرم ومهربان بود.جای جای خونه خاله، پراز سکوت وآرامشی دلچسب بود.شب، آرام وبی دغدغه، بدون سروصدا ودعواهای خواهروبرادرهایم خوابیدم.ساعت از نه صبح گذشته بود اما نسیم ونسترن همچنان خواب بودند.من و نسیم هرروز پیاده روی میکردیم ویکی دو بار از آثار تاریخی ومناطق گردشگری اصفهان بازدید کردیم.تعطیلات تابستان به سرعت برق وباد گذشت.حالم گرفت از اینکه دوباره به خونه بابا که حکم قفس را برایم داشت،برمیگشتم.
🥏#ادامه_دارد.....
🥣
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2😢1
زنهای دهه شصتی…
زنای دهه شصتی، زنای قصههای نگفتهان.
بزرگ شدن بین صف های طولانی و صدای آژیر قرمز… با دفتر مشق ارزون و مداد قرمز کمرنگ.
اونایی که بچگیشون رو با نوار کاست و تلویزیون سیاهوسفید گذروندن،
جوانیشون رو با ویدئو قاچاق و انتظار برای یک پیامک از نوکیا ۱۱۰۰.
زنای دهه شصتی… بزرگ شدن با بوی نفت بخاری،
با قاشقهای استیل و سفرههای سادهای که مادر همیشه براشون عشق میپخت.
اونا نسلِ بیندوراهی بودن… نه اونقدر سنتی که پناه ببرن به دیروز، نه اونقدر مدرن که راحت باشن توی امروز.
زنای دهه شصتی، رویای دانشگاه داشتن، ولی باید با هزار جور باید و نباید میجنگیدن.
لبخند میزدن، حتی وقتی دلتنگی زیر پوستشون غوغا میکرد.
مادر شدن با کمترین توقع، همسر شدن با بیشترین مسئولیت.
اونا یاد گرفتن بجنگن، ولی آروم…
یاد گرفتن بسازن، حتی وقتی دلشون پر از ویرونی بود.
زنای دهه شصتی، نه فقط یک نسل، بلکه خاطرهی یک دورهن.
دورهای که عشق پنهونی بود، نامه عاشقانه یعنی دستخط…
و امید، فقط یک جملهی کوتاه بود: «همهچی درست میشه ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زنای دهه شصتی، زنای قصههای نگفتهان.
بزرگ شدن بین صف های طولانی و صدای آژیر قرمز… با دفتر مشق ارزون و مداد قرمز کمرنگ.
اونایی که بچگیشون رو با نوار کاست و تلویزیون سیاهوسفید گذروندن،
جوانیشون رو با ویدئو قاچاق و انتظار برای یک پیامک از نوکیا ۱۱۰۰.
زنای دهه شصتی… بزرگ شدن با بوی نفت بخاری،
با قاشقهای استیل و سفرههای سادهای که مادر همیشه براشون عشق میپخت.
اونا نسلِ بیندوراهی بودن… نه اونقدر سنتی که پناه ببرن به دیروز، نه اونقدر مدرن که راحت باشن توی امروز.
زنای دهه شصتی، رویای دانشگاه داشتن، ولی باید با هزار جور باید و نباید میجنگیدن.
لبخند میزدن، حتی وقتی دلتنگی زیر پوستشون غوغا میکرد.
مادر شدن با کمترین توقع، همسر شدن با بیشترین مسئولیت.
اونا یاد گرفتن بجنگن، ولی آروم…
یاد گرفتن بسازن، حتی وقتی دلشون پر از ویرونی بود.
زنای دهه شصتی، نه فقط یک نسل، بلکه خاطرهی یک دورهن.
دورهای که عشق پنهونی بود، نامه عاشقانه یعنی دستخط…
و امید، فقط یک جملهی کوتاه بود: «همهچی درست میشه ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1
می گویند اگر با گرگ مواجِه شدی ؛
هرگز با او در نیفت ...
چیزی که یک گرگ را ترسناک می کند ؛ تجربه ی بی همتایش در بی رحمی و کشتار است ... !
گرگ ها تشنه ی دریدنِ انسان هایِ ضعیفند ...
هرگز نباید بهِشان پشت کرده و فرار کنی ،
آنها همین را می خواهند ، ضعف و تسلیمِ تو را ...
باید مستقیم در چشمانشان خیره شوی و قدرتت را به رُخِشان بکشی ، تا دست از سرت بردارند ...
باید بهشان نشان دهی که طعمه ی اشتباهی را انتخاب کرده اند ...
باید با اقتدارت ؛ تَسلیمشان کنی !
این حکایتِ خیلی از آدم هاست ...
حیواناتی ناطق و بی انصاف ...
که دندانشان تیز نیست ؛
اما وحشیانه می درَند ...
و خیلی متمدِّنانه حرف می زنند ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هرگز با او در نیفت ...
چیزی که یک گرگ را ترسناک می کند ؛ تجربه ی بی همتایش در بی رحمی و کشتار است ... !
گرگ ها تشنه ی دریدنِ انسان هایِ ضعیفند ...
هرگز نباید بهِشان پشت کرده و فرار کنی ،
آنها همین را می خواهند ، ضعف و تسلیمِ تو را ...
باید مستقیم در چشمانشان خیره شوی و قدرتت را به رُخِشان بکشی ، تا دست از سرت بردارند ...
باید بهشان نشان دهی که طعمه ی اشتباهی را انتخاب کرده اند ...
باید با اقتدارت ؛ تَسلیمشان کنی !
این حکایتِ خیلی از آدم هاست ...
حیواناتی ناطق و بی انصاف ...
که دندانشان تیز نیست ؛
اما وحشیانه می درَند ...
و خیلی متمدِّنانه حرف می زنند ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2👍1
«لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنفِقُوا مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ» (آل عمران)
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
👍1
«إن الله لا ينسى من لجأ إليه، ولو طال البلاء.»
خدا فراموش نمیکند کسی را که به او پناه برده، هرچند بلا طول بکشد
إیاد فهمی
«هر رنجی که صبرت را میآزماید، پلهایست بهسوی گشایش الهی.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خدا فراموش نمیکند کسی را که به او پناه برده، هرچند بلا طول بکشد
إیاد فهمی
«هر رنجی که صبرت را میآزماید، پلهایست بهسوی گشایش الهی.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام #صابره
🔶 قسمت نهم (آخر)
- هر چند زندگی سختی رو گذروندم و می گذرونم اما دلم نمی خواد در برابر مشکلات تسلیم بشم. امسال کنکور دادم. دعا کن قبول بشم چون اینطوری به بزرگترین آرزوم می رسم. بالاخره به قول خودت زندگی پستی و بلندی زیاد داره و ما باید صبور و مقاوم باشیم!
در میان گریه خندیدم و زن جوان را در آغوش گرفتم و گفتم: «فدات بشم الهی! چقدر دلم می خواست پایان درد دلت با جملات امیدبخش تموم بشه. به امید خدا حتما دانشگاه قبول می شی و کاری می کنی که همه اونایی که یه روزی طردت کردن و نخواستنت بهت غبطه بخورن. من شماره موبایلم رو بهت می دم تا هر وقت کاری داشتی بهم زنگ بزنی. الانم پاشو بریم به کارامون برسیم. به نظرم یک ساعتی هست که اینجا روی این صندلی ها نشستیم!»
زن جوان از جایش بلند شد و وسایلش را برداشت. کنارش ایستادم و منتظر آمدن قطار شدیم. به محض اینکه غول آهنی از راه رسید و توقف کرد، زن جوان داخلش پرید و شروع به تبلیغ اجناسش کرد.
هرازگاهی نگاهی به من که در انتهای واگن نشسته بودم می انداخت و چشمکی می زد. از جایم بلند شدم و سمتش رفتم. یک اسکناس از کیفم درآوردم و سمتش گرفتم و گفتم: «بی زحمت یه جفت از این جورابا بهم بده!»
زن جوان جورابی که انتخاب کرده بودم را از بین وسایلش در آورد و بعد از گفتن «مهمون من باش قابل نداره!» پول را گرفت و جوراب را به دستم داد.
از شهامتش خوشم آمده بود. شرافتمندانه کار می کرد و پول در می آورد.
آرام کنار گوشش گفتم: «راستی نگفتی اسمت چیه؟»
زن جوان در حالیکه آماده رفتن به سمت دیگر واگن می شد، لبخند زنان گفت: «صابره...»
🔰 پایان داستان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔶 قسمت نهم (آخر)
- هر چند زندگی سختی رو گذروندم و می گذرونم اما دلم نمی خواد در برابر مشکلات تسلیم بشم. امسال کنکور دادم. دعا کن قبول بشم چون اینطوری به بزرگترین آرزوم می رسم. بالاخره به قول خودت زندگی پستی و بلندی زیاد داره و ما باید صبور و مقاوم باشیم!
در میان گریه خندیدم و زن جوان را در آغوش گرفتم و گفتم: «فدات بشم الهی! چقدر دلم می خواست پایان درد دلت با جملات امیدبخش تموم بشه. به امید خدا حتما دانشگاه قبول می شی و کاری می کنی که همه اونایی که یه روزی طردت کردن و نخواستنت بهت غبطه بخورن. من شماره موبایلم رو بهت می دم تا هر وقت کاری داشتی بهم زنگ بزنی. الانم پاشو بریم به کارامون برسیم. به نظرم یک ساعتی هست که اینجا روی این صندلی ها نشستیم!»
زن جوان از جایش بلند شد و وسایلش را برداشت. کنارش ایستادم و منتظر آمدن قطار شدیم. به محض اینکه غول آهنی از راه رسید و توقف کرد، زن جوان داخلش پرید و شروع به تبلیغ اجناسش کرد.
هرازگاهی نگاهی به من که در انتهای واگن نشسته بودم می انداخت و چشمکی می زد. از جایم بلند شدم و سمتش رفتم. یک اسکناس از کیفم درآوردم و سمتش گرفتم و گفتم: «بی زحمت یه جفت از این جورابا بهم بده!»
زن جوان جورابی که انتخاب کرده بودم را از بین وسایلش در آورد و بعد از گفتن «مهمون من باش قابل نداره!» پول را گرفت و جوراب را به دستم داد.
از شهامتش خوشم آمده بود. شرافتمندانه کار می کرد و پول در می آورد.
آرام کنار گوشش گفتم: «راستی نگفتی اسمت چیه؟»
زن جوان در حالیکه آماده رفتن به سمت دیگر واگن می شد، لبخند زنان گفت: «صابره...»
🔰 پایان داستان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2❤1
وَ إِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلا رَادَّ لِفَضْلِهِ.
و اگر خدا برایت خوبی بخواهد، هیچ کس مانع فضل او نخواهد شد. :)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وَ إِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلا رَادَّ لِفَضْلِهِ.
و اگر خدا برایت خوبی بخواهد، هیچ کس مانع فضل او نخواهد شد. :)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2😭1
#داستان مریم وعباس
#قسمت پنجاه وهشت
چند دقیقه بعد مریم زنگ زد و جدی گفت عباس از اینجا برو من تصمیمم رو گرفتم دیگه هیچی مثل سابق نمیشه..
آخ که دلم برای صداش هم تنگ شده بود گفتم قربون صدات بشم من همون عباسم که هر طور بود تو رو به دست آوردم الان هم فکر طلاق رو از ذهنت بیرون بیار، تو خواب ببینی من طلاقت بدم..
مریم خونسرد جواب داد نیازی به تو و اومدنت نیست، دادگاه طلاق من رو میده..
گفت و گوشی رو قطع کرد
من این لحن مریم رو تا حالا ندیده بودم .. پاهام رمق حرکت نداشت .
به سمت خونه برگشتم و از بابا خواستم همین الان زنگ بزنه و صحبت کنه.. بابا تلویزیون رو خاموش کرد و کامل برگشت به طرفم و گفت الان که این اتفاقها افتاده راحت تر میتونم حرف دلم رو بزنم . اون برگرده هم برای بچه ات مادر نمیشه.. هر وقت پسرت رو بغل کنه قلبش آتیش میگیره..
بلند شد و چند تا آروم زد روی شونه ام و گفت بزار بره اون دخترم مادر بچه ی خودش بشه ..
نفسم بالا نمیومد .. یک لحظه تصور کردم مریم جدا بشه و با کس دیگه ای ازدواج کنه من حتما میمیرم و اجازه ی همچین کاری رو نمیدم ..
بابا به سمت حیاط رفت و همون لحظه مامان وارد خونه شد . خوشحال بود و از پسرم تعریف میکرد . رو به روم نشست و گفت فکر نمیکردم اینقدر بابای بی ذوقی باشی .. از ظهر نیومدی پسرت رو ببینی ..
حوصله ی حرف زدن نداشتم همونجا دراز کشیدم و گفتم صبح میرم میبینمش..
تمام شب به زندگیم فکر میکردم که خیلی راحت داره از هم میپاشه.. نزدیکی های صبح خوابم برده بود که با تکونهای مامان از خواب پریدم ..
مامان تا چشمهام رو باز کردم نگران گفت کلید خونه ی نرگس رو داری؟ هر چی زنگ میزنم باز نمیکنه ..
دستی به صورتم کشیدم و گفتم حتما خوابه نشنیده .. بزار خودمم بیام کلید دارم ..
با هم به خونه ی نرگس رفتیم .. در رو که باز کردم رختخواب وسط اتاق بود و خبری از نرگس نبود .. در دستشویی و حمام رو زدم اونجا هم نبود .. نه بچه نه نرگس ، هیچ کدوم نبودند ..
سریع شماره موبایلش رو گرفتم.. خاموش بود ..
مامان محکم زد پشت دستش و گفت دیدی گفتم بچه رو بهش نده ، فرار کرده...
بلند داد زدم کجا فرار کرده؟ کجا رو داره که بره؟ حتما بچه حال ندار بوده برده دکتر ، شایدم رفته چیزی بخره ..
مامان زد وسط سینم و گفت اینقدر احمق نباش اگر یکی از اینا بود میتونست به ما زنگ بزنه .. فکر کن ببین کجا میتونه بره ، برو دنبالش تا دیر نشده .. اصلا همین الان برو شکایت کن .. بگو بچم رو دزدیده ..
یاد اشک نرگس افتادم .. حرف مامان درست بود و نرگس پسرم رو دزدیده بود ..
با آقا موسی صحبت کردم خبری نداشت .. تو تهران کسی رو نداشت مادرش هم خبر نداشت که این بارداره و مطمئن بودم اونجا نمیره ...
⠀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت پنجاه وهشت
چند دقیقه بعد مریم زنگ زد و جدی گفت عباس از اینجا برو من تصمیمم رو گرفتم دیگه هیچی مثل سابق نمیشه..
آخ که دلم برای صداش هم تنگ شده بود گفتم قربون صدات بشم من همون عباسم که هر طور بود تو رو به دست آوردم الان هم فکر طلاق رو از ذهنت بیرون بیار، تو خواب ببینی من طلاقت بدم..
مریم خونسرد جواب داد نیازی به تو و اومدنت نیست، دادگاه طلاق من رو میده..
گفت و گوشی رو قطع کرد
من این لحن مریم رو تا حالا ندیده بودم .. پاهام رمق حرکت نداشت .
به سمت خونه برگشتم و از بابا خواستم همین الان زنگ بزنه و صحبت کنه.. بابا تلویزیون رو خاموش کرد و کامل برگشت به طرفم و گفت الان که این اتفاقها افتاده راحت تر میتونم حرف دلم رو بزنم . اون برگرده هم برای بچه ات مادر نمیشه.. هر وقت پسرت رو بغل کنه قلبش آتیش میگیره..
بلند شد و چند تا آروم زد روی شونه ام و گفت بزار بره اون دخترم مادر بچه ی خودش بشه ..
نفسم بالا نمیومد .. یک لحظه تصور کردم مریم جدا بشه و با کس دیگه ای ازدواج کنه من حتما میمیرم و اجازه ی همچین کاری رو نمیدم ..
بابا به سمت حیاط رفت و همون لحظه مامان وارد خونه شد . خوشحال بود و از پسرم تعریف میکرد . رو به روم نشست و گفت فکر نمیکردم اینقدر بابای بی ذوقی باشی .. از ظهر نیومدی پسرت رو ببینی ..
حوصله ی حرف زدن نداشتم همونجا دراز کشیدم و گفتم صبح میرم میبینمش..
تمام شب به زندگیم فکر میکردم که خیلی راحت داره از هم میپاشه.. نزدیکی های صبح خوابم برده بود که با تکونهای مامان از خواب پریدم ..
مامان تا چشمهام رو باز کردم نگران گفت کلید خونه ی نرگس رو داری؟ هر چی زنگ میزنم باز نمیکنه ..
دستی به صورتم کشیدم و گفتم حتما خوابه نشنیده .. بزار خودمم بیام کلید دارم ..
با هم به خونه ی نرگس رفتیم .. در رو که باز کردم رختخواب وسط اتاق بود و خبری از نرگس نبود .. در دستشویی و حمام رو زدم اونجا هم نبود .. نه بچه نه نرگس ، هیچ کدوم نبودند ..
سریع شماره موبایلش رو گرفتم.. خاموش بود ..
مامان محکم زد پشت دستش و گفت دیدی گفتم بچه رو بهش نده ، فرار کرده...
بلند داد زدم کجا فرار کرده؟ کجا رو داره که بره؟ حتما بچه حال ندار بوده برده دکتر ، شایدم رفته چیزی بخره ..
مامان زد وسط سینم و گفت اینقدر احمق نباش اگر یکی از اینا بود میتونست به ما زنگ بزنه .. فکر کن ببین کجا میتونه بره ، برو دنبالش تا دیر نشده .. اصلا همین الان برو شکایت کن .. بگو بچم رو دزدیده ..
یاد اشک نرگس افتادم .. حرف مامان درست بود و نرگس پسرم رو دزدیده بود ..
با آقا موسی صحبت کردم خبری نداشت .. تو تهران کسی رو نداشت مادرش هم خبر نداشت که این بارداره و مطمئن بودم اونجا نمیره ...
⠀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
#داستان مریم و عباس
#قسمت پنجاه ونه
"نرگس"
وقتی شیر میخورد نگاهش میکردم . خدای من چقدر کوچولو بود .. چقدر به نظرم ضعیف و ناتوان بود. ته دلم یه جور خاصی میسوخت.. دلم برای پسرم میسوخت که قراره بی مادر بزرگ بشه .. اگه زن عباس اذیتش کنه چی؟ میگن پسر بچه ها شیطون میشن .. اگه شیطنت کرد و نامادریش کتکش بزنه چی؟؟
اشکهام رو با آستینم پاک کردم و آروم بچه رو گذاشتم روی تشک .. خسته بودم ولی نمیتونستم از بچه ام چشم بردارم . تک تک اعضای صورتش رو تو ذهنم حک میکردم . کنارش دراز کشیدم دست کوچولوش رو تو دستم گرفتم . چشمم به ساعت افتاد . چرا عقربه ها اینقدر با عجله حرکت میکنند .. و چند ساعت دیگه یک روز از سه روز کم میشه .
فکری مثل برق از ذهنم گذشت چرا من باید از جگر گوشه ام جدا بشم .. چرا یک عمر پسرم بی مادر بمونه ، بخاطر قرار بین چند تا آدم دیگه ..
پسرم تکون خورد و گریه کرد دوباره بهش شیر دادم و هر بار که سینه ام رو می مکید تو تصمیمم راسخ تر میشدم ..
همین که بچه رو از خودم جدا کردم کیف پولم رو نگاه کردم اونقدری بود که بتونم خودم رو برسونم به شهرمون..
ساکم رو برداشتم و وسایلم رو جمع کردم و زنگ زدم آژانس .. نیم ساعت بعد رسیدم ترمینال .. با بچه تو بغلم و ساک روی دوشم سختم بود ولی هر قدمی که برمیداشتم بچه ام رو محکمتر به سینه ام فشار می دادم و لذتش سختیها رو از یادم میبرد ..
بلیط گرفتم و ساعت هفت سوار اتوبوس شدم .. همون لحظه موبایلم رو خاموش کردم ..
گرسنه ام بود و دعا دعا میکردم مامان ناهار پخته باشه ..
ساعت یک رسیدم به شهرمون و قبل از رفتن به خونه چکی که عباس داده بود رو نقد کردم و راهی خونه شدم ..
بیشتر از یکسال بود که به شهرمون نیومده بودم وقتی ماشین پیچید توی کوچمون قلبم محکمتر میکوبید .. از برخورد مامان میترسیدم ..
پایین در حیاط رو با پا هول دادم و باز شد .. هنوز مامان این درست نکرده .. وارد حیاط شدم .. مامان کنار شیر آب لباسش رو میشست .. با شنیدن صدا سرش رو بلند کرد و با دیدن من بلند شد ..
همونجا ایستادم و سلام دادم .. مامان با دیدنم بچه بغلم ، خشکش زده بود .. بعد از چند لحظه ، آروم اومد طرفم و گفت نرگس مادر .. چه بی خبر اومدی ..
رسید روبه روم و نگران پرسید این بچه مال کیه؟
لبخندی زدم و گفتم خسته از راه رسیدم نمیزاری بیام تو .. اونجا حرف بزنیم ..
مامان خم شد صورتم رو بوسید و گفت چرا بیا تو .. تا بشینی برات چای میارم ..
به سمت اتاق که میرفتم گفتم مامان یه کمم نون بیار ضعف دارم ..
همین که کفشهام رو درآوردم ولو شدم روی زمین .. چند دقیقه بعد مامان با سینی چای و نیمرو و نان وارد شد ..
سینی رو زمین گذاشت و خم شد روی بچه و دوباره پرسید بچه کیو آوردی ؟
⠀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت پنجاه ونه
"نرگس"
وقتی شیر میخورد نگاهش میکردم . خدای من چقدر کوچولو بود .. چقدر به نظرم ضعیف و ناتوان بود. ته دلم یه جور خاصی میسوخت.. دلم برای پسرم میسوخت که قراره بی مادر بزرگ بشه .. اگه زن عباس اذیتش کنه چی؟ میگن پسر بچه ها شیطون میشن .. اگه شیطنت کرد و نامادریش کتکش بزنه چی؟؟
اشکهام رو با آستینم پاک کردم و آروم بچه رو گذاشتم روی تشک .. خسته بودم ولی نمیتونستم از بچه ام چشم بردارم . تک تک اعضای صورتش رو تو ذهنم حک میکردم . کنارش دراز کشیدم دست کوچولوش رو تو دستم گرفتم . چشمم به ساعت افتاد . چرا عقربه ها اینقدر با عجله حرکت میکنند .. و چند ساعت دیگه یک روز از سه روز کم میشه .
فکری مثل برق از ذهنم گذشت چرا من باید از جگر گوشه ام جدا بشم .. چرا یک عمر پسرم بی مادر بمونه ، بخاطر قرار بین چند تا آدم دیگه ..
پسرم تکون خورد و گریه کرد دوباره بهش شیر دادم و هر بار که سینه ام رو می مکید تو تصمیمم راسخ تر میشدم ..
همین که بچه رو از خودم جدا کردم کیف پولم رو نگاه کردم اونقدری بود که بتونم خودم رو برسونم به شهرمون..
ساکم رو برداشتم و وسایلم رو جمع کردم و زنگ زدم آژانس .. نیم ساعت بعد رسیدم ترمینال .. با بچه تو بغلم و ساک روی دوشم سختم بود ولی هر قدمی که برمیداشتم بچه ام رو محکمتر به سینه ام فشار می دادم و لذتش سختیها رو از یادم میبرد ..
بلیط گرفتم و ساعت هفت سوار اتوبوس شدم .. همون لحظه موبایلم رو خاموش کردم ..
گرسنه ام بود و دعا دعا میکردم مامان ناهار پخته باشه ..
ساعت یک رسیدم به شهرمون و قبل از رفتن به خونه چکی که عباس داده بود رو نقد کردم و راهی خونه شدم ..
بیشتر از یکسال بود که به شهرمون نیومده بودم وقتی ماشین پیچید توی کوچمون قلبم محکمتر میکوبید .. از برخورد مامان میترسیدم ..
پایین در حیاط رو با پا هول دادم و باز شد .. هنوز مامان این درست نکرده .. وارد حیاط شدم .. مامان کنار شیر آب لباسش رو میشست .. با شنیدن صدا سرش رو بلند کرد و با دیدن من بلند شد ..
همونجا ایستادم و سلام دادم .. مامان با دیدنم بچه بغلم ، خشکش زده بود .. بعد از چند لحظه ، آروم اومد طرفم و گفت نرگس مادر .. چه بی خبر اومدی ..
رسید روبه روم و نگران پرسید این بچه مال کیه؟
لبخندی زدم و گفتم خسته از راه رسیدم نمیزاری بیام تو .. اونجا حرف بزنیم ..
مامان خم شد صورتم رو بوسید و گفت چرا بیا تو .. تا بشینی برات چای میارم ..
به سمت اتاق که میرفتم گفتم مامان یه کمم نون بیار ضعف دارم ..
همین که کفشهام رو درآوردم ولو شدم روی زمین .. چند دقیقه بعد مامان با سینی چای و نیمرو و نان وارد شد ..
سینی رو زمین گذاشت و خم شد روی بچه و دوباره پرسید بچه کیو آوردی ؟
⠀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#داستان مریم و عباس
#قسمت شصت
تمام ماجرا رو تعریف کردم
مامان با چشمهای از حدقه در اومده تو سکوت به حرفهام گوش میکرد هر لحظه منتظر بودم جیغ و داد کنه.. ولی برعکس انتظارم اشکش از گوشه ی چشماش سرازیر شد و گفت الهی بمیرم بخاطر من این کار رو کردی کاش میمردم و این روزها رو نمیدیدم
منم پابه پای مامان گریه کردم با صدای گریه بچه آروم شدم و بغلش کردم و شیر دادم .
مامان صورتش رو پاک کرد و گفت این بچه رو بدبخت کردی.. چجوری میخواهی بزرگش کنی ؟مثل خودت با سختی باید زندگی کنه .. کاش میزاشتی پیش باباش میموند ..
کمی پول از کیفم در آوردم و گرفتم طرف مامان و گفتم برای خونه وسایل بخره ..
مامان نفس بلندی کشید و گفت نرگس .. نرگس ..
میون حرفش پریدم و گفتم سه تایی زندگی میکنیم .. تو پسرم رو نگه میداری و منم یه کاری رو شروع میکنم .. تو این مدت که تو تولیدی کار کردم کمی خیاطی یاد گرفتم شروع میکنم به خیاطی کردن ..
مامان گفت مردم نمیگن این بچه رو از کجا آوردی؟؟
با بیحالی دراز کشیدم و گفتم دیگه واسم مهم نیست من که کار خلافی نکردم ..
مامان صداش رو کمی برد بالا و گفت کار خلافی نکردی؟؟ بچه ی مردم رو دزدیدی .. اگر پیدات کنند چی کار میکنی؟ هم بچه رو ازت میگیرن هم ..
حرفش رو ادامه نداد .. چشمهام رو بستم و آروم گفتم پیدا نمیکنند خیالت راحت ..
اون روز مامان کلی مواد غذایی خرید و شام خوشمزه ای درست کرد .. دیگه هم حرفی نزد ..
تمام شب به عباس فکر میکردم حتما تا الان همه جا رو گشته ..
روز بعد تلفنم رو روشن کردم که به آقا موسی زنگ بزنم تا وسایلم رو به سمساری بفروشه و پول پیش خونه رو حساب و کتاب کنه و بریزه به حسابم ..
بالای صد بار عباس بهم زنگ زده بود و چند تا پیام ..
تو تمام پیامهاش التماس کرده بود که بچه رو برگردونم هر چی بخوام بهم میده..
دلم براش سوخت .. منم خودخواهی کرده بودم .. حالا عباس رو از بچه اش جدا کرده بودم .. دلم طاقت نیاورد و به عباس پیام دادم
(من برگشتم شهرمون چون نمیخوام از بچه ام جدا بشم نه سه روز ، نه سه سال بلکه تمام عمر دلم میخواد کنارم باشه .. قول میدم تمام پولت رو بهت برگردونم ولی پسرم رو از من دور نکن )
همین که پیام رو فرستادم عباس زنگ زد .. تا تماس رو برقرار کردم عباس داد زد نرگس به خدا میکشمت .. بچه ی من رو بی خبر بردی نمیگی من از دیروز چی کشیدم .. از جات تکون نمیخوری همین الان میام دنبال پسرم ..
آروم گفتم من پسرم رو نمیدم بهت .. اگه بهت خبر دادم چون دلم نیومد تو رو از بچه ات بی خبر بزارم تو چطور راضی میشی من تمام عمرم مثل این یک روز تو، بی خبر و نگران پسرم باشم ..
عباس چند ثانیه سکوت کرد و گفت آدرس رو برام بفرس دارم میام ....
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت شصت
تمام ماجرا رو تعریف کردم
مامان با چشمهای از حدقه در اومده تو سکوت به حرفهام گوش میکرد هر لحظه منتظر بودم جیغ و داد کنه.. ولی برعکس انتظارم اشکش از گوشه ی چشماش سرازیر شد و گفت الهی بمیرم بخاطر من این کار رو کردی کاش میمردم و این روزها رو نمیدیدم
منم پابه پای مامان گریه کردم با صدای گریه بچه آروم شدم و بغلش کردم و شیر دادم .
مامان صورتش رو پاک کرد و گفت این بچه رو بدبخت کردی.. چجوری میخواهی بزرگش کنی ؟مثل خودت با سختی باید زندگی کنه .. کاش میزاشتی پیش باباش میموند ..
کمی پول از کیفم در آوردم و گرفتم طرف مامان و گفتم برای خونه وسایل بخره ..
مامان نفس بلندی کشید و گفت نرگس .. نرگس ..
میون حرفش پریدم و گفتم سه تایی زندگی میکنیم .. تو پسرم رو نگه میداری و منم یه کاری رو شروع میکنم .. تو این مدت که تو تولیدی کار کردم کمی خیاطی یاد گرفتم شروع میکنم به خیاطی کردن ..
مامان گفت مردم نمیگن این بچه رو از کجا آوردی؟؟
با بیحالی دراز کشیدم و گفتم دیگه واسم مهم نیست من که کار خلافی نکردم ..
مامان صداش رو کمی برد بالا و گفت کار خلافی نکردی؟؟ بچه ی مردم رو دزدیدی .. اگر پیدات کنند چی کار میکنی؟ هم بچه رو ازت میگیرن هم ..
حرفش رو ادامه نداد .. چشمهام رو بستم و آروم گفتم پیدا نمیکنند خیالت راحت ..
اون روز مامان کلی مواد غذایی خرید و شام خوشمزه ای درست کرد .. دیگه هم حرفی نزد ..
تمام شب به عباس فکر میکردم حتما تا الان همه جا رو گشته ..
روز بعد تلفنم رو روشن کردم که به آقا موسی زنگ بزنم تا وسایلم رو به سمساری بفروشه و پول پیش خونه رو حساب و کتاب کنه و بریزه به حسابم ..
بالای صد بار عباس بهم زنگ زده بود و چند تا پیام ..
تو تمام پیامهاش التماس کرده بود که بچه رو برگردونم هر چی بخوام بهم میده..
دلم براش سوخت .. منم خودخواهی کرده بودم .. حالا عباس رو از بچه اش جدا کرده بودم .. دلم طاقت نیاورد و به عباس پیام دادم
(من برگشتم شهرمون چون نمیخوام از بچه ام جدا بشم نه سه روز ، نه سه سال بلکه تمام عمر دلم میخواد کنارم باشه .. قول میدم تمام پولت رو بهت برگردونم ولی پسرم رو از من دور نکن )
همین که پیام رو فرستادم عباس زنگ زد .. تا تماس رو برقرار کردم عباس داد زد نرگس به خدا میکشمت .. بچه ی من رو بی خبر بردی نمیگی من از دیروز چی کشیدم .. از جات تکون نمیخوری همین الان میام دنبال پسرم ..
آروم گفتم من پسرم رو نمیدم بهت .. اگه بهت خبر دادم چون دلم نیومد تو رو از بچه ات بی خبر بزارم تو چطور راضی میشی من تمام عمرم مثل این یک روز تو، بی خبر و نگران پسرم باشم ..
عباس چند ثانیه سکوت کرد و گفت آدرس رو برام بفرس دارم میام ....
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👌1
ثروت چیست؟
*هر چیزی که به شما اضافه میشود و اضافه شدن آن وضعیت موجود شما را بهتر میکند،" ثروت" نامیده میشود*.
*پس برخلاف تصور عموم مردم، ثروت "فقط پول" نیست "درک شما" ، "حس شما" ، "آرامش و آسایش" شما، "سلامتی شما،" "ارتباطات خوب شما" ، خانوادهی "شاد و موفق شما" ، "حس خوب دیگران دربارهی شما" ،"دلشادی" دیگران از دیدار شما، "دلتنگی" دیگران در غیاب شما، احساسات غرورانگیز از یادآوری "خاطرات شیرین و قهرمانانه" شما،" احساس لذت در گفتگو با دوستان قدیمی و یکدل"،" اعتماد و مشاوره دیگران "با شما و نظایر آن،*
*" ثروتهای ارزشمند* *زندگیتان" هستند.*
*اگر به حساب کارتی شما "پول،" به حساب مغزی شما "علم و آگاهی"، به حساب اجرایی شما "کردار نیک" و "انساندوستانه "و به زندگی شما "فرصت کمک به دیگران،" اضافه شود...*
*شما یک انسان:*
*"ارزشمند و ثروتمند" هستید*⚘️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*هر چیزی که به شما اضافه میشود و اضافه شدن آن وضعیت موجود شما را بهتر میکند،" ثروت" نامیده میشود*.
*پس برخلاف تصور عموم مردم، ثروت "فقط پول" نیست "درک شما" ، "حس شما" ، "آرامش و آسایش" شما، "سلامتی شما،" "ارتباطات خوب شما" ، خانوادهی "شاد و موفق شما" ، "حس خوب دیگران دربارهی شما" ،"دلشادی" دیگران از دیدار شما، "دلتنگی" دیگران در غیاب شما، احساسات غرورانگیز از یادآوری "خاطرات شیرین و قهرمانانه" شما،" احساس لذت در گفتگو با دوستان قدیمی و یکدل"،" اعتماد و مشاوره دیگران "با شما و نظایر آن،*
*" ثروتهای ارزشمند* *زندگیتان" هستند.*
*اگر به حساب کارتی شما "پول،" به حساب مغزی شما "علم و آگاهی"، به حساب اجرایی شما "کردار نیک" و "انساندوستانه "و به زندگی شما "فرصت کمک به دیگران،" اضافه شود...*
*شما یک انسان:*
*"ارزشمند و ثروتمند" هستید*⚘️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👌1
#فقه فتوا
ناخنها ( بهداشت ، نگهداری ، نگاه اسلام و پزشکی )
در شریعت اسلامی ، کوتاه کردن ناخنها جزو فطرت و بخشی از پاکیزگی شمرده شده است. پیامبر اکرم ﷺ تعیین فرمودند که ناخنها نباید بیش از چهل شبانه روز رها شوند.
علما بلند گذاشتن ناخنها را حرام یا مکروه به حساب می آورند و نشانهای از بیتوجهی به سنت و بهداشت می دانند .
کسانیکه ناخنهای خود را عمداً بطور غیرعادی بلند میگذارند ، در واقع از پاکیزگی که یکی از شعائر اسلام است فاصله گرفتهاند.
حدیث نبوی
پیامبر ﷺ در حدیث صحیح فرمودهاند: « مَا أَنْهَرَ الدَّمَ وَذُکِرَ اسْمُ اللَّهِ عَلَیْهِ فَکُلُوهُ لَیْسَ السِّنَّ وَالظُّفُرَ...» (بخاری: 3488، مسلم: 1968).
در این روایت ، ناخن همچون وسیلهای ابتدایی و غیر متمدنانه معرفی شده است.
این تشبیه نشان میدهد که رها کردن ناخنها تا حد استفاده بعنوان ابزار ، امری ناپسند و نشانهای از عادت اقوام بدوی است.
بنابراین کسانیکه امروز دم از تمدن میزنند اما ناخنهای خود را بلند میگذارند ، در حقیقت به عادتی فاقد بهداشت روی آوردهاند.
هزینههای بیهوده
امروزه صنعت « ناخن مصنوعی » و « کاشت ناخن » به تجارتی پرخرج تبدیل شده است.
در تهران ، هزینهی اولیهی کاشت ناخن برای یک خانم جوان بطور متوسط بین ۸۰۰ هزار تا ۲ میلیون تومان است و برای ترمیم ماهانه حدود ۵۰۰ هزار تا ۱.۵ میلیون تومان باید پرداخت.
این یعنی یک فرد میتواند سالانه بین ۶ تا ۱۵ میلیون تومان فقط برای نگهداری ناخنهای مصنوعی خرج کند.
چنین هزینههایی سود واقعی یا ضرورت ندارند و تنها جنبه تجملی و نمایشی دارند.
از نگاه شرعی نیز این کار اسراف و تبذیر است که قرآن کریم آن را نکوهش کرده است.
خطرات پزشکی
بلند گذاشتن ناخنها از دیدگاه پزشکی خطرات جدی دارد. زیر ناخن یکی از آلودهترین نقاط بدن است و محل تجمع چرک ، میکروب و قارچ محسوب میشود.
بیماریهایی همچون عفونتهای قارچ ، مشکلات گوارشی بعلت انتقال میکروبها به غذا ، و انتقال تخم انگلهایی مانند آسکاریس از این راه رخ میدهد.
همچنین بیماریهای عفونی خطرناک مانند سالمونلا و ایکولای میتوانند از طریق ناخن آلوده منتقل شوند.
مواد شیمیایی کاشت ناخن مانند ژل و اکریلیک نیز موجب حساسیت پوستی ، آسیب دائمی به بستر ناخن و حتی عفونت چشمی در اثر تماس دست آلوده میشوند.
اسلام ، کوتاه و مرتب نگهداشتن ناخن ها را بخشی از طهارت و فطرت معرفی کرده و علم پزشکی نیز آن را شرط اساسی برای سلامت میداند. بر این اساس ، کسیکه ناخنهای خود را عمداً بلند نگه میدارد یا برای آن هزینههای سنگین میکند ، در حقیقت از سنت نبوی فاصله گرفته است ، سلامت جسمی خود را به خطر انداخته و اقتصاد زندگی خویش را هدر داده است.
📚منابع :
شرح صحیح مسلم از امام نووی و المغنی از ابنقدامه
منابع پزشکی
سازمان جهانی بهداشت (WHO) و کلینیک مایو نیز این حقیقت را تأیید میکنند.
🖊شفیع صادقی
٤٠٤٫٦٫١٠الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ناخنها ( بهداشت ، نگهداری ، نگاه اسلام و پزشکی )
در شریعت اسلامی ، کوتاه کردن ناخنها جزو فطرت و بخشی از پاکیزگی شمرده شده است. پیامبر اکرم ﷺ تعیین فرمودند که ناخنها نباید بیش از چهل شبانه روز رها شوند.
علما بلند گذاشتن ناخنها را حرام یا مکروه به حساب می آورند و نشانهای از بیتوجهی به سنت و بهداشت می دانند .
کسانیکه ناخنهای خود را عمداً بطور غیرعادی بلند میگذارند ، در واقع از پاکیزگی که یکی از شعائر اسلام است فاصله گرفتهاند.
حدیث نبوی
پیامبر ﷺ در حدیث صحیح فرمودهاند: « مَا أَنْهَرَ الدَّمَ وَذُکِرَ اسْمُ اللَّهِ عَلَیْهِ فَکُلُوهُ لَیْسَ السِّنَّ وَالظُّفُرَ...» (بخاری: 3488، مسلم: 1968).
در این روایت ، ناخن همچون وسیلهای ابتدایی و غیر متمدنانه معرفی شده است.
این تشبیه نشان میدهد که رها کردن ناخنها تا حد استفاده بعنوان ابزار ، امری ناپسند و نشانهای از عادت اقوام بدوی است.
بنابراین کسانیکه امروز دم از تمدن میزنند اما ناخنهای خود را بلند میگذارند ، در حقیقت به عادتی فاقد بهداشت روی آوردهاند.
هزینههای بیهوده
امروزه صنعت « ناخن مصنوعی » و « کاشت ناخن » به تجارتی پرخرج تبدیل شده است.
در تهران ، هزینهی اولیهی کاشت ناخن برای یک خانم جوان بطور متوسط بین ۸۰۰ هزار تا ۲ میلیون تومان است و برای ترمیم ماهانه حدود ۵۰۰ هزار تا ۱.۵ میلیون تومان باید پرداخت.
این یعنی یک فرد میتواند سالانه بین ۶ تا ۱۵ میلیون تومان فقط برای نگهداری ناخنهای مصنوعی خرج کند.
چنین هزینههایی سود واقعی یا ضرورت ندارند و تنها جنبه تجملی و نمایشی دارند.
از نگاه شرعی نیز این کار اسراف و تبذیر است که قرآن کریم آن را نکوهش کرده است.
خطرات پزشکی
بلند گذاشتن ناخنها از دیدگاه پزشکی خطرات جدی دارد. زیر ناخن یکی از آلودهترین نقاط بدن است و محل تجمع چرک ، میکروب و قارچ محسوب میشود.
بیماریهایی همچون عفونتهای قارچ ، مشکلات گوارشی بعلت انتقال میکروبها به غذا ، و انتقال تخم انگلهایی مانند آسکاریس از این راه رخ میدهد.
همچنین بیماریهای عفونی خطرناک مانند سالمونلا و ایکولای میتوانند از طریق ناخن آلوده منتقل شوند.
مواد شیمیایی کاشت ناخن مانند ژل و اکریلیک نیز موجب حساسیت پوستی ، آسیب دائمی به بستر ناخن و حتی عفونت چشمی در اثر تماس دست آلوده میشوند.
اسلام ، کوتاه و مرتب نگهداشتن ناخن ها را بخشی از طهارت و فطرت معرفی کرده و علم پزشکی نیز آن را شرط اساسی برای سلامت میداند. بر این اساس ، کسیکه ناخنهای خود را عمداً بلند نگه میدارد یا برای آن هزینههای سنگین میکند ، در حقیقت از سنت نبوی فاصله گرفته است ، سلامت جسمی خود را به خطر انداخته و اقتصاد زندگی خویش را هدر داده است.
📚منابع :
شرح صحیح مسلم از امام نووی و المغنی از ابنقدامه
منابع پزشکی
سازمان جهانی بهداشت (WHO) و کلینیک مایو نیز این حقیقت را تأیید میکنند.
🖊شفیع صادقی
٤٠٤٫٦٫١٠الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1