tgoop.com/faghadkhada9/78638
Last Update:
✫#ارسالی از اعضای کانال
عنوان داستان: #جرعه_ای_آرامش_1
🥏قسمت اول
سلام به ادمین محترم وهمراهان همیشگی کانال داستان وپند.🌹
جرعه ای آرامش، حکایت واقعی دختری است از دیار جنوب ومیان خانواده ای پرازدحام که از سرناچاری وصرفا برای رهایی از خانه پدری ومشکلاتش، تن به ازدواج باعماد می دهد و.....
تازه از دبیرستان برگشته بودم.درحال تعویض لباسهایم بودم که ناخواسته صدای بابا رو شنیدم که مامان رو نهیب میزد؛اجازه نمیدم زری.حرفش رو نزن.چند لحظه بعد،بابا پرخشم و عصبانی از اتاق بیرون زد ومامان بیصدا اشک میریخت.
-چی شده مامان؟ اتفاقی افتاده؟
-من....من ناخواسته باردار شدم.
شوکه نگاهش میکنم.
-تو که گفتی دیگه بچه نمیاری؟
-پیش اومد؟ میگی چه خاکی توسرم بریزم؟
-اون بچه رو سقط می کنی مامان!به دنیا نمیاد.شنیدی چی گفتم؟
-بابات اجازه نمیده.
-بابا خیلی بیجا میکنه،بیخود میکنه.همین حالاش هم مثل خر گیر کردید تو گل.
ننه: خجالت بکش.دختره ی چش سفید! چرا توکاری که بهت مربوط نیست ،مداخله میکنی؟
-چون جفتشون گند زدن به زندگیمون.کدوم یک از این دروهمسایه واقوام،هشت تا بچه داره؟ دِ آخه دردتون چیه که هربار یه توله پس میندازید؟نمی دونم بابا از کجاپیداش شد که ناغافل سیلی محکمی نثارم کرد وخون از لب و لوچه ام راه گرفت.پرنفرت وانزجار، به مامان وبابا نگاه کردم.دیگر صبرم لبریز شده بود.از صبح تا شب بشور بساب وآشپزی می کردم.نه تفریح میرفتم نه مسافرت.نه مهمان به خونمون می اومد ونه به مهمانی می رفتیم.مامان به سختی از پس مخارج خونه برمی اومد.یک خانواده ده نفره با چندرغاز حقوق بابا که نظامی بود.خونه محقرمون دوتا اتاق خواب وهال کوچکی داشت.
چندماه بعد،وقتی مامان پرذوق گفت: دوقلو بارداره،انگار دنیا برسرم آوار شد.با فکر به اینکه بزودی ده بچه میشویم،چند جعبه قرص روتوی لیوان خالی کردم.می خواستم خودم رااز این زندگی خلاص کنم.وقتی چشم باز کردم، توی بیمارستان بودم ومعده ام را شستشو می دادند.مامان با چشمانی قرمز و متورم کنارتختم نشسته بود.یک شب توی بیمارستان بستری بودم وروز بعدترخیص شدم.مامان به حدی ترسیده بود که با دایی علی تماس گرفته بود.دایی تمام شب روتوی جاده رانندگی کرده بود.مامان مثلا بچه هارو توی حیاط فرستاد تا دایی کمی استراحت کند و بخوابد.اما با صدای جیغ و فریاد دخترها وشکستن شیشه هال،دایی از خواب پرید و او هم مامان رو به باد شماتت گرفت.
-تو و اون شوهر احمقت فقط بلدید بچه پس بندازید. اصلا به آینده این بچه ها فکر می کنید؟چرا سارا دست به خودکشی زده؟
مامان سرش رو پایین انداخته بود وبیصدا اشک میریخت.دایی گفت وسایلت رو جمع کن میریم خونه خودم. یکی دو دست لباس توی ساک انداختم وهمراه دایی به اصفهان رفتم.دایی و زن دایی فقط یک پسر داشتند که دانشجو بود و من یه جورایی توی خونه دایی معذب بودم.روز بعد علیرغم اصرار دایی و زن دایی، به خونه خاله مهری رفتم.
خاله مهری دودختر داشت وشوهرش هم فوت شده بود.نسیم هم سن خودم بود ونسترن دانشجو بود.خونه وسیع و درندشت خاله، قابل قیاس با خونه محقروکوچیک ما نبود.هرکدام از دخترهایش اتاقی مجزا داشتند.
توی اتاق نسیم رفتم.سرویس خوابش به رنگ سفید بود.کلی مانتو وشال رنگاوارنگ وکیف وکفش مارک داشت.نسیم مثل خاله خونگرم ومهربان بود.جای جای خونه خاله، پراز سکوت وآرامشی دلچسب بود.شب، آرام وبی دغدغه، بدون سروصدا ودعواهای خواهروبرادرهایم خوابیدم.ساعت از نه صبح گذشته بود اما نسیم ونسترن همچنان خواب بودند.من و نسیم هرروز پیاده روی میکردیم ویکی دو بار از آثار تاریخی ومناطق گردشگری اصفهان بازدید کردیم.تعطیلات تابستان به سرعت برق وباد گذشت.حالم گرفت از اینکه دوباره به خونه بابا که حکم قفس را برایم داشت،برمیگشتم.
🥏#ادامه_دارد.....
🥣
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78638