#داستان مریم و عباس
#قسمت پنجاه ویک
بیشتر از دو ماه از محرمیتمون گذشته بود که یک روز پیش نرگس رفتم ..
لباسهای خوشگل پوشیده بود و کلی آرایش کرده بود . همین که وارد شدم برگه ی آزمایش رو از پشتش آورد جلوی صورتم و گفت مژدگونی بده که داری بابا میشی..
از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم ..
نرگس رو بغل کردم و چند بار بوسیدم ..
یادم افتاد که به مریم قول دادم که وقتی حامله شد دیگه بهش نزدیک نشم
ولی اون لحظه نرگس در نظرم خیلی جذاب اومد و با خودم گفتم فقط این بار .. دیگه اینجا نمیام
اون روز بودن کنار نرگس برام لذت بخش بود ، شاید چون فکر میکردم برای بار آخره...
برگه ی آزمایش رو ازش گرفتم و سفارشات لازم رو بهش دادم و گفتم که دیگه سرکار نمیره و خودم هر ماه خرجش رو میدم و ازش خداحافظی کردم ..
مستقیم به خونه ی مامان رفتم و خبر خوش رو بهش دادم .. مامان از خوشحالی به گریه افتاده بود .. بعد از این که آرومتر شد مقداری پول بهش دادم و گفتم فردا هر چی که برای زن باردار مفید ، بخر و براش ببر ..
مامان از خوشحالی حرفی نزد و منم یک ساعت دیگه به خونه برگشتم .
نمیدونستم این خبر رو چطور به مریم بگم .. هنوز باهام سرسنگین بود و شبها جدا میخوابید ..
دلم براش تنگ شده بود .. تا موقع خواب هر کار کردم نتونستم این خبر رو بهش بگم ..
دو سه روز گذشته بود و من فقط از طریق پیامک از حال نرگس و وضعیتش خبردار میشدم و طبق قولی که به مریم داده بودم به دیدن نرگس نرفتم ..
اون شب طاقتم طاق شده بود و هر طور شده بود کنار مریم خوابیدم و گفتم نرگس حامله است و منم الان سه روزه پیشش نرفتم و دیگه هم نمیرم ..
مریم ساکت شد و آروم نگاهم کرد
.. بعد از چند ماه کنارش به آرامش رسیدم ..
بعد از اون شب دیگه نه مریم از بچه حرفی میزد نه من چیزی میگفتم ..
نرگس هر روز بهم پیام میداد و از حالاتش برام میگفت .. با اینکه اکثرا جوابش رو نمیدادم ولی نرگس دلسرد نمیشد و در روز تا ده تا هم پیام میفرستاد .. تا چهار ماهگی نرگس روی قولم مونده بودم و فقط مامان به دیدنش میرفت ..
ولی روزیکه قرار بود نرگس برای تعیین جنسیت بره، به اصرار مامان و البته میل قلبی خودم ، نرگس رو به مطب بردم ..
وقتی منتظر نشسته بودیم بارها نرگس دستم رو گرفت و کنار گوشم حرفهای عاشقانه زمزمه میکرد .. نوبتمون که شد دکتر تشخیص داد بچمون پسره ..
نرگس خیلی خوشحال بود و گفت دو تایی بریم یه جشن واسه پسرمون بگیریم ..
به یه کافی شاپ رفتیم و گفتم نرگس تو که میدونی قرار نیست بچه رو نگه داری چرا خوشحالی؟؟
نرگس دوباره دستم رو گرفت و گفت همین که تو خوشحالی و به آرزوت میرسی واسه خوشحالی من بسه ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت پنجاه ویک
بیشتر از دو ماه از محرمیتمون گذشته بود که یک روز پیش نرگس رفتم ..
لباسهای خوشگل پوشیده بود و کلی آرایش کرده بود . همین که وارد شدم برگه ی آزمایش رو از پشتش آورد جلوی صورتم و گفت مژدگونی بده که داری بابا میشی..
از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم ..
نرگس رو بغل کردم و چند بار بوسیدم ..
یادم افتاد که به مریم قول دادم که وقتی حامله شد دیگه بهش نزدیک نشم
ولی اون لحظه نرگس در نظرم خیلی جذاب اومد و با خودم گفتم فقط این بار .. دیگه اینجا نمیام
اون روز بودن کنار نرگس برام لذت بخش بود ، شاید چون فکر میکردم برای بار آخره...
برگه ی آزمایش رو ازش گرفتم و سفارشات لازم رو بهش دادم و گفتم که دیگه سرکار نمیره و خودم هر ماه خرجش رو میدم و ازش خداحافظی کردم ..
مستقیم به خونه ی مامان رفتم و خبر خوش رو بهش دادم .. مامان از خوشحالی به گریه افتاده بود .. بعد از این که آرومتر شد مقداری پول بهش دادم و گفتم فردا هر چی که برای زن باردار مفید ، بخر و براش ببر ..
مامان از خوشحالی حرفی نزد و منم یک ساعت دیگه به خونه برگشتم .
نمیدونستم این خبر رو چطور به مریم بگم .. هنوز باهام سرسنگین بود و شبها جدا میخوابید ..
دلم براش تنگ شده بود .. تا موقع خواب هر کار کردم نتونستم این خبر رو بهش بگم ..
دو سه روز گذشته بود و من فقط از طریق پیامک از حال نرگس و وضعیتش خبردار میشدم و طبق قولی که به مریم داده بودم به دیدن نرگس نرفتم ..
اون شب طاقتم طاق شده بود و هر طور شده بود کنار مریم خوابیدم و گفتم نرگس حامله است و منم الان سه روزه پیشش نرفتم و دیگه هم نمیرم ..
مریم ساکت شد و آروم نگاهم کرد
.. بعد از چند ماه کنارش به آرامش رسیدم ..
بعد از اون شب دیگه نه مریم از بچه حرفی میزد نه من چیزی میگفتم ..
نرگس هر روز بهم پیام میداد و از حالاتش برام میگفت .. با اینکه اکثرا جوابش رو نمیدادم ولی نرگس دلسرد نمیشد و در روز تا ده تا هم پیام میفرستاد .. تا چهار ماهگی نرگس روی قولم مونده بودم و فقط مامان به دیدنش میرفت ..
ولی روزیکه قرار بود نرگس برای تعیین جنسیت بره، به اصرار مامان و البته میل قلبی خودم ، نرگس رو به مطب بردم ..
وقتی منتظر نشسته بودیم بارها نرگس دستم رو گرفت و کنار گوشم حرفهای عاشقانه زمزمه میکرد .. نوبتمون که شد دکتر تشخیص داد بچمون پسره ..
نرگس خیلی خوشحال بود و گفت دو تایی بریم یه جشن واسه پسرمون بگیریم ..
به یه کافی شاپ رفتیم و گفتم نرگس تو که میدونی قرار نیست بچه رو نگه داری چرا خوشحالی؟؟
نرگس دوباره دستم رو گرفت و گفت همین که تو خوشحالی و به آرزوت میرسی واسه خوشحالی من بسه ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#داستان مریم و عباس
#قسمت پنجاه ویک
بیشتر از دو ماه از محرمیتمون گذشته بود که یک روز پیش نرگس رفتم ..
لباسهای خوشگل پوشیده بود و کلی آرایش کرده بود . همین که وارد شدم برگه ی آزمایش رو از پشتش آورد جلوی صورتم و گفت مژدگونی بده که داری بابا میشی..
از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم ..
نرگس رو بغل کردم و چند بار بوسیدم ..
یادم افتاد که به مریم قول دادم که وقتی حامله شد دیگه بهش نزدیک نشم
ولی اون لحظه نرگس در نظرم خیلی جذاب اومد و با خودم گفتم فقط این بار .. دیگه اینجا نمیام
اون روز بودن کنار نرگس برام لذت بخش بود ، شاید چون فکر میکردم برای بار آخره...
برگه ی آزمایش رو ازش گرفتم و سفارشات لازم رو بهش دادم و گفتم که دیگه سرکار نمیره و خودم هر ماه خرجش رو میدم و ازش خداحافظی کردم ..
مستقیم به خونه ی مامان رفتم و خبر خوش رو بهش دادم .. مامان از خوشحالی به گریه افتاده بود .. بعد از این که آرومتر شد مقداری پول بهش دادم و گفتم فردا هر چی که برای زن باردار مفید ، بخر و براش ببر ..
مامان از خوشحالی حرفی نزد و منم یک ساعت دیگه به خونه برگشتم .
نمیدونستم این خبر رو چطور به مریم بگم .. هنوز باهام سرسنگین بود و شبها جدا میخوابید ..
دلم براش تنگ شده بود .. تا موقع خواب هر کار کردم نتونستم این خبر رو بهش بگم ..
دو سه روز گذشته بود و من فقط از طریق پیامک از حال نرگس و وضعیتش خبردار میشدم و طبق قولی که به مریم داده بودم به دیدن نرگس نرفتم ..
اون شب طاقتم طاق شده بود و هر طور شده بود کنار مریم خوابیدم و گفتم نرگس حامله است و منم الان سه روزه پیشش نرفتم و دیگه هم نمیرم ..
مریم ساکت شد و آروم نگاهم کرد
.. بعد از چند ماه کنارش به آرامش رسیدم ..
بعد از اون شب دیگه نه مریم از بچه حرفی میزد نه من چیزی میگفتم ..
نرگس هر روز بهم پیام میداد و از حالاتش برام میگفت .. با اینکه اکثرا جوابش رو نمیدادم ولی نرگس دلسرد نمیشد و در روز تا ده تا هم پیام میفرستاد .. تا چهار ماهگی نرگس روی قولم مونده بودم و فقط مامان به دیدنش میرفت ..
ولی روزیکه قرار بود نرگس برای تعیین جنسیت بره، به اصرار مامان و البته میل قلبی خودم ، نرگس رو به مطب بردم ..
وقتی منتظر نشسته بودیم بارها نرگس دستم رو گرفت و کنار گوشم حرفهای عاشقانه زمزمه میکرد .. نوبتمون که شد دکتر تشخیص داد بچمون پسره ..
نرگس خیلی خوشحال بود و گفت دو تایی بریم یه جشن واسه پسرمون بگیریم ..
به یه کافی شاپ رفتیم و گفتم نرگس تو که میدونی قرار نیست بچه رو نگه داری چرا خوشحالی؟؟
نرگس دوباره دستم رو گرفت و گفت همین که تو خوشحالی و به آرزوت میرسی واسه خوشحالی من بسه ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت پنجاه ویک
بیشتر از دو ماه از محرمیتمون گذشته بود که یک روز پیش نرگس رفتم ..
لباسهای خوشگل پوشیده بود و کلی آرایش کرده بود . همین که وارد شدم برگه ی آزمایش رو از پشتش آورد جلوی صورتم و گفت مژدگونی بده که داری بابا میشی..
از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم ..
نرگس رو بغل کردم و چند بار بوسیدم ..
یادم افتاد که به مریم قول دادم که وقتی حامله شد دیگه بهش نزدیک نشم
ولی اون لحظه نرگس در نظرم خیلی جذاب اومد و با خودم گفتم فقط این بار .. دیگه اینجا نمیام
اون روز بودن کنار نرگس برام لذت بخش بود ، شاید چون فکر میکردم برای بار آخره...
برگه ی آزمایش رو ازش گرفتم و سفارشات لازم رو بهش دادم و گفتم که دیگه سرکار نمیره و خودم هر ماه خرجش رو میدم و ازش خداحافظی کردم ..
مستقیم به خونه ی مامان رفتم و خبر خوش رو بهش دادم .. مامان از خوشحالی به گریه افتاده بود .. بعد از این که آرومتر شد مقداری پول بهش دادم و گفتم فردا هر چی که برای زن باردار مفید ، بخر و براش ببر ..
مامان از خوشحالی حرفی نزد و منم یک ساعت دیگه به خونه برگشتم .
نمیدونستم این خبر رو چطور به مریم بگم .. هنوز باهام سرسنگین بود و شبها جدا میخوابید ..
دلم براش تنگ شده بود .. تا موقع خواب هر کار کردم نتونستم این خبر رو بهش بگم ..
دو سه روز گذشته بود و من فقط از طریق پیامک از حال نرگس و وضعیتش خبردار میشدم و طبق قولی که به مریم داده بودم به دیدن نرگس نرفتم ..
اون شب طاقتم طاق شده بود و هر طور شده بود کنار مریم خوابیدم و گفتم نرگس حامله است و منم الان سه روزه پیشش نرفتم و دیگه هم نمیرم ..
مریم ساکت شد و آروم نگاهم کرد
.. بعد از چند ماه کنارش به آرامش رسیدم ..
بعد از اون شب دیگه نه مریم از بچه حرفی میزد نه من چیزی میگفتم ..
نرگس هر روز بهم پیام میداد و از حالاتش برام میگفت .. با اینکه اکثرا جوابش رو نمیدادم ولی نرگس دلسرد نمیشد و در روز تا ده تا هم پیام میفرستاد .. تا چهار ماهگی نرگس روی قولم مونده بودم و فقط مامان به دیدنش میرفت ..
ولی روزیکه قرار بود نرگس برای تعیین جنسیت بره، به اصرار مامان و البته میل قلبی خودم ، نرگس رو به مطب بردم ..
وقتی منتظر نشسته بودیم بارها نرگس دستم رو گرفت و کنار گوشم حرفهای عاشقانه زمزمه میکرد .. نوبتمون که شد دکتر تشخیص داد بچمون پسره ..
نرگس خیلی خوشحال بود و گفت دو تایی بریم یه جشن واسه پسرمون بگیریم ..
به یه کافی شاپ رفتیم و گفتم نرگس تو که میدونی قرار نیست بچه رو نگه داری چرا خوشحالی؟؟
نرگس دوباره دستم رو گرفت و گفت همین که تو خوشحالی و به آرزوت میرسی واسه خوشحالی من بسه ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#داستان مریم وعباس
#قسمت پنجاه ودو
اون شب موقع برگشت کمی خرید کردم و خودم از پله ها بالا بردم و تا نرگس بالا بیاد رفتم آشپزخونه و مشغول جابه جاییشون شدم ..
کارم که تموم شد برگشتم نرگس با پیراهن کوتاه گل گلی وسط اتاق ایستاده بود و با لبخند منو تماشا میکرد ..
دستهاش رو باز کرد و دور گردنم انداخت و آروم کنار گوشم گفت عباس... نرو .. دلم برات تنگ شده...
برخورد نفسش به گردنم باعث شد مورمور بشم و نتونستم خودم رو کنترل کنم و یک ساعتی بیشتر کنار نرگس موندم ..
از اون روز گهگاهی به دیدن نرگس میرفتم و تمام سعیم رو میکردم که مریم متوجه نشه...
روزهایی که به دیدن نرگس میرفتم از عذاب وجدان بود یا چیز دیگه که خیلی بیشتر از قبل به مریم محبت میکردم ..
رابطه ی پنهانی من و نرگس چند ماه ادامه داشت ولی این اواخر احساس میکردم نرگس بد جوری بهم وابسته شده و تصمیم گرفتم دیگه رفت و آمدم رو کم و کمتر کنم تا روز زایمان که قرار بود برای همیشه قطع بشه
**
" نرگس"
عباس نمیدونست که آدرس خونه اش رو دارم .. دو روز بود ندیده بودمش و دلم داشت از دلتنگی میترکید .. من به عباس و صدای عباس و بوی تنش دلبسته بودم و با نبودنش ، قلب و روحم بیمار میشد .. منی که تو ازدواج اولم هیچ عشق و محبتی ندیده بودم و هر روزم کتک بود ، طوری به محبتهای کمرنگ عباس دلباخته بودم که کسی رو جز عباس نمیدیدم ..
پشت تیر چراغ برق ایستادم .. ماشینش جلوی در بود .. پس خونه است. باتصور اینکه الان کنار مریم ، قلبم فشرده شد ، از حسادت .. عباس عشق من بود .. من مادر بچه اش بودم و باید الان کنار ما بود ..
چند دقیقه که گذشت در باز شد و عباس و مریم بیرون اومدند ..
عباس دست مریم رو گرفته بود و به سمت ماشین میرفتند .. عباس در ماشین رو باز کرد و نمیدونم چی گفت که مریم لبخند کوتاهی زد ..
بی اراده به سمتشون رفتم و صدا کردم عباس...
هر دوشون به سمتم برگشتند .. عباس با دیدنم هم تعجب کرد هم عصبی شد .. دست مریم رو ول کرد و با قدمهای بلند خودش رو بهم رسوند و گفت تو اینجا چیکار میکنی؟
شالم رو جلوتر کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم به مریم افتاد که زل زده بود به شکم برجسته ی من ...
عباس بازوم رو گرفت و گفت میگم اینجا چیکار میکنی؟
هنوز جواب نداده بودم که مریم گفت عباس ...
#ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت پنجاه ودو
اون شب موقع برگشت کمی خرید کردم و خودم از پله ها بالا بردم و تا نرگس بالا بیاد رفتم آشپزخونه و مشغول جابه جاییشون شدم ..
کارم که تموم شد برگشتم نرگس با پیراهن کوتاه گل گلی وسط اتاق ایستاده بود و با لبخند منو تماشا میکرد ..
دستهاش رو باز کرد و دور گردنم انداخت و آروم کنار گوشم گفت عباس... نرو .. دلم برات تنگ شده...
برخورد نفسش به گردنم باعث شد مورمور بشم و نتونستم خودم رو کنترل کنم و یک ساعتی بیشتر کنار نرگس موندم ..
از اون روز گهگاهی به دیدن نرگس میرفتم و تمام سعیم رو میکردم که مریم متوجه نشه...
روزهایی که به دیدن نرگس میرفتم از عذاب وجدان بود یا چیز دیگه که خیلی بیشتر از قبل به مریم محبت میکردم ..
رابطه ی پنهانی من و نرگس چند ماه ادامه داشت ولی این اواخر احساس میکردم نرگس بد جوری بهم وابسته شده و تصمیم گرفتم دیگه رفت و آمدم رو کم و کمتر کنم تا روز زایمان که قرار بود برای همیشه قطع بشه
**
" نرگس"
عباس نمیدونست که آدرس خونه اش رو دارم .. دو روز بود ندیده بودمش و دلم داشت از دلتنگی میترکید .. من به عباس و صدای عباس و بوی تنش دلبسته بودم و با نبودنش ، قلب و روحم بیمار میشد .. منی که تو ازدواج اولم هیچ عشق و محبتی ندیده بودم و هر روزم کتک بود ، طوری به محبتهای کمرنگ عباس دلباخته بودم که کسی رو جز عباس نمیدیدم ..
پشت تیر چراغ برق ایستادم .. ماشینش جلوی در بود .. پس خونه است. باتصور اینکه الان کنار مریم ، قلبم فشرده شد ، از حسادت .. عباس عشق من بود .. من مادر بچه اش بودم و باید الان کنار ما بود ..
چند دقیقه که گذشت در باز شد و عباس و مریم بیرون اومدند ..
عباس دست مریم رو گرفته بود و به سمت ماشین میرفتند .. عباس در ماشین رو باز کرد و نمیدونم چی گفت که مریم لبخند کوتاهی زد ..
بی اراده به سمتشون رفتم و صدا کردم عباس...
هر دوشون به سمتم برگشتند .. عباس با دیدنم هم تعجب کرد هم عصبی شد .. دست مریم رو ول کرد و با قدمهای بلند خودش رو بهم رسوند و گفت تو اینجا چیکار میکنی؟
شالم رو جلوتر کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم به مریم افتاد که زل زده بود به شکم برجسته ی من ...
عباس بازوم رو گرفت و گفت میگم اینجا چیکار میکنی؟
هنوز جواب نداده بودم که مریم گفت عباس ...
#ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎2
#حکایت_قدیمی
علی باباخان لات محله
در شهر خوی حدود دویست سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنهای زندگی میکرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق میترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت.
عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او میترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور. این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید. مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد. خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد.
مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه میکنی؟ علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیدهام و اینجا خانهای اجاره کردهام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
علی باباخان لات محله
در شهر خوی حدود دویست سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنهای زندگی میکرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق میترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت.
عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او میترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور. این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید. مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد. خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد.
مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه میکنی؟ علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیدهام و اینجا خانهای اجاره کردهام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏3❤2
در جنگ جهانی دوم سربازی نامهای با این متن برای فرماندهاش نوشت: جناب فرمانده اسلحهام را زیر خاک پنهان کردم، دیگر نمیخواهم بجنگم، این تصمیم بخاطر ترس از مرگ یا عشق به همسر و فرزندانم هم نیست...
راستش را بخواهی، بعد از آنکه یک سرباز دشمن را کشتم، درون جیبهایش را گشتم و چیز عجیبی دیدم. روی یک تکه کاغذ آغشته به خون نوشته شده بود: پدر از روزی که تنهایم گذاشتی هر صبح تا غروب جلوی در چشم به راه تو ام...
“پدر جان، بخدا اگر این بار برگردی تو را محکم در آغوش میگیرم و اجازه نمیدهم دوباره به جنگ برگردی...” من این کودک را در انتظاری بیهوده گذاشتم. او تا چند غروب دیگر چشم انتظار پدر خواهد ماند؟ لعنت بر جنگی که کودکی را از آغوش مهر پدر بیبهره میکند...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
راستش را بخواهی، بعد از آنکه یک سرباز دشمن را کشتم، درون جیبهایش را گشتم و چیز عجیبی دیدم. روی یک تکه کاغذ آغشته به خون نوشته شده بود: پدر از روزی که تنهایم گذاشتی هر صبح تا غروب جلوی در چشم به راه تو ام...
“پدر جان، بخدا اگر این بار برگردی تو را محکم در آغوش میگیرم و اجازه نمیدهم دوباره به جنگ برگردی...” من این کودک را در انتظاری بیهوده گذاشتم. او تا چند غروب دیگر چشم انتظار پدر خواهد ماند؟ لعنت بر جنگی که کودکی را از آغوش مهر پدر بیبهره میکند...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#قسمت سه وچهار
📔دلبر
صدایی از فرشاد نمیومد همین جور که مشغول آرایش کردن و لباس پوشیدن بودم پیش خودم فکر میکردم چه ایرادی داره فرشاد نیاد؟کاش بابا ایتقدر سخت گیر نبود فرشاد به عنوان یه جوون که دانشجو بود و بالاخره یه جورایی سنش از امر و نهی گذشته بود حق داشت انتخاب کنه و گاهی نظرش رو بده بالاخره مامان اینا اومدن و ما هم اماده شدیم و باهم رفتیم سمته تالار .واقعا خیلی دلم میخواست یه جوری میشد و رابطه ی ما باپدرمون یه جوری بودکه به راحتی حرفمون رو میزدیم ولی بابا اینقدر مهربون و با محبت بود که این خصلتش رو نادیده میگرفتیم بالاخره رسیدیم تالار دو تا سالن بزرگ مجزا که زن و مرد رو از هم جدا میکرد و مراسم تو اون دوتا تالار برگزار شده بود عروس که دختر دوست بابا بود و من قبلا دیده بودمش خیلی خوشگل و ناز شده بود و همه ی خانم ها مشغول بودن منم کنار مامان نشسته بودم و به خانم ها و دخترایی که اون وسط میرقصیدن نگاه میکردم و دست میزدم اهل رقص و شیطنت های جوونی نبودم به قول دوستام عصا قورت داده بودم و کسی جرات نداشت بهم نزدیک بشه البته به نظر خودم اینطور نبودم .همین حین خانم نسبتا میانسال و شیک اومد سمته میز ما و بهمون خوش امد گفت و خودشو معرفی کرد مادر داماد بود نگاه مهربون و خریدارانه ای بهم کرد و گفت چه دختر زیبایی عزیزم از دیدنت خیلی خوشحال شدم انشالله خوشبخت بشی دخترم .ازش تشکر کردم از تعریفی که کرده بود لپام گل انداخته بود و خجالت کشیدم مادر داماد کمی با مامان خوش و بش کرد و رفت سمته میزهای دیگه که به مهمونا خوشامد بگه کمی که گذشت برای تمدید آرایش رفتم سمته اتاقک کوچیکی که توی راهرو بود و در واقع خانم ها اونجا لباس عوض میکردن از در که اومدم بیرون فرشاد رو دیدم که جلوی تالار وایستاده و بیحوصله به بیرون نگاه میکنه براش دست تکون دادم و رفتم تو راهرو فرشاد اومد سمتم و گفت خسته شدم دلبر هیچ کس هم نمیشناسم اینجا بابا هم نشسته کنار رفیقاش همینجور که با فرشاد حرف میزدم که یه اقای خیلی خوش تیپ از سالن آقایون اومد بیرون و نگاهی به من کرد و لبخند کمرنگی زد و اومد سمته فرشاد و گفت اقا فرشاد شمایید ؟فرشاد برگشت سمتش و به من اشاره کرد و گفت تو برو سالن خانم ها پسر جوون گفت اقا فرشاد پدرتون کارتون دارن تشریف بیارین داخل سالن فرشاد لبخندی بهش زد و باهم رفتن داخل سالن پسر خیلی خوب و مودبی به نظر میومد اومدم تو رختکن خانم ها و یکم موهام رو مرتب کردم و کمی آرایش کردم همین جور که تو آینه به خودم نگاه میکردم پیش خودم گفتم چه پسر خوبی بود یعنی منو دید پیشه خودش چی فکر کرد ؟اصلا فکر کرد ؟شاید پیشه خودش گفته باشه چه دختر خوشگلی بعدصورتم رو به آینه نزدیک کردم و دستم رو روی صورتم کشیدم و گفتم واقعا من خوشگلم؟بعدازطرز فکر خودم خنده م گرفت ولبخندی به خودم زدمو و شونه هامو بالا انداختمو بابیخیالی رفتم داخل سالن خانم ها تو تایمی که من نبودم داماد اومده بود قسمت زنونه واکثر خانم ها حجاب داشتن منم که میدونستم الان مامان بهم چشم غره میره سریع یه شال انداختم روی سرم و دنباله های شال بلند روانداختم روی دستام که لختیه لباسم معلوم نشه عروس ودامادوسط جایگاهه مخصوصشون میرقصیدن وهمه رو سرشون پول میریختن برام جالب بود داماد چقدر شبیهه پسری بود که فرشادروصدا کرد پیشه خودم گفتم احتمالا ازاقوام دامادبوده که بهش شباهت داره چندتا دختر جوون که معلوم بود از اقوام داماد هستن دورعروس دامادحلقه زدن و شروع به رقصیدن کردن و شعرهایی به تعریف و تمجید از دامادمیخوندن یکی دوتا دخترهم شعر مربوط به عروس میخوندن که معلوم میکردازطایفه ی عروس هستن منم لبخند به لب نگاهشون میکردم همین حین اعلام کردن که پدروبرادر داماد و عروس برای دادنه هدیه واردسالن میشن دخترای سمته عروس سریع رفتن نشستن امافامیل دامادهمینجور موندن ماهم که نشسته بودیم چند دقیقه ای گذشت که دیدم پدر داماد همراهه همون پسرجوون وارد شد و دنبالش پدروبرادر عروس اومدن داخل تلزه فهمیدم اون پسر برادرداماده که این همه بهش شباهت داره برادرکوچیکه داماد که مادرش چنددقیقه قبل گویا ازمن خوشش اومده بودوازم تعریف کرده بود با این فکر لبخندرضایت بخشی به لبم نشست نوجوون بودم ورویای ازدواج و عروس شدن داشتم اون زمان اکثر دخترا دیپلم که میگرفتن ازدواج میکردن وکمتر به فکردرس خوندن و ادامه تحصیل بودن علی الخصوص تو خانواده ی ماوفامیل ما که اصلا دختری به سن بیست سال نمیرسیدوتو همون هجده نوزده سالگی ازدواج میکردزن عموم معتقد بوددختر زیر بیست سال تو عروسیش خوشگل میشه سنش که ازبیست بگذره دیگه خوشگل نیست وتو عروسیش هم قشنگ نمیشه دخترای خودش هم توهجده سالگی شوهر داده بود و واسه پسراش هم عروس هفده هجده ساله گرفته بوددرهرحال بافکر اینکه مادر داماد از من خوشش اومده!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📔دلبر
صدایی از فرشاد نمیومد همین جور که مشغول آرایش کردن و لباس پوشیدن بودم پیش خودم فکر میکردم چه ایرادی داره فرشاد نیاد؟کاش بابا ایتقدر سخت گیر نبود فرشاد به عنوان یه جوون که دانشجو بود و بالاخره یه جورایی سنش از امر و نهی گذشته بود حق داشت انتخاب کنه و گاهی نظرش رو بده بالاخره مامان اینا اومدن و ما هم اماده شدیم و باهم رفتیم سمته تالار .واقعا خیلی دلم میخواست یه جوری میشد و رابطه ی ما باپدرمون یه جوری بودکه به راحتی حرفمون رو میزدیم ولی بابا اینقدر مهربون و با محبت بود که این خصلتش رو نادیده میگرفتیم بالاخره رسیدیم تالار دو تا سالن بزرگ مجزا که زن و مرد رو از هم جدا میکرد و مراسم تو اون دوتا تالار برگزار شده بود عروس که دختر دوست بابا بود و من قبلا دیده بودمش خیلی خوشگل و ناز شده بود و همه ی خانم ها مشغول بودن منم کنار مامان نشسته بودم و به خانم ها و دخترایی که اون وسط میرقصیدن نگاه میکردم و دست میزدم اهل رقص و شیطنت های جوونی نبودم به قول دوستام عصا قورت داده بودم و کسی جرات نداشت بهم نزدیک بشه البته به نظر خودم اینطور نبودم .همین حین خانم نسبتا میانسال و شیک اومد سمته میز ما و بهمون خوش امد گفت و خودشو معرفی کرد مادر داماد بود نگاه مهربون و خریدارانه ای بهم کرد و گفت چه دختر زیبایی عزیزم از دیدنت خیلی خوشحال شدم انشالله خوشبخت بشی دخترم .ازش تشکر کردم از تعریفی که کرده بود لپام گل انداخته بود و خجالت کشیدم مادر داماد کمی با مامان خوش و بش کرد و رفت سمته میزهای دیگه که به مهمونا خوشامد بگه کمی که گذشت برای تمدید آرایش رفتم سمته اتاقک کوچیکی که توی راهرو بود و در واقع خانم ها اونجا لباس عوض میکردن از در که اومدم بیرون فرشاد رو دیدم که جلوی تالار وایستاده و بیحوصله به بیرون نگاه میکنه براش دست تکون دادم و رفتم تو راهرو فرشاد اومد سمتم و گفت خسته شدم دلبر هیچ کس هم نمیشناسم اینجا بابا هم نشسته کنار رفیقاش همینجور که با فرشاد حرف میزدم که یه اقای خیلی خوش تیپ از سالن آقایون اومد بیرون و نگاهی به من کرد و لبخند کمرنگی زد و اومد سمته فرشاد و گفت اقا فرشاد شمایید ؟فرشاد برگشت سمتش و به من اشاره کرد و گفت تو برو سالن خانم ها پسر جوون گفت اقا فرشاد پدرتون کارتون دارن تشریف بیارین داخل سالن فرشاد لبخندی بهش زد و باهم رفتن داخل سالن پسر خیلی خوب و مودبی به نظر میومد اومدم تو رختکن خانم ها و یکم موهام رو مرتب کردم و کمی آرایش کردم همین جور که تو آینه به خودم نگاه میکردم پیش خودم گفتم چه پسر خوبی بود یعنی منو دید پیشه خودش چی فکر کرد ؟اصلا فکر کرد ؟شاید پیشه خودش گفته باشه چه دختر خوشگلی بعدصورتم رو به آینه نزدیک کردم و دستم رو روی صورتم کشیدم و گفتم واقعا من خوشگلم؟بعدازطرز فکر خودم خنده م گرفت ولبخندی به خودم زدمو و شونه هامو بالا انداختمو بابیخیالی رفتم داخل سالن خانم ها تو تایمی که من نبودم داماد اومده بود قسمت زنونه واکثر خانم ها حجاب داشتن منم که میدونستم الان مامان بهم چشم غره میره سریع یه شال انداختم روی سرم و دنباله های شال بلند روانداختم روی دستام که لختیه لباسم معلوم نشه عروس ودامادوسط جایگاهه مخصوصشون میرقصیدن وهمه رو سرشون پول میریختن برام جالب بود داماد چقدر شبیهه پسری بود که فرشادروصدا کرد پیشه خودم گفتم احتمالا ازاقوام دامادبوده که بهش شباهت داره چندتا دختر جوون که معلوم بود از اقوام داماد هستن دورعروس دامادحلقه زدن و شروع به رقصیدن کردن و شعرهایی به تعریف و تمجید از دامادمیخوندن یکی دوتا دخترهم شعر مربوط به عروس میخوندن که معلوم میکردازطایفه ی عروس هستن منم لبخند به لب نگاهشون میکردم همین حین اعلام کردن که پدروبرادر داماد و عروس برای دادنه هدیه واردسالن میشن دخترای سمته عروس سریع رفتن نشستن امافامیل دامادهمینجور موندن ماهم که نشسته بودیم چند دقیقه ای گذشت که دیدم پدر داماد همراهه همون پسرجوون وارد شد و دنبالش پدروبرادر عروس اومدن داخل تلزه فهمیدم اون پسر برادرداماده که این همه بهش شباهت داره برادرکوچیکه داماد که مادرش چنددقیقه قبل گویا ازمن خوشش اومده بودوازم تعریف کرده بود با این فکر لبخندرضایت بخشی به لبم نشست نوجوون بودم ورویای ازدواج و عروس شدن داشتم اون زمان اکثر دخترا دیپلم که میگرفتن ازدواج میکردن وکمتر به فکردرس خوندن و ادامه تحصیل بودن علی الخصوص تو خانواده ی ماوفامیل ما که اصلا دختری به سن بیست سال نمیرسیدوتو همون هجده نوزده سالگی ازدواج میکردزن عموم معتقد بوددختر زیر بیست سال تو عروسیش خوشگل میشه سنش که ازبیست بگذره دیگه خوشگل نیست وتو عروسیش هم قشنگ نمیشه دخترای خودش هم توهجده سالگی شوهر داده بود و واسه پسراش هم عروس هفده هجده ساله گرفته بوددرهرحال بافکر اینکه مادر داماد از من خوشش اومده!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
«لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنفِقُوا مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ» (آل عمران)
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
❤1
🌿 ۹ سفارش قرآنی که اگر عمل کنیم خیلی از رفتارهایمان شاید شکل دیگری بخود گیرد:
✅ فَتَبَيَّنُوا:
اهل تحقیق و بررسی باشید، قبل از اینکه سخنی بگویید، خوب در باره آن تحقیق کنید.
✅ فَأَصْلِحوُا:
اگر بین دوستان و آشنایان شما کدورتی هست، میان ایشان صلح و سازش برقرار کنید و خود نیز اهل صلح و سازش باشید.
✅ وَأَقْسِطُوا:
عادل باشید و براساس حق قضاوت کنید و در اجرای حق، میان دوست و آشنا با غریبه فرقی نگذارید.
✅ لَا يَسْخَر:
دیگران را مسخره نکنید، مردم و اقوام گوناگون را به سُخره نگیرید.
✅ وَلَا تَلْمِزُوا:
به دیگران طعنه نزنید و از آنها عیب جویی نکنید.
✅ وَلَا تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَاب:
لقبهای زشت و ناپسند بر یکدیگر مگذارید و از اینکه یکدیگر را با القاب زشت و ناپسند صدا بزنید، شدیداً اجتناب کنید.
✅ اِجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّنِّ:
از بسیاری از گمانها دوری کنید، همچنین از گمان بد در مورد دیگران به شدت خودداری کنید.
✅ وَلَا تَجَسَّسُوا:
اهل جاسوسی و پرده دری نباشید و در کار و زندگی دیگران سرک نکشید.
✅ وَلَا يَغْتَب:
اهل غیبت پشت دیگران نباشید و جلساتی را که در آن غیبت کسی می شود، ترک کنید.
✅این سفارشات ۹گانه در سوره مبارکه حجرات آمده و برخی از رهنمودهای الهی در تعامل با سایر انسانها را به اختصار بیان فرموده است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅ فَتَبَيَّنُوا:
اهل تحقیق و بررسی باشید، قبل از اینکه سخنی بگویید، خوب در باره آن تحقیق کنید.
✅ فَأَصْلِحوُا:
اگر بین دوستان و آشنایان شما کدورتی هست، میان ایشان صلح و سازش برقرار کنید و خود نیز اهل صلح و سازش باشید.
✅ وَأَقْسِطُوا:
عادل باشید و براساس حق قضاوت کنید و در اجرای حق، میان دوست و آشنا با غریبه فرقی نگذارید.
✅ لَا يَسْخَر:
دیگران را مسخره نکنید، مردم و اقوام گوناگون را به سُخره نگیرید.
✅ وَلَا تَلْمِزُوا:
به دیگران طعنه نزنید و از آنها عیب جویی نکنید.
✅ وَلَا تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَاب:
لقبهای زشت و ناپسند بر یکدیگر مگذارید و از اینکه یکدیگر را با القاب زشت و ناپسند صدا بزنید، شدیداً اجتناب کنید.
✅ اِجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّنِّ:
از بسیاری از گمانها دوری کنید، همچنین از گمان بد در مورد دیگران به شدت خودداری کنید.
✅ وَلَا تَجَسَّسُوا:
اهل جاسوسی و پرده دری نباشید و در کار و زندگی دیگران سرک نکشید.
✅ وَلَا يَغْتَب:
اهل غیبت پشت دیگران نباشید و جلساتی را که در آن غیبت کسی می شود، ترک کنید.
✅این سفارشات ۹گانه در سوره مبارکه حجرات آمده و برخی از رهنمودهای الهی در تعامل با سایر انسانها را به اختصار بیان فرموده است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#داستان مریم وعباس
#قسمت پنجاه و سه
عباس برگشت به سمت مریم و آروم گفت تو برو بشین تو ماشین ، من الان میام ..
مریم بی توجه به حرف عباس یک قدم دیگه جلوتر اومد و گفت عباس دستش رو ول کن .. حامله است ..
عباس دستم رو با شدت ول کرد و گفت همین الان برگرد خونت .. هر چی میخواهی میگم مامان برات میاره ..
چشمهام پر آب شد و با بغض گفتم دو روزه نیومدی ببینمت .. پیامم میدم انگار نه انگار ..
با این حرفم عباس برگشت به مریم نگاه کرد .. مریم هم با چهره متعجب زل زده بود به دهان من .. انگار که نمیدونسته نرگسی وجود داره ..
نگاه دلخوری به عباس انداخت و برگشت سمت خونه و رفت داخل ..
عباس دستش رو بالا برد و تو هوا مشت کرد و تو همون حالت گفت برو دعا کن به جون پسرم وگرنه دندونات رو میریختم تو شکمت ..
برگشت در ماشین رو بست و رفت خونه ..
میدونستم زیاد مهربون برخورد نمیکنه ولی توقع همچین رفتاری رو هم نداشتم .. فهمیدم عباس خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم مریم رو دوست داره ..
با چشم گریون برگشتم خونه.. پسرم تو شکمم تکون میخورد و چقدر دوست داشتم الان عباس هم بود تا باهم این صحنه رو میدیدیم ..
دستم رو گذاشتم روی شکمم و گفتم پسرم .. پسر قشنگم .. من چقدر بدبختم که نمیتونم بزرگ شدن تو رو ببینم .. هیچ وقت هم نمیفهمی من مامانت بودم .. حتی اسم منو هم بهت نمیگن ..
با صدای زنگ ، اشکهام رو پاک کردم و بلند شدم .. حدس زدم عباس اومده ولی مامانش بود ..
همین که وارد شد با تعجب پرسید چرا گریه کردی ؟ واسه بچه که اتفاقی نیوفتاده..
دوباره دستی زیر چشمهام کشیدم و ماجرا رو براش تعریف کردم ..
آروم پشت دستش کوبید و گفت چرا رفتی؟؟ مریم فکر میکرد عباس دیگه دیدن تو نمیاد ...
خدا کنه دعواشون نشه ..
زیر لب گفتم من نمیدونستم وگرنه حرفی نمیزدم .
دستش رو کرد تو کیفش و یه بسته پسته و گردو در آورد و گفت اینارو بخور .. این مدت هم به خیر بگذره من یه نفس راحت بکشم ..
بلند شد و به سمت در رفت .. دوباره برگشت و پرسید این بار که دکتر رفتی تاریخ زایمانت رو دقیق گفت؟
نفس بلندی کشیدم و گفتم بیست و سه روز دیگه .. هنوز هم هیچی واسش نخریدیم .
مامان عباس یه ابروش رو بالا انداخت و گفت تو کاری به این چیزها نداشته باش ، خودمون به وقتش میخریم .
با این حرفش دوباره یادآوری کرد که من هیچ کاره ی بچم هستم
اون شب همش منتظر بودم عباس زنگ بزنه یا پیامی بده .. حتی تو پیامش بخواد دعوام کنه ولی اینطوری نادیده ام نگیره . تا فردا صبر کردم و نزدیکهای ظهر بود که دلم رو زدم به دریا و دوباره بهش پیام دادم ولی این بار بهش دروغ گفتم و نوشتم که از صبح درد دارم و میترسم بچه زودتر دنیا بیاد
نقشه ام گرفت و زنگ زد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت پنجاه و سه
عباس برگشت به سمت مریم و آروم گفت تو برو بشین تو ماشین ، من الان میام ..
مریم بی توجه به حرف عباس یک قدم دیگه جلوتر اومد و گفت عباس دستش رو ول کن .. حامله است ..
عباس دستم رو با شدت ول کرد و گفت همین الان برگرد خونت .. هر چی میخواهی میگم مامان برات میاره ..
چشمهام پر آب شد و با بغض گفتم دو روزه نیومدی ببینمت .. پیامم میدم انگار نه انگار ..
با این حرفم عباس برگشت به مریم نگاه کرد .. مریم هم با چهره متعجب زل زده بود به دهان من .. انگار که نمیدونسته نرگسی وجود داره ..
نگاه دلخوری به عباس انداخت و برگشت سمت خونه و رفت داخل ..
عباس دستش رو بالا برد و تو هوا مشت کرد و تو همون حالت گفت برو دعا کن به جون پسرم وگرنه دندونات رو میریختم تو شکمت ..
برگشت در ماشین رو بست و رفت خونه ..
میدونستم زیاد مهربون برخورد نمیکنه ولی توقع همچین رفتاری رو هم نداشتم .. فهمیدم عباس خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم مریم رو دوست داره ..
با چشم گریون برگشتم خونه.. پسرم تو شکمم تکون میخورد و چقدر دوست داشتم الان عباس هم بود تا باهم این صحنه رو میدیدیم ..
دستم رو گذاشتم روی شکمم و گفتم پسرم .. پسر قشنگم .. من چقدر بدبختم که نمیتونم بزرگ شدن تو رو ببینم .. هیچ وقت هم نمیفهمی من مامانت بودم .. حتی اسم منو هم بهت نمیگن ..
با صدای زنگ ، اشکهام رو پاک کردم و بلند شدم .. حدس زدم عباس اومده ولی مامانش بود ..
همین که وارد شد با تعجب پرسید چرا گریه کردی ؟ واسه بچه که اتفاقی نیوفتاده..
دوباره دستی زیر چشمهام کشیدم و ماجرا رو براش تعریف کردم ..
آروم پشت دستش کوبید و گفت چرا رفتی؟؟ مریم فکر میکرد عباس دیگه دیدن تو نمیاد ...
خدا کنه دعواشون نشه ..
زیر لب گفتم من نمیدونستم وگرنه حرفی نمیزدم .
دستش رو کرد تو کیفش و یه بسته پسته و گردو در آورد و گفت اینارو بخور .. این مدت هم به خیر بگذره من یه نفس راحت بکشم ..
بلند شد و به سمت در رفت .. دوباره برگشت و پرسید این بار که دکتر رفتی تاریخ زایمانت رو دقیق گفت؟
نفس بلندی کشیدم و گفتم بیست و سه روز دیگه .. هنوز هم هیچی واسش نخریدیم .
مامان عباس یه ابروش رو بالا انداخت و گفت تو کاری به این چیزها نداشته باش ، خودمون به وقتش میخریم .
با این حرفش دوباره یادآوری کرد که من هیچ کاره ی بچم هستم
اون شب همش منتظر بودم عباس زنگ بزنه یا پیامی بده .. حتی تو پیامش بخواد دعوام کنه ولی اینطوری نادیده ام نگیره . تا فردا صبر کردم و نزدیکهای ظهر بود که دلم رو زدم به دریا و دوباره بهش پیام دادم ولی این بار بهش دروغ گفتم و نوشتم که از صبح درد دارم و میترسم بچه زودتر دنیا بیاد
نقشه ام گرفت و زنگ زد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#داستان مریم وعباس
#قسمت پنجاه وچهار
نقشه ام گرفت و عباس بلافاصله زنگ زد با زاری گفتم که زیر دلم درد میکنه و باید بریم دکتر
یک ساعت نشده بود که عباس مرخصی گرفت و اومد دنبالم و رفتیم دکتر.
دکتر پیش عباس گفت که چیز خاصی نیست و این دردهای طبیعیه و بیشتر استراحت کن
موقع برگشت عباس برام غذا خرید و با اخم کمک کرد که از پله ها بالا برم .. دستش رو گرفتم و با چشمهای اشکی گفتم عباس منو ببخش، نباید دیروز میومدم
دستش رو با ناراحتی عقب کشید و خواست حرفی بزنه که پسرم تکون خورد با هیجان وای بلندی گفتم و دست عباس رو گذاشتم روی شکمم تا تکونهاش رو حس کنه. بعد از مدتها لبخند عباس رو دیدم روی زانو نشست و حرکت شکمم رو تماشا میکرد ..
عباس عاشق بچمون بود و این بهم ثابت شده بود که بخاطر بچه هر کار میکنه دستم رو بردم لای موهای پر عباس و گفتم جون پسرت منو ببخش.
سرش رو بلند کرد و تند نگاهم کرد که دوباره گفتم با مامان پسرت قهر نکن دیگه، دلش میگیره.. غیر از تو که کسی رو نداره ..
عباس از روی شکمم بوسید و بلند شد و گفت دیگه جون بچمو قسم نخور .. با لبخند گفتم پس آشتی؟
عباس هم لبخند کمرنگی زد و گفت باشه آشتی.. الان هم بشین و غذات رو بخور
بعد از رفتن عباس برای اطمینان بهش پیام دادم که زود جوابم رو داد ..
**
"مریم"
با شنیدن حرف نرگس ، حس کردم راه نفسم بسته شد و احساس خفگی بهم دست داده بود .. ترسیدم که همونجا یا گریه کنم یا بیوفتم زمین .. نمیخواستم پیش نرگس بیش از این خودم رو کوچک کنم و سریع برگشتم خونه .. همین که پام به خونه رسید بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم . چند دقیقه نگذشته بود که عباس وارد شد و کنارم نشست و گفت تو رو قرآن گریه نکن . مامان میگفت پاهام درد میکنه و نمیتونم برم بهش سر بزنم و مجبور شدم برم .. نمیتونستیم که از بچمون غافل بشیم .. سرم رو بغل کرد و چند بار بوسید و گفت من صدتای مثل اون نرگس رو فدای یه تار موی گندیده ی تو میکنم اون وقت تو اومدی بخاطر حرف اون وروره جادو اینطور گریه میکنی
بالاخره اون شب عباس هر طور بود منو مجاب کرد که مجبور بوده به دیدن نرگس بره و از وقتی حامله بوده بهش دست نزده و من هم باور کردم یعنی دلم میخواست که حرفهاش راست باشه .
طبق قرارمون تا چند روز دیگه نرگس زایمان میکرد و برای همیشه از زندگیمون کنار میرفت و دلم نمیخواست این موضوع به گوش خانواده ام برسه همه ی اینها باعث شد که دیگه در مورد این موضوع با عباس حرف نزنیم
چند روزی گذشته بود و روز جمعه بود که من مشغول پختن ناهار بودم و عباس هم با موبایلش بازی میکردبا صدای زنگ عباس موبایلش رو گذاشت روی میز و رفت که ماشین رو جابه جا کنه..
هیچ وقت به گوشی عباس دست نمیزدم ولی اون روز بلافاصله بعد از رفتنش موبایلش رو که هنوز توی بازی بود رو برداشتم و رفتم توی پیامهاش ..
اسم نرگس رو مامان پسرم سیو کرده بود .. دستهام میلرزید .. پیامهای اخیرشون رو خوندم .. نرگس تو همه ی پیامهاش عباس رو عباس جونم خطاب کرده بود و دلم میخواست الان نزدیکم بود و تکه تکه اش میکردم ..
آخرین گفتگوشون همین یک ساعت پیش بوده که نرگس گفته بود نگرانم بچه به دنیا بیاد و یک دونه لباس نداره تنش کنیم ..
عباس جواب داده بود نگران نباش نرگس گلی فردا میریم هر چی لازمه میخریم ..
دیگه چیزی نمیدیدم .. عباس .. عباس من .. به کسی غیر از من هم گفته بود گلی ... مگه من فقط گل عباس نبودم ..
دیگه حتی یک ثانیه نمیتونستم و نمیخواستم عباس رو ببینم .. سریع ساک کوچکی برداشتم و وسایل شخصیم رو جمع کردم ..
در تمام این مدت اشکهام بی اختیار میریخت و باعث کند شدن کارم شده بود .. وسط سالن مانتو میپوشیدم که عباس برگشت ..
با تعجب نگاهم کرد و پرسید مریم .. چی شده .. چرا گریه میکنی ..
قدمی به سمتم برداشت که بلند داد زدم سمت من نیا ..
عباس هم با صدای بلند پرسید چی شده؟ کی بهت حرفی زده؟
با دست اشاره ای به موبایلش کردم و گفتم اون ... حرفهای خصوصیت با نرگسسس گلییی جونت رو بهم گفت ..
ساکم رو برداشتم و دیگه منتظر یک کلمه حرف از جانب عباس نشدم و از خونه زدم بیرون ..
سوار ماشینم شدم و یک ساعت بعد رسیدم خونه ی مامان و بابام ..
مامان تا چهره ی آشفته ام رو دید با نگرانی بغلم کرد و پرسید چی شده ..
بابا مامان رو عقب کشید و گفت بزار بچه از راه برسه بعد ..
تمام ماجرا رو براشون تعریف کردم .. مامان مثل اسفند روی آتیش شده بود و مدام به عباس و مادرش بد و بیراه میگفت و من رو سرزنش میکرد که چرا تمام این مدت ازشون پنهان کردم ..
بابا فقط سکوت کرد و سیگارش رو دود کرد ..
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت پنجاه وچهار
نقشه ام گرفت و عباس بلافاصله زنگ زد با زاری گفتم که زیر دلم درد میکنه و باید بریم دکتر
یک ساعت نشده بود که عباس مرخصی گرفت و اومد دنبالم و رفتیم دکتر.
دکتر پیش عباس گفت که چیز خاصی نیست و این دردهای طبیعیه و بیشتر استراحت کن
موقع برگشت عباس برام غذا خرید و با اخم کمک کرد که از پله ها بالا برم .. دستش رو گرفتم و با چشمهای اشکی گفتم عباس منو ببخش، نباید دیروز میومدم
دستش رو با ناراحتی عقب کشید و خواست حرفی بزنه که پسرم تکون خورد با هیجان وای بلندی گفتم و دست عباس رو گذاشتم روی شکمم تا تکونهاش رو حس کنه. بعد از مدتها لبخند عباس رو دیدم روی زانو نشست و حرکت شکمم رو تماشا میکرد ..
عباس عاشق بچمون بود و این بهم ثابت شده بود که بخاطر بچه هر کار میکنه دستم رو بردم لای موهای پر عباس و گفتم جون پسرت منو ببخش.
سرش رو بلند کرد و تند نگاهم کرد که دوباره گفتم با مامان پسرت قهر نکن دیگه، دلش میگیره.. غیر از تو که کسی رو نداره ..
عباس از روی شکمم بوسید و بلند شد و گفت دیگه جون بچمو قسم نخور .. با لبخند گفتم پس آشتی؟
عباس هم لبخند کمرنگی زد و گفت باشه آشتی.. الان هم بشین و غذات رو بخور
بعد از رفتن عباس برای اطمینان بهش پیام دادم که زود جوابم رو داد ..
**
"مریم"
با شنیدن حرف نرگس ، حس کردم راه نفسم بسته شد و احساس خفگی بهم دست داده بود .. ترسیدم که همونجا یا گریه کنم یا بیوفتم زمین .. نمیخواستم پیش نرگس بیش از این خودم رو کوچک کنم و سریع برگشتم خونه .. همین که پام به خونه رسید بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم . چند دقیقه نگذشته بود که عباس وارد شد و کنارم نشست و گفت تو رو قرآن گریه نکن . مامان میگفت پاهام درد میکنه و نمیتونم برم بهش سر بزنم و مجبور شدم برم .. نمیتونستیم که از بچمون غافل بشیم .. سرم رو بغل کرد و چند بار بوسید و گفت من صدتای مثل اون نرگس رو فدای یه تار موی گندیده ی تو میکنم اون وقت تو اومدی بخاطر حرف اون وروره جادو اینطور گریه میکنی
بالاخره اون شب عباس هر طور بود منو مجاب کرد که مجبور بوده به دیدن نرگس بره و از وقتی حامله بوده بهش دست نزده و من هم باور کردم یعنی دلم میخواست که حرفهاش راست باشه .
طبق قرارمون تا چند روز دیگه نرگس زایمان میکرد و برای همیشه از زندگیمون کنار میرفت و دلم نمیخواست این موضوع به گوش خانواده ام برسه همه ی اینها باعث شد که دیگه در مورد این موضوع با عباس حرف نزنیم
چند روزی گذشته بود و روز جمعه بود که من مشغول پختن ناهار بودم و عباس هم با موبایلش بازی میکردبا صدای زنگ عباس موبایلش رو گذاشت روی میز و رفت که ماشین رو جابه جا کنه..
هیچ وقت به گوشی عباس دست نمیزدم ولی اون روز بلافاصله بعد از رفتنش موبایلش رو که هنوز توی بازی بود رو برداشتم و رفتم توی پیامهاش ..
اسم نرگس رو مامان پسرم سیو کرده بود .. دستهام میلرزید .. پیامهای اخیرشون رو خوندم .. نرگس تو همه ی پیامهاش عباس رو عباس جونم خطاب کرده بود و دلم میخواست الان نزدیکم بود و تکه تکه اش میکردم ..
آخرین گفتگوشون همین یک ساعت پیش بوده که نرگس گفته بود نگرانم بچه به دنیا بیاد و یک دونه لباس نداره تنش کنیم ..
عباس جواب داده بود نگران نباش نرگس گلی فردا میریم هر چی لازمه میخریم ..
دیگه چیزی نمیدیدم .. عباس .. عباس من .. به کسی غیر از من هم گفته بود گلی ... مگه من فقط گل عباس نبودم ..
دیگه حتی یک ثانیه نمیتونستم و نمیخواستم عباس رو ببینم .. سریع ساک کوچکی برداشتم و وسایل شخصیم رو جمع کردم ..
در تمام این مدت اشکهام بی اختیار میریخت و باعث کند شدن کارم شده بود .. وسط سالن مانتو میپوشیدم که عباس برگشت ..
با تعجب نگاهم کرد و پرسید مریم .. چی شده .. چرا گریه میکنی ..
قدمی به سمتم برداشت که بلند داد زدم سمت من نیا ..
عباس هم با صدای بلند پرسید چی شده؟ کی بهت حرفی زده؟
با دست اشاره ای به موبایلش کردم و گفتم اون ... حرفهای خصوصیت با نرگسسس گلییی جونت رو بهم گفت ..
ساکم رو برداشتم و دیگه منتظر یک کلمه حرف از جانب عباس نشدم و از خونه زدم بیرون ..
سوار ماشینم شدم و یک ساعت بعد رسیدم خونه ی مامان و بابام ..
مامان تا چهره ی آشفته ام رو دید با نگرانی بغلم کرد و پرسید چی شده ..
بابا مامان رو عقب کشید و گفت بزار بچه از راه برسه بعد ..
تمام ماجرا رو براشون تعریف کردم .. مامان مثل اسفند روی آتیش شده بود و مدام به عباس و مادرش بد و بیراه میگفت و من رو سرزنش میکرد که چرا تمام این مدت ازشون پنهان کردم ..
بابا فقط سکوت کرد و سیگارش رو دود کرد ..
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4😢2
#چادر_فلسطینی
‹قسمت پانزدهم›
دو نفری به سمت رودخانه رفتیم و آنجا نشستیم. فکر و سکوت در میانمان حاکم بود تا این که احمد آن را شکست:
خُب!...
-خب چی؟
- خر که نیستم میدونم منو چرا اینجا آوردی و تتهپته میکنی! خب بگو کیه؟ چیه؟!
- بلا نسبتت خر چیه؟! اصلأ تو فرمانده مایی احمد خان...
- خوبه خوبه حالا نمیخواد ناز بکشی! گوشم با توئه.
- برادرزاده عمو یعقوبه.
الحمدلله عقیده مجاهدانه و اسلامی داره. در حال حفظ هم هست؛ خلاصه یه مجاهده تمام و کماله.
- عجب! تو چطوری همه اینا رو فهمیدی؟
- خب من وقتی زخمی بودم اون بود که منو به خونشون آورد و مداوام کرد. تو این چند روز اینا رو فهمیدم.
- عجب! یعنی الان داری از من اجازه میگیری پسرم؟!
- خوبه دوسال ازم کوچیکتری باباجون!
- باشه ضد حال! چه کاری از دست من ساخته ست؟
- راستش تا امشب میتونی با عمو یعقوب صحبت کنی؟ تا از این بابت خیالم راحت بشه بعد به مأموریت ادامه میدیم.
- حالا چرا اینقدر عجله؟! چیزی شده مگه؟
- اون پسره شعیب هم خواستگارشه. امروز شنیدم عمو یعقوب میخواد تا امشب جواب قطعی بهش بده.
- خروس بی محل!
- آره خب... حالا چی میگی؟
- نمیدونم والا! من تا حالا خیلی شاهکار کرده باشم دو کلوم بابت نظم مجاهدین با امیر علاءالدین صحبت کردم. از خواستگاری سر در نمیارم خدایی. ولی خب، بخاطر توی داداش یه چیزی میپرونم.
با خنده گفتم: بپا عروس رو نپرونی!
- عجبها! داماد شدی رفت!
به سنگریزههای جلوی پایم چشم دوختم. احمد سنگریزهای را به طرفم پرت کرد و گفت:
مرض! خجالت هم میکشه!
با این حرف شلیک خندهمان به هوا بلند شد. خندهکنان سمت خانه راه افتادیم.
نزدیک نماز ظهر، وضو گرفتیم و به مسجد رفتیم. بعد از ادای نماز با اضطراب یعقوب را به گوشهٔ مسجد کشاندم.
- خیره پسرم چیزی شده؟
- خب حقیقتش... چطور بگم!
- بگو پسر.
- بابت امرخیری مزاحمتون شدم... شرمنده ببخشید دیگه...
سرم را از کمرویی پایین گرفتم. مقدمه چینی برایم سخت بود. نمیتوانستم حرف دلم را به او بگویم.
یعقوب همچنان با سکوت نگاهم میکرد. سنگینی نگاهش را تاب نیاوردم. سرم را بلند کردم گفتم:
شرمندهام. جسارت چنین بیادبی رو نمیخواستم بکنم...
لبها و چشمان یعقوب بهیکباره با لبخندی شکفته شد. متعجب ما باقی حرفم را خوردم.
- پس بالاخره پا پیش گذاشتی مجاهد! حقیقتش منتظر بودم.
- منتظر چی؟!
- بشین.
وقتی نشستیم ادامه داد: من متوجه احساس تو و صفیه نسبت بههمدیگه بودم، اما منتظر موندم ببینم تو چیکار میکنی. حالا که خودت مطمئنی و پا پیش گذاشتی منم دلمو به دریا میزنم.
- چطور دل به دریا میزنین؟
- راستش از وصلت با شعیب راضی نیستم. اگه دیدی جلوش سکوت کردم رازهایی در این سکوته که نصفشو میدونی...
- خب نصف دیگهاش چیه؟
- من میدونم شعیب خاطرخواه صفیه نیست. به خواست باباش پا پیش گذاشته تا دهن من بسته بشه و اگر یه وقتی بخوام پدرشو لو بدم، منو تهدید به مرگش کنند. هر چند گفتن یا نگفتنم ضرری به اونها نمیرسونه. آخه من به کی شکایتشونو بکنم؟! به دولت ظالمی که خودش دستور مرگشونو داده؟! بعدشم، مدرک دارن که برادرم مجاهد بوده؛ بازم شکایتم بیهودهست. نمیدونم دلیل ترسشون چیه! من که دستم به جایی نمیرسه. تمام همّوغمم صفیه...
- اون از ما میترسه که مبادا بفهمیم قاتل یه امیرِ مجاهد بوده و تو خونهاش ترورش نکنیم...
یعقوب با چشمانی از حدقه درآمده گفت: واقعا؟!
- بله شک نکنین که ما چنین اشخاصِ برادرفروش و مخبر رو به سزای اعمالشون میرسونیم. خب عمو حالا که اینطوره اگه اجازه بدین احمد از طرف من وکیل باشه بابت خواستگاری.
- بگو الان بیاد.
با تعجب پرسیدم: الان؟!
تبسمی کرد و گفت: چه جایی بهتر از خونه خدا وقتی امرِخیری باشه...
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‹قسمت پانزدهم›
دو نفری به سمت رودخانه رفتیم و آنجا نشستیم. فکر و سکوت در میانمان حاکم بود تا این که احمد آن را شکست:
خُب!...
-خب چی؟
- خر که نیستم میدونم منو چرا اینجا آوردی و تتهپته میکنی! خب بگو کیه؟ چیه؟!
- بلا نسبتت خر چیه؟! اصلأ تو فرمانده مایی احمد خان...
- خوبه خوبه حالا نمیخواد ناز بکشی! گوشم با توئه.
- برادرزاده عمو یعقوبه.
الحمدلله عقیده مجاهدانه و اسلامی داره. در حال حفظ هم هست؛ خلاصه یه مجاهده تمام و کماله.
- عجب! تو چطوری همه اینا رو فهمیدی؟
- خب من وقتی زخمی بودم اون بود که منو به خونشون آورد و مداوام کرد. تو این چند روز اینا رو فهمیدم.
- عجب! یعنی الان داری از من اجازه میگیری پسرم؟!
- خوبه دوسال ازم کوچیکتری باباجون!
- باشه ضد حال! چه کاری از دست من ساخته ست؟
- راستش تا امشب میتونی با عمو یعقوب صحبت کنی؟ تا از این بابت خیالم راحت بشه بعد به مأموریت ادامه میدیم.
- حالا چرا اینقدر عجله؟! چیزی شده مگه؟
- اون پسره شعیب هم خواستگارشه. امروز شنیدم عمو یعقوب میخواد تا امشب جواب قطعی بهش بده.
- خروس بی محل!
- آره خب... حالا چی میگی؟
- نمیدونم والا! من تا حالا خیلی شاهکار کرده باشم دو کلوم بابت نظم مجاهدین با امیر علاءالدین صحبت کردم. از خواستگاری سر در نمیارم خدایی. ولی خب، بخاطر توی داداش یه چیزی میپرونم.
با خنده گفتم: بپا عروس رو نپرونی!
- عجبها! داماد شدی رفت!
به سنگریزههای جلوی پایم چشم دوختم. احمد سنگریزهای را به طرفم پرت کرد و گفت:
مرض! خجالت هم میکشه!
با این حرف شلیک خندهمان به هوا بلند شد. خندهکنان سمت خانه راه افتادیم.
نزدیک نماز ظهر، وضو گرفتیم و به مسجد رفتیم. بعد از ادای نماز با اضطراب یعقوب را به گوشهٔ مسجد کشاندم.
- خیره پسرم چیزی شده؟
- خب حقیقتش... چطور بگم!
- بگو پسر.
- بابت امرخیری مزاحمتون شدم... شرمنده ببخشید دیگه...
سرم را از کمرویی پایین گرفتم. مقدمه چینی برایم سخت بود. نمیتوانستم حرف دلم را به او بگویم.
یعقوب همچنان با سکوت نگاهم میکرد. سنگینی نگاهش را تاب نیاوردم. سرم را بلند کردم گفتم:
شرمندهام. جسارت چنین بیادبی رو نمیخواستم بکنم...
لبها و چشمان یعقوب بهیکباره با لبخندی شکفته شد. متعجب ما باقی حرفم را خوردم.
- پس بالاخره پا پیش گذاشتی مجاهد! حقیقتش منتظر بودم.
- منتظر چی؟!
- بشین.
وقتی نشستیم ادامه داد: من متوجه احساس تو و صفیه نسبت بههمدیگه بودم، اما منتظر موندم ببینم تو چیکار میکنی. حالا که خودت مطمئنی و پا پیش گذاشتی منم دلمو به دریا میزنم.
- چطور دل به دریا میزنین؟
- راستش از وصلت با شعیب راضی نیستم. اگه دیدی جلوش سکوت کردم رازهایی در این سکوته که نصفشو میدونی...
- خب نصف دیگهاش چیه؟
- من میدونم شعیب خاطرخواه صفیه نیست. به خواست باباش پا پیش گذاشته تا دهن من بسته بشه و اگر یه وقتی بخوام پدرشو لو بدم، منو تهدید به مرگش کنند. هر چند گفتن یا نگفتنم ضرری به اونها نمیرسونه. آخه من به کی شکایتشونو بکنم؟! به دولت ظالمی که خودش دستور مرگشونو داده؟! بعدشم، مدرک دارن که برادرم مجاهد بوده؛ بازم شکایتم بیهودهست. نمیدونم دلیل ترسشون چیه! من که دستم به جایی نمیرسه. تمام همّوغمم صفیه...
- اون از ما میترسه که مبادا بفهمیم قاتل یه امیرِ مجاهد بوده و تو خونهاش ترورش نکنیم...
یعقوب با چشمانی از حدقه درآمده گفت: واقعا؟!
- بله شک نکنین که ما چنین اشخاصِ برادرفروش و مخبر رو به سزای اعمالشون میرسونیم. خب عمو حالا که اینطوره اگه اجازه بدین احمد از طرف من وکیل باشه بابت خواستگاری.
- بگو الان بیاد.
با تعجب پرسیدم: الان؟!
تبسمی کرد و گفت: چه جایی بهتر از خونه خدا وقتی امرِخیری باشه...
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🌸✍🏻وقتی برای دیگران لقمه بزرگتر از دهانشان باشی آنها چارهای ندارند جز این که خُردت کنند تا برایشان اندازه شوی.......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸✍🏻پس مراقب معاشرتهایت باش
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸✍🏻پس مراقب معاشرتهایت باش
😢1👌1
مسخره کردن دیگران
🌟 قال رسول الله ﷺ:" بِحَسْبِ امْرِئٍ مِنَ الشَّرِّ أَنْ يَحْقِرَ أَخَاهُ الْمُسْلِمَ.". (رواه مسلم)
🟢 ترجمه : کافی است برای بد بودن انسان، اینکه برادر مسلمانش را تحقیر و مسخره کند.
📚 منبع:
صحیح مسلم، حدیث شماره 2564
راوی: ابوهریره رضی الله عنه
💬 پیام حدیث:
مسلمان واقعی کسی است که دیگران را تحقیر نمیکند ، حتی با زبان یا نگاه.
مسخره کردن ، کوچک شمردن یا توهین به دیگران نشانهی بیماری قلبی و ضعف ایمان است.
❌ مسخرهکردن = تحقیر خلق خدا
✅ احترام = نشانهی ایمان و بزرگواری
✨ آیهای زیبا در تأیید حدیث:
🔸 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِّن قَوْمٍ عَسَىٰ أَن يَكُونُوا خَيْرًا مِّنْهُمْ ...
📖 سوره حجرات، آیه 11
📌 ترجمه:
ای کسانیکه ایمان آوردهاید! هیچ گروهی گروه دیگر را مسخره نکند ، شاید آنها بهتر از اینها باشند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📿 بیایید زبان و دل خود را پاک کنیم.
❤️ مسلمان واقعی، عزیز هر دو جهان است.
🌟 قال رسول الله ﷺ:" بِحَسْبِ امْرِئٍ مِنَ الشَّرِّ أَنْ يَحْقِرَ أَخَاهُ الْمُسْلِمَ.". (رواه مسلم)
🟢 ترجمه : کافی است برای بد بودن انسان، اینکه برادر مسلمانش را تحقیر و مسخره کند.
📚 منبع:
صحیح مسلم، حدیث شماره 2564
راوی: ابوهریره رضی الله عنه
💬 پیام حدیث:
مسلمان واقعی کسی است که دیگران را تحقیر نمیکند ، حتی با زبان یا نگاه.
مسخره کردن ، کوچک شمردن یا توهین به دیگران نشانهی بیماری قلبی و ضعف ایمان است.
❌ مسخرهکردن = تحقیر خلق خدا
✅ احترام = نشانهی ایمان و بزرگواری
✨ آیهای زیبا در تأیید حدیث:
🔸 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِّن قَوْمٍ عَسَىٰ أَن يَكُونُوا خَيْرًا مِّنْهُمْ ...
📖 سوره حجرات، آیه 11
📌 ترجمه:
ای کسانیکه ایمان آوردهاید! هیچ گروهی گروه دیگر را مسخره نکند ، شاید آنها بهتر از اینها باشند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📿 بیایید زبان و دل خود را پاک کنیم.
❤️ مسلمان واقعی، عزیز هر دو جهان است.
👍1
🎀 #حدیــــث_شریــــف🎀
پاداش پاک دامنان
🅿️«الله متعال به افراد پاکدامنی که شرمگاه ھای خود را از بدی و بدکاری حفظ می کنند، نوید هشت و ماندگاری در آن را داده و فرموده است»:
💟{أُولَٰئِكَ هُمُ الْوَارِثُونَ ** الَّذِينَ يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ}
✴️«آنان مستحق و به ارث برنده ی بهشت ھستند؛ کسانی که بهشت برین را تملک می کنند و جاودانه در آن می مانند».
📙[مومنون: ۱۰/۱۱]
⏪»و رسول اللّه
-صلی الله علیه و سلم-فرمودند:
✳️«ھرکس به من ضمانت دھد که زبان و شرمگاھش را حفظ کند، من نیز برایش بهشت را ضمانت میکنم»
📔[صحیح بخاری]
⏪»پس بنابراین:
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🆎«ای برادر وای خواھر مسلمانم! اعضای بدنتان را آلوده شدن به حرام حفظ کنید تا سزاوار برخورداری از این نوید راستین الله متعال و رسولش صلی الله علیه وسلم
پاداش پاک دامنان
🅿️«الله متعال به افراد پاکدامنی که شرمگاه ھای خود را از بدی و بدکاری حفظ می کنند، نوید هشت و ماندگاری در آن را داده و فرموده است»:
💟{أُولَٰئِكَ هُمُ الْوَارِثُونَ ** الَّذِينَ يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ}
✴️«آنان مستحق و به ارث برنده ی بهشت ھستند؛ کسانی که بهشت برین را تملک می کنند و جاودانه در آن می مانند».
📙[مومنون: ۱۰/۱۱]
⏪»و رسول اللّه
-صلی الله علیه و سلم-فرمودند:
✳️«ھرکس به من ضمانت دھد که زبان و شرمگاھش را حفظ کند، من نیز برایش بهشت را ضمانت میکنم»
📔[صحیح بخاری]
⏪»پس بنابراین:
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🆎«ای برادر وای خواھر مسلمانم! اعضای بدنتان را آلوده شدن به حرام حفظ کنید تا سزاوار برخورداری از این نوید راستین الله متعال و رسولش صلی الله علیه وسلم
👍3
🌴 دو کلوم حرف حساب
🤔 مسی یا پیامبرﷺ؟
😒 رک و پوست کنده بگو که مسلمونی یا نه!؟!؟
✔️ انصافا تکلیفمون رو روشن کنید...
😳 وضعت یه جوریه که نه تنها لباس و پوشش شده شبیه کافران بلکه عقل و دلشون هم شده مثل عقل و دل کافران...
🤬 رو مسی و رونالدو به حدی تعصب و محبت داره که کسی کوچکترین حرفی بهشون بزنه سرشون دعوا راه می اندازه و داو و هوار راه می اندازه...
😔 اما اگر کسی به دینش به پیامبرش حتی به خدایش توهین کنه و فحش بده بی تفاوت از آنجا میگذرد🚶🏻♂
😱 سر یه بازیکن و بازیگر عصبانی میشه...
😔 اما هیچ وقت در زندگی اش برای دفاع از دینش و بخاطر محمد المصطفیﷺ عصبانی نشد
😭 برای مسی و رونالدو دست به دعا میشه که پیروز میدان شوند
😔 اما هیچوقت در زندگیش برای پیروزی و نصرت مجاهدان و مسلمانان مظلوم دست به دعا نشده
⁉️عزیزم دینت کجاست؟
⁉️ عقلت چه شده ای مسلمان؟
🤳🏼دویست تا پست میکنه برای شناساندن بازیکن مورد علاقه اش که چند تا گل زده و چند بار قهرمان شده
😔 اما هیچوقت برای شناساندن یکی مثل خالد بن ولید پستی ارسال نکرد که در جنگ چند شمشیر را شکست! که پیامبرﷺ و مسلمانان در جنگ احد چه بر سرشون اومد!؟
⁉️براستی کجاست محبتت برای خدایت برای پیامبرﷺ و برای اصحاب پیامبرت؟
😏 ازش بپرس قرآن چند آیه داره؟
😒 یا حتی معنای سوره فاتحه چیه؟
😯 نمیدونه.
⚽️ اما تمام گل های زده ی و پاس گل بازیکن مورد علاقه اش را همراه با تاریخش از حفظه... یا تمام فیلمهای بازیگر سینمای محبوبش رو دونه به دونه میدونه.
📖اما سبب نزول حتی یک آیه رو نمیدونه اصلا مسلمون داریم تو زندگیش قرآن رو لمس نکرده.
😔 زندگی نامه ی خواننده و بازیکن محبوبش رو از بَره که کجا به دنیا اومده و بچگی هاش چکار کرده و غذای مورد علاقه اش چیه و...
💽 تمام آلبوم خواننده های مورد علاقه اش رو از اول تا آخر از حفظه.
😔 اما حتی یک آیه قرآن و یک حدیث از پیامبرش را حفظ نیست
🕞 تا نصف شب می نشینه فوتبال نگاه میکنه چشماش سرخ شده و باد کرده از بی خوابی.
😏 اما نشده یه بار نماز وتر یا نماز صبح را در وقتش بخوانه.
👈🏼اصلا روانشناسان درونی میگن هر ملتی خودشان را شبیه به ملتی دیگر بکنند و از آنها تقلید کنند و بر فرهنگ آنها تسلط پیدا کنند روزی در مقابل آن قوم ذلیل میشوند و عزتشان را از دست میدهند.
🙄آیا مسلمانان امروزی از یهود و نصارا و کافران مو به مو تقلـید نمیکنند؟
👈🏼 مَنْ تَشَبَّهَ بِقَوْمٍ فَهُوَ مِنْهُمْ #من_تشبه_بقوم_فهو_منهم
👈🏼 هر کس خود را به گروهی شبیه سازد از جرگه ی آنان است. صحــیح مسلم ۲۰۷۷
😍 شبیه رسول اللهﷺ و یارانش و اهل بهشت باشی بهتره ؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😳 یا خواننده ها و بازیگران و بازیکنان بی تقوا و مشروبی که خیلی هاشون ملحد و خداناباور هستن و جایگاهشون ته جهنمه؟!
😏اینم یکی از انتخابهای مهم زندگی خودته... کدوم رو میخواهید بهشت یا ؟؟؟🌴
🤔 مسی یا پیامبرﷺ؟
😒 رک و پوست کنده بگو که مسلمونی یا نه!؟!؟
✔️ انصافا تکلیفمون رو روشن کنید...
😳 وضعت یه جوریه که نه تنها لباس و پوشش شده شبیه کافران بلکه عقل و دلشون هم شده مثل عقل و دل کافران...
🤬 رو مسی و رونالدو به حدی تعصب و محبت داره که کسی کوچکترین حرفی بهشون بزنه سرشون دعوا راه می اندازه و داو و هوار راه می اندازه...
😔 اما اگر کسی به دینش به پیامبرش حتی به خدایش توهین کنه و فحش بده بی تفاوت از آنجا میگذرد🚶🏻♂
😱 سر یه بازیکن و بازیگر عصبانی میشه...
😔 اما هیچ وقت در زندگی اش برای دفاع از دینش و بخاطر محمد المصطفیﷺ عصبانی نشد
😭 برای مسی و رونالدو دست به دعا میشه که پیروز میدان شوند
😔 اما هیچوقت در زندگیش برای پیروزی و نصرت مجاهدان و مسلمانان مظلوم دست به دعا نشده
⁉️عزیزم دینت کجاست؟
⁉️ عقلت چه شده ای مسلمان؟
🤳🏼دویست تا پست میکنه برای شناساندن بازیکن مورد علاقه اش که چند تا گل زده و چند بار قهرمان شده
😔 اما هیچوقت برای شناساندن یکی مثل خالد بن ولید پستی ارسال نکرد که در جنگ چند شمشیر را شکست! که پیامبرﷺ و مسلمانان در جنگ احد چه بر سرشون اومد!؟
⁉️براستی کجاست محبتت برای خدایت برای پیامبرﷺ و برای اصحاب پیامبرت؟
😏 ازش بپرس قرآن چند آیه داره؟
😒 یا حتی معنای سوره فاتحه چیه؟
😯 نمیدونه.
⚽️ اما تمام گل های زده ی و پاس گل بازیکن مورد علاقه اش را همراه با تاریخش از حفظه... یا تمام فیلمهای بازیگر سینمای محبوبش رو دونه به دونه میدونه.
📖اما سبب نزول حتی یک آیه رو نمیدونه اصلا مسلمون داریم تو زندگیش قرآن رو لمس نکرده.
😔 زندگی نامه ی خواننده و بازیکن محبوبش رو از بَره که کجا به دنیا اومده و بچگی هاش چکار کرده و غذای مورد علاقه اش چیه و...
💽 تمام آلبوم خواننده های مورد علاقه اش رو از اول تا آخر از حفظه.
😔 اما حتی یک آیه قرآن و یک حدیث از پیامبرش را حفظ نیست
🕞 تا نصف شب می نشینه فوتبال نگاه میکنه چشماش سرخ شده و باد کرده از بی خوابی.
😏 اما نشده یه بار نماز وتر یا نماز صبح را در وقتش بخوانه.
👈🏼اصلا روانشناسان درونی میگن هر ملتی خودشان را شبیه به ملتی دیگر بکنند و از آنها تقلید کنند و بر فرهنگ آنها تسلط پیدا کنند روزی در مقابل آن قوم ذلیل میشوند و عزتشان را از دست میدهند.
🙄آیا مسلمانان امروزی از یهود و نصارا و کافران مو به مو تقلـید نمیکنند؟
👈🏼 مَنْ تَشَبَّهَ بِقَوْمٍ فَهُوَ مِنْهُمْ #من_تشبه_بقوم_فهو_منهم
👈🏼 هر کس خود را به گروهی شبیه سازد از جرگه ی آنان است. صحــیح مسلم ۲۰۷۷
😍 شبیه رسول اللهﷺ و یارانش و اهل بهشت باشی بهتره ؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😳 یا خواننده ها و بازیگران و بازیکنان بی تقوا و مشروبی که خیلی هاشون ملحد و خداناباور هستن و جایگاهشون ته جهنمه؟!
😏اینم یکی از انتخابهای مهم زندگی خودته... کدوم رو میخواهید بهشت یا ؟؟؟🌴
👌1
🍁
آدمش را که پیدا کردید
همه را کنار بزنید و برایش جا باز کنید
مغز و قلبتان را از همه چیز خالی کنید
و هیچ ترازویی برای مقایسه باقی نگذارید!
آنوقت اجازه بدهید
اجازه بدهید به چشم هایتان خیره شود
اجازه بدهید دستانتان را ببوسد
اجازه بدهید هرچقدر که دلش میخواهد،شما را به آغوش بگیرد.
اجازه بدهید پشت بند حرف هایتان ذوق کند،بگوید الهی بمیرم،الهی دورت بگردم و...
باور کنید،بی آنکه بفهمید وابسته میشوید
و عشق دوباره جان میگیرد!
زندگی زیست است
نه فیزیک و ریاضی
که انقدر قاعده و عدد و ماشین حسابی اش کرده اید
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آدمش را که پیدا کردید
همه را کنار بزنید و برایش جا باز کنید
مغز و قلبتان را از همه چیز خالی کنید
و هیچ ترازویی برای مقایسه باقی نگذارید!
آنوقت اجازه بدهید
اجازه بدهید به چشم هایتان خیره شود
اجازه بدهید دستانتان را ببوسد
اجازه بدهید هرچقدر که دلش میخواهد،شما را به آغوش بگیرد.
اجازه بدهید پشت بند حرف هایتان ذوق کند،بگوید الهی بمیرم،الهی دورت بگردم و...
باور کنید،بی آنکه بفهمید وابسته میشوید
و عشق دوباره جان میگیرد!
زندگی زیست است
نه فیزیک و ریاضی
که انقدر قاعده و عدد و ماشین حسابی اش کرده اید
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
#چادر_فلسطینی
‹قسمت شانزدهم›
- یعنی الان باید بیام؟! آخه مردِ مومن من هنوز حرفامو جمعوجور نکردم.
- اشکالی نداره، قرار نیست که سخنرانی کنی فقط بگو که به امرِ خدا و...
- باشه باشه فهمیدم خب بسمالله بریم...
نزد یعقوب رفتیم. همراه با او گوشهای را اختیار کردیم. احمد در مقابل یعقوب و من سر به زیر کنارش نشستم.
احمد نفسی سر داد و شروع کرد به صحبت کردن: خب، به نام خداوند سبحان و درود میفرستیم بر نبی دلها محمّد مصطفیﷺ، آقا یعقوب همونطور که مُستحضرین فائز جان برادر دینی و جهادیام هست. سالها تو سنگر در غم و خوشی شونهبهشونه هم در مقابل دشمن جنگیدیم و باز هم بهإذن الله میجنگیم. من خودم اصالتا زاده شام هستم و فائز مهاجره. از مجاهدین طالب افغانستان. امّا اصالتا افغان نیست بلکه بلوچ هستن. الله حفظش کنه. هفت ساله که فی سبیل الله خدمت میکنه. امروز من به عنوان دوست، برادر و همسنگریش اینجام تا برادرزاده شما رو برای برادرِ مجاهدم خواستگاری کنم.
از الان به محضرتون برسونم که تمام مال و دارایی فائز فقط یه تفنگه که از اونم برای دفاع از اسلام در مقابل کفار به کار میگیره. ما مجاهدیم، شغل دیگهای جز "جهاد" و حقوقِ "شهادت" نداریم به توفیق الله.
یعقوب لبخندی زد و گفت: سبحان الله! احمد پسرم، فضیلتی که شما مجاهدین دارین فقط الله میدونه. ملاک هر مسلمان اول ایمان و دوم اخلاقشه. مال دنیا اگه ارزشی داشت تو دو روز تموم نمیشد! فائز بزرگترین سرمایه رو داره؛ اون مجاهدیه که الله انتخابش کرده. کسی که انتخاب شده خداست، منِ بنده چه عیبی میتونم روش بذارم؟! استغفرالله.
یعقوب رو به من ادامه داد: فقط اینکه من بعد از خدا صفیه رو به تو امانت میدم. ای پدرِ امّت محمّد، آیا حاضری صفیه رو در این راه همرکاب و در سایه خودت قبول کنی؟
نفسی عمیق سر دادم تا از التهاب درونیام کاسته شود. به چشمانش با اطمینان خاطر نگاه کردم و گفتم:
الله من رو شرمنده روی شما و برادرزادتون نکنه. من اول به عنوان یک مجاهد، بعد به عنوان یک مسلمان و یک همسر این قول رو بهتون میدم؛ تا زمانی که زندهام و الله بهم توان داده از صفیهخانم و چادرش و دیگر خواهران دینیام در مقابل کفار دفاع میکنم.
- من از تصمیم صفیه خبر دارم، الحمدالله بهترین تصمیم رو گرفته. هر چند که این راه سختیهای زیادی داره اما نتیجهاش شیرینه...
احمد: بله بیشک.
یعقوب به هر دویمان گفت: خب منم در کنار صفیه به عنوان خادم کوچیک مجاهدین قبول میکنین؟
با تعجب گفتم: یعنی...؟
ادامه داد و گفت: تو جوونی این چنین عزتی نصیبم نشد حالا آخر عمری نیت جهاد کردم به قصد شهادت باذن الله...
با خوشحالی بسیار به احمد نگاه کردم که با خنده گفت: پس مبارکه.
یعقوب بیدرنگ من را به آغوش کشید. چه احساس نابی بود.
خلاصه به قول بچهها، من هم به خانه بخت رفتم.
وقتی از یعقوب جدا شدم گفتم: ما پسفردا عازم مأموریت میشیم، انشاءالله اگه نفسی بود و زنده برگشتم رسما دامادتون میشم، خطبه نکاح رو احمدجان که عالِمه میخونه. بعدش شما رو هم همراه صفیه به إدلب میبرم.
- نیازی به بعد مأموریت نیست، فردا خطبه رو میخونیم تا خیال هر دومون راحت بشه. از وجود شعیب و پدرش احساس خطر میکنم.
احمد گفت: راستی شعیبخان چی میشه وقتی بفهمه؟
- اونو بسپارین به خودم. خب بریم خونه.
با گامهای استوار و خوشحالی بسیار به سمت خانهای راه افتادم که مجاهدهاش فردا رسما مال من میشد. با وجود گامهای محکم باز هم لرزشِ قلبم را احساس میکردم. لرزشی عجیب و لطیف...
***
"صفیه"
در کنارِ در ناامیدانه به نقطهای کور چشم دوخته بودم. به جادهای بیپایان؛ به راهی که انتهایش نامعلوم بود؛ به آسمان آبی که برای من سیاه بود. ناگهان چشمانم به فائز افتاد، به همراه عمو و دوستش به سمت خانه میآمدند. به سرعت از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. گوشهای ایستادم. شعیب و چهرهٔ ناراحت عمویم که مجبور به این وصلت بود در ذهنم تداعی شد، بغضی گلویم را فشرد.
وارد خانه شدند. صدای خندهشان فضا را پر کرد. صدای خنده عمو از همه بلندتر بود.
با درد در دلم گفتم: یعنی برای عمو مهم نیستم؟ نمیبینه دارم پرپر میشم؟ نمیبینه که در آرزوی "شهادت" مثل شمع آب میشم؟!
چشمانم نمدار شده بودند و در دلم مینالیدم که دستی بر روی شانهام نشست. برگشتم عمویم را با چهرهٔ شاد و لبخندی پدرانه دیدم که گفت: دخترم مبارکت باشه...
با شنیدن این حرف صدای شکسته شدن قلبم را شنیدم. قطرات اشک از چشمانی که تا لحظه پیش منتظر اجازه بودند، همچون سیلی جاری شدند؛ یعنی حُکم مرگ آرزوهایم را دادند؟!
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‹قسمت شانزدهم›
- یعنی الان باید بیام؟! آخه مردِ مومن من هنوز حرفامو جمعوجور نکردم.
- اشکالی نداره، قرار نیست که سخنرانی کنی فقط بگو که به امرِ خدا و...
- باشه باشه فهمیدم خب بسمالله بریم...
نزد یعقوب رفتیم. همراه با او گوشهای را اختیار کردیم. احمد در مقابل یعقوب و من سر به زیر کنارش نشستم.
احمد نفسی سر داد و شروع کرد به صحبت کردن: خب، به نام خداوند سبحان و درود میفرستیم بر نبی دلها محمّد مصطفیﷺ، آقا یعقوب همونطور که مُستحضرین فائز جان برادر دینی و جهادیام هست. سالها تو سنگر در غم و خوشی شونهبهشونه هم در مقابل دشمن جنگیدیم و باز هم بهإذن الله میجنگیم. من خودم اصالتا زاده شام هستم و فائز مهاجره. از مجاهدین طالب افغانستان. امّا اصالتا افغان نیست بلکه بلوچ هستن. الله حفظش کنه. هفت ساله که فی سبیل الله خدمت میکنه. امروز من به عنوان دوست، برادر و همسنگریش اینجام تا برادرزاده شما رو برای برادرِ مجاهدم خواستگاری کنم.
از الان به محضرتون برسونم که تمام مال و دارایی فائز فقط یه تفنگه که از اونم برای دفاع از اسلام در مقابل کفار به کار میگیره. ما مجاهدیم، شغل دیگهای جز "جهاد" و حقوقِ "شهادت" نداریم به توفیق الله.
یعقوب لبخندی زد و گفت: سبحان الله! احمد پسرم، فضیلتی که شما مجاهدین دارین فقط الله میدونه. ملاک هر مسلمان اول ایمان و دوم اخلاقشه. مال دنیا اگه ارزشی داشت تو دو روز تموم نمیشد! فائز بزرگترین سرمایه رو داره؛ اون مجاهدیه که الله انتخابش کرده. کسی که انتخاب شده خداست، منِ بنده چه عیبی میتونم روش بذارم؟! استغفرالله.
یعقوب رو به من ادامه داد: فقط اینکه من بعد از خدا صفیه رو به تو امانت میدم. ای پدرِ امّت محمّد، آیا حاضری صفیه رو در این راه همرکاب و در سایه خودت قبول کنی؟
نفسی عمیق سر دادم تا از التهاب درونیام کاسته شود. به چشمانش با اطمینان خاطر نگاه کردم و گفتم:
الله من رو شرمنده روی شما و برادرزادتون نکنه. من اول به عنوان یک مجاهد، بعد به عنوان یک مسلمان و یک همسر این قول رو بهتون میدم؛ تا زمانی که زندهام و الله بهم توان داده از صفیهخانم و چادرش و دیگر خواهران دینیام در مقابل کفار دفاع میکنم.
- من از تصمیم صفیه خبر دارم، الحمدالله بهترین تصمیم رو گرفته. هر چند که این راه سختیهای زیادی داره اما نتیجهاش شیرینه...
احمد: بله بیشک.
یعقوب به هر دویمان گفت: خب منم در کنار صفیه به عنوان خادم کوچیک مجاهدین قبول میکنین؟
با تعجب گفتم: یعنی...؟
ادامه داد و گفت: تو جوونی این چنین عزتی نصیبم نشد حالا آخر عمری نیت جهاد کردم به قصد شهادت باذن الله...
با خوشحالی بسیار به احمد نگاه کردم که با خنده گفت: پس مبارکه.
یعقوب بیدرنگ من را به آغوش کشید. چه احساس نابی بود.
خلاصه به قول بچهها، من هم به خانه بخت رفتم.
وقتی از یعقوب جدا شدم گفتم: ما پسفردا عازم مأموریت میشیم، انشاءالله اگه نفسی بود و زنده برگشتم رسما دامادتون میشم، خطبه نکاح رو احمدجان که عالِمه میخونه. بعدش شما رو هم همراه صفیه به إدلب میبرم.
- نیازی به بعد مأموریت نیست، فردا خطبه رو میخونیم تا خیال هر دومون راحت بشه. از وجود شعیب و پدرش احساس خطر میکنم.
احمد گفت: راستی شعیبخان چی میشه وقتی بفهمه؟
- اونو بسپارین به خودم. خب بریم خونه.
با گامهای استوار و خوشحالی بسیار به سمت خانهای راه افتادم که مجاهدهاش فردا رسما مال من میشد. با وجود گامهای محکم باز هم لرزشِ قلبم را احساس میکردم. لرزشی عجیب و لطیف...
***
"صفیه"
در کنارِ در ناامیدانه به نقطهای کور چشم دوخته بودم. به جادهای بیپایان؛ به راهی که انتهایش نامعلوم بود؛ به آسمان آبی که برای من سیاه بود. ناگهان چشمانم به فائز افتاد، به همراه عمو و دوستش به سمت خانه میآمدند. به سرعت از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. گوشهای ایستادم. شعیب و چهرهٔ ناراحت عمویم که مجبور به این وصلت بود در ذهنم تداعی شد، بغضی گلویم را فشرد.
وارد خانه شدند. صدای خندهشان فضا را پر کرد. صدای خنده عمو از همه بلندتر بود.
با درد در دلم گفتم: یعنی برای عمو مهم نیستم؟ نمیبینه دارم پرپر میشم؟ نمیبینه که در آرزوی "شهادت" مثل شمع آب میشم؟!
چشمانم نمدار شده بودند و در دلم مینالیدم که دستی بر روی شانهام نشست. برگشتم عمویم را با چهرهٔ شاد و لبخندی پدرانه دیدم که گفت: دخترم مبارکت باشه...
با شنیدن این حرف صدای شکسته شدن قلبم را شنیدم. قطرات اشک از چشمانی که تا لحظه پیش منتظر اجازه بودند، همچون سیلی جاری شدند؛ یعنی حُکم مرگ آرزوهایم را دادند؟!
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1😢1
.
🔷 عنوان: حکم خونی که بعد از سقط بچه رؤیت میشود
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
زنی که بچه ای سقط کند، خونی که بعد از آن میآید نفاس است یا خیر؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 اگر اعضای آن مثل دست و پا و ناخن و مو و غیره درست شده بودند، خونی که بعد از آن بیاید خون نفاس است. و اگر از اعضای مذکور هیچ کدام درست نشده پس نگاه شود اگر این خون سه روز ادامه دارد و قبل از این مدت زن مذکور پانزده روز پاکی هم داشته بود این حیض است که مانع نماز و روزه میشود و اگر سه روز ادامه نداشت یا قبل از او پانزده روز پاکی نداشته این خون استحاضه میشود که نه مانع از نماز میشود و نه از روزه.
📚 دلایل: و في الدر:
" و بسقط ظهر بعض خلقه كيد أو رجل أو اصبع أو ظفر أو شعر ولد حكماً، تصير المرأة به النفساء ... فان لم يظهر له شيء فليس بشىء و المرئى حيض ان دام ثلاثاً وتقدمه طهر تام و الّا استحاضة
أى ان لم يدم ثلاثاً وتقدمه طهر أو دام ثلاثاً و لم يتقدمه طهر تام أو لم يدم ثلاثاً ولا تقدمه طهر تام". [ردالمختار: ج۱/ ۲۲۱].
📚 کذا فی محمود الفتاوی، ج۱/ ۷۲].
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🔷 عنوان: حکم خونی که بعد از سقط بچه رؤیت میشود
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
زنی که بچه ای سقط کند، خونی که بعد از آن میآید نفاس است یا خیر؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 اگر اعضای آن مثل دست و پا و ناخن و مو و غیره درست شده بودند، خونی که بعد از آن بیاید خون نفاس است. و اگر از اعضای مذکور هیچ کدام درست نشده پس نگاه شود اگر این خون سه روز ادامه دارد و قبل از این مدت زن مذکور پانزده روز پاکی هم داشته بود این حیض است که مانع نماز و روزه میشود و اگر سه روز ادامه نداشت یا قبل از او پانزده روز پاکی نداشته این خون استحاضه میشود که نه مانع از نماز میشود و نه از روزه.
📚 دلایل: و في الدر:
" و بسقط ظهر بعض خلقه كيد أو رجل أو اصبع أو ظفر أو شعر ولد حكماً، تصير المرأة به النفساء ... فان لم يظهر له شيء فليس بشىء و المرئى حيض ان دام ثلاثاً وتقدمه طهر تام و الّا استحاضة
أى ان لم يدم ثلاثاً وتقدمه طهر أو دام ثلاثاً و لم يتقدمه طهر تام أو لم يدم ثلاثاً ولا تقدمه طهر تام". [ردالمختار: ج۱/ ۲۲۱].
📚 کذا فی محمود الفتاوی، ج۱/ ۷۲].
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
❤1
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 📚📙📚📘 ✺≽ ⊱━━━⊱
⇩⇩⇩ داسـتـــ🌱ــــان⇩⇩⇩
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
🔻پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
🔻پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
🔻پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
🔻 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی به اونجا رفتند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
🔻پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد :
🔻پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⇩⇩⇩ داسـتـــ🌱ــــان⇩⇩⇩
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
🔻پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
🔻پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
🔻پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
🔻 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی به اونجا رفتند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
🔻پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد :
🔻پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2