tgoop.com/faghadkhada9/78633
Last Update:
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✫#ارسالی از اعضای کانال
عنوان داستان: #جرعه_ای_آرامش_2
🥏قسمت دوم
خاله و دخترهایش کلی لباس وکیف وکفش بهم دادند.دایی هم بلیط اتوبوس برایم گرفت.با چشمانی خیس از دایی و خاله ودخترهایش خداحافظی گرفتم.همین که به خانه برگشتم، صدای ونگ ونگ دوقلوها مثل مته روی اعصابم می رفت.ننه توقع داشت دوقلوها رو بغل کنم و از آنها مراقبت کنم.نمیدانست حالم از هر دویشان بهم میخورد.با وجود تمام مشکلات،با معدل بالا،مدرک دیپلم گرفتم.افسوس که نه پولی برای شرکت درکلاسهای آمادگی کنکور داشتم،نه اتاقی که درسکوت وآرامش،کتابهای درسی ام را مرور کنم.باورش سخت است اما شبهای امتحان، توی حمام،درس می خواندم.یه روز دایی رضا و زن دایی ناهید به همراه پسری بلند قامت و لاغراندام، به خونمون اومدند.عماد،برادربزرگ زن دایی بود.اما هرگز او را ندیده بودم.در واقع هیچ کدام،شناختی از یکدیگر نداشتیم.برخلاف دایی رضا،دایی علی بشدت مخالف این وصلت بود.خاله مهری ودخترهایش هم منو از این وصلت برحذر کردند.دایی علی میگفت من مدرک دیپلم دارم و عماد تا کلاس ششم ابتدایی درس خوانده وهیچ سنخیتی با یکدیگر نداریم.چهره وتیپ ظاهری عماد هم چنگی به دل نمیزد.اما با فکر به این که برای همیشه از این خونه شلوغ و پردردسر،راحت میشوم، بله را گفتم وتوی محضر،عقد کردیم.جشن مختصری با حضور خانواده عماد و خانواده مامان توی خونه همسایه برگزار کردیم.اما از اقوام بابا که همگی از راه دور می آمدند وجا و مکانی برای پذیرایی از آنها نداشتیم،دعوت نگرفتیم..
عماد و خانواده اش شبانه به اصفهان برگشتند.مامان هم سفت وسخت پیگیر وام ازدواجم بود تا برایم مختصر جهیزیه ای تهیه کند.بعداز دو هفته، عماد به دیدنم آمد.زیر ذره بین نگاه بابا و مامان و یک لشکر خواهر و برادر،معذب بودیم،همراه عماد به بازار رفتم وکمی توی پارک کنار همدیگر نشستیم.عماد خسته راه بود ومدام خمیازه می کشید.هفت ساعت توی جاده رانندگی کرده بود.خجالت می کشیدم از اینکه اتاقی برای استراحت مهمان نداشتیم.عماد گفت نمی تونم این وضعیت رو تحمل کنم.اصلا نیازی به جهیزیه شما نیست .میخوام آخر همین ماه ازدواج کنیم و بریم سرخونه زندگیمون.
تنها دارایی مامان، یک جفت النگو بود که فروخت و برایم یکی دو دست رختخواب وظرف و ظروف خرید.بابا که این همه سال محبتش را از من وخواهرهایم دریغ کرده بود و فقط قربان صدقه پسرهایش می رفت،حالا از در ملایمت و مهربانی وارد شده بود.شاید هم خوشحال بود که یکی از دخترهایش دیگر مقابل چشمانش نیست.پدر عماد فوت کرده بود و عماد،علاوه بر زن دایی که خواهر بزرگش بود،دو برادر داشت.جشن ازدواجمان در تالار اصفهان برگزار شد.بعد هم توی آپارتمانی که متعلق به عماد بود،ساکن شدیم.خاله مهری هر از گاهی احوالم رو می گرفت.اما دایی علی همچنان سرسنگین بود.دایی رضا و زن دایی معمولا آخر هفته به دیدنمان می آمدند.مامان تماس گرفت و شاکی غرید؛ چرا نمیایی ببینمت؟
-این همه راه بیام کجا؟شوهرم رو ببرم توی پارک یا خونه همسایه؟مسبب همه بدبختی های ما تو و اون شوهرت هستید.
انگار منتظر تلنگری بودم تا همه عقده های درونم رو خالی کنم و پربغض، تماس رو پایان دادم.عماد مغازه پارچه فروشی لوکس و بزرگی داشت.انواع پارچه های گرانقیت مجلسی توی مغازه اش دیده میشد.درآمدش بالا بود و مشکل مالی نداشتیم.بهترین و با کیفیت ترین میوه ها وخوراکیها رو میخرید.خوراکیهایی که هرگز توی خونه بابا ندیده بودم.مامان به خاطر حقوق ناچیز بابا،میوه های ارزان قیمت وبی کیفیت می خرید.در واقع،خونه بابا بی شباهت به پادگان نظامی نبود.همگی مثل سربازها صف کشیده و هر کس غذایش را تحویل می گرفت.مبادا کسی سهم غذای دیگری را بالا بکشد.تعداد خواهر برادرهایم آنقدر زیاد بود که بابا اسمشان را فراموش می کرد یا به اشتباه صدایشان میزد.حالا من بودم و عماد و یک عالمه غذا و میوه های متنوع ،هرچند با فکر به خواهر برادرهایم،به سختی از گلویم پایین می رفت.عماد کلی پول تو جیبی بهم میداد.توی خونه بابا قناعت کردن را یاد گرفته بودم.اهل ولخرجی و بریز بپاش و پوشیدن لباسهای آنچنانی نبودم.
🥏#ادامه_دارد....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78633