tgoop.com/faghadkhada9/78646
Last Update:
💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام #صابره
🔶 قسمت نهم (آخر)
- هر چند زندگی سختی رو گذروندم و می گذرونم اما دلم نمی خواد در برابر مشکلات تسلیم بشم. امسال کنکور دادم. دعا کن قبول بشم چون اینطوری به بزرگترین آرزوم می رسم. بالاخره به قول خودت زندگی پستی و بلندی زیاد داره و ما باید صبور و مقاوم باشیم!
در میان گریه خندیدم و زن جوان را در آغوش گرفتم و گفتم: «فدات بشم الهی! چقدر دلم می خواست پایان درد دلت با جملات امیدبخش تموم بشه. به امید خدا حتما دانشگاه قبول می شی و کاری می کنی که همه اونایی که یه روزی طردت کردن و نخواستنت بهت غبطه بخورن. من شماره موبایلم رو بهت می دم تا هر وقت کاری داشتی بهم زنگ بزنی. الانم پاشو بریم به کارامون برسیم. به نظرم یک ساعتی هست که اینجا روی این صندلی ها نشستیم!»
زن جوان از جایش بلند شد و وسایلش را برداشت. کنارش ایستادم و منتظر آمدن قطار شدیم. به محض اینکه غول آهنی از راه رسید و توقف کرد، زن جوان داخلش پرید و شروع به تبلیغ اجناسش کرد.
هرازگاهی نگاهی به من که در انتهای واگن نشسته بودم می انداخت و چشمکی می زد. از جایم بلند شدم و سمتش رفتم. یک اسکناس از کیفم درآوردم و سمتش گرفتم و گفتم: «بی زحمت یه جفت از این جورابا بهم بده!»
زن جوان جورابی که انتخاب کرده بودم را از بین وسایلش در آورد و بعد از گفتن «مهمون من باش قابل نداره!» پول را گرفت و جوراب را به دستم داد.
از شهامتش خوشم آمده بود. شرافتمندانه کار می کرد و پول در می آورد.
آرام کنار گوشش گفتم: «راستی نگفتی اسمت چیه؟»
زن جوان در حالیکه آماده رفتن به سمت دیگر واگن می شد، لبخند زنان گفت: «صابره...»
🔰 پایان داستان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78646