tgoop.com/faghadkhada9/78632
Last Update:
#دوقسمت پنج وشش
📔دلبر
نگاهم رو تیز کردم و روی صورته برادر داماد زوم کردم البته اون منو نمیدید چون منو مامان کمی دور از جایگاهه عروس داماد بودیم و خیلی تو دید کسی نبودیم
خانواده ی عروس هدیه شون رو دادن و نوبت به خانواده ی داماد رسید به بهونه ی اینکه اینجا چیزی نمیبینم از جام بلند شدم و به مامانگفتم من میرم کمی جلوتر وایمیستم ببینم عروس چی کادو میگیره مامان گفت باشه برو فقط خیلی نزدیک نشو همون یه کنار وایستا تماشا کن رفتم جلو و کنار دخترای ژیگول کرده ی فامیل داماد وایستادمو نگاهمو از روی برادر داماد برنداشتم همین جور که پدر داماد به عروس و پسرش هدیه میداد نگاهه برادر داماد به من افتاد کمی جا خورد نگاهش رو برداشت ودور و برش رو نگاه کرد و دوباره نگاهم کرد لبخند ریزی روی لبش اومد مادرش صداش کرد که هدیه ی عروس رو بده بعد از اینکه هدیه ی عروس رو داد آروم دم گوش مادرش چیزی گفت و مادرش تو جمع دخترا چشمی چرخوند و نگاهش روی من ثابت موند لبخندی بهم زد و زیر لب به پسرش حرفی زد بعد از مراسم کادو دادن آقایون همراهه داماد از سالن زنونه رفتن و مجلس دوباره عادی شد و خانم ها حجابشون رو برداشتن و راحت نشستن صدای موسیقی بلند بود و دخترا همراهه عروس وسط مجلس میرقصیدن همین حین مادر داماد اومد سمته ما و با لبخند گفت دخترم تو هم بیا وسط با جوونا همراهی کن بعد نشست روی صندلی کنار مامان و گفت حاج خانم اجازه بدین دخترخانمتون با جوونا همراه بشه مامان گفت من حرفی ندارم برو دلبر جان برو دوست داری برقص واسه خودت مادر داماد لبخند به لب گفت به به چه اسم قشنگی مثل خودش زیبا و دلنشینه از تعریفه اون زن تو پوستم نمیگنجیدم و مطمئن بودم مادر داماد منو واسه پسر کوچیکه پسند کرده با عشوه ی دخترونه و حیای مخصوص از جام بلند شدمو رفتم تو جمع دخترا و دور عروس شروع به رقصیدن کردم مادر داماد از دور نگام میکرد و با مامان حرف میزد مامان انگار از حرف زدنه با اون زن معذب بود عروس که تو اون جمع تنها آشنای من به حساب میومداومد نزدیک و با مهربونی دستم رو گرفت گفت بیا منو تو باهم برقصیم کمی یخم باز شد و با عروس شروع به رقصیدن کردم نگاهه مادرشوهر که روی عروسش بود در واقع یک تیر و دونشون به حساب میومد چون منو سر تا پا برانداز میکرد
بالأخره مجلس عروسی تموم شد و همگیه مهمونا با هم خداحافظی کردن و منو مامان هم آماده شدیم و رفتیم تو حیاط تا بابا و فرشاد بیان بابا داشت با همکارا و دوستای قدیمی ش خداحافظی میکرد که مادر داماد همراهه پسرش و همسرش اومدن سمته ما کلی تشکر از اومدنه ما کردن برادر داماد با فرشاد دست داد کمی باهم حرف زدن و بابا هم باهاشون دست داد و سرسنگین باهاشون خداحافظی کرد ورفتیم تو ماشین .بابا کلا اینجوری بود آدمایی که زیاد نمیشناخت رو تحویل نمیگرفت تو ماشین سکوت خاصی بود کسی حرف نمیزد فرشاد که رانندگی میکرد و بابا هم جلو نشسته بود و بیرون رو نگاه میکرد مامان هم ساکت بودبرای اینکه جو عوض بشه با شیطنت پرسیدم فرشاد دیدی عروسی بد نبود کلی هم خوش گذشت شام خوبم خوردی فرشاد گفت اییی بد نبود این پسره برادر داماد باهام رفیق شد بابا آروم گفت آدم کسی رو که نمیشناسه باهاش رفیق نمیشه که. فرشاد گفت برادر داماد بود دیگه بالاخره هر دوستی ای یه جور و از یه جا شروع میشه دیگه .بابا گفت عجب شما جوونا خامید .سرد و گرم روزگار رو نچشیدین از من به تو نصیحت بابا جان به هر کسی رفیق نمیگن فرشاد سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت رسیدیم خونه هر کس رفت سمته اتاق خودش و چون همگی خسته شده بودیم سریع خوابمون برد .فردای اون روز بابا و فرشاد صبح رفتن سرکار و منو مامان تنها موندیم از اونجا که خیلی دلم میخواست بدونم مادر داماد چی به مامان گفته سر میز صبحانه بحث رو کشیدم به عروسی و گفتم مامان خانواده ی داماد به نظرم خیلی مودب و با کلاس بودن مادرش خیلی منو نگاه میکرد مامان گفت آره همین دو تا پسر رو داره رامین و امین از تو خوشش اومده بود هی میپرسید چند سالته و قصد ازدواج داره یا نه و این حرفا،.تا گوشام سرخ شد البته ته دلم خوشحال بودم مامان در ادامه گفت بهش گفتم دختر من هنوز کوچیکه درس میخونه حالا حالا ها شوهرش نمیدیم با شنیدنه این حرف انگار اب سردی روی من ریختن خجالت زده گفتم آره من که هنوز دیپلم نگرفتم ولی معلوم بود خیلی با اصالتن ،مامان لبخندی زد و گفت آره هر چی قسمت باشه همونه بابات به هیچ وجه تو رو شوهر نمیده به این زودی بابات میخواد تو بری دانشگاه و خانم دکتر بشی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78632