tgoop.com/faghadkhada9/78291
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_63 ᪣ ꧁ه
قسمت شصت و سه
وحید هوفی کشید و در هال را کامل باز کرد و گفت: مامان راه را باز کنید برم، بابا... زن و شوهریم، مگه دعوای زن و شوهری عجیبه؟! خودتون کم با بابا دعوا می کنین که حالا اومدین ببینین ما سر چی بحثمون شده، حالا منیره مثل شما یه جا بحثمون شده دیگه..صفیه خانم کناری رفت و با تحکمی توی صدایش گفت: زبونت را گاز بگیر منو با این دخترهٔ هرزه.....وحید به میان حرف صفیه خانم پرید و گفت: این حرفا چی هستن می زنید؟من حوصله هیچ کدومتون را ندارم و با زدن این حرف خودش را به در حیاط رساند و بیرون رفت.کلا گیج شده بودم، خدا به دادم برسه هنوز هیچی نشده صفیه خانم هم خبر شد، آخه از کجا؟! کاملا معلوم بود وحید چیزی نگفته و طبق شناخت نصف و نیمه ای که از وحید داشتم میدونستم از جزییات زندگیش به خانواده اش چیزی نمیگه، پس صفیه خانم از کجا فهمیده؟! یکدفعه یاد دیشب اون شبحی که فکر می کردم روی حیاط هست افتادم، درسته هیچ کس به غیر از مهرنسا نمی تونست باشه، این زن خبرچین حتما تو حیاط گوش وایستاده و بعدم رفته تمام خبرا را او نجا گفته...وای خدای من! الان دیگه آقا عنایت و کل خانواده هم نسبت به من تغییر کرده...با این وضعیت فاتحه خودم را خوندم و دیگه کاملا حس می کردم که باید جول و پلاسم را جمع کنم و برم به همون جهنم دره ای که ازش اومدم.
وحید نه نهار خورد و نه برای شام اومد، ساعت یک شب پیداش شد اومد، توی تاریکی رفت توی اتاق و در را هم محکم بست، صبح زود هم پاشد و بازم بدون اینکه چیزی بخوره بیرون رفت، انگار بود و نبود من براش فرق نمی کرد و من براش جزء نیستان بودم.بعد از ظهر وحید از سرکار اومد، هنوز پاش را توی خونه نگذاشته بود که دعوا را شروع کرد، انگار دوباره رفته بود پیش عطا و نمی دونم عطا چی تو گوشش خونده بود که مثل دیوانه ها شده بود، جیغ می کشید حرف بد و بیراه می زد و به حرف ها و التماس های منم هیچ توجهی نمی کرد.وحید بچه ساده ای بود و عطا یک موز مار حرفه ای بود و حق میدادم که اینقدر عصبی باشه، بازم نیمه های بحثمون صفیه خانم سر رسید و اینبار مهرنسا هم همراهش بود.صفیه خانم در هال را باز کرد و بی آنکه پاش را توی خانه بزاره رو به وحید و من کرد و گفت: این دعواهای بچگانه را بزارین کنار، تکلیف شما را بزرگترا مشخص می کنن و بعد روشو کرد به سمت وحید و گفت: همون وقتا که می رفتی روستا و این دختره چش سفید ناز و افاده میاورد که نمی خواد ازدواج کنه و تحویلت نمی گرفت باید فکر این روزا هم می کردی که اگر یکی خوشگل تر از تو دید، بهت خیانت کنه و بعد روشو کرد طرف من و ادامه داد: به حرمت نون و نمک بابات که خوردیم، فعلا اجازه میدیم اینجا بمونی، البته این موندن فقط و فقط تا وقتی هست که پدر و مادرت بیان اینجا و با هم تکلیف هر دوتون را مشخص کنیم، درضمن این حرف من نیست و حرف آقا عنایت هم هست...با شنیدن این حرف انگار کاسه سردی روی سرم ریخته باشن.وحید هوفی کرد و گفت: چرا موضوع را بزرگش می کنین؟! من و منیره خودمون از پس مشکلمون برمیایم، چرا پای آقا اسحاق و خانواده اش را وسط ...
صفیه خانم به وسط حرف وحید پرید و گفت: خوبه...تو هم اینقدر لاپوشونی نکن، حالا دیگه همه میدونن این دختره با عطا ریخته رو هم، یادته چند سال پیش زن پسر اوست کریم هم با عطا رو هم ریخته بود و بعد که همه فهمیدن آبرویی برای هیچ کدومشون نموند، نکنه تو می خوای همین اتفاق بیافته و آبروی خانواده ات را به خاطر این دختره از دست بدی؟! ببین پسرم، اینکه زیاده زن...این دختره نشد یکی دیگه برات میگیرم..در همین حین صدای آلارم پیامک گوشی بلند شد و من خوب میفهمیدم این پیامک گوشی من هست که توی جیب وحید بود.وحید جوابی به حرفهای مادرش نداد و گوشی را بیرون اورد و شروع به خواندن پیامک کرد و بعد بی سرو صدا از در بیرون رفت.صفیه خانم هوفی کرد و همانطور که به مهر نسا نگاه می کرد گفت: بچه را دیونه اش کرد رفت پی کارش.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78291