FAGHADKHADA9 Telegram 78289
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_61 ᪣ ꧁ه
قسمت شصت و یک

من ...من تو را بیشتر از تمام عالم دوست دارم که اگر نداشتم و من نقشه ای داشتم که زبونم لال با دوستت روی هم بریزم اینهمه اصرار نمی کردم بریم ازدواجمون را ثبت کنیم و بعد صدام را پایین تر اوردم و گفتم: وحید من طوری تربیت شدم که با یه مرد نامحرم نمی تونم حتی سلام علیک کنم،وحید درسته بچه ام اما منم یه خط قرمزهایی برای خودم دارم، من سر سفره پدر و مادر بزرگ شدم، من نمازم سر وقته، من اصلا از خدا خجالت می کشم بخوام اسم مردی غیر شوهر خودم را به زبون بیارم، برای من تمام مردها برن به درک اسفل السافلین، برای من توی دنیا یه مرد وجود داره اونم تویی...وقتی این حرف را زدم، وحید نفسش را آروم بیرون داد، دستهایش را پایین اورد و دستهای منو از خودش جدا کرد و همونطور که منو به عقب هُل میداد به طرف در هال رفت و گفت: من الان باید تکلیف تو رو مشخص کنم، میرم پیش عطا...وحید در هال را باز کرد و بعد انگاری چیزی یادش اومده باشه، برگشت، گوشی منو از روی زمین برداشت و از هال بیرون رفت و چند لحظه بعد صدای شترق در حیاط که محکم تر از همیشه بود، بلند شد.با بسته شدن در حیاط به سمت در هال رفتم و در را بستم اما نمی دونم چرا همه اش حس می کردم کسی گوشه حیاط توی تاریکی پنهان شده و من را زیر نظر داره...پشتم را به در هال زدم و نگاهم به سفره پهن جلوی تلویزیون افتاد و غذاهای نیم خورده ای که روی سفره بود و کنار سفره، گوشی وحید به چشم می خورد، همین که وحید گوشیش را جا گذاشته بود مشخص بود چه فشار عصبی روش بوده، چون گوشی وحید مثل قلبش بود، نمی دونم چی توش داشت اما حتی اگر دسشویی هم میرفت با خودش میبردش و من چون خودم درگیر داستانی که عطا برام بوجود آورده بود، اصلا وقت فکر کردن به حرکات وحید را نداشتم.

بی حال به سمت کلید برق رفتم، برق را خاموش کردم و کنار دیوار پای سفره، توی خودم چمپاتمه زدم.سرم به شدت درد می کرد، دست و پاهام سست شده بود، انگار تمام رمقم از بدنم رفته بود، نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد، اما ته دلم به این امید داشتم که وحید حرفم را باور کنه و منم می بایست ازش معذرت خواهی کنم چرا که موضوع به این مهمی را ازش پنهان کردم، البته حق داشتم،چرا که اگر میگفتم شاید همین بساط الان پیش میامد و من دوباره متهم میشدم.توی تاریکی نگاه به ساعت دیواری روبه رو کردم، ساعت هنوز هشت شب بود، آخ کاش وحید نرفته بود، کاش اینقدر جرات داشتم و می گفتم که منم با خودش ببره تا رو در رو با عطا بشیم، یه حسی ته قلبم منو میترسوند چرا که وقتی من عطا را تهدید به کشتن کردم، اونم منو تهدید کرد که اگر باهاش راه نیام زندگی را به کامم زهر می کنه و جلوی وحید بی آبروم میکنه...عقربه های ساعت انگار کند تر از همیشه حرکت میکرد و هر یک دقیقه برای من اندازه یک ساعت می گذشت.ساعت ۹شد....۱۰ شد...۱۱شد و خبری از وحید نشد.پای دیوار مثل یک جنین توی خودم فرو رفته بودم، از بس گریه کرده بودم چشمام اندازه دوتا پرتقال شده بود و دیگه پلک هام باز نمیشد.صدای بازشدن در حیاط آمد، مثل فنر از جا پریدم، نگاهم روی ساعت قفل موند، ساعت یک شب بود.در هال باز شد و‌ پشت سرش هیکل وحید که انگار شکسته تر از همیشه بود ظاهر شد.از جا بلند شدم، رفتم جلو، روبه روی وحید ایستادم و با صدای بغض دارم گفتم: س...س...سلام... دیدی راست میگفتم،دیدی من تقصیری نداشتم و این عطا بود که مدام مزاحمم میشد؟!

وحید با دست محکم توی سینه ام زد و همانطور که هلم میداد گفت: آره جون خودت! عطا به همه چی اعتراف کرد،گفت که چشم تو دنبالش بوده، گفت که هر روز زنگ میزدی و نغمه عاشقانه می خوندی و میگفتی کاش وحید تیپ و قیافه تو رو داشت، گفت که چقدر عطای بدبخت تذکر داده که دوست صمیمی من هست و مثل داداشت میمونه و نمی خواد به بهترین رفیقش خیانت کنه اما تو انگار دل و دینت را داده بودی..از شنیدن این حرفها باز رعشه ای شدید به کل تنم افتاد، به پشت روی سفره افتاده بودم، دست بردم تکه نانی برداشتم و از جا بلند شدم، تکه نان را جلوی چشمهای وحید گرفتم و گفتم: بابام همیشه به ما میگفت نان و نمک حرمت داره به حرمت این نان و نمکی که با هم خوردیم من به توخیانت نکردم و عطا هر چی گفته دروغ گفته، یعنی برعکسش کن...اون مزاحم من شد...تند تند حرف میزدم و از بی گناهیم می گفتم و بعد یک هو یادم اومد و گفتم: اصلا چرا راه دور میری، پیامک های گوشیم را باز کن ببین من چی گفتم و اون چی گفته...وحید چشمهاش را به طرف درشت کرد و با دست سیلی محکمی تو صورتم زد و گفت: آشغال عوضی، تو حرفهای عاشقانه ات را توی تماسهات می گفتی و برای رد گم کردن من توی پیام ها ننه غریبم بازی درمیاوردی....

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭2😢1



tgoop.com/faghadkhada9/78289
Create:
Last Update:

🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_61 ᪣ ꧁ه
قسمت شصت و یک

من ...من تو را بیشتر از تمام عالم دوست دارم که اگر نداشتم و من نقشه ای داشتم که زبونم لال با دوستت روی هم بریزم اینهمه اصرار نمی کردم بریم ازدواجمون را ثبت کنیم و بعد صدام را پایین تر اوردم و گفتم: وحید من طوری تربیت شدم که با یه مرد نامحرم نمی تونم حتی سلام علیک کنم،وحید درسته بچه ام اما منم یه خط قرمزهایی برای خودم دارم، من سر سفره پدر و مادر بزرگ شدم، من نمازم سر وقته، من اصلا از خدا خجالت می کشم بخوام اسم مردی غیر شوهر خودم را به زبون بیارم، برای من تمام مردها برن به درک اسفل السافلین، برای من توی دنیا یه مرد وجود داره اونم تویی...وقتی این حرف را زدم، وحید نفسش را آروم بیرون داد، دستهایش را پایین اورد و دستهای منو از خودش جدا کرد و همونطور که منو به عقب هُل میداد به طرف در هال رفت و گفت: من الان باید تکلیف تو رو مشخص کنم، میرم پیش عطا...وحید در هال را باز کرد و بعد انگاری چیزی یادش اومده باشه، برگشت، گوشی منو از روی زمین برداشت و از هال بیرون رفت و چند لحظه بعد صدای شترق در حیاط که محکم تر از همیشه بود، بلند شد.با بسته شدن در حیاط به سمت در هال رفتم و در را بستم اما نمی دونم چرا همه اش حس می کردم کسی گوشه حیاط توی تاریکی پنهان شده و من را زیر نظر داره...پشتم را به در هال زدم و نگاهم به سفره پهن جلوی تلویزیون افتاد و غذاهای نیم خورده ای که روی سفره بود و کنار سفره، گوشی وحید به چشم می خورد، همین که وحید گوشیش را جا گذاشته بود مشخص بود چه فشار عصبی روش بوده، چون گوشی وحید مثل قلبش بود، نمی دونم چی توش داشت اما حتی اگر دسشویی هم میرفت با خودش میبردش و من چون خودم درگیر داستانی که عطا برام بوجود آورده بود، اصلا وقت فکر کردن به حرکات وحید را نداشتم.

بی حال به سمت کلید برق رفتم، برق را خاموش کردم و کنار دیوار پای سفره، توی خودم چمپاتمه زدم.سرم به شدت درد می کرد، دست و پاهام سست شده بود، انگار تمام رمقم از بدنم رفته بود، نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد، اما ته دلم به این امید داشتم که وحید حرفم را باور کنه و منم می بایست ازش معذرت خواهی کنم چرا که موضوع به این مهمی را ازش پنهان کردم، البته حق داشتم،چرا که اگر میگفتم شاید همین بساط الان پیش میامد و من دوباره متهم میشدم.توی تاریکی نگاه به ساعت دیواری روبه رو کردم، ساعت هنوز هشت شب بود، آخ کاش وحید نرفته بود، کاش اینقدر جرات داشتم و می گفتم که منم با خودش ببره تا رو در رو با عطا بشیم، یه حسی ته قلبم منو میترسوند چرا که وقتی من عطا را تهدید به کشتن کردم، اونم منو تهدید کرد که اگر باهاش راه نیام زندگی را به کامم زهر می کنه و جلوی وحید بی آبروم میکنه...عقربه های ساعت انگار کند تر از همیشه حرکت میکرد و هر یک دقیقه برای من اندازه یک ساعت می گذشت.ساعت ۹شد....۱۰ شد...۱۱شد و خبری از وحید نشد.پای دیوار مثل یک جنین توی خودم فرو رفته بودم، از بس گریه کرده بودم چشمام اندازه دوتا پرتقال شده بود و دیگه پلک هام باز نمیشد.صدای بازشدن در حیاط آمد، مثل فنر از جا پریدم، نگاهم روی ساعت قفل موند، ساعت یک شب بود.در هال باز شد و‌ پشت سرش هیکل وحید که انگار شکسته تر از همیشه بود ظاهر شد.از جا بلند شدم، رفتم جلو، روبه روی وحید ایستادم و با صدای بغض دارم گفتم: س...س...سلام... دیدی راست میگفتم،دیدی من تقصیری نداشتم و این عطا بود که مدام مزاحمم میشد؟!

وحید با دست محکم توی سینه ام زد و همانطور که هلم میداد گفت: آره جون خودت! عطا به همه چی اعتراف کرد،گفت که چشم تو دنبالش بوده، گفت که هر روز زنگ میزدی و نغمه عاشقانه می خوندی و میگفتی کاش وحید تیپ و قیافه تو رو داشت، گفت که چقدر عطای بدبخت تذکر داده که دوست صمیمی من هست و مثل داداشت میمونه و نمی خواد به بهترین رفیقش خیانت کنه اما تو انگار دل و دینت را داده بودی..از شنیدن این حرفها باز رعشه ای شدید به کل تنم افتاد، به پشت روی سفره افتاده بودم، دست بردم تکه نانی برداشتم و از جا بلند شدم، تکه نان را جلوی چشمهای وحید گرفتم و گفتم: بابام همیشه به ما میگفت نان و نمک حرمت داره به حرمت این نان و نمکی که با هم خوردیم من به توخیانت نکردم و عطا هر چی گفته دروغ گفته، یعنی برعکسش کن...اون مزاحم من شد...تند تند حرف میزدم و از بی گناهیم می گفتم و بعد یک هو یادم اومد و گفتم: اصلا چرا راه دور میری، پیامک های گوشیم را باز کن ببین من چی گفتم و اون چی گفته...وحید چشمهاش را به طرف درشت کرد و با دست سیلی محکمی تو صورتم زد و گفت: آشغال عوضی، تو حرفهای عاشقانه ات را توی تماسهات می گفتی و برای رد گم کردن من توی پیام ها ننه غریبم بازی درمیاوردی....

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78289

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Done! Now you’re the proud owner of a Telegram channel. The next step is to set up and customize your channel. Telegram channels fall into two types: As five out of seven counts were serious, Hui sentenced Ng to six years and six months in jail. Concise 5Telegram Channel avatar size/dimensions
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American