tgoop.com/faghadkhada9/78287
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سیوسه
اما از ترس اینکه از خونه بیرون بندازنش نمیتونست حرفی بزنه ،دقیقا بلاهایی که سرم آورد،داشت سرش میومد و خدا چقدر بزرگ بود ...
موقع برگشت زن عمو اومد و دست و پامو میبوسید تا حلالش کنم ،منم بهش گفتم : من حلالت میکنم ،اما نمیدونم چطور از پدر و مادرم که دیگه نیستن میخای حلالیت بطلبی ، امیدوارم عاقبتت بدتر از این نشه ...
رفتیم سرخاک پدر و مادرم و تا تونستم گریه کردم واسه غربت و تنهایی خودم، به جز علی و زهرا کسی و دیگه نداشتم، حتی رضا و سمانه برای خاک سپاری نیومده بودن و من از این همه وقاحتشون حالم بد شد،اونا تا آخر عمر داشتن از ارث و میراث حسن زندگیشون رو میساختن، اما حاضر نشدن بیان واسه خاک سپاریش ...
از اون روز قسم خوردم که دیگه اسم رضا و سمانه رو نیارم و هیچوقت هم نیاوردم ...
توی روستا فهمیدم که سعید هم زن گرفته و رفته سرخونه زندگیش و دیگه هیچوقت پیش عمو و زن عمو نیومد ،سر اینکه این بلا رو سر من آوردن داشت انتقام میگرفت ، خوشحال بودم حداقل سعید عاقبت بخیر شد...
این میون فقط جواد بود که همه ی کار ها رو کمک علی انجام میداد، بارها ابراز علاقه کرده بود ،اما با مرگ حسن من بدتر عزمم و جزم کردم که دیگه هیچوقت ازدواج نکنم ...
از مرگ حسن چند ماهی گذشته بود و من همش توی خونه بودم ،مثل افسرده ها شده بودم دیگه توان این همه بدبختی رو نداشتم ،تنها امیدم حسین بود ...
علی و زهرا هرکاری واسه خوشحالی من میکردن ...یه روز که توی اتاقم نشسته بودم زهرا در زد و اومد داخل :ستاره میتونم بیام تو؟
بهش گفتم :آره زهرا بیا تو ...
زهرا اومد و کنارم نشست دستامو توی دستاش گرفت و گفت : ستاره میدونم سختته میدونم اذیتی ، اما حسین چه گناهی کرده، اونم مادر میخاد محبت میخاد ، اصلا میدونی چند روز که چقدر کم غذا خورده ؟
رو بهش گفتم :زهرا بخدا خسته م دیگه ،اون از پدر و مادرم که تنهام گذاشتن، اون از ازدواجم با حسن و از دست دادنش ، دیگه نمیدونم چیکار کنم زهرا خسته م ...
شروع کردم به گریه کردن و زهرا بود که بغلم کرد و سرمو نوازش میکرد ...
زهرا گفت :پاشو دختر یه آب به سر و روت بزن بیا بیرون که داداشم تدارک دیده ،میخایم واسه ناهار بریم باغ ،حسین هم لباساش و کردم تنش آماده س، فقط منتظر توییم...
با التماس بهش نگاه کردم و خاستم مخالفت کنم که گفت :هیچی نگو باید بیای عزیزدلم.
با خودم فکر کردم که زهرا یکی از بهترین اتفاقات زندگی علی بود ، تعجب میکردم از این همه تفاوت بین زهرا و سمانه ،سمانه یی که از همسایه های خودمون بود ...
پاشدم و لباسامو عوض کردم ،اصلا حوصله ی چیزای دیگه رو نداشتم ،روسری مشکیمو سرم کردم و رفتم توی پذیرایی ،جواد روی صندلی نشسته بود تا من و دید پاشد و سلام کرد و وقتی نگاهش بهم افتاد با تعجب نگام کرد معلوم بود از دیدنم شوکه شده بدون هیچ رسمیتی گفت : ستاره حالت خوبه ؟
گفتم :سلام ممنون خوبم...
رد شدم از جلوش و خاستم برم کهگفت :ستاره داری با خودت چیکار میکنی ؟ اصلا دیدی خودتو؟ به فکر خودت نیستی ،به فکر حسین باش ...
آروم تر جوری که بشنوم گفت : به فکر منم باش ستاره ،عصبی میشم اینطور میبینمت ،هرموقع اینطور میبینمت حالم بد میشه ، این مهمونی رو بخاطر تو راه انداختم، توروخدا باهام خوب شو ،بشکن این قفسی که واسه ی خودت ساختی، بخدا دوست دارم ...
گفتم :بار آخرت باشه آقا جواد این حرفهارو میزنی، علی داداشم ببینه زشت میشه جلوش،قبلا هم گفته بودم بهت که نمیخام ازدواج کنم ..
ته دلم با محبت های جواد یکمی دلگرم میشدم ،اما نمیخاستم بپذیرمش و مقاومت میکردم...
جوادگفت :ولی من کوتاه نمیام حالا ببین ...
دیگه جوابی بهش ندادم ، اون روز توی باغ همش سعی میکردم جوابش رو ندم و بهش توجهی نکنم ،اما اون از هرفرصتی برای محبت کردن به من استفاده میکرد ، سعی میکرد فرصتی رو پیدا کنه و تنها گیرم بیاره و باهام حرف بزنه، اما من نمیذاشتم این فرصت واسش پیدا بشه ، سختم بود ،حس میکردم به حسن نامردی میکنم .
علی و حسین و جواد رفتن و توپ بازی میکردن ...من و زهرا هم نشسته بودیم روی فرشی که پهن کرده بودیم ...
توی افکار خودم غرق بودم که زهرا گفت :ستاره یه خواسته ازت دارم
گفتم :بگو عزیزم ...
ستاره گفت :ما یه دوست مشاور داریم که کارش خیلی خوبه ، یه نوبت میگیرم برات برو پیشش ..
گفتم :اما زهرا من چیزیم نیست زمان همه چیز و درست میکنه..
زهرا گفت :اما عزیزم تا زمان بگذره شاید خیلی چیزا رو از دست بدی ،حداقلش بخاطر حسین برو پیشش ....
متوجه بعضی حرفای زهرا نمیشدم ،اما تا گفت حسین ، قبول کردم پیش مشاور برم ،اون زمان خیلی خیلی کمتر کسی پیش مشاور میرفت ،مشاور هم مثل الان نبود که همه جا باشه و همه بهش اعتماد داشته باشن،
ادامه دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78287