FAGHADKHADA9 Telegram 78297
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سیوچهار


اما این مشاور از دوستای زهرا اینا بود که خارج تحصیل کرده بود و گفت برای مدتی اومده ایران و میتونه کمکم کنه ...
قبول کردم و رفتم برای اولین بار با یکی صحبت کنم از تمام مشکلاتم واسش گفتم و به خوبی کمکم میکرد...چند هفته یی از رفتنم پیش مشاور گذشته بود و حالم بهتر بود ،بیشتر میتونستم به حسیتم توجه کنم ، هرجلسه مشاوره که‌ میرفتم جواد به بهونه های مختلف میومد و همراهیم میکرد ،این میون محبت های گاه و بیگاهش و دل تنهای من کار خودش و کرد و من و دچار علاقه ای کرد که ازش فرار میکردم ،حتی به خودمم دروغ میگفتم، ولی ته دلم گرم شده بود به محبت های جواد، اگه یه روز نمیومد دنبالم یا بی توجهی میکرد و دلخور میشدم این و جواد هم فهمیده بود ،ولی به روم نمیاورد ...
زهرا و علی هم از اینکه دوباره من مثل قبل شدم خوشحال بودن، توی پذیرایی نشسته بودن و حرف میزدن، منم لباسای حسینم رو پوشیدم و رفتم توی پذیرایی و گفتم : من دارم میرم تا پارک سرکوچه ، حسینم خسته شده دیگه ...
علی و زهرا گفتن :چقدر خوب مراقب خودت باش ما هم شام آماده میکنیم منتظریم جواد بیاد ...
بااومدن اسم جواد قلبم تند تند میزد ،سریع خداحافظی کردم و با حسین از خونه بیرون زدیم ، نمیدونم چرا اینجوری میشدم ،زهرا هرروز از علاقه ی جواد بهم‌ میگفت و اما من نمیخاستم اینطوری بشه ..
داشتیم از کوچه بیرون‌ میزدیم که با شنیدن اسمم ایستادم برگشتم و نگاه کردم دیدم جواد ایستاده رو بهم گفت :سلام ستاره خوبی؟ شنیدی من دارم میام داری فرار میکنی ؟ اگه بخاطر من‌ معذبی من دیگه نمیام خونه ت ،همینقدر که لطف کردی و زهرا و علی رو نگه داشتی خیلیه ..
من که نمیدونستم چی بگم گفتم :نه حسین بهونه آورد ، آوردمش پارک یکم بازی کنه ،اینجور که میگین نیست ...
جواد گفت :میشه منم همراهیتون کنم ؟
خاستم مخالفت کنم که حسین بالا و پایین پرید و رفت بغل جواد و گفت :مامان توروخدا بذار عمو جواد بیاد ، عمو بیاد، عمو بیاد ...
خنده م گرفت به حرکاتش گفتم باشه عمو هم بیاد ..
جواد لبخندی زد و نگاهی به حسین کرد و مخاطبش که من بودم گفت : خوشحال میشم همراهتون باشم، آدم خوشحال میشه با کسایی که دوست داره بره تفریح ..
سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم و با جواد راه افتادیم سمت پارک ...
نمیدونم اون لحظه چی‌ فکر میکردم که خودم و با جواد مقایسه میکردم ،قدش خیلی بلندتر از من بود..
حسین از بغل جواد بیرون‌ نمیومد ،بهش گفتم حسین از بغل عمو بیا پایین خسته ش کردی ،اما جواد جوابم و با لحن بچه گونه یی داد و گفت :من پسرمو دوست دارم ...
توی پارک روی صندلی نشسته بودیم و حسین و که بازی میکرد نگاه میکردیم ، توی فکر بودم و حواسم به حسین بود ... حواد گفت : ستاره چرا انقدر هم من و هم خودتو اذیت میکنی ؟ تو اصلا از زندگی من خبر داری؟ من هم مثل توئم، مثل تو شکست خوردم توی زندگی، همش خوبی نبوده، اما با دیدن تو دوباره گرما به زندگیم برگشت، میخام زندگیم دوباره طعم خوشی ببینه .. من میدونم تو هم به من بی علاقه نیستی، چرا انقدر خودمون و اذیت کنیم......
گفتم : اما آقا جواد من نمیتونم زندگی آینده پسرمو خراب کنم ،نمیخام مثل من بدبخت بشه ...
جواد گفت : من از پسر خودمم بیشتر بهش محبت میکنم ..
تعجب کردم مگه پسر داشت ؟یعنی زن داشت و به من اینجور محبت میکرد، ولی زهرا چرا همراهیش کرد و چیزی نگفت ؟
سوالات توی ذهنم رژه میرفتن که جواد گفت : میدونم الان توی ذهنت سوالای زیادی هست همشون و آماده م تا جواب بدم ...
ذهنمو خونده بود اما دلخور و عصبانی بودم، تحمل یه شکست دیگه رو نداشتم، سکوت کردم تا چیزی نشنوم پاشدم که برم سمت حسین که جواد گفت :ستاره تو روخدا صبر کن همه چیز و واست توضیح مید،م چیزی که توی ذهنته نیست داری اشتباه میکنی ...بشین توروخدا ستاره ...
نشستم و گفتم : دوست ندارم چیزی بشنوم ،من هنوز به خودمم مطمئن نیستم نمیخام دوباره شکست بخورم
اما جواد گفت : من حرفامو میگم بقیه ش با تو ، من قبلا ازدواج کرده بودم یه پسر همسن حسین هم داشتم ... من عاشق پسرم و زنم بودم ،مثل تو که عاشق حسن بودی و عاشق حسین هستی .. اما زن و بچه ی من توی آتش سوزی مردن ، دوتاشون سوختن و کاری از من ساخته نبود من موندم و سوختنشون رو دیدم ، نتونستم نجاتشون بدم ...
من تا قبل از دیدن تو افسرده بودم، نمیخاستم با هیچکس حرف بزنم، فقط زهرا رو داشتم ،اما وقتی تو اومدی انگاری زندگیم جون گرفت .‌‌
جواد حرفاش تموم شد و من نگاهش میکردم که چشماش خیس شده بود ،دلم سوخت برای خودم و جواد که زندگی سختی داشتیم ،حداقل من حسینم کنارم بود ،اما اون هم زن هم بچه ش رو از دست داد...
جواد پاشد و چشماش و پاک کرد و گفت : تا خودت نخای دیگه هیچوقت هیچوقت دور و برت نمیام ..
این و گفت و به سرعت از جلوی چشمام رفت ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
4



tgoop.com/faghadkhada9/78297
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سیوچهار


اما این مشاور از دوستای زهرا اینا بود که خارج تحصیل کرده بود و گفت برای مدتی اومده ایران و میتونه کمکم کنه ...
قبول کردم و رفتم برای اولین بار با یکی صحبت کنم از تمام مشکلاتم واسش گفتم و به خوبی کمکم میکرد...چند هفته یی از رفتنم پیش مشاور گذشته بود و حالم بهتر بود ،بیشتر میتونستم به حسیتم توجه کنم ، هرجلسه مشاوره که‌ میرفتم جواد به بهونه های مختلف میومد و همراهیم میکرد ،این میون محبت های گاه و بیگاهش و دل تنهای من کار خودش و کرد و من و دچار علاقه ای کرد که ازش فرار میکردم ،حتی به خودمم دروغ میگفتم، ولی ته دلم گرم شده بود به محبت های جواد، اگه یه روز نمیومد دنبالم یا بی توجهی میکرد و دلخور میشدم این و جواد هم فهمیده بود ،ولی به روم نمیاورد ...
زهرا و علی هم از اینکه دوباره من مثل قبل شدم خوشحال بودن، توی پذیرایی نشسته بودن و حرف میزدن، منم لباسای حسینم رو پوشیدم و رفتم توی پذیرایی و گفتم : من دارم میرم تا پارک سرکوچه ، حسینم خسته شده دیگه ...
علی و زهرا گفتن :چقدر خوب مراقب خودت باش ما هم شام آماده میکنیم منتظریم جواد بیاد ...
بااومدن اسم جواد قلبم تند تند میزد ،سریع خداحافظی کردم و با حسین از خونه بیرون زدیم ، نمیدونم چرا اینجوری میشدم ،زهرا هرروز از علاقه ی جواد بهم‌ میگفت و اما من نمیخاستم اینطوری بشه ..
داشتیم از کوچه بیرون‌ میزدیم که با شنیدن اسمم ایستادم برگشتم و نگاه کردم دیدم جواد ایستاده رو بهم گفت :سلام ستاره خوبی؟ شنیدی من دارم میام داری فرار میکنی ؟ اگه بخاطر من‌ معذبی من دیگه نمیام خونه ت ،همینقدر که لطف کردی و زهرا و علی رو نگه داشتی خیلیه ..
من که نمیدونستم چی بگم گفتم :نه حسین بهونه آورد ، آوردمش پارک یکم بازی کنه ،اینجور که میگین نیست ...
جواد گفت :میشه منم همراهیتون کنم ؟
خاستم مخالفت کنم که حسین بالا و پایین پرید و رفت بغل جواد و گفت :مامان توروخدا بذار عمو جواد بیاد ، عمو بیاد، عمو بیاد ...
خنده م گرفت به حرکاتش گفتم باشه عمو هم بیاد ..
جواد لبخندی زد و نگاهی به حسین کرد و مخاطبش که من بودم گفت : خوشحال میشم همراهتون باشم، آدم خوشحال میشه با کسایی که دوست داره بره تفریح ..
سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم و با جواد راه افتادیم سمت پارک ...
نمیدونم اون لحظه چی‌ فکر میکردم که خودم و با جواد مقایسه میکردم ،قدش خیلی بلندتر از من بود..
حسین از بغل جواد بیرون‌ نمیومد ،بهش گفتم حسین از بغل عمو بیا پایین خسته ش کردی ،اما جواد جوابم و با لحن بچه گونه یی داد و گفت :من پسرمو دوست دارم ...
توی پارک روی صندلی نشسته بودیم و حسین و که بازی میکرد نگاه میکردیم ، توی فکر بودم و حواسم به حسین بود ... حواد گفت : ستاره چرا انقدر هم من و هم خودتو اذیت میکنی ؟ تو اصلا از زندگی من خبر داری؟ من هم مثل توئم، مثل تو شکست خوردم توی زندگی، همش خوبی نبوده، اما با دیدن تو دوباره گرما به زندگیم برگشت، میخام زندگیم دوباره طعم خوشی ببینه .. من میدونم تو هم به من بی علاقه نیستی، چرا انقدر خودمون و اذیت کنیم......
گفتم : اما آقا جواد من نمیتونم زندگی آینده پسرمو خراب کنم ،نمیخام مثل من بدبخت بشه ...
جواد گفت : من از پسر خودمم بیشتر بهش محبت میکنم ..
تعجب کردم مگه پسر داشت ؟یعنی زن داشت و به من اینجور محبت میکرد، ولی زهرا چرا همراهیش کرد و چیزی نگفت ؟
سوالات توی ذهنم رژه میرفتن که جواد گفت : میدونم الان توی ذهنت سوالای زیادی هست همشون و آماده م تا جواب بدم ...
ذهنمو خونده بود اما دلخور و عصبانی بودم، تحمل یه شکست دیگه رو نداشتم، سکوت کردم تا چیزی نشنوم پاشدم که برم سمت حسین که جواد گفت :ستاره تو روخدا صبر کن همه چیز و واست توضیح مید،م چیزی که توی ذهنته نیست داری اشتباه میکنی ...بشین توروخدا ستاره ...
نشستم و گفتم : دوست ندارم چیزی بشنوم ،من هنوز به خودمم مطمئن نیستم نمیخام دوباره شکست بخورم
اما جواد گفت : من حرفامو میگم بقیه ش با تو ، من قبلا ازدواج کرده بودم یه پسر همسن حسین هم داشتم ... من عاشق پسرم و زنم بودم ،مثل تو که عاشق حسن بودی و عاشق حسین هستی .. اما زن و بچه ی من توی آتش سوزی مردن ، دوتاشون سوختن و کاری از من ساخته نبود من موندم و سوختنشون رو دیدم ، نتونستم نجاتشون بدم ...
من تا قبل از دیدن تو افسرده بودم، نمیخاستم با هیچکس حرف بزنم، فقط زهرا رو داشتم ،اما وقتی تو اومدی انگاری زندگیم جون گرفت .‌‌
جواد حرفاش تموم شد و من نگاهش میکردم که چشماش خیس شده بود ،دلم سوخت برای خودم و جواد که زندگی سختی داشتیم ،حداقل من حسینم کنارم بود ،اما اون هم زن هم بچه ش رو از دست داد...
جواد پاشد و چشماش و پاک کرد و گفت : تا خودت نخای دیگه هیچوقت هیچوقت دور و برت نمیام ..
این و گفت و به سرعت از جلوی چشمام رفت ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78297

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

fire bomb molotov November 18 Dylan Hollingsworth yau ma tei The initiatives announced by Perekopsky include monitoring the content in groups. According to the executive, posts identified as lacking context or as containing false information will be flagged as a potential source of disinformation. The content is then forwarded to Telegram's fact-checking channels for analysis and subsequent publication of verified information. End-to-end encryption is an important feature in messaging, as it's the first step in protecting users from surveillance. Among the requests, the Brazilian electoral Court wanted to know if they could obtain data on the origins of malicious content posted on the platform. According to the TSE, this would enable the authorities to track false content and identify the user responsible for publishing it in the first place. A new window will come up. Enter your channel name and bio. (See the character limits above.) Click “Create.”
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American