tgoop.com/faghadkhada9/78290
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_62 ᪣ ꧁ه
قسمت شصت و دو
شنیدن این حرف دیگه از توان من خارج بود، شروع کردم زدن توی سر خودم...وحید هم بی خیال نگاهی کرد و گفت: بزن تا بمیری...من میرم تو اتاق میخوابم، پات را توی اتاق بزاری قلم پات را خورد میکنم، فردا هم تکلیفت را معلوم میکنم.صبح روز بعد، بعد نماز صبح پاشدم،چای را آماده کردم، شیر گوسفندها را دوشیدم و یه ظرف شیر هم برای خودمون آوردم، صفیه خانم مثل همیشه نیمه های کار رسید، حس کردم رفتارش کلا تغییر کرده، جواب سلامم را مثل همیشه با صدای بلند نداد و حس می کردم نگاهش را از من میدزده، نمی دونم این حس واقعی بود یا من زیادی حساس شده بودم.کاسه شیر را جوشوندم و با کمترین صدا، سفره صبحانه را توی هال چیدم و خودم رفتم توی آشپزخونه تا وحید راحت باشه، البته خودمم یه جورایی دلم نمی خواست چشم تو چشمش بشم، آخه اون حرف عطا را قبول کرده بود و حرف منی که زنش بودم را نپذیرفته بود.وحید زودتر از همیشه بیدار شد و بدون اینکه محلی به من بده با اصلا نگاهی به سفره صبحانه بیاندازد، بدون خوردن صبحانه بیرون رفت.همانطور که گریه می کردم سفره را جمع کردم، توی خونه تنها بودم، سرم درد می کرد، ذهنم مغشوش بود و از اتفاقات آینده میترسیدم، وحید گفته بود امروز تکلیفم را مشخص میکنه، یعنی از همون چیزی که می ترسیدم سرم اومد، یعنی هنوز عروس نشده باید طلاق بگیرم و دوباره برگردم روستا و هزار تا حرف کوچک و بزرگ پشتم دربیاد.
ساعت به کندی می گذشت، یه نهار سبک درست کردم، چون نمی دونستم واقعا وحید غذا میخوره یا نه، از طرفی خودم هم میل به هیچ خوردنی نداشتم.بالاخره وحید اومد، می خواستم سفره را بکشم که با لحنی نیشدار گفت: زحمت نکش، من دیگه یک لقمه از غذاهای زن خیانتکاری مثل تو نمی خوردم، برو خونه بابات غذا درست کن.ناخوداگاه دستام لرزید و سفره از دستم افتاد، جلو رفتم کنار وحید نشستم، وحید که انگار من یه مرض مسری دارن، خودش را کشید عقب و من با هق هق گفتم: وحید من بی گناهم، به خدا قسم من بی گناهم، به جان خودت که می خوام دنیا نباشه....وحید پرید وسط حرفم با فریاد گفت: قسم جون منو نخور، دیگه هم حرف نزن.خودم را جلو کشیدم و توی یه حرکت دو تا دستهای وحید را چسپیدم و گفتم: من باید از خودم دفاع کنم...وحید گوشی من دستت هست، پیامک هایی که اومده را بخون، اگر میگی زنگ میزدم، لیست تماس ها هست، اگر تو یک بار پیدا کردی که من زنگ زدم حق داری سر منو ببری، من اغلب تماس ها را جواب نمیدادم..وحید با عصبانیت گفت: اگر راست میگی و بی گناهی چرا همون اولین باری که عطا باهات تماس گرفت بهم نگفتی هاا؟! چرا به پیاماش جواب دادی؟! عطا میگفت تو به هر بهانه ای میکشوندیش دم خونه تا ببینیش، نمونه اش همین سیم شارژر که....
دیگه داشت دود از کله ام بلند میشد با جیغ گفتم: غلط کرده مرتیکه هیززز...من روحم خبر نداشت، اون خودش اومد درخونه، بعدم من درخونه را باز نکردم تا مادرت گفت..وحید چشمهاش را ریز کرد و گفت: ببینم حرفات تناقض داره اگر تو خبر نداشتی از کجا فهمیدی عطا پشت در هست که در را به روش باز نکردی؟!دو دستی زدم تو سرم و گفتم: چون قبلش پیامم داده بود که دلم برات تنگ شده و می خوام ببینمت...تا این حرف از دهانم دراومد دست وحید بالا رفت توی دهنم نشست و من شوری خون را توی دهنم حس کردم و همون لحظه متوجه شدم که نمی بایست این حرف را بزنم چرا که وحید متعصب بود و من اشتباها این حرف غلط را زدم.وحید انگار با دیدن خون دهنم هول شده بود، منم از این فرصت استفاده کردم و گفتم: وحید اصلا من شماره عطا را از کجا می تونستم داشته باشم؟! یا از گوشی تو بر میداشتم که من رمز گوشی تو را نداشتم یا اینکه خودش برام فرستاده درسته؟! پس اگر اون مقصر نیست چرا شماره داده؟! و بعد درحالیکه هق هق می کردم گفتم: برو حقیقت را از محبوبه بپرس، محبوبه از تمام قضایا آگاه هست، اون همیشه بهم میگفت بیام به تو بگم اما من میترسیدم.وحید از جا بلند شد و درحالیکه به طرف در می رفت گفت: چرررا نگفتی هااا، اگر کاسه ای زیر نیم کاسه ات نبود چرا همون موقع نگفتی؟! از جام بلند شدم و می خواستم برم طرفش و بهش بگم که چرا می ترسیدم به وحید بگم که در هال باز شد و کله صفیه خانم اومد توی هال و گفت: چه خبرتونه؟! چی شده که صداتون را از سر انداختین؟!و بعد نگاهش به من افتاد و گفت: اوه....وحید چی شده؟! تو دست بزن نداشتی؟!صفیه خانم پشت سر هم سوال می کرد و من حس کردم انگار میدونه قضیه چیه!
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78290