Telegram Web
✧ دلنوشته‌ای از اعماق قلبم ✧

امشب،
در سکوتِ نیمه‌شب،
با خودم خلوت کرده‌ام...
با تمام آنچه که هستم،
و آنچه که هرگز نتوانستم باشم.


در این تاریکی:

- دست‌هایم را به سوی خاطرات دراز می‌کنم
- چشمانم را به امید فردایی می‌بندم
- و قلبم را به باد می‌سپارم تا هر کجا می‌خواهد ببرد



گاهی زندگی،
مثل کتابی می‌شود
که صفحاتش را پشت سر هم ورق می‌زنی،
اما هرچه می‌خوانی،
معن
ایش را کمتر می‌فهمی...



و من:
- گم‌شده‌ام در میان سطرهای نانوشته
- گیر کرده‌ام در حاشیه‌های سفید
- و تنها چیزی که می‌دانم این است که نمی‌دانم



(شاید حقیقت این است
که ما همه تنها مسافران این دنیاییم،
با بارانی از ستاره بر سر،
و دریایی از اشک در چشم..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1😭1
یکرنگی و صداقت
با آدمای دورو و با سیاست
جواب نمی ده !
یا باید از زندگیمون حذفشون کنیم
یا به ناچار
مثل خودشون
با سیاست با هاشون رفتار کنیم . . !

"شاملو"الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1👏1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_58 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و هشت

در همین حین صدای باز شدن در هال بلند شد، عطا که دستپاچه شده بود، سفره را از روی کمد برداشت و بدو بیرون رفت.با بیرون رفتم عطا، نفس راحتی کشیدم، دست و پاهام میلرزید و مطمئن بودم الان صورتم مثل لبو سرخ شده.وحید با کاسه ای پر از ماست داخل آشپزخانه شد و همانطور که با تعجب بهم نگاه می کرد گفت: چی شده منیره؟! چرا رنگ و رخت اینقدر برافروخته هست؟!سر قابلمه برنج را برداشتم و‌گفتم: نمی دونم، یه جوری ام، انگار گُر گرفتم..وحید همانطور که بوی برنج را بالا می کشید گفت: به به! عجب بویی میده و بعد لبخندی زد و گفت: احتمالا آب به آب شدی، یه مدت توی شهر بمونی درست میشه...برنج و خورش را کشیدم و دادم دست وحید برد تو هال...خودم نرفتم، صدای وحید بلند شد: عروس خانم، خودتون هم بیایین که بی شما غذا به دلمون نمیگیره...با صدای ضعیفی گفتم: شما بخورید من حالم خوب نیست و میل هم ندارم، این را گفتم و کنار کمد نشسته و تکیه کردم.چند لحظه بعد، وحید بالا سرم بود و با لحنی عصبانی گفت: منیررره! این حرکات بچگانه چی هست که از خودت در میاری؟! پاشو بیا سر سفره..با بی حالی نگاهش کردم و گفتم: وحید تورو خدااا، خودت گفتی آب به آب شدم، حالم خوش نیست، شما بخورین..وحید هوفی کرد و رفت توی هال، منم سرم را گذاشتم کنار کمد و خوابیدم، البته خودم را به خواب زدم و هدفم این بود که این مرتیکه هرزه زودتر از خونه ام بره...اون شب با تمام استرسش به صبح رسید، من بابت رفتار عطا اینقدر بهم ریخته بودم که حرفهای مهرنسا یادم رفته بود و صبح زود که وحید می خواست بره سرکار بهش گفتم: وحید من نمی دونم برای ثبت ازدواج چکار باید کنیم، اما هر کاری لازم هست انجام بده تا اسممون بره توی شناسنامه همدیگه...وحید با بی خیالی گفت: برو بابا! اینقدر کار دارم که این توش گم هست، مهم خطبه عقد بوده که خونده شده، بقیه اش بچه بازی هست.با تحکمی توی صدایم گفتم: همین که گفتم، یا میری دنبال ثبت ازدواجمون یا من برمی گردم روستا، فهمیدی؟!

مدام حرفهای عطا توی گوشم زنگ میزد، هنوز ازدواجت ثبت نشده...و من توی عالم بچگیم می ترسیدم به خاطر همین مورد،عطا یه بلایی سر خودم و زندگیم بیاره و هر روز صبح و شب که با وحید تنها میشدم به وحید گوشزد می کردم که باید ازدواجمون ثبت بشه و اینقدر پیگیری کردم و خودم را به در و دیوار زدم، صفیه خانم را واسطه کردم تا وحید از خر شیطون اومد پایین و دقیقا دو هفته بعد از اومدنمون به شهر، با حضور پدر و مادرم و پدر و مادر وحید به محضر رفتیم و ازدواجمان ثبت شد و ما عرفا و شرعا زن و شوهر شدیم.روز ثبت ازدواجمون عطا هم خودشون را به محضر رسونده بود، البته توی این فاصله چند باری عطا تا دم خونه ما آمده بود، اما نه من اونو دیدم و نه اون موفق به دیدن من شد، اما روز عقدمون اومد و چند باری متوجه نگاه هیز عطا شدم، انگار با نگاهش من را تهدید می کرد و می خواست چیزی بگه.من کسی را نداشتم که باهاش راحت باشم و درد دل کنم و تنها سنگ صبورم محبوبه بود که گاهی تلفنی و گاهی هم پیامکی باهاش حرف میزدم، به محبوبه از عطا و حرفهای زشتش و عشق شیطانیش گفتم، محبوبه بهم توصیه می کرد که هر چه زودتر به وحید بگم تا وحید پای این موجود نفرت انگیز را از زندگیمون بِبُرد..اما من صلاح نمی دونستم بگم، یه جورایی میترسیدم، آخه من شناخت آنچنانی از وحید نداشتم و نمی دونستم وقتی همچی حرفی به وحید بزنم، طرف منو میگیره یا دوستش را...اصلا نمی دونستم برخوردش چیه؟! و گاهی به خودم میگفتم اگر به وحید بگم ممکنه انگ بی آبرویی به خودم بزنه چرا که همونطور من شناختی از وحید نداشتم اونم شناخت آنچنانی از من نداشت پس احتمال هر برخورد ناخوشایندی از طرفش بود، پس تصمیم گرفتم به وحید نگم و خودم یک جوری این قضیه را مدیریت کنم که هیچ برخوردی بین من و عطا پیش نیاد.
.
تصمیم گرفته بودم اگر عطا خواست دوباره به خانه ما بیاد، من به یه بهانه برم خونه آقا عنایت و اینقدر اونجا بمونم تا عطا بره، اما بعدها پشیمون شدم از این تصمیم و با خودم میگفتم کاش حرف محبوبه را گوش کرده بودم و همون اول راه همه چیز را به وحید می گفتم.یک هفته ای از عقدمون می گذشت که یک روز صبح یک ساعتی بود وحید سرکار رفته بود تلفنم زنگ زد، مثل فنر از جا پریدم چون میدونستم پشت خط کسی جز مامانم یا محبوبه و نهایت وحید نمی تونه باشه.روی صفحه تلفن را نگاه کردم، شماره اشنا نبود، شماره ای بود که من ثبتش نکرده بودم.چند بار اومدم جواب بدم اما یه نیرویی مانع میشد، پس بی خیالش شدم و با خودم می گفتم حتما اشتباه گرفته..صدای زنگ گوشی قطع شد و پشت سرش آلارم پیامک بلند شد، پیامی از همون شماره بود که نوشته بود: عشقم گوشی را بردار منم...

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_59 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و نه

لبخندی روی لبم نشست، آخه وحید یکی دوبار اول عقدمون به من می گفت عشقم و این روزها انگار فراموش کرده بود که منم عشقش هستم و حالا که انگار می خواست منو سورپرایز کنه...دوباره تلفن زنگ خورد و اینبار با همون زنگ اول تماس را وصل کردم و با شادی محسوسی توی صدام گفتم: سلام عزیزدلم...شماره جدید گرفتی؟! خیلی بلایی هااا.یک دفعه صدای قهقه ای توی گوشی پیچید و پشت سرش صدای عطا بلند شد: عشق منی تو دخترک شیطون بلا..انگار کاسه آب سردی روی سرم ریخته باشند، دست و پام شروع به لرزش کرد، گوشی را قطع کردم و ناخوداگاه به گوشه ای پرتش کردم و خودمم کنار دیور نشستم و همانطور که چمپاتمه زده بودم دستهام را روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند شروع به گریه کردم.چندین هفته گذشت و هر روز بارانی از پیامک های عطا به گوشی ام نازل میشد و من مجبور میشدم پیام ها را تند تند بدون اینکه بخوانم پاک کنم.یکی دوبار هم عطا همراه وحید به خانه آمد، یکبارش که اصلا از آشپزخانه بیرون نیامدم و یکبارش هم تا متوجه شدم وحید، کسی همراهش است، خودم را از درب بین خانه به منزل آقا عنایت انداختم چون حدس میزدم که عطا همراهش باشد و حدسم درست از کار در آمد و من تا وقتی عطا گورش را گم نکرد به خانه ام نیامدم.نزدیک ظهر بود و قرار بود که وحید زودتر به خانه بیاید و نهار خانه باشد که دوباره صدای آلارم پیامک گوشیم بلند شد، دوباره تن و بدنم شروع به لرزیدن کرد، انگار به صدای پیامک فوبیا پیدا کرده بودم.صفحه گوشی را روشن کردم و دیدم همون نامرد نوشته: عشقم خیلی دلم برات تنگ شده و امروز قبل از اینکه وحید بیاد میام ببینمت...

با دیدن این پیامک چشمام سیاهی رفت،گویی تمام نیروی بدنم به یکباره از تنم خارج شد، برای اولین بار خواستم جوابش را بدم و با دستهای لرزان نوشتم: کثافت آشغال، عوضی نامرد، اگر چشمم به چشمت بیافته تو رو میکشم و پیامک را ارسال کردم و گوشی را خاموش کردم، اون زمان چیزی از گوشی سر در نمیاوردم و نمی دانستم که میشه طرف را مسدود کنم تا پیامک نده.مثل روحی سرگردان داخل خانه می گشتم و فقط با بوی سوختگی سیب هایی که گذاشته بودم سرخ بشه به خود آمدم.دوباره مشغول به خلال کردن سیب شدم و یکدفعه چشمم به چاقوی دستم افتاد، درسته اگر عطا جرات کنه بیاد در خونه ما با همین چاقو میکشمش..سیب زمینی ها را خلال کردم و در همین حین صدای زدن در بلند شد، انگار که صدای در نبود و بمب ساعتی بود که به کار افتاده بود و من هر لحظه منتظر انفجار در یا بهتر بگم پریدن عطا از روی سقف دالان ورودی داخل حیاط بود.تصمیم گرفتم بی توجه به ضربه هایی که به در وارد می شد، کارم را انجام دهم.پس سیب زمینی ها را داخل روغن ریختم و شروع به خواندن شعر باز باران با ترانه..که خیلی دوستش داشتم کردم.صدایم را آنقدر بلند کردم که هیچ صدایی دیگری به گوشم نرسه، نمی دانم من نمی شنیدم یا واقعا صدای در زدن قطع شده بود، لبخند ریزی زدم و زیر لب گفتم: بهترین راه همینه، تا وقتی وحید خانه نیست من در را برای احدالناسی باز نخواهم کرد.

سیب ها نیمه سرخ شده بود که صدای صفیه خانم از در وسط بلند شد: منیرررره جان..کجایی؟! مگه صدای در را نمی شنوی، در را باز کن عطا دوست وحید هست، انگار یه وسیله برای وحید می خواد ببره..زیر گاز را کم کردم و همانطور که چادر را سرم می کردم در هال را باز کردم و گفتم: سلام مامان! اما وحید زنگ نزده و چیزی نگفته، فکر نمی کنم چیزی احتیاج داشته باشه..صفیه اشاره به در حیاط کرد و گفت: حالا در را باز کن ببین چی میگه...زیر لب چشمی گفتم و قبل از رفتن به سمت در حیاط، خودم را به آشپزخانه رساندم و چاقو را از روی سبد برداشتم و همانطور که زیر چادرم پنهانش می کردم، از در هال بیرون رفتم.من واقعا تصمیم خودم را گرفته بودم، مرگ یکبار و شیون هم یکبار، یا با تهدید می ترسونمش یا واقعا میکشمش...با قدم های بلند و‌مصمم به طرف در حیاط رفتم، لای در را باز کردم و هیکل بی ریخت و ترسناک عطا را از لای در دیدم.صدام را بالا بردم و گفتم: مگر بهت نگفتم پات را در خونه ما نذاری؟! حالا هم خونت پای خودته....یا مثل بچه آدم راهت را بکش و برو یا اینکه با همین چاقو میکشمت...و چاقو را نشونش دادم.عطا همانطور که قهقه میزد پایش را لای در گذاشت و با یک حرکت در را باز کرد و من تلو تلو خوران به عقب رفتم.عطا نگاهی به من کرد و گفت: توی بچه دهاتی میخوای منو بکشی؟! عطا را بکشی؟! و بعد نگاهی به ان طرف کرد، انگار کسی تو کوچه بود و صداش را بالا برد و گفت: چرا گوشیت را خاموش کردی؟ وحید زنگ زد جواب ندادی، منو فرستاد تا شارژر موبایل را براش ببرم.

#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_60  ᪣ ꧁ه
قسمت شصت

با یک حرکت در را بستم و با سرعت به سمت هال رفتم، حدس میزدم صفیه خانم توی کوچه بوده، شارژر گوشی وحید را از روی پنجره هال برداشتم و خودم را به درخونه رسوندم، در را باز کردم و شارژر را به طرف عطا دادم و گفتم: برو گورت را گم کن..عطا شارژر را گرفت و خیلی معمولی تشکر کرد و وقتی می خواستم در را ببندم سرش را کنار در آورد و آهسته گفت: تو عشق منی، تا به دستت نیارم ول کنت نیستم اینو تو گوش خودت فرو کن..در را محکم بستم و خودم را به هال رساندم.گوشی را برداشتم، روشنش کردم، یک راست رفتم صفحه پیام ها و کل پیام های عطا را پاک کردم.اون روز عطا دیگه پیام نداد، عصرش وحید اومد خونه، بعد نهار و استراحت، دنبال شارژر بود و وقتی گفتم عطا اومده گفته تو شارژر را میخوای، با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت: من که نفرستاده بودمش، معلوم این پسر به سرش زده؟!و تازه فهمیدم که گول عطا را خوردم.اونروز گذشت و فردا صبحش بعد از اینکه وحید رفت سر کار دوباره پیام های عطا شروع شد، همه اش از زندگی رویایی و آینده ای زیبا حرف میزد.ناراحت بودم، توی چند پیام براش نوشتم.تو دوست صمیمی وحید هستی،تو مثل داداشم هستی و من زن داداش تو حساب میشم.اینهمه قوم و قبیله های ما ادعای تعصب دارن.تو هم روی زن داداشت تعصب داشته باش و به برادر خودت خیانت نکن...با فرستادن این پیام ها، انگار باب گفتگو را باز کرده بودم، عطا پشت سر هم پیام میداد و اینبار پیاماش رنگ و بویی دیگه داشت.از نامردی دوستاش می گفت، از اشتباهات وحید می گفت و از خوشبختی وحید می گفت.و دوست داشت مثل وحید خوشبخت بشه و خوشبختی اش را در ازدواج با من میدونست.یه ذره رحمم به حالش اومد، می خواستم مثل یه خواهر کوچک بهش بفهمونم اشتباه میکنه، اما واقعا نمی دونستم چی بگم...

اون روز دم دم های غروب وحید اومد، سر شب غذا را خورد، من فراموش کرده بودم صدای گوشی را ببندم، اون روزا به خاطر پیام های وقت و بی وقت عطا، زمانی که وحید خونه بود صدای گوشی را می بستم تا متوجه نشه، خیلی می ترسیدم.اما اونروز فراموش کرده بودم و پشت سر هم صدای رسیدن پیام به گوشیم میومد.وحید یه لقمه گذاشت دهنش و من با حالتی دست پاچه به سمت گوشی که کنار تلویزیون گذاشته بودم رفتم، گوشی را برداشتم و به بهانه اینکه سرو صدای گوسفندا میاد از در هال بیرون زدم، می خواستم فقط پیام های عطا را پاک کنم، اصلا قصد نداشتم نه بخونم و نه بهشون جواب بدم.کنار شیر آب وایستادم و صفحه گوشی را روشن کردم که یکهو دست وحید از توی تاریکی بیرون آمد و گوشی را از دستم قاپید...
تمام تنم رعشه گرفت، اصلا نفهمیدم کی وحید روی حیاط اومده بود..وحید صفحه پیامک را باز کرد، نمی دونم عطا چی نوشته بود اما هر چی وحید بیشتر می خوند صورتش قرمزتر میشد و یکدفعه خرناسی کشید و گفت: خاک برسرت دخترهٔ ابله! بذار جوهر عقدنامه ات خشک بشه بعدش به من خیانت کن...وحید مدام پشت سر هم عربده می کشید، منم که کلا تمام تنم می لرزید دستهام را گرفته بودم جلو دهنم و محکم پام را روی زمین می کوبیدم و می گفتم: آروم وحید، تو واقعیت را نمی دونی منو قضاوت نکن، به خدا داری اشتباه میکنی، من گناهی ندارم.

وحید دست منو توی دستش گرفت و محکم به سمت در هال کشوند وارد هال شدیم و منو به جلو هُل داد و من همانطور که تلو تلو می خوردم به جلو پرت شدم.وحید گوشی منو توی دستش تکون میداد و‌ می گفت: اگر تو گناهی نداری، اگر من دارم اشتباه می کنم این پیاما چی هست؟! چرا از سر سفره به بهانه الکی بلند شدی و اومدی توی حیاط؟!وحید نفسش را محکم بیرون داد و گفت: خوب اومدی بیرون تا به پیام های عششششقت جواب بدی، یعنی عطا بیشتر از نمک سفره حرمت داشت؟! خاک بر سر من....خاک بر سرمن که نوعروسم جسمش اینجاست و روحش جای دیگه سیر می کنه و بلند تر فریاد زد: این عطای بی شرف چی بیشتر از من داشت که چشمت را گرفته و راضی شدی به شوهر خودت خیانت کنی هااا؟! در هال نیمه باز بود با ترس به سمت در رفتم و‌ گفتم: آرومتر وحید، آبروی منو نبر، به والله قسم من بی تقصیرم..اومدم در هال را ببندم که احساس کردم سایه ای پشت درخت رفت، سرم را از در هال بیرون بردم و یه هیکل شبیه هیکل مهر نسا از در وسط خونه، خودش را انداخت اون طرف توی خونه آقا عنایت...وقت کنکاش بیشتر نبود، در را بستم اومدم سمت وحید، وحید گوشی را پرت کرد کنار پشتی و جلو امد یقه منو گرفت و‌گفت: چرا به من خیانت کردی؟!چی برات کم گذاشتم؟! اصلا توی این مدت کوتاه چکار باید میکردم که نکردم و تو دل دادی به رفیق من هااا؟! همانطور که با نگاهی پر از خواهش به چشم های سرخ از عصبانیت وحید خیره شده بودم گفتم: به جان وحید اشتباه میکنی، تهمت نزن، اون دنیا باید جواب بدی،.من...من تو رو

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1
🌴 حکم ذكر و صلوات در حالت جنابت، حیض و نفاس #مسائل_جنابت #مسائل_حیض

سوال : آيا در حالت جنابت و بی وضويی ذكر کردن جايز است؟

📄جواب: بله، ذكر در حالت جنابت و بی وضويی جايز است، حتی در حالت حيض و نفاس هم جايز است. ذكر و تسبيح در هيچ حالتی ممنوع نيست. اما در حالت حيض و نفاس، تلاوت و مس «قرآن» و نماز خواندن، و طواف كعبه‌ ی معظمه ممنوع است. 📚 مجالس قطب الارشاد/ج ۱ 🌴

╯الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستوهشت



پاشدم و توی خونه قدم میزدم ،صدای خنده های حسین میپیچید توی اتاق ، از ذوق کردناش خوشحال میشدم کاش حسن بود بزرگ شدنش رو میدید ، حتی دوست داشتم پدر و مادر حسن زنده بودن و نوه شون رو میدیدن ...چقدر ذوق این روزا رو داشتن اما دست تقدیر چیز دیگه یی واسشون رقم زد ، ته دلم غم از دست دادن حسن و داشتم و باور نداشتم و پیش خودم میگفتم فکر کن ترکت کرده و رفته اینجوری واسم قابل تحمل تر بود ...
...
رفتم و توی آشپزخونه چرخ میزدم ، چقدر همه چیز تمیز و مرتب و چقدر همه چیز جدید بود ، هیچی توی عمارت کم نداشتم، ولی این خونه خیلی شیک و ترو تمیز بود ، به دلم نشسته بود ، علی حتی یخچال و هم پر کرده بود ...
کمد ها رو یکی یکی باز و بسته میکردم و دنبال وسایل میگشتم تا چیزی برای ناهار درست کنم ، ظرف ها رو پیدا کردم و شروع کردم آشپزی دوست داشتم،اولین غذای این خونه مورد علاقه ی خان داداشم باشه ..
خوشحال بودم داداشم میخاد سر و سامون بگیره ...
غذا رو واسه جا افتادن گذاشتم روی گاز و رفتم توی خونه و حیاط چرخ میزدم و همه چیز برای من و حسین تازگی داشت ، اول از همه دوست داشتم حیاط رو تمیز کنم نگاهی به دور تا دور حیاط انداختم تخت چوبی کوچیکی که معلوم بود خیلی وقته استفاده نشده گوشه ی حیاط گذاشته بود و یه حوض آبی قشنگ وسطش که چند تا ماهی توش چرخ میزدن ، دور زدم و طرف دیگه ی حیاط گلدونایی بودن که معلوم بود کسی بهشون رسیدگی نمیکرد، فقط چندتایی کاکتوس سالم مونده بودن ، که اون موقع نمیدونستم کاکتوس چیه و وقتی خاستم دست بهش بزنم همه ی دستم خارخاری شد ، نگاهی به درختا انداختم انقدری بلند بودن که وقتی به بلندیشون نگاه میکردم سرم گیج میرفت ، چقدر آرامش داشتم توی این خونه ، انگاری روزای خوشم قرار بود توی این خونه رقم بخوره ...
آفتابه رو پر آب کردم و کف حیاط رو آب ریختم جارو برداشتم و شروع کردم تمیز کردن ، روی تخت و تمیز کردم ، گلدونا رو کنار گذاشتم تا علی بیاد ،باعلی درستشون کنم ، باغچه ها رو تمیز کردم ، دور تا دور حوض و تمیز کردم ،حسین هم اومده بود و توی باغچه نشسته بود و خاک بازی میکرد حتی حسین هم انگاری از اومدن به این خونه خوشحال بود ...
انقدر لذت بردم که نفهمیدم چقدر طول کشید ...
صدای در زدن اومد ، رفتم تا در و باز کنم وقتی در و باز کردم، علی رو با سر و روی زخمی دیدم، انقدر ترسیدم که شوکه نگاهش کردم و محکم زدم توی صورتم گفتم : چی شده علی ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ کی این بلا رو سرت آورد؟
علی گفت : اول برو کنار بیام داخل همه چی و واست میگم ....
رفتم کنار و ترسیده رفتم هرچی بود پیدا کردم آوردم و با پارچه ی خیس شده شروع کردم به تمیز کردن زخماش ...علی هم با صدای گرفته یی شروع کرد به تعریف کردن : بعد از اینکه گفتی برو باهاشون حرف بزن بریم خاستگاری، رفتم سراغ زهرا وقتی رسیدم خونشون منتظر موندم تا بیاد توی کوچه که باهاش حرف بزنم ،از شانس من وقتی اومد بیرون داشتیم حرف میزدیم کلی ذوق کرده بود که حرفای تو رو واسش گفتم ، بهم گفت باید قدر تو رو بدونم ‌.. ستاره ،زهرا خیلی دختر خوب و مهربونیه، مطمئن بودم دوستای خوبی میشید ، ولی وقتی داشتیم حرف میزدیم داداشش از راه رسید و بقیشم که خودت حدس میزنی ...
گفتم :خب برادر من این که چیزی نیست، خودم میرم باهاشون حرف میزنم..
علی گفت :اما ستاره دیگه شدنی نیست ..برادرش گفت دختر به دهاتی ها نمیدن ...
گفتم : ولی من میتونم راضیشون کنم ، قول میدم بهت ...
علی گفت کاش اینجور که تو میگی بشه ...
زخماشو تمیز کردم و رفتم غذایی که یخ زده بود رو گرم کردم تا غذا بخوریم ،تصمیم گرفتم فردا حتما برم خونه ی زهرا اینا ...
روز بعدش صبح بیدار شدم و به علی گفتم من و ببر و برسون خونه ی زهرا اینا ، حسین و آماده کردم و لباس کردم تنش و خودمم بهترین لباسمو پوشیدم ، یه لباس زرشکی که با رنگ سفید صورتم خیل قشنگ میشد ، گره ی روسری هم سفت کردم و راه افتادیم سمت خونه ی زهرا اینا ، وقتی رسیدیم به علی گفتم : تو داخل نیا من میرم تا باهاشون حرف بزنم ...
علی هم گفت چشم و دیگه نیومد داخل ...
در زدم منتظر بودم که صدای گفت : کیه ؟
من از پشت در گفتم : میشه چند لحظه درو باز کنین ...
وقتی در باز شد یه مرد جوون در و باز کرد ، نگاهی بهم انداخت و گفت : بفرمایید ...
گفتم : میشه چند لحظه بیام داخل امر خیر ..
گفت : نمیشناسمتون ولی بفرمایید تو...
تعجب کردم بهش نمیومد کسی باشه که علی رو به باد کتک گرفته باشه ..
پشت سرش راه افتادم رفتم داخل ، یااللهی گفت و رفتیم داخل ، صدا زد : زهرا بیا مهمان داریم وسایل پذیرایی رو بیار ...
خوشحال شدم، زود میخاستم زهرا رو ببینم ذوق داشتم واسه علی ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستونه


در باز شد و زهرا اومد داخل و گفت : چشم خان داداش و رو به من گفت : سلام خانم خوش اومدین ‌‌‌..
داداشش گفت : چای بریز و بیا اینجا بشین خانم برای امر خیر اومده...
یهو زهرا چنان سرشو بالا گرفت که ترسیدم گردنش از سرش جدا بشه ، اخم ریزی کرد و رفت ...
خندم گرفت هنوز نمیدونست از طرف علی اومدم...
تا زهرا بیاد شروع کردم به حرف زدن : آقا من اسم شمارو نمیدونم ،اما اومدم تا زهرا رو برای برادرم خاستگاری کنم ،برادرم یه مرد واقعیه ،چند سال موند به پای من تا با این بچه تنها نباشم ،چند سال خواهر شما رو میخواست، اما چیزی به من‌ نگفت، من تازه دیروز فهمیدم و داداشم رو فرستادم تا بهتون خبر بده برای خاستگاری ، و مثل اینکه با شما دست به یقه شدن ..
برادر زهرا که انگاری تازه متوجه شد من خواهر علیم گفت : من دختر به اون نمیدم ، اون چهار سال خواهرم و افسرده کرد ، شیش ماه ولش کرد رفت، این شیش ماه خواهرم مرد و زنده شد،من دختر بهش نمیدم ...
با اخم نگاهی بهش کردم و گفتم : من که توضیح دادم دلیلش چی بود ، اما انگاری نمیخاید متوجه بشین ...
گفت : اون باید از اول میومد پیش خودم، نباید میومد پیش زهرا...
معلوم بود لج کرده ...رو بهش گفتم : من قول میدم چیزی برای خواهرتون کم نذارم، کاری میکنم زندگیش شیرین بشه ، از لحاظ مالی علی چیزی کم نداره، من هرچی دارم واسه علی هست ...
زهرا که انگاری حرفامون روشنیده باشه با رویی که مشخص بود نمیخاد نشون بده خوشحاله، اومد داخل و چای تعارف کرد ، ازش تشکر کردم و خاستم کنارم بشینه، نگاهی به چهره ی معصومش انداختم، همسن خودم بود، اما چهره ی اون هنوز چهره ی یه دختر جوون و داشت ،ولی من چهره م خسته بود و با تجربه مثل یه زن بزرگ رفتار میکردم ، چشمای عسلی و پوست گندمی و موهای بور قشنگی داشت ...
توی دلم به انتخاب علی تبریک گفتم .
برادر زهرا گفت : من نمیخام بین زهرا و علی فاصله بندازم ، من از دور علی رو میشناسم و همیشه زیر نظرش داشتم، ولی من روی خواهرم حساسم، زهرا بدون پدر و مادر بزرگ شد با جون و دل بزرگش کردم، وقتی میدیدم خواهرم داره آب میشه و از علی خبری نیست عصبانی شدم...حالا هرموقع بخاین میتونین با علی بیاین تا باهم حرفامون و بزنیم ...
انقدر خوشحال شدم که گفتم علی پشت در منتظر منه ،میشه بهش بگین بیاد داخل ..
برادر زهرا پاشد و رفت که علی رو صدا بزنه ..
زهرا نگاهی بهم انداخت و من بهش گفتم :تبریک میگم زهرا جان ..
زهرا خجالت کشید و گفت : ممنونم ازتون ..
زهرا حسین و بغل کرد و گفت :خیلی دوست داشتم حسین و ببینم شنیده بودم خیلی شیرینه ...
خندیدم و گفتم : دیگه از چند وقت دیگه همیشه کنار مایی...
داشتیم حرف میزدیم با زهرا ،نگران شده بودم علی و برادر زهرا هنوز نیومدن داخل ،خاستم پاشم برم بیرون که در و باز کردن و دوتاشون اومدن داخل ...
چهره ی علی غمگین نمیزد ،پس خوش خبر بود ...
برادر زهرا به ما نگاهی کرد و گفت : ما حرفامون و زدیم، حالا نوبت زهرا و علی که حرفاشون و بزنن ... زهرا و علی رفتن توی اتاق کناری و شروع به حرف زدن کردن ، حسین هم داشت توی اتاق بدو بدو میکرد و میگفت دایی علی میخاد زن بگیره ...
خنده م گرفت به حرفا و حرکاتش ...
نمیدونم گاهی آدم حس میکنه یکی خیره شده و داره نگاهش میکنه، سرمو که بلند کردم دیدم برادر زهرا داره نگاهم میکنه ، توی نگاهش هیچ حسی بدی ندیدم ... سرمو پایین انداختم که گفت : ستاره خانم ، علی همه ی زندگیتون رو واسم تعریف کرد، متاسفم برای این اتفاقات ..
سرم پایین بود که گفتم :ممنونم ازتون ،من سختی زیاد کشیدم اما الان فقط پسرم و علی واسم مهمن، دوست ندارم اذیت بشن ، فقط خوشی این دو نفر واسم مهمه ....
برادر زهرا گفت :اما خودتون هم مهم هستین...
چیزی نگفتم انگاری نشنیدم ...
دیگه سکوت کرده بودیم و حرفی نمیزدیم که علی و زهرا اومدن بیرون ،رو بهشون گفتم :مبارکه؟؟
لپای زهرا گل انداخت و علی هم سرشو پایین انداخت ‌‌.‌.
کل بلندی کشیدم و گفتم پس مبارکه ...
بقیه ی قرارا رو گذاشتیم و قرار شد زهرا هم بیاد و کنار ما توی خونه ی جدید زندگی کنه ...
تمام طول مدت متوجه نگاه های برادر زهرا بودم، اما به روی خودم نیاوردم، توی نگاهش غم خاصی بود که آدم و کنجکاو میکرد ...
با علی پاشدیم و خدافظی کردیم و رفتیم‌ خونه ...
علی خوشحال بود و همش با حسین بازی میکرد ،ازین شادی که اومده بود توی خونمون خیلی خوشحال بودم انگاری دوباره شادی به زندگیم برگشته بود ...
حسین هرچی بزرگتر میشد بیشتر شبیه حسن میشد و این دل من و بدجور غوغا میکرد از نبود حسن ، چقدر آرزو داشتم که فقط یک بار دیگه حسن رو ببینم و قدر خوبیاش رو بیشتر بدونم ...
چند روز گذشت و زهرا و علی آزمایش دادن و صیغه ی محرمیت بینشون خونده شد تا خودشون رو برای عقد رسمی آماده کنن ..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سی


شبی بود که زهرا و برادرش رو دعوت کرده بودیم خونه ، علی سنگ تموم گذاشت ، واسه اینکه زشت نباشه زنگ زدیم رضا و سمانه هم اومدن ، رفتار سمانه انقدر زشت بود که من خجالت میکشیدم در مقابل زهرا دختری که از مهربونی چیزی کم نداشت ..
داشتم وسایل و آماده میکردم برای شام که سمانه اومد ناخنکی به غذا زد و گفت : ستاره خانم دیگه چیزی به ما نمیگین و خودتون کاراتون و انجام میدین امشب هم نیاز نبود دعوتمون کنین ..
از پرروییش حرصم گرفت، اما بخاطر اینکه چیزی خوشحالی علی رو خراب نکنه چیزی نگفتم و به لبخندی اکتفا کردم ...
زیر نگاه های برادر زهرا ،شام خوردم ، اصلا دوست نداشتم به کسی دیگه جز حسن فکر کنم ، از روزی که زن حسن شدم حتی دیگه سعید هم یه غریبه شده بود واسم ، اصلا مهر و محبتی توی دلم بهش نداشتم، این حسن بود که تمام قلبم و تسخیر کرد، حتی بعد از گذشت این چهار سال هنوز نمیتونم محبتاش رو فراموش کنم ، شاید روزی ده بار دعا میکردم که حسن برگرده کنارم، با فکر به خوبیای حسن بیشتر از قبل عزمم جزم میشد که به کسی فکر نکنم ...
شام خوردیم و ظرف ها رو جمع کردیم و زهرا کمکم کرد ظرفا رو بشوریم و تمام مدت سمانه هیچ کاری نکرد ‌.. همه نشسته بودیم و مشغول حرف زدن که صدای زنگ خونه بلند شد ، خاستم پاشم در و باز کنم که علی گفت : بشین من باز میکنم غریبه س حتما ،کسی اینجا رو بلد نیست ...
علی رفت و در و باز کرد صداش میومد که تعارف میکرد بفرمایید داخل ...
رفتم پشت شیشه که ببینم کی بود اما با کسی که دیده بودم شوکه خشکم زد ،اون حسن بود که با لیلا اومد داخل‌‌‌
نفسم بند اومد اون حسن بود ، اون حسن بود ،، از پشت پنجره نمیتونستم تکون بخورم ، انگاری خواب بودم توی شوک بودم ، استرس داشتم، حسن نگاهش به پنجره افتاد من و دید ،نگاهم توی نگاهش افتاد، نفسم حبس شده بود و بالا نمیومد ، اون که کنارش بود لیلا بود ، اما لیلا گفته بود که حسن مرده ،چرا دروغ گفته بود نمیدونم ، فقط میخاستم برم و حسن و از نزدیک ببینم ، حمله کردم سمت در حیاط و در باز کردم از پله ها رفتم پایین و ایستادم روبروی حسن ،حسن نگاهی بهم کرد ، به موهاش که نگاه کردم دیدم شقیقه هاش سفید شده بود ، چقدر تغییر کرده بود ،رفتم نزدیکش ایستادم و نگاهش میکردم اشک از چشمام دونه دونه میریخت ، توی چشماش که نگاه میکردم حس میکردم اون حسن من نیست ،چشماش یخ بود و هیچ عکس العملی در مقابل دیدن من نکرد ... نگاهی به لیلا انداختم که بهم علامت داد چیزی نگم ،گفتم :حسن ؟
اما بازم نگاهم کرد و چیزی نگفت ...
لیلا که فهمید حالم خوب نیست اومد و بغلم کرد ، روبهم گفت :چقدر دلم واست تنگ شده بود ستاره جانم ، من و ببخش اما واست همه چیز رو توضیح میدم ...
دستشو محکم گرفتم و گفتم : خوش اومدی لیلا جان ،تو که گفتی حسن مرده اما این حسن ،چرا بهم دروغ گفتی ؟
لیلا گفت : اجازه بده بریم داخل همه چیز و بهت میگم...
با هم رفتیم داخل خونه ،لیلا رو بهم‌گفت: ببخشید مثل اینکه بدموقع اومدیم مهمان داشتین ...
در جوابش گفتم :نه چه حرفیه ،علیمون داره ازدواج میکنه نامزدش و برادرش رو دعوت کردیم ...
لیلا خوشحال شد و تبریک گفت ....
زهرا و برادرش که دیدن اوضاع اینجوریه پاشدن و رفتن ...
منم سریع رفتم توی اتاق پیش لیلا و حسن ،اما حسن هیچ عکس العملی بهم نشون نمیداد ، خاستم بهش اب بدم ،زد زیر دستم و لیوان شکست.
تعجب کردم از رفتارش ، نگاهی به لیلا انداختم، بازم با سرش بهم فهموند کاری نکنم ،دیدم لیلا از توی چمدونش یه جعبه قرص درآورد و شروع کرد به درآوردن قرص ها و دادنشون به حسن ، با تعجب نگاهشون میکردم ،حسن خیلی آروم از دست لیلا قرص ها رو خورد و لیلا بهش گفت : حسن جان میخای بخوابی خسته شدی؟
حسن مظلوم نگاهش کرد و گفت :آره بخوابم ...
گریه م گرفت ، چه بلایی سر حسن اومده بود...
لیلا شروع کردبه تعریف اتفاقاتی که افتاده بود:ستاره وقتی اومدم و حسین وتحویلت دادم، حسن توی کما بود و همه دکترا گفته بودن میمیره ،راستش نمیخاستم دوباره درگیرت کنم، واسه همین نگفتم زنده س ، همینجوری روزا میگذشتن تا اینکه حسن به هوش اومد، همه میگفتن معجزه ست ،من خوشحال بودم، اما حسن بی تابی میکرد واسه دیدن تو ، نمیدونم چرا همش میگفت دیگه نمیخاد کنار تو زندگی کنه، اما میخاد مطمئن بشه که توخوشحالی،منم دیدم حالش خوبه گذاشتم خودش تصمیم بگیره، نخاستم یه بار دیگه جداتون کنم،اونم تصمیم گرفت که بیاد و پیش تو ، راستش بعد ازین که به هوش اومد برگشتیم ایران ، اما خودش نخاست که تو ببینیش ،تا اینکه یه روز گفت میخاد بیاد روستا و از من خاست که اصلا چیزی از زنده بودنش به تو نگم ، اما هرچند وقتی که برمیگشت پیشم، میگفت دوست دارم ستاره ازدواج کنه به زندگیش برسه،


ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2😭1
حکم شرعی خالکوبی

خالکوبی ( تتو ) در شریعت اسلامی از جمله گناهان بزرگ شمرده شده است ؛ زیرا پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم به صراحت مرتکبان آن را مورد لعنت قرار داده‌اند. « لَعَنَ اللَّهُ الْوَاصِلَةَ وَالْمُسْتَوْصِلَةَ، وَالْوَاشِمَةَ وَالْمُسْتَوْشِمَةَ»
یعنی: خداوند لعنت کند زن یا مردی را که مو به موهای دیگر پیوند می‌زند و کسی را که پیوند می‌پذیرد ، و نیز کسی را که خالکوبی میکند و کسی را که برای او خالکوبی انجام میشود.
این تعبیر « لعن » (دور شدن از رحمت خداوند) در نصوص شرعی تنها در مورد گناهان بزرگ و کبائر ذکر شده است ؛ لذا اهل علم تصریح کرده‌اند که خالکوبی نه تنها حرام ، بلکه از کبائر است.
علمای اسلام وشم را به صراحت در زمره‌ی گناهان کبیره ذکر کرده اند.

حکمت تحریم خ
الکوبی تغییر در آفرینش الهی:

خالکوبی دخالت در خلقت خداوند و تغییر شکل طبیعی بدن است.
خداوند متعال از قول شیطان خبر میدهد که او انسانها را به تغییر در آفرینش خدا وسوسه میکند : ﴿وَلَآمُرَنَّهُمْ فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللَّهِ﴾ (نساء: 119)

ضرر رساندن به
بدن:

خالکوبی نوعی جرح و زخم ایجاد میکند که با سوزن یا ابزار مشابه در پوست نفوذ کرده و رنگ را به زیر آن می‌رسانند.
این عمل در بسیاری از موارد موجب انتقال بیماریهای خطرناک ، آلودگیهای خونی و آسیب دائمی به بافتهای بدن میشود. پیامبر صلی الله علیه وسلم فرموده‌اند: « لا ضَرَرَ وَ لا ضِرارَ »
یعنی: ضرر رساندن و متقابل ضرر کردن در اسلام ممنوع است.

شباهت به اهل فسق و جا
هلیت:

خالکوبی از رسوم اهل جاهلیت و اهل فسق بوده و اسلام آمد تا چنین رسوم را محو کند.

حکم کسیکه در گذشته خالکوبی
کرده

اگر کسی در کودکی یا در زمان بی‌اطلاعی اقدام به خالکوبی کرده باشد ، اکنون که حکم شرعی آن را دانسته ، وظیفه دارد در صورت امکان آن را پاک کند. اگر پاکسازی به روشهای پزشکی امکان‌پذیر باشد و زیانی جدی در پی نداشته باشد، لازم است آن را انجام دهد ؛ زیرا حکم باقی‌ ماندن بر خالکوبی در حالیکه میتوان آن را برداشت ، استمرار در معصیت است.
اما اگر پاکسازی موجب مشقت شدید یا آسیب جدی گردد ، در این حالت وظیفه‌ی او توبه‌ی صادقانه ، پشیمانی قلبی ، و استغفار پیوسته است. اثر باقی‌ مانده‌ی خالکوبی در چنین شرایطی زیانی به ایمان و اعمال او نمی‌رساند.

مخلص کلام :

خالکوبی بازیچه‌ای نیست ، بلکه گناهی بزرگ است که پیامبر صلی الله علیه وسلم مرتکب آن را مورد لعنت قرار داده است.
مؤمن عاقل باید خود را از هر چیزی که او را از رحمت خدا دور می‌سازد ، دور نگه دارد.
زیبایی حقیقی در طاعت پروردگار ، پاکی دل ، و نور ایمان است؛ نه در نقش‌ها و رنگهایی که تنها بدن را زخمی و روح را آلوده می‌سازد.
پس ای کسیکه گرفتار این عمل شده‌ای! بسوی پروردگارت بازگرد ، توبه کن ، استغفار نما ، و اگر میتوانی آن را پاک کن. بدان که توبه ، درِ بازگشت به رحمت الهی است و خداوند وعده داده است که توبه‌ کنندگان را می‌پذیرد: ﴿ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَيُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ﴾ (بقره: 222)

📚منابع
صحیح بخاری
صحیح مسلم
سنن ابی داود
سنن نسائی
الزواجر
عن اقتراف الکبائر،
اب
ن حجر هیتمی
المغنی، ابن قدامه
المجموع، نووی

🖊شفیع صادقی
٤٠٤٫٥٫٢٧
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
#دوقسمت دویست وچهل وهفت ودویست وچهل وهشت
📖سرگذشت کوثر
هر روز فقط دست مهدی رو می‌گرفتم ساعت ها نگاش میکردم بهش میگفتم مهدی منو تنها نذارمقاومت کن با این بیماری لعنتی بجنگ مهدی اگه تو منو تنها بگذاری چه خاکی تو سرم بریزم تو این دنیا بی‌کس و تنها میشم غریب میشم تو که نمیخوای خواهرتو تنها بگذاری مهدی دستمو فشار میدادو میگفت خواهر من تو تنها نیستی خدا رو داری بچه‌هاتو داری تو باید محکم باشی
وقتی من رفتم تو باید مراقب بچه‌هام باشی اون‌ها به تو نیاز دارندراحله خیلی شکننده و حساسه اجازه نده که کسی اذیتش کنه
مهدی یه روز خوب بود یه روز بد بود یه بار انقدر حالش بد شد که مجبور شدیم چند روز تو بیمارستان بستریش کنیم وقتی مرخص شدمن و یاسین صدا زدوبهمون گفتش بیاید کارتون دارم وقتی رفتیم پیشش بهمون گفت آقا پسر شنیدم که میخوای داماد بشی نالوطی نکنه میخواستی داییت بمیره بعد بری خواستگاری من عروسی تو رو نبینم
من بزرگترین آرزوم دیدن عروسی تویه عروسی خان داداشت رو که نتونستیم ببینیم
لااقل عروسی تو رو که میتونم ببینم یاسین گفت دایی الان شرایط شما خوب نیست حالت خوب نیست انشالله شما هر وقت بهتر شدین میریم خواستگاری مهدی گفت
حال من بهتر شدن و بدتر شدن نداره من مهمون امروز فردام کارهای انجام نشده زیادی دارم یکی از کارهام اینه که تو رو داماد کنم
بقیش دست خداست خدا خودش به ما کمک می‌کنه تازه باید یونس رو هم برگردونم
قبل اینکه دیر بشه یونس باید برگرده شماها رو باید بسپارم دست یونس
اون باید کنار مادرش باشه یاسین گفت یعنی من نمیتونم کنار مادرم باشم مهدی لبخندی بهش زد گفت آی پسر به برادر بزرگترت حسودی نکن اونم احمق بود
اونم اشتباه انتخاب کرد وگرنه آدم بدی نیستش خودشم مثل چی پشیمونه من مطمئنم برادرت پشیمونه خودم چند بار باهاش حرف زدم دوست داره برگرده بیاد ولی نمیدونه چه جوری برگرده و دوباره تو چشم ماها نگاه کنه به هر حال اونم کم در حق ماهابدی نکرد معلومه که نباید روی برگشتن داشته باشه ولی ما انقدر بخشنده هستیم که اونو می‌بخشیم تو هم باید با برادرت آشتی کنی مهدی با بغض گفت یاسین میدونی بزرگترین آرزوم چیه گفت نه نمیدونم دایی گفت بزرگترین آرزوی من اینه که یه بار دیگه داداش محمدم و ببینم تمام زندگیموحاضرم بدم فقط یه بار دیگه اونو زنده ببینم نمیدونی چقدر دلم براش تنگ شده برادر یار و پشتیبانه آدم بعد پدر دلش به وجود و پشتیبانیه برادرش گرمه این فرصت و سرمایه را از خودت دریغ نکن یونس بدترین آدمم باشه بازم برادر بزرگتر تو هستش برادر باید پشت برادر باشه این هیچ وقت فراموش نکن یاسین گفت هیچ وقت نمی‌بخشمش دایی هیچ وقت نمی‌بخشمش اون ما رو تنها گذاشت اون روزایی که من بهش احتیاج داشتم یونس رفته بودهمیشه به من میگفت من یار و یاور توام همیشه میگفت من برادر بزرگترتم باباتم .چی شد؟ وقتی لادن رو دید چرا منو فراموش کردهمیشه دلم میخواست عمو بشم دوست داشتم برادرزادمو بغل کنم اما قسمتم نشد واسه همین هیچ وقتی یونسو نمی‌بخشم یونس غیر قابل بخشیدنه از من نخواه ببخشمش مهدی گفت پس منم هیچ وقت با تو حرف نمیزنم دیگه دایی تو نیستم اینو جدی میگم یاسین تو دل مادرتو حق نداری بشکنی همینطور دل منو خواهش می‌کنم یونسو ببخش یاسین یه خورده فکر کرددودل بود انگار دلش میخواست که با برادرش آشتی کنه گفت حالایه فکری میکنم دایی اول شما به فکر خودت باش بعد به فکر ماها اما لبخند مهدي خيلي تلخ بود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2
مثلاً برای اینکه بدانید ملک دنیا چه اندازه ناچیز و زایل است مشکل احتباس ادرار را در نظر بگیرید.
اگر همه دنیا هم مال تو باشد به اندازه آن لحظه که ادرارت رها میشود به تو لذت نمیدهد!

قدر سلامتی را بدانیم و هنگام سلامتی و خوشی ، خداوند را به یاد داشته باشیم و بسیار عبادت کنیم تا جزو کسانی نباشیم که فقط هنگام مصیبتها به یاد خداوند می‌افتند.

کسانی هم که جوان هستند تا پیر نشده‌اند قدر جوانی را بدانند و بسیار عبادت و بندگی کنند چون پیری نسبت به جوانی مانند بیماری نسبت به سلامتی است.
همانگونه که در احادیث صحیح، اهتمام به صحت و جوانی آمده است.

پیامبر ﷺ میفرماید: پنج چیز را قبل از فرا رسیدن پنج چیز، غنیمت بشمار:

۱) جوانی را قبل از پیری،
۲) سلامتی را قبل از بیماری،
۳) ثروتمندی را قبل از فقیری،
۴) فراغت را قبل از مشغولی،
۵) زندگی را قبل از مرگ.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هیچکس هم مغرور نشود!
این مراحل را هر کسی در زندگی باید طی کند.
2
🤌قدرتمندترین سلاحی که انسان تا به حال اختراع کرده است چیست؟

*تصور نکنید بمب اتم یا هیدروژن است.*
بلکه تلفن همراه است🥀
تلفن همراه نیرویی است که نباید آن را دست کم گرفت.🫵
آنقدر قدرتمند است که
۱- تلفن ثابت را قطع کرد
۲- تلویزیون را کشت
۳- کامپیوتر را حذف کرد
۴- ساعت را از چرخش انداخت
۵- دوربین را بی رنگ کرد
۶- رادیو را از صدا انداخت
۷- چراغ قوه را خاموش کرد
۸- آینه را شکست
۹- روزنامه ها، مجلات و کتاب ها را پاره کرد
۱۰- بازی ویدیویی رو از بین برد
۱۱- کیف پول جیبی را محو کرد
۱۲- تقویم رومیزی و یادداشت را از میان برداشت
۱۳- کارت اعتباری را ساقط کرد
و بدترین لطمه آن ، این است که
۱- زوج های زیادی را از هم جدا کرد
۲- بسیاری از خانواده ها و دوستی های خانوادگی را از هم پاشاند
۳- دانش آموزان را بی رمق و آنها را از مسیر موفقیت دور کرد و مانند پر در مسیر باد قرار داد
کم کم متوجه می شویم که چشم مان را هم کشته و ستون فقرات  ما را شکسته و ذهن و فرهنگ ما را تغییر داده و خواهد کشت.او در راه از بین بردن نسل بعدی ماست.اگر مراقب خود نباشیم جان و روح مان را مچاله کرده و دل هایمان را  سخت و سنگین خواهد کرد و کاری می کند که نسل های آینده پشیمان شوند در حالیکه پشیمانی سودی نخواهد داشت
و قطعا در آینده نه چندان دور شاید به دنبال کنترل اذهان باشد
پس بیائیم با استفاده صحیح از این سلاح ویرانگر هرگز دچار سانحه و پشیمانی نشویم🥀مزناالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
🔘 داستان کوتاه

پسر جوانی به پیرمردی نزدیک شد.
چشم در چشمش دوخت و به او گفت: من می دانم که شما خیلی خیلی آدم عاقل و موفقی هستید، دلم می خواهد راز زندگی را از زبان شما بشنوم. 💞
پیرمرد نگاهی به پسر انداخت و جواب داد: من سرد و گرم زندگی را بسیار چشیده ام و به این نتیجه رسیده ام که راز زندگی در چهار کلمه خلاصه می شود:🌸
۱-اولین کلمه « اندیشیدن» است؛ یعنی همیشه به ارزش هایی فکر کن که دلت می خواهد زندگی ات را بر پایه ی آنها بسازی.
۲- دومین کلمه « باور داشتن» است؛ یعنی وقتی همه ی آن ارزش ها را مشخص کردی، حالا خودت را باور کن.
۳- سومین کلمه « در سر داشتن رویا» (داشتن هدف در زندگی) است؛ یعنی رویای رسیدن به خواسته هایت را در سر داشته باش.
و چهارمین و آخرین کلمه« شهامت» است؛ یعنی وقتی که خودت باور کردی و به ارزش وجودی خودت کاملا پی بردی، حالا نوبت به آن می رسد که با شهامت هر چه تمام تر، رویاهایت را به واقعیت تبدیل کنی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
تقدیم به شما خوبان 🌺🌸🩷

#حکایت

خانم معلم همیشه پالتویش را شبیه زنهای درباری روی شانه اش می انداخت.
آنروز مادرِ دخترک را خواست.
او به مادر گفت: "متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرام بخش داره. چون دخترتون بیش فعاله و مشکل حاد تمرکزی داره و اصلا چیزی یاد نمیگیره."

ترس به قلب مادر زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ می زد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد.

وقتی همه چیز همانطور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت: خجالت می کشم جلوی بچه ها دارو بخورم. خانم معلم پیشنهاد داد، وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوهی خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد.

دختر خوشحال قبول کرد. مدتها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد.
خانم معلم دوباره مادرش را خواست. اینبار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد.
در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر می کرد. لبخندزنان به دخترش گفت: "چقدر خوبه که نمره هات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟!"

دختر خندید و گفت "مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم.
چطور؟
هرروز که براش قهوه می آوردم، قرص رو تو فنجون قهوه اش مینداختم. اینجوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده."

خیلی وقتها، تقصیر را گردن دیگران می اندازیم در حالیکه این ما هستیم که نیاز به تغییر داریم....!!

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
"وقتی برای خدا قدم برمی‌دارم،
او راه را هموار می‌کند، دل‌ها را نرم می‌کند و مرا به هر آن‌چه باید برساند؛ چون وقتی خدا مقصد است، راه همیشه روشن است."
1
🌴 دو کلوم حرف حساب

😔 واجبی فراموش شده...

🗣 تا صحبت از دین میشه همه یاد نماز و روزه و زکات و حج و… میُفتن...

😑تقریبا کسی امر به معروف و نهی از منکر و جدی نمیگیره!

😬عزیزِ من درسته که امر به معروف و نهی از منکر شرایط خاصی داره ولی این دلیل نمیشه که آدم کلاً فراموششون کنه...

👥بعضیا کلا لاه خودشون رو گرفتن باد نبــره و فقط و فقط به فکر خودشونن..

😏برو بابا کی به حرف من‌ گوش میده آخه...؟
اصلا کی به حرف توی مدیر گوش میده؟
😒بیخیالش بابا این مردم ‌ واسه من اصلاح نمیشن بچـسپ به خودت دوستِ من...

👆🏼بخدا قسم اینا شعار شیطان است...

✋🏼اما‌ فراموش نكنید خداوند تلاش هیچ بنده ای را بی ثمر نخواهد کرد...

♥️ خداوند فتاح‌ القلوب است و میتواند دلها را به رویت بگشاید... ☝️🏼تو رو خدا نگو سخته....
😔بیچاره یکی مثل حضرت نوح قومش اینقدر کتکش میزدند که زیر مشت و لگدهاشون بی هوش میشد و با همون حالت میبردنش
دم در خونه‌ اش و بازم که حالش خوب میشد میرفت دعوتشون میکرد...☺️ پاشو دوست من...
😡هنوز که نشستی دِ پاشو با شمام...
😱بابا حضرت نوح هر ۸۰ سـال یک نفر بهش ایمان می‌ آورد تازه‌ شم بجز روزها شبها هم مشغول دعوت بود. 👇🏼قرآن میگه...

🌗 ﷽ قَالَ رَبِّ إِنِّي دَعَوْتُ قَوْمِي لَيْلًا وَ نَهَارًا
🌗(ﻧﻮﺡ)ﮔﻔﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ! ﻣﻦ ﻗﻮم ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯ (بسوﻯ ﺗﻮ)ﺩﻋﻮﺕ ﻛﺮﺩم. نوح ۵
🤝یه تکونی به خودت بده... اول نیتت رو خالص کن و با نرمی و حکمت و خوشرویی اول از خانواده و همسر و بچه‌ هات شروع کن... سنتهای پیامبر رو یادآوری کن از عواقب کارهای ناشایـست براشون بگو. 😡مگه مسلمون نیستی...؟
😏ببین خداوند بهت چی میگه.‌‌...
☝️🏼 ﷽ يَاأَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ نَارًا
☝️🏼ای کسانیکه ایمان آورده ‌اید خود و خانواده خویش را از آتشی که هیزم آن انسانها و سنگ هاست نگه دارید...
👥 مدعیان ایمان نباید در این مسئله تنبلی کنند.
😀 هر پیج و گروه و کانالی که دارید آن را به خداوند اختصاص بدید باور کنید حتی یک آیه و یک حدیث میتواند روی قلب آدم تاثیر مثبت بزاره...
😒متأسفانه خیلیها نه تنها اینکارو نمیکنن بله خودشون هم قاطی بقیه میشن و شروع میکنن به کار خلاف!
🚫 ﷽ کانُوا لا یَتَناهَوْنَ عَنْ مُنکَرٍ فَعَلُوهُ
🚫از کار زشت یکدیگر را منع نمیکردند و آن را انجام میدادند (بخشی از آیه ۷۹ مائده)
👆🏼نشید مثل این افراد که قرآن وصفشون کرده...
✍🏼 نصیحتی از برادر دینی شما... ادامه دارد...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سیویک


همیشه میومد و بهت سر میزد ، مراقبت بود ، تا اینکه یه روز منتظر بودم برگرد که از روستا بهم زنگ زدن و گفتن حسن حالش بد شده ، منم خودم و رسوندم بهش و پیش هزارتا دکتر بردم پیش بهترینا ،حسن واسم مهم بود، اما همه قطع امید کردن ،گفتن وقتی تصادف کرد به مغزش آسیب رسیده و هرروز ممکنه بدتر از روز قبلش بشه ، الانم اگه اومدم دیدنت چون نمیخاستم هم حسن هم تو آرزو به دل بمونین و خودمم هم دلم واسه تو، هم دلم و واسه حسین تنگ شده خیلی دوست داشتم ببینمتون ... دکترا به حسن جواب رد دادن و گفتن زیاد زنده نمیمونه ، به همین خاطر میخایم واسه همیشه از ایران بریم تا حسن آخرین سال های زندگیش توی آرامش باشه ...
نگاه غمگینی به لیلا انداختم و گفتم : میشه حسن و بذاری پیش من ؟ قول میدم ازش مراقبت کنم ، دست لیلا رو محکم گرفتم و تکرار کردم : قول میدم لیلا ...
لیلا سرش و پایین انداخت وگفت :ستاره میدونم خیلی دوسش داری ، ولی باید ببرمش ،شاید راه درمانی واسش پیدا بشه میخام که درمانش کنم شاید زنده بمونه ، حسن به من هیچ بدی نکرد من هزاران بلا سرش آوردم اما اون همیشه با من ملایم بود میخام یکم از بدی هامو جبران کنم ‌...
سرمو پایین انداختم نگاهی به حسن انداختم چقدر مظلوم شده بود باورم نمیشد انقدر بلا سرش اومد ، چی میشد اگه وقتی که میومد و مثل سایه مراقبم بود خودشو نشون میداد. از یه طرف خوشحال بودم که تا لحظه ی آخر حال خوبش توی فکرم بود ....
پاشدم و رفتم بیرون تا یکم قدم بزنم ،لیلا خسته بود و خوابیده بود ،نمیدونم چرا روزگار با من این کار و میکرد ، اگه میخاست حسن و ازم بگیره چرا دوباره بهم میدادش ، حسین پسرم چقدر مظلوم بود که هیچ محبتی از پدر ندید، هرچند داداش علیم چیزی از پدری واسش کم نذاشت ...
داشتم قدم میزدم که علی اومد ، کی میتونست باشه جز علی همدم تنهاییای من ، توی دلم دعا میکردم که بتونم خوبیاش رو جبران کنم ...
اون شب تا صبح من و علی حرف زدیم و علی من و راضی کرد که لیلا حسن و ببره تا شاید خوب بشه و بتونه واسه حسین پدری کنه ، صبح شده بود و لیلا عزم رفتن کرد ،رفتم و روبروی حسن ایستادم، توی چشماش نگاه کردم، حسن هم نگاهم کرد، توی چشماش غم خاصی بود که نمیدونستم چیه، خاستم برم طرفش که چسبید به لیلا، دلم گرفت مثل بچه ها شده بود که دنبال مادرشون بودن، بالیلا روبوسی کردم و گفتم: توروخدا زودتر برو لیلا دیگه طاقت ندارم، اگه بیشتر بمونین نمیدونم چیکار میکنم...
لیلا اومد و بغلم کرد و گفت : ستاره فقط واسش دعا کن خوب بشه ، حسن حقش این نبود اینجوری بشه ...
لیلا رو بوسیدم و بدون اینکه نگاهی بهشون بندازم حسین و بغل کردم و دویدم توی اتاقم حسین و بغل کردم و گریه کردم حسین فقط نگاهم میکرد و اشکام و پاک کرد با همون شیرین زبونیش گفت : مامان نگران نباش من خودم همیشه مراقبتم ، گریه نکن ..
محکم بوسش کردم و گفتم : مامان فدات بشه پسرم تو تمام دار و ندار منی ...
نمیدونم چقد همون شکلی موندم و حسین دم نزد که همونجوری تو بغلم خواب رفت...
گذاشتمش روی تخت و رفتم پشت پنجره و حیاط و نگاه کردم هوا رو به تاریکی میرفت تازه فهمیدم چقدر توی فکر بودم ...
نگاهی به حسینم انداختم و با خودم قسم خوردم که تا آخرین نفسم نذارم هیچ آسیبی بهش برسه اون یادگار حسن بود ...
ازون روز کار هرروزم شده بود دعا کردن برای حسن...
تاریخ عروسی علی و زهرا نزدیک شده بود و در حال آماده شدن بودیم ...
یه روز زهرا و برادرش اومدن که برن برای بقیه ی کارها ، همه با هم آماده شده بودیم که بریم رفتم توی اتاق تا حسین و آماده کنم و با خودم ببرمش همین که دستم به صورتش خورد دیدم پسرم از تب داره میمیره وحشت کردم رفتم توی حیاط و گفتم :علی بیا پسرم داره تو تب میسوزه ...
نمیدونستم دارم چیکار میکنم
علی اومد و گفت : چیزی نیست نگران نباش میبریمش دکتر...
زهرا اومد نزدیکم و دستامو گرفت و گفت :نگران نباش ستاره تب کرده میبری دکتر دوا میده یکم دیگه حالش خوب میشه...
رو به زهرا گفتم :باید الان میرفتیم واسه شما خرید کنیم همیشه دردسرم واستون
این و گفتم و سرمو پایین انداختم ...
زهرا گفت : نه عزیزم من و علی هرچی داریم از تو داریم ،هرکاری برات بکنیم کم گذاشتیم ...
با قدردانی نگاش کردم ..
حسینم تنها کسم بود توی دنیا ،میترسیدم از دستش بدم،یادگار حسنم بود ، اشکام میریخت و دست میکشیدم روی سر حسین ، خودمم حس میکردم زیادی حساس شدم، اما دست خودم نبود.
زهرا گفت:دیونه نشو ،چیزی نشده تب کرده عادیه ‌‌.
سرمو بلند کردم دیدم برادر زهرا که اسمش جواد بود که با غم نگاهم میکنه، سرمو پایین انداختم به روی خودم نیاوردم نمیدونستم تو نگاهش چیه اما میترسیدم ازش ..
رفتم کنار علی نشستم و گفتم :علی شما برید به خریداتون برسید،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سیودو


دیگه وقتی نمونده من حسین و میبرم دکتر...
علی گفت :من نمیتونم تنهات بذارم ستاره ،میذاریم فردا میریم ...
علی این و گفت خاستم مخالفت کنم که جواد گفت :علی شما برید ، من همراه ستاره خانم حسین و میبرم دکتر، نگران نباشین برید به سلامت .....
نمیدونستم چیکار کنم میترسیدم با جواد تنها باشم، میخاستم مخالفت کنم و
گفتم : نه مزاحمتون نمیشم شماهم برید
جواد گفت : چه زحمتی حسین مثل بچه ی خودمه...
با اصرار زهرا جواد موند وعلی و زهرا رفتن...
منم خاستم حسین و بغل کنم که جواد اومد و خاست بغلش کنه ، نگاهش کردم که گفت:من بغلش میکنم بریم ..
جواد رفت و منم پشت سرش راه افتادم تا بیمارستان راه زیادی نبود ،همقدم با هم میرفتیم و متوجه بودم که همه حواسش به منه، اما اصلا توجه نمیکردم...
رفتیم به دکتر و اونجا فکر کردن جواد پدر بچه، دکتر بعد معاینه یه سری دارو نوشت ،بعد اینکه گرفتیم ،برگشتیم خونه‌‌....اونجا که رسیدیم تو چشمام نگاه کرد و بهم ابراز علاقه کرد...هیچی نگفتم و از خجالت سریع رفتم توی آشپزخونه و چای ریختم و بردم براش، تشکری کرد ، بعد از خوردنش پاشد و عزم رفتن کرد ، وسط راه برگشت و گفت : چیزی احتیاج داشتی فقط به خودم بگو ‌..
گفتم : ممنونم ...
رفت و در و پشت سرش بست ...
رفتم توی اتاق و بالای سر پسرم نشستم، چقدر دوسش داشتم و حاضر نبودم قلبم و برای کسی دیگه خالی کنم ...
روز عروسی علی و زهرا رسید ،همه چیز عالی توی عمارت خودمون برگزار شد ،منم لباسم یه کت با یه دامن سبز تیره بود،که و رنگ کت و شلوار با پوست سفیدم قشنگی خاصی داشت ، تمام مدت عروسی متوجه بودم که جواد نگاهم میونه، اما محل ندادم ... زیاد دوست و آشنا نداشتیم، فقط ما و رضا و سمانه و چندتایی از آشناهای زهرا اینا با لیلا هم تماس گرفتم که بیاد، اما گفت حسن نوبت دکتر داره و نمیتونه بیاد، گفت حال حسن هم بهتر از قبله، اما هنوز مثل بچه ها رفتار میکنه ، عروسی به خوبی و خوشی تموم شد و همه رفتن ،فقط من و علی و زهرا و جواد بودیم ...حسین هم که طبق معمول در حال شیطونی کردن ، دست علی و زهرا رو گذاشتم توی دست هم و راهیشون کردم توی اتاقی که واسشون آماده کرده بودم ،فقط من موندم و جواد و حسین ، خیلی معذب بودم، دوست داشتم جواد هرچه سریعتر ازینجا بره، پاشد که بره اما نگاهی بهم کرد و گفت : امشب خیلی خاص شده بودی ستاره ،برای بار هزارم بیشتر بهت علاقمند شدم شدم، اما بازم تو بی محلی کن ، به روم لبخندی زد و رفت ...
من موندم و حسینم ...
توی فکر حسن بودم، دعا میکردم خوب بشه تا حسینم داشتن پدر رو تجربه کنه ...
چند ماهی از عروسی زهرا و علی میگذشت و من کنار اونا احساس خوشی میکردم ،جواد هم مثل همیشه میومد و ابراز علاقه میکرد ....
یه روز عادی مثل روزای دیگه در حال بازی با حسینم بودم که در زدن ، علی رو صدا کردم و رفت در و باز کرد صدام میزد و میگفت :ستاره ، ستاره بیا مهمان داریم ...
تعجب کردم چون وقتی مهمان داشتیم، بیشتر مهمان علی و زهرا بودن ..
رفتم سمت حیاط و داشتم دمپایی هامو میپوشیدم و میگفتم :علی چی شده ؟
حرفم تموم نشده بود با صدایی که شنیدم شوکه سرمو بلند کردم، یه لنگه پا وسط در هال و حیاط ایستاده بودم.
لیلا توی حیاط ایستاده بود نگاهم میکرد ،شروع کرد به گریه کردن رفتم سمتش بغلش کردم گفتم : لیلا خوش اومدی عزیزم چی شد که اومدی ؟
اشکای لیلا بود که تمومی نداشت ، دلم نمیخاست بپرسم چی شده انگاری قرار بود خبر بدی بهم بده ، دستشو گرفتم و گفتم :بیا بریم داخل لیلا ...
لیلا دستمو گرفت و گفت : ستاره صبر کن ،میدونم داری فرار میکنی، نمیخای بشنوی ولی باید بدونی ، من نمیتونم بار این غم و به تنهایی به دوش بکشم ...
نگاهش کردم اشک توی چشمام حلقه زد گفتم : لیلا نگو ،نمیخام بشنوم ....
اما لیلا شروع کرد به گریه کردن گفت : ستاره حسن از پیشمون رفت ، اونم واسه همیشه ، زیر این همه درمان دووم نیاورد ، بدنش ضعیف شده بود، دووم نیورده بود ، ستاره نمیدونی چقد مظلوم شده بود ...
دیگه چیزی نمیشنیدم ، برای بار چندم بود که حسن و از دست میدادم،ولی این دفعه ، بار آخر بود ...
من و لیلا وسط خونه گریه میکردیم ، از صدای گریه های ما حسین بیدار شد، اومد روبرومو اشکامو پاک کرد گفت : مامان توروخدا گریه نکن ‌‌..‌
بااین حرفش محکم بغلش کردم و گریه میکردم ...
لیلا گفت : حسن و آوردیم و میخایم اینجا خاکش کنیم، تا توی غربت نباشه ...
مراسم خاک سپاری حسن توی روستا برگزار شد ، وقتی خاکش کردن مردم هرکدوم جایی میرفتن ، توی عمارت احساس غربت میکردیم ،هم من ،هم لیلا اذیت بودیم ، میخاستیم برگردیم شهر که لیلا هم برگرده خارج ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اما توی روستا که بودیم فهمیدم عمو روی زن عمو هوو آورده و زن جدیدش انقدر اذیتش میکنه و مثل یه کلفت باهاش رفتار میکنه،
👍21😢1
2025/08/25 15:30:28
Back to Top
HTML Embed Code: