FAGHADKHADA9 Telegram 78298
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سیوپنج


من که متعجب از رفتنش بودم رفتم و دست حسین و گرفتم که بریم سمت خونه ،نمیدونم چرا توی دلم آشوب بود، رسیدیم خونه، در زدم، علی در و باز کرد سریع رفتم داخل با چشمام دنبال
جواد میگشتم ،اما انگاری نبود ...
علی که فهمید دنبال چی‌ میگردم گفت :جواد زنگ زد و گفت نمیتونه بیاد ...
انگاری که همه انرژیم هدر رفت ،نشستم روی مبل علی که فهمید حالم خوب نیست حسین و بغل کرد و رفت ...
من موندم و قلبی که نزدیک بود از جا کنده بشه، دوست داشتم بدونم جواد کجا رفته، خودمم از کارای خودم عصبی شده بودم ،دلم با جواد بود، رفتارم چیز دیگه یی نشون میداد..
استرس گرفته بودم و همش منتظر بودم جواد زنگ بزنه بگه میام ...
از استرس ازین ور اتاق میرفتم اون سمت که در باز شد و زهرا اومد داخل گفت : ستاره من دارم میرم خونمون سراغ جواد ، آخه وقتی زنگ زده بود حالش زیاد خوب نبود، نگرانشم ..
منم نگران شدم، چیزی جلوی زهرا نگفتم فقط گفتم : میشه منم باهات بیام بیرون، یکم کار دادم برگشتنی باهم خرید کنیم ..
زهرا عجله داشت به همین خاطر گفت : پس زود حاضر شو که بریم ...
حسین و به علی سپردم و با زهرا راه افتادیم سمت خونشون ، خدا میدونه چقدر اون روز استرس کشیدم تا رسیدیم خونه ی زهرا‌اینا ...وقتی رسیدیم هرچی در زدیم کسی در و باز نکرد ، زهرا رفت و از مغازه دار سرکوچشون پرسید و اون آقا گفت که دید جواد اومد و رفت داخل ...من انقدر نگران شده بودم که حتی زهرا هم فهمیده بود، اما اصلا به روم نیاورد و دستمو گرفت ...
زهرا رفت تا به یکی از پسرهای همسایه شون بگه که بیاد از روی دیوار بره توی حیاط و در و باز کنه ....
از دور دیدم زهرا با پسری داره میاد،خیلی سریع از دیوار رفت بالا در و باز کرد و گفت :آبجیا کاری داشتین در خدمتم ...
زهرا ازش تشکر کرد و گفت :اگه احتیاج بودم حتما ...
تا زهرا خداحافظی کرد، من رفتم توی خونه و دنبال جواد میگشتم زهرا اومد داخل و گفت : میرم توی اتاق ببینم اونجاست یا نه ...
سرمو تکون دادم و زهرا رفت ،هنوز نرفته بود که صدای دادش بلند شد : ستاره ، ستاره توروخدا بیا کمک بیا ...
من که دسپاچه شده بودم رفتم سمت اتاق ،نگاهی انداختم دیدم جواد افتاده روی زمین با یه حرکت سریع رفتم و کنار زهرا نشستم گفتم : چی شده زهرا؟ چرا آقا جواد افتاده ، توروخدا تکونش بده بیدار بشه ...
همینجوری نگران نشسته بودم و حواسم نبود که اشکام دارن میریزن ،زهرا برادرش رو تکون میداد و میگفت بلند شو توروخدا ، دستمو جلوی بینی جواد گرفتم هنوز نفس میکشید ، نفس راحتی کشیدم و گفتم :زهرا نفس میکشه فقط کمک میخایم که ببریمش بیمارستان ..
وسط اتاق مونده بودیم و نگرانی اجازه نمیداد خوب فکر کنیم ، توی اتاق مونده بودیم که صدایی آروم اسمم رو صدا میزد برگشتم و دیدم جواد چشامش و باز کرده و داره اسمم رو صدا میزنه ،نگاهی به زهرا کردم نمیدونستم چیکار کنم زهرا گفت : من برم برای جواد آب بیارم ببینم حالش جا میاد که ببریمش بیمارستان
سرمو تکون دادم همین که از در رفت بیرون ،رفتم و کنارش نشستم ..
جواد گفت : ستاره دارم میمیرم ، نفسم بالا نمیاد ... میدونم زنده نمیمونم ،فقط یه چیز میخام بدونم ...
گفتم : دور از جونت ، مطمئنم حالت خوب میشه ، آره بپرس هرچی میخای بدونی بهت میگم ...
جواد چشماشو بست و گفت :فقط بهم بگو تو هم من و دوست داری یا نه ؟
شوکه از سوالی که پرسید بلند شدم که برم میدونستم جوابم به سوالش چیه ،اما هنوز مطمئن نبودم بگم یا نه ، جواد شروع کرد به سرفه کردن و گفت :
_ ستاره تنها خاستم قبل از مرگم همینوو بدونم حتی اگه دوسم نداشته باشی ..
وقتی حرف از مرگ میزد حالم بد میشد برگشتم نشستم کنارش و گفتم : اگه یه بار دیگه از مرگ حرف بزنی میگم که دوست ندارم ..
جواد بلند شد و با لبای خندون گفت : اگه دیگه از مرگ حرف نزنم یعنی دوسم داری ؟
من که تعجب کردم از حرکتش، خودشم فهمید که چیکار کرد دوباره دراز کشید و سرفه کرد ، فهمیدم که همش نقشه و دروغ بود ...
بلند شدم و گفتم : حقته همینجا بمیری ، من که میرم ،همشم دروغ گفتم که بلند شی بخاطر زهرا ‌..
زهرا اومده بود و توی در نگاهمون میکرد ، خنده ش گرفته بود گفت :خب بالاخره گفتی که داداشم و دوست داری یا نه؟
فهمیدم که زهرا هم جز نقشه ش بود ، زهرا رفت و گفت میرم چای درست کنم ...از دوتاشون ناراحت بودم ، روبه جواد گفتم : من میرم خونمون ...
جواد گفت:ستاره ی من ،من بدون تو میمیرم ،تو روخدا کنارم بمون ، میدونی که چقدر دوست دارم ...
چشامو بسته بودم نفس عمیق میکشیدم و حس آرامش داشتم..
زهرا اومد داخل و گفت : خاستم بیام بگم که من میخام برم ستاره هم میاد یا نه ..
خیلی محکم گفتم : آره آره منم میام بیا بریم ...
سریع رفتم تو حیاط و صداش زدم .‌.


#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2



tgoop.com/faghadkhada9/78298
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سیوپنج


من که متعجب از رفتنش بودم رفتم و دست حسین و گرفتم که بریم سمت خونه ،نمیدونم چرا توی دلم آشوب بود، رسیدیم خونه، در زدم، علی در و باز کرد سریع رفتم داخل با چشمام دنبال
جواد میگشتم ،اما انگاری نبود ...
علی که فهمید دنبال چی‌ میگردم گفت :جواد زنگ زد و گفت نمیتونه بیاد ...
انگاری که همه انرژیم هدر رفت ،نشستم روی مبل علی که فهمید حالم خوب نیست حسین و بغل کرد و رفت ...
من موندم و قلبی که نزدیک بود از جا کنده بشه، دوست داشتم بدونم جواد کجا رفته، خودمم از کارای خودم عصبی شده بودم ،دلم با جواد بود، رفتارم چیز دیگه یی نشون میداد..
استرس گرفته بودم و همش منتظر بودم جواد زنگ بزنه بگه میام ...
از استرس ازین ور اتاق میرفتم اون سمت که در باز شد و زهرا اومد داخل گفت : ستاره من دارم میرم خونمون سراغ جواد ، آخه وقتی زنگ زده بود حالش زیاد خوب نبود، نگرانشم ..
منم نگران شدم، چیزی جلوی زهرا نگفتم فقط گفتم : میشه منم باهات بیام بیرون، یکم کار دادم برگشتنی باهم خرید کنیم ..
زهرا عجله داشت به همین خاطر گفت : پس زود حاضر شو که بریم ...
حسین و به علی سپردم و با زهرا راه افتادیم سمت خونشون ، خدا میدونه چقدر اون روز استرس کشیدم تا رسیدیم خونه ی زهرا‌اینا ...وقتی رسیدیم هرچی در زدیم کسی در و باز نکرد ، زهرا رفت و از مغازه دار سرکوچشون پرسید و اون آقا گفت که دید جواد اومد و رفت داخل ...من انقدر نگران شده بودم که حتی زهرا هم فهمیده بود، اما اصلا به روم نیاورد و دستمو گرفت ...
زهرا رفت تا به یکی از پسرهای همسایه شون بگه که بیاد از روی دیوار بره توی حیاط و در و باز کنه ....
از دور دیدم زهرا با پسری داره میاد،خیلی سریع از دیوار رفت بالا در و باز کرد و گفت :آبجیا کاری داشتین در خدمتم ...
زهرا ازش تشکر کرد و گفت :اگه احتیاج بودم حتما ...
تا زهرا خداحافظی کرد، من رفتم توی خونه و دنبال جواد میگشتم زهرا اومد داخل و گفت : میرم توی اتاق ببینم اونجاست یا نه ...
سرمو تکون دادم و زهرا رفت ،هنوز نرفته بود که صدای دادش بلند شد : ستاره ، ستاره توروخدا بیا کمک بیا ...
من که دسپاچه شده بودم رفتم سمت اتاق ،نگاهی انداختم دیدم جواد افتاده روی زمین با یه حرکت سریع رفتم و کنار زهرا نشستم گفتم : چی شده زهرا؟ چرا آقا جواد افتاده ، توروخدا تکونش بده بیدار بشه ...
همینجوری نگران نشسته بودم و حواسم نبود که اشکام دارن میریزن ،زهرا برادرش رو تکون میداد و میگفت بلند شو توروخدا ، دستمو جلوی بینی جواد گرفتم هنوز نفس میکشید ، نفس راحتی کشیدم و گفتم :زهرا نفس میکشه فقط کمک میخایم که ببریمش بیمارستان ..
وسط اتاق مونده بودیم و نگرانی اجازه نمیداد خوب فکر کنیم ، توی اتاق مونده بودیم که صدایی آروم اسمم رو صدا میزد برگشتم و دیدم جواد چشامش و باز کرده و داره اسمم رو صدا میزنه ،نگاهی به زهرا کردم نمیدونستم چیکار کنم زهرا گفت : من برم برای جواد آب بیارم ببینم حالش جا میاد که ببریمش بیمارستان
سرمو تکون دادم همین که از در رفت بیرون ،رفتم و کنارش نشستم ..
جواد گفت : ستاره دارم میمیرم ، نفسم بالا نمیاد ... میدونم زنده نمیمونم ،فقط یه چیز میخام بدونم ...
گفتم : دور از جونت ، مطمئنم حالت خوب میشه ، آره بپرس هرچی میخای بدونی بهت میگم ...
جواد چشماشو بست و گفت :فقط بهم بگو تو هم من و دوست داری یا نه ؟
شوکه از سوالی که پرسید بلند شدم که برم میدونستم جوابم به سوالش چیه ،اما هنوز مطمئن نبودم بگم یا نه ، جواد شروع کرد به سرفه کردن و گفت :
_ ستاره تنها خاستم قبل از مرگم همینوو بدونم حتی اگه دوسم نداشته باشی ..
وقتی حرف از مرگ میزد حالم بد میشد برگشتم نشستم کنارش و گفتم : اگه یه بار دیگه از مرگ حرف بزنی میگم که دوست ندارم ..
جواد بلند شد و با لبای خندون گفت : اگه دیگه از مرگ حرف نزنم یعنی دوسم داری ؟
من که تعجب کردم از حرکتش، خودشم فهمید که چیکار کرد دوباره دراز کشید و سرفه کرد ، فهمیدم که همش نقشه و دروغ بود ...
بلند شدم و گفتم : حقته همینجا بمیری ، من که میرم ،همشم دروغ گفتم که بلند شی بخاطر زهرا ‌..
زهرا اومده بود و توی در نگاهمون میکرد ، خنده ش گرفته بود گفت :خب بالاخره گفتی که داداشم و دوست داری یا نه؟
فهمیدم که زهرا هم جز نقشه ش بود ، زهرا رفت و گفت میرم چای درست کنم ...از دوتاشون ناراحت بودم ، روبه جواد گفتم : من میرم خونمون ...
جواد گفت:ستاره ی من ،من بدون تو میمیرم ،تو روخدا کنارم بمون ، میدونی که چقدر دوست دارم ...
چشامو بسته بودم نفس عمیق میکشیدم و حس آرامش داشتم..
زهرا اومد داخل و گفت : خاستم بیام بگم که من میخام برم ستاره هم میاد یا نه ..
خیلی محکم گفتم : آره آره منم میام بیا بریم ...
سریع رفتم تو حیاط و صداش زدم .‌.


#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78298

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

How to build a private or public channel on Telegram? With the administration mulling over limiting access to doxxing groups, a prominent Telegram doxxing group apparently went on a "revenge spree." The public channel had more than 109,000 subscribers, Judge Hui said. Ng had the power to remove or amend the messages in the channel, but he “allowed them to exist.” A new window will come up. Enter your channel name and bio. (See the character limits above.) Click “Create.” Today, we will address Telegram channels and how to use them for maximum benefit.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American