tgoop.com/faghadkhada9/78294
Last Update:
#دوقسمت دویست چهل ونه ودویست وپنجاه
📖سرگذشت کوثر
بغض سنگینی گلومو گرفت حس اینکه برادرم میخواد ما رو تنها بگذاره داشت منو دیوونه میکردبه اصرار مهدی به دیدن کسی رفتیم که یاسین من عاشقش شده بود
با راحله به دیدنش رفتیم دختر خیلی خوشگل و مهربونی به نظر میرسید اسمش یاسمن بودوقتی فهمید که ما کی هستیم خیلی خجالت کشید دست و پاشو گم کرده بودحتی خجالت کشیدنش هم برای من قشنگ بود خیلی دختر نجیب و سر به زیری به نظر میرسیدخواستگاریش رفتیم همه کارا انجام شد حال مهدی روز به روز داشت بدتر میشد با یونس تماس گرفتم ازش خواستم هرچه زودتر برگرده بهم گفت مامان نمیتونم به این زودی برگردم گفتم یونس باید برگردی
گفتم عقد عروسی برادرتو با هم گرفتیم داییتم معلوم نیست بمونه یا نه ازت خواهش میکنم هرچه زودتر برگردیونس گفت ببینم چی میشه ببینم میتونم بلیط پیدا کنم یا نه گفتم الکی بهونه نیارتو داری الکی بهونه میاری گفت نه مامان به خدا بهونه نمیارم فقط خیلی کار دارم من خیلی سختی کشیدم تونستم اینجا اقامت بگیرم بعد شما داری به همین راحتی میگی که بیا دیگه حق نداری برگردی مامان اگه منم بیام باید برگردم
گفتم تو فقط بیا داییت دلش خوش باشه که تو اینجایی بقیش رو خودت میدونی بالاخره هرجوربودیونس و راضی کردم که برگرده بیاد ایران یونس چند روز قبل از عروسی یاسین اومد ایران یاسین خیلی از دیدنش خوشحال شد اول خیلی باهاش سرد برخورد کرد
اما هرجوری بود بالاخره یخشون آب شد بالاخره با هم آشتی کردن مهدی میگفت من دیگه هیچ آرزویی ندارم دیگه خیالم راحته فقط میخواستم آشتی کردن دوتا برادرو با هم ببینم مراسم عقد و عروسی یاسین برگزار شد تو عروسی خیلی بهمون خوش گذشت فاطمه بابچههاش اومده بودن فاطمه دیگه با یونس آشتی کرده بودبه قول خودش عروس دارو داماددار شده بود خیلی زشت بود که با برادرش قهر باشه میگفت دوست ندارم داماد و عروسم ببینن من با برادرم قهر هستم عروسی به خوبی و خوشی انجام شده وتموم شد دو هفته بعد از عروسی بود که مهدی باز حالش بدتر از قبل شدبردیمش بیمارستان و اونجا بستریش کردن پشت درهای اتاق های
بیمارستان من و فاطمه راحله فقط گریه میکردیم اشک میریختیم راحله بهم میگفت نکنه مهدی منو تنها بگذاره گفتم امکان نداره تو رو تنها بگذاره ولی گریه هاش شدیدتر میشد انگار خودشم میدونست که من دارم چرت و پرت میگم وقتی دکتر از اتاق معاینه اومد بیرون به من گفتش میخوام باهات تنها صحبت کنم راحله ولی گفت منم میخوام باشم من زنشم باید بدونم چه اتفاقی داره میفته گفت تو برو بالا سر شوهرت من باید با خواهر شوهرتون تنها صحبت کنم با دکتر به اتاقش رفتیم گفتم دکتر همه چی رو راست حسینی بهم بگو بگو برادرم زنده میمونه بگو به زودی خوب میشه
نگاهی بهم کرد و گفت متاسفم دخترم اما برادرت هیچ وقت خوب نمیشه برادرت به زودی پیش هم رزمانش میره دیگه نمیتونه بیشتر از این در برابر بیماری مقاومت کنه
مقاومت بدنش متاسفانه خیلی کم شده خیلی ضعیف شده گفتم الان من چیکار میتونم بکنم گفت تنها کاری که میتونید بکنید بهش امید بدین امیدتون به خدا باشه شاید معجزه بشه گفتم دکتر تو خودت مطمئنی از حرفی که داری میزنی و میگی شاید معجزه بشه گفت نه مطمئن نیستم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78294