FAGHADKHADA9 Telegram 78268
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_58 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و هشت

در همین حین صدای باز شدن در هال بلند شد، عطا که دستپاچه شده بود، سفره را از روی کمد برداشت و بدو بیرون رفت.با بیرون رفتم عطا، نفس راحتی کشیدم، دست و پاهام میلرزید و مطمئن بودم الان صورتم مثل لبو سرخ شده.وحید با کاسه ای پر از ماست داخل آشپزخانه شد و همانطور که با تعجب بهم نگاه می کرد گفت: چی شده منیره؟! چرا رنگ و رخت اینقدر برافروخته هست؟!سر قابلمه برنج را برداشتم و‌گفتم: نمی دونم، یه جوری ام، انگار گُر گرفتم..وحید همانطور که بوی برنج را بالا می کشید گفت: به به! عجب بویی میده و بعد لبخندی زد و گفت: احتمالا آب به آب شدی، یه مدت توی شهر بمونی درست میشه...برنج و خورش را کشیدم و دادم دست وحید برد تو هال...خودم نرفتم، صدای وحید بلند شد: عروس خانم، خودتون هم بیایین که بی شما غذا به دلمون نمیگیره...با صدای ضعیفی گفتم: شما بخورید من حالم خوب نیست و میل هم ندارم، این را گفتم و کنار کمد نشسته و تکیه کردم.چند لحظه بعد، وحید بالا سرم بود و با لحنی عصبانی گفت: منیررره! این حرکات بچگانه چی هست که از خودت در میاری؟! پاشو بیا سر سفره..با بی حالی نگاهش کردم و گفتم: وحید تورو خدااا، خودت گفتی آب به آب شدم، حالم خوش نیست، شما بخورین..وحید هوفی کرد و رفت توی هال، منم سرم را گذاشتم کنار کمد و خوابیدم، البته خودم را به خواب زدم و هدفم این بود که این مرتیکه هرزه زودتر از خونه ام بره...اون شب با تمام استرسش به صبح رسید، من بابت رفتار عطا اینقدر بهم ریخته بودم که حرفهای مهرنسا یادم رفته بود و صبح زود که وحید می خواست بره سرکار بهش گفتم: وحید من نمی دونم برای ثبت ازدواج چکار باید کنیم، اما هر کاری لازم هست انجام بده تا اسممون بره توی شناسنامه همدیگه...وحید با بی خیالی گفت: برو بابا! اینقدر کار دارم که این توش گم هست، مهم خطبه عقد بوده که خونده شده، بقیه اش بچه بازی هست.با تحکمی توی صدایم گفتم: همین که گفتم، یا میری دنبال ثبت ازدواجمون یا من برمی گردم روستا، فهمیدی؟!

مدام حرفهای عطا توی گوشم زنگ میزد، هنوز ازدواجت ثبت نشده...و من توی عالم بچگیم می ترسیدم به خاطر همین مورد،عطا یه بلایی سر خودم و زندگیم بیاره و هر روز صبح و شب که با وحید تنها میشدم به وحید گوشزد می کردم که باید ازدواجمون ثبت بشه و اینقدر پیگیری کردم و خودم را به در و دیوار زدم، صفیه خانم را واسطه کردم تا وحید از خر شیطون اومد پایین و دقیقا دو هفته بعد از اومدنمون به شهر، با حضور پدر و مادرم و پدر و مادر وحید به محضر رفتیم و ازدواجمان ثبت شد و ما عرفا و شرعا زن و شوهر شدیم.روز ثبت ازدواجمون عطا هم خودشون را به محضر رسونده بود، البته توی این فاصله چند باری عطا تا دم خونه ما آمده بود، اما نه من اونو دیدم و نه اون موفق به دیدن من شد، اما روز عقدمون اومد و چند باری متوجه نگاه هیز عطا شدم، انگار با نگاهش من را تهدید می کرد و می خواست چیزی بگه.من کسی را نداشتم که باهاش راحت باشم و درد دل کنم و تنها سنگ صبورم محبوبه بود که گاهی تلفنی و گاهی هم پیامکی باهاش حرف میزدم، به محبوبه از عطا و حرفهای زشتش و عشق شیطانیش گفتم، محبوبه بهم توصیه می کرد که هر چه زودتر به وحید بگم تا وحید پای این موجود نفرت انگیز را از زندگیمون بِبُرد..اما من صلاح نمی دونستم بگم، یه جورایی میترسیدم، آخه من شناخت آنچنانی از وحید نداشتم و نمی دونستم وقتی همچی حرفی به وحید بزنم، طرف منو میگیره یا دوستش را...اصلا نمی دونستم برخوردش چیه؟! و گاهی به خودم میگفتم اگر به وحید بگم ممکنه انگ بی آبرویی به خودم بزنه چرا که همونطور من شناختی از وحید نداشتم اونم شناخت آنچنانی از من نداشت پس احتمال هر برخورد ناخوشایندی از طرفش بود، پس تصمیم گرفتم به وحید نگم و خودم یک جوری این قضیه را مدیریت کنم که هیچ برخوردی بین من و عطا پیش نیاد.
.
تصمیم گرفته بودم اگر عطا خواست دوباره به خانه ما بیاد، من به یه بهانه برم خونه آقا عنایت و اینقدر اونجا بمونم تا عطا بره، اما بعدها پشیمون شدم از این تصمیم و با خودم میگفتم کاش حرف محبوبه را گوش کرده بودم و همون اول راه همه چیز را به وحید می گفتم.یک هفته ای از عقدمون می گذشت که یک روز صبح یک ساعتی بود وحید سرکار رفته بود تلفنم زنگ زد، مثل فنر از جا پریدم چون میدونستم پشت خط کسی جز مامانم یا محبوبه و نهایت وحید نمی تونه باشه.روی صفحه تلفن را نگاه کردم، شماره اشنا نبود، شماره ای بود که من ثبتش نکرده بودم.چند بار اومدم جواب بدم اما یه نیرویی مانع میشد، پس بی خیالش شدم و با خودم می گفتم حتما اشتباه گرفته..صدای زنگ گوشی قطع شد و پشت سرش آلارم پیامک بلند شد، پیامی از همون شماره بود که نوشته بود: عشقم گوشی را بردار منم...

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1



tgoop.com/faghadkhada9/78268
Create:
Last Update:

🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_58 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و هشت

در همین حین صدای باز شدن در هال بلند شد، عطا که دستپاچه شده بود، سفره را از روی کمد برداشت و بدو بیرون رفت.با بیرون رفتم عطا، نفس راحتی کشیدم، دست و پاهام میلرزید و مطمئن بودم الان صورتم مثل لبو سرخ شده.وحید با کاسه ای پر از ماست داخل آشپزخانه شد و همانطور که با تعجب بهم نگاه می کرد گفت: چی شده منیره؟! چرا رنگ و رخت اینقدر برافروخته هست؟!سر قابلمه برنج را برداشتم و‌گفتم: نمی دونم، یه جوری ام، انگار گُر گرفتم..وحید همانطور که بوی برنج را بالا می کشید گفت: به به! عجب بویی میده و بعد لبخندی زد و گفت: احتمالا آب به آب شدی، یه مدت توی شهر بمونی درست میشه...برنج و خورش را کشیدم و دادم دست وحید برد تو هال...خودم نرفتم، صدای وحید بلند شد: عروس خانم، خودتون هم بیایین که بی شما غذا به دلمون نمیگیره...با صدای ضعیفی گفتم: شما بخورید من حالم خوب نیست و میل هم ندارم، این را گفتم و کنار کمد نشسته و تکیه کردم.چند لحظه بعد، وحید بالا سرم بود و با لحنی عصبانی گفت: منیررره! این حرکات بچگانه چی هست که از خودت در میاری؟! پاشو بیا سر سفره..با بی حالی نگاهش کردم و گفتم: وحید تورو خدااا، خودت گفتی آب به آب شدم، حالم خوش نیست، شما بخورین..وحید هوفی کرد و رفت توی هال، منم سرم را گذاشتم کنار کمد و خوابیدم، البته خودم را به خواب زدم و هدفم این بود که این مرتیکه هرزه زودتر از خونه ام بره...اون شب با تمام استرسش به صبح رسید، من بابت رفتار عطا اینقدر بهم ریخته بودم که حرفهای مهرنسا یادم رفته بود و صبح زود که وحید می خواست بره سرکار بهش گفتم: وحید من نمی دونم برای ثبت ازدواج چکار باید کنیم، اما هر کاری لازم هست انجام بده تا اسممون بره توی شناسنامه همدیگه...وحید با بی خیالی گفت: برو بابا! اینقدر کار دارم که این توش گم هست، مهم خطبه عقد بوده که خونده شده، بقیه اش بچه بازی هست.با تحکمی توی صدایم گفتم: همین که گفتم، یا میری دنبال ثبت ازدواجمون یا من برمی گردم روستا، فهمیدی؟!

مدام حرفهای عطا توی گوشم زنگ میزد، هنوز ازدواجت ثبت نشده...و من توی عالم بچگیم می ترسیدم به خاطر همین مورد،عطا یه بلایی سر خودم و زندگیم بیاره و هر روز صبح و شب که با وحید تنها میشدم به وحید گوشزد می کردم که باید ازدواجمون ثبت بشه و اینقدر پیگیری کردم و خودم را به در و دیوار زدم، صفیه خانم را واسطه کردم تا وحید از خر شیطون اومد پایین و دقیقا دو هفته بعد از اومدنمون به شهر، با حضور پدر و مادرم و پدر و مادر وحید به محضر رفتیم و ازدواجمان ثبت شد و ما عرفا و شرعا زن و شوهر شدیم.روز ثبت ازدواجمون عطا هم خودشون را به محضر رسونده بود، البته توی این فاصله چند باری عطا تا دم خونه ما آمده بود، اما نه من اونو دیدم و نه اون موفق به دیدن من شد، اما روز عقدمون اومد و چند باری متوجه نگاه هیز عطا شدم، انگار با نگاهش من را تهدید می کرد و می خواست چیزی بگه.من کسی را نداشتم که باهاش راحت باشم و درد دل کنم و تنها سنگ صبورم محبوبه بود که گاهی تلفنی و گاهی هم پیامکی باهاش حرف میزدم، به محبوبه از عطا و حرفهای زشتش و عشق شیطانیش گفتم، محبوبه بهم توصیه می کرد که هر چه زودتر به وحید بگم تا وحید پای این موجود نفرت انگیز را از زندگیمون بِبُرد..اما من صلاح نمی دونستم بگم، یه جورایی میترسیدم، آخه من شناخت آنچنانی از وحید نداشتم و نمی دونستم وقتی همچی حرفی به وحید بزنم، طرف منو میگیره یا دوستش را...اصلا نمی دونستم برخوردش چیه؟! و گاهی به خودم میگفتم اگر به وحید بگم ممکنه انگ بی آبرویی به خودم بزنه چرا که همونطور من شناختی از وحید نداشتم اونم شناخت آنچنانی از من نداشت پس احتمال هر برخورد ناخوشایندی از طرفش بود، پس تصمیم گرفتم به وحید نگم و خودم یک جوری این قضیه را مدیریت کنم که هیچ برخوردی بین من و عطا پیش نیاد.
.
تصمیم گرفته بودم اگر عطا خواست دوباره به خانه ما بیاد، من به یه بهانه برم خونه آقا عنایت و اینقدر اونجا بمونم تا عطا بره، اما بعدها پشیمون شدم از این تصمیم و با خودم میگفتم کاش حرف محبوبه را گوش کرده بودم و همون اول راه همه چیز را به وحید می گفتم.یک هفته ای از عقدمون می گذشت که یک روز صبح یک ساعتی بود وحید سرکار رفته بود تلفنم زنگ زد، مثل فنر از جا پریدم چون میدونستم پشت خط کسی جز مامانم یا محبوبه و نهایت وحید نمی تونه باشه.روی صفحه تلفن را نگاه کردم، شماره اشنا نبود، شماره ای بود که من ثبتش نکرده بودم.چند بار اومدم جواب بدم اما یه نیرویی مانع میشد، پس بی خیالش شدم و با خودم می گفتم حتما اشتباه گرفته..صدای زنگ گوشی قطع شد و پشت سرش آلارم پیامک بلند شد، پیامی از همون شماره بود که نوشته بود: عشقم گوشی را بردار منم...

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78268

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

With the “Bear Market Screaming Therapy Group,” we’ve now transcended language. Administrators It’s easy to create a Telegram channel via desktop app or mobile app (for Android and iOS): As the broader market downturn continues, yelling online has become the crypto trader’s latest coping mechanism after the rise of Goblintown Ethereum NFTs at the end of May and beginning of June, where holders made incoherent groaning sounds and role-played as urine-loving goblin creatures in late-night Twitter Spaces. Telegram Android app: Open the chats list, click the menu icon and select “New Channel.”
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American