FAGHADKHADA9 Telegram 78274
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سی


شبی بود که زهرا و برادرش رو دعوت کرده بودیم خونه ، علی سنگ تموم گذاشت ، واسه اینکه زشت نباشه زنگ زدیم رضا و سمانه هم اومدن ، رفتار سمانه انقدر زشت بود که من خجالت میکشیدم در مقابل زهرا دختری که از مهربونی چیزی کم نداشت ..
داشتم وسایل و آماده میکردم برای شام که سمانه اومد ناخنکی به غذا زد و گفت : ستاره خانم دیگه چیزی به ما نمیگین و خودتون کاراتون و انجام میدین امشب هم نیاز نبود دعوتمون کنین ..
از پرروییش حرصم گرفت، اما بخاطر اینکه چیزی خوشحالی علی رو خراب نکنه چیزی نگفتم و به لبخندی اکتفا کردم ...
زیر نگاه های برادر زهرا ،شام خوردم ، اصلا دوست نداشتم به کسی دیگه جز حسن فکر کنم ، از روزی که زن حسن شدم حتی دیگه سعید هم یه غریبه شده بود واسم ، اصلا مهر و محبتی توی دلم بهش نداشتم، این حسن بود که تمام قلبم و تسخیر کرد، حتی بعد از گذشت این چهار سال هنوز نمیتونم محبتاش رو فراموش کنم ، شاید روزی ده بار دعا میکردم که حسن برگرده کنارم، با فکر به خوبیای حسن بیشتر از قبل عزمم جزم میشد که به کسی فکر نکنم ...
شام خوردیم و ظرف ها رو جمع کردیم و زهرا کمکم کرد ظرفا رو بشوریم و تمام مدت سمانه هیچ کاری نکرد ‌.. همه نشسته بودیم و مشغول حرف زدن که صدای زنگ خونه بلند شد ، خاستم پاشم در و باز کنم که علی گفت : بشین من باز میکنم غریبه س حتما ،کسی اینجا رو بلد نیست ...
علی رفت و در و باز کرد صداش میومد که تعارف میکرد بفرمایید داخل ...
رفتم پشت شیشه که ببینم کی بود اما با کسی که دیده بودم شوکه خشکم زد ،اون حسن بود که با لیلا اومد داخل‌‌‌
نفسم بند اومد اون حسن بود ، اون حسن بود ،، از پشت پنجره نمیتونستم تکون بخورم ، انگاری خواب بودم توی شوک بودم ، استرس داشتم، حسن نگاهش به پنجره افتاد من و دید ،نگاهم توی نگاهش افتاد، نفسم حبس شده بود و بالا نمیومد ، اون که کنارش بود لیلا بود ، اما لیلا گفته بود که حسن مرده ،چرا دروغ گفته بود نمیدونم ، فقط میخاستم برم و حسن و از نزدیک ببینم ، حمله کردم سمت در حیاط و در باز کردم از پله ها رفتم پایین و ایستادم روبروی حسن ،حسن نگاهی بهم کرد ، به موهاش که نگاه کردم دیدم شقیقه هاش سفید شده بود ، چقدر تغییر کرده بود ،رفتم نزدیکش ایستادم و نگاهش میکردم اشک از چشمام دونه دونه میریخت ، توی چشماش که نگاه میکردم حس میکردم اون حسن من نیست ،چشماش یخ بود و هیچ عکس العملی در مقابل دیدن من نکرد ... نگاهی به لیلا انداختم که بهم علامت داد چیزی نگم ،گفتم :حسن ؟
اما بازم نگاهم کرد و چیزی نگفت ...
لیلا که فهمید حالم خوب نیست اومد و بغلم کرد ، روبهم گفت :چقدر دلم واست تنگ شده بود ستاره جانم ، من و ببخش اما واست همه چیز رو توضیح میدم ...
دستشو محکم گرفتم و گفتم : خوش اومدی لیلا جان ،تو که گفتی حسن مرده اما این حسن ،چرا بهم دروغ گفتی ؟
لیلا گفت : اجازه بده بریم داخل همه چیز و بهت میگم...
با هم رفتیم داخل خونه ،لیلا رو بهم‌گفت: ببخشید مثل اینکه بدموقع اومدیم مهمان داشتین ...
در جوابش گفتم :نه چه حرفیه ،علیمون داره ازدواج میکنه نامزدش و برادرش رو دعوت کردیم ...
لیلا خوشحال شد و تبریک گفت ....
زهرا و برادرش که دیدن اوضاع اینجوریه پاشدن و رفتن ...
منم سریع رفتم توی اتاق پیش لیلا و حسن ،اما حسن هیچ عکس العملی بهم نشون نمیداد ، خاستم بهش اب بدم ،زد زیر دستم و لیوان شکست.
تعجب کردم از رفتارش ، نگاهی به لیلا انداختم، بازم با سرش بهم فهموند کاری نکنم ،دیدم لیلا از توی چمدونش یه جعبه قرص درآورد و شروع کرد به درآوردن قرص ها و دادنشون به حسن ، با تعجب نگاهشون میکردم ،حسن خیلی آروم از دست لیلا قرص ها رو خورد و لیلا بهش گفت : حسن جان میخای بخوابی خسته شدی؟
حسن مظلوم نگاهش کرد و گفت :آره بخوابم ...
گریه م گرفت ، چه بلایی سر حسن اومده بود...
لیلا شروع کردبه تعریف اتفاقاتی که افتاده بود:ستاره وقتی اومدم و حسین وتحویلت دادم، حسن توی کما بود و همه دکترا گفته بودن میمیره ،راستش نمیخاستم دوباره درگیرت کنم، واسه همین نگفتم زنده س ، همینجوری روزا میگذشتن تا اینکه حسن به هوش اومد، همه میگفتن معجزه ست ،من خوشحال بودم، اما حسن بی تابی میکرد واسه دیدن تو ، نمیدونم چرا همش میگفت دیگه نمیخاد کنار تو زندگی کنه، اما میخاد مطمئن بشه که توخوشحالی،منم دیدم حالش خوبه گذاشتم خودش تصمیم بگیره، نخاستم یه بار دیگه جداتون کنم،اونم تصمیم گرفت که بیاد و پیش تو ، راستش بعد ازین که به هوش اومد برگشتیم ایران ، اما خودش نخاست که تو ببینیش ،تا اینکه یه روز گفت میخاد بیاد روستا و از من خاست که اصلا چیزی از زنده بودنش به تو نگم ، اما هرچند وقتی که برمیگشت پیشم، میگفت دوست دارم ستاره ازدواج کنه به زندگیش برسه،


ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3😭1



tgoop.com/faghadkhada9/78274
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سی


شبی بود که زهرا و برادرش رو دعوت کرده بودیم خونه ، علی سنگ تموم گذاشت ، واسه اینکه زشت نباشه زنگ زدیم رضا و سمانه هم اومدن ، رفتار سمانه انقدر زشت بود که من خجالت میکشیدم در مقابل زهرا دختری که از مهربونی چیزی کم نداشت ..
داشتم وسایل و آماده میکردم برای شام که سمانه اومد ناخنکی به غذا زد و گفت : ستاره خانم دیگه چیزی به ما نمیگین و خودتون کاراتون و انجام میدین امشب هم نیاز نبود دعوتمون کنین ..
از پرروییش حرصم گرفت، اما بخاطر اینکه چیزی خوشحالی علی رو خراب نکنه چیزی نگفتم و به لبخندی اکتفا کردم ...
زیر نگاه های برادر زهرا ،شام خوردم ، اصلا دوست نداشتم به کسی دیگه جز حسن فکر کنم ، از روزی که زن حسن شدم حتی دیگه سعید هم یه غریبه شده بود واسم ، اصلا مهر و محبتی توی دلم بهش نداشتم، این حسن بود که تمام قلبم و تسخیر کرد، حتی بعد از گذشت این چهار سال هنوز نمیتونم محبتاش رو فراموش کنم ، شاید روزی ده بار دعا میکردم که حسن برگرده کنارم، با فکر به خوبیای حسن بیشتر از قبل عزمم جزم میشد که به کسی فکر نکنم ...
شام خوردیم و ظرف ها رو جمع کردیم و زهرا کمکم کرد ظرفا رو بشوریم و تمام مدت سمانه هیچ کاری نکرد ‌.. همه نشسته بودیم و مشغول حرف زدن که صدای زنگ خونه بلند شد ، خاستم پاشم در و باز کنم که علی گفت : بشین من باز میکنم غریبه س حتما ،کسی اینجا رو بلد نیست ...
علی رفت و در و باز کرد صداش میومد که تعارف میکرد بفرمایید داخل ...
رفتم پشت شیشه که ببینم کی بود اما با کسی که دیده بودم شوکه خشکم زد ،اون حسن بود که با لیلا اومد داخل‌‌‌
نفسم بند اومد اون حسن بود ، اون حسن بود ،، از پشت پنجره نمیتونستم تکون بخورم ، انگاری خواب بودم توی شوک بودم ، استرس داشتم، حسن نگاهش به پنجره افتاد من و دید ،نگاهم توی نگاهش افتاد، نفسم حبس شده بود و بالا نمیومد ، اون که کنارش بود لیلا بود ، اما لیلا گفته بود که حسن مرده ،چرا دروغ گفته بود نمیدونم ، فقط میخاستم برم و حسن و از نزدیک ببینم ، حمله کردم سمت در حیاط و در باز کردم از پله ها رفتم پایین و ایستادم روبروی حسن ،حسن نگاهی بهم کرد ، به موهاش که نگاه کردم دیدم شقیقه هاش سفید شده بود ، چقدر تغییر کرده بود ،رفتم نزدیکش ایستادم و نگاهش میکردم اشک از چشمام دونه دونه میریخت ، توی چشماش که نگاه میکردم حس میکردم اون حسن من نیست ،چشماش یخ بود و هیچ عکس العملی در مقابل دیدن من نکرد ... نگاهی به لیلا انداختم که بهم علامت داد چیزی نگم ،گفتم :حسن ؟
اما بازم نگاهم کرد و چیزی نگفت ...
لیلا که فهمید حالم خوب نیست اومد و بغلم کرد ، روبهم گفت :چقدر دلم واست تنگ شده بود ستاره جانم ، من و ببخش اما واست همه چیز رو توضیح میدم ...
دستشو محکم گرفتم و گفتم : خوش اومدی لیلا جان ،تو که گفتی حسن مرده اما این حسن ،چرا بهم دروغ گفتی ؟
لیلا گفت : اجازه بده بریم داخل همه چیز و بهت میگم...
با هم رفتیم داخل خونه ،لیلا رو بهم‌گفت: ببخشید مثل اینکه بدموقع اومدیم مهمان داشتین ...
در جوابش گفتم :نه چه حرفیه ،علیمون داره ازدواج میکنه نامزدش و برادرش رو دعوت کردیم ...
لیلا خوشحال شد و تبریک گفت ....
زهرا و برادرش که دیدن اوضاع اینجوریه پاشدن و رفتن ...
منم سریع رفتم توی اتاق پیش لیلا و حسن ،اما حسن هیچ عکس العملی بهم نشون نمیداد ، خاستم بهش اب بدم ،زد زیر دستم و لیوان شکست.
تعجب کردم از رفتارش ، نگاهی به لیلا انداختم، بازم با سرش بهم فهموند کاری نکنم ،دیدم لیلا از توی چمدونش یه جعبه قرص درآورد و شروع کرد به درآوردن قرص ها و دادنشون به حسن ، با تعجب نگاهشون میکردم ،حسن خیلی آروم از دست لیلا قرص ها رو خورد و لیلا بهش گفت : حسن جان میخای بخوابی خسته شدی؟
حسن مظلوم نگاهش کرد و گفت :آره بخوابم ...
گریه م گرفت ، چه بلایی سر حسن اومده بود...
لیلا شروع کردبه تعریف اتفاقاتی که افتاده بود:ستاره وقتی اومدم و حسین وتحویلت دادم، حسن توی کما بود و همه دکترا گفته بودن میمیره ،راستش نمیخاستم دوباره درگیرت کنم، واسه همین نگفتم زنده س ، همینجوری روزا میگذشتن تا اینکه حسن به هوش اومد، همه میگفتن معجزه ست ،من خوشحال بودم، اما حسن بی تابی میکرد واسه دیدن تو ، نمیدونم چرا همش میگفت دیگه نمیخاد کنار تو زندگی کنه، اما میخاد مطمئن بشه که توخوشحالی،منم دیدم حالش خوبه گذاشتم خودش تصمیم بگیره، نخاستم یه بار دیگه جداتون کنم،اونم تصمیم گرفت که بیاد و پیش تو ، راستش بعد ازین که به هوش اومد برگشتیم ایران ، اما خودش نخاست که تو ببینیش ،تا اینکه یه روز گفت میخاد بیاد روستا و از من خاست که اصلا چیزی از زنده بودنش به تو نگم ، اما هرچند وقتی که برمیگشت پیشم، میگفت دوست دارم ستاره ازدواج کنه به زندگیش برسه،


ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78274

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Don’t publish new content at nighttime. Since not all users disable notifications for the night, you risk inadvertently disturbing them. The initiatives announced by Perekopsky include monitoring the content in groups. According to the executive, posts identified as lacking context or as containing false information will be flagged as a potential source of disinformation. The content is then forwarded to Telegram's fact-checking channels for analysis and subsequent publication of verified information. Today, we will address Telegram channels and how to use them for maximum benefit. Ng Man-ho, a 27-year-old computer technician, was convicted last month of seven counts of incitement charges after he made use of the 100,000-member Chinese-language channel that he runs and manages to post "seditious messages," which had been shut down since August 2020. While the character limit is 255, try to fit into 200 characters. This way, users will be able to take in your text fast and efficiently. Reveal the essence of your channel and provide contact information. For example, you can add a bot name, link to your pricing plans, etc.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American