FAGHADKHADA9 Telegram 78273
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستونه


در باز شد و زهرا اومد داخل و گفت : چشم خان داداش و رو به من گفت : سلام خانم خوش اومدین ‌‌‌..
داداشش گفت : چای بریز و بیا اینجا بشین خانم برای امر خیر اومده...
یهو زهرا چنان سرشو بالا گرفت که ترسیدم گردنش از سرش جدا بشه ، اخم ریزی کرد و رفت ...
خندم گرفت هنوز نمیدونست از طرف علی اومدم...
تا زهرا بیاد شروع کردم به حرف زدن : آقا من اسم شمارو نمیدونم ،اما اومدم تا زهرا رو برای برادرم خاستگاری کنم ،برادرم یه مرد واقعیه ،چند سال موند به پای من تا با این بچه تنها نباشم ،چند سال خواهر شما رو میخواست، اما چیزی به من‌ نگفت، من تازه دیروز فهمیدم و داداشم رو فرستادم تا بهتون خبر بده برای خاستگاری ، و مثل اینکه با شما دست به یقه شدن ..
برادر زهرا که انگاری تازه متوجه شد من خواهر علیم گفت : من دختر به اون نمیدم ، اون چهار سال خواهرم و افسرده کرد ، شیش ماه ولش کرد رفت، این شیش ماه خواهرم مرد و زنده شد،من دختر بهش نمیدم ...
با اخم نگاهی بهش کردم و گفتم : من که توضیح دادم دلیلش چی بود ، اما انگاری نمیخاید متوجه بشین ...
گفت : اون باید از اول میومد پیش خودم، نباید میومد پیش زهرا...
معلوم بود لج کرده ...رو بهش گفتم : من قول میدم چیزی برای خواهرتون کم نذارم، کاری میکنم زندگیش شیرین بشه ، از لحاظ مالی علی چیزی کم نداره، من هرچی دارم واسه علی هست ...
زهرا که انگاری حرفامون روشنیده باشه با رویی که مشخص بود نمیخاد نشون بده خوشحاله، اومد داخل و چای تعارف کرد ، ازش تشکر کردم و خاستم کنارم بشینه، نگاهی به چهره ی معصومش انداختم، همسن خودم بود، اما چهره ی اون هنوز چهره ی یه دختر جوون و داشت ،ولی من چهره م خسته بود و با تجربه مثل یه زن بزرگ رفتار میکردم ، چشمای عسلی و پوست گندمی و موهای بور قشنگی داشت ...
توی دلم به انتخاب علی تبریک گفتم .
برادر زهرا گفت : من نمیخام بین زهرا و علی فاصله بندازم ، من از دور علی رو میشناسم و همیشه زیر نظرش داشتم، ولی من روی خواهرم حساسم، زهرا بدون پدر و مادر بزرگ شد با جون و دل بزرگش کردم، وقتی میدیدم خواهرم داره آب میشه و از علی خبری نیست عصبانی شدم...حالا هرموقع بخاین میتونین با علی بیاین تا باهم حرفامون و بزنیم ...
انقدر خوشحال شدم که گفتم علی پشت در منتظر منه ،میشه بهش بگین بیاد داخل ..
برادر زهرا پاشد و رفت که علی رو صدا بزنه ..
زهرا نگاهی بهم انداخت و من بهش گفتم :تبریک میگم زهرا جان ..
زهرا خجالت کشید و گفت : ممنونم ازتون ..
زهرا حسین و بغل کرد و گفت :خیلی دوست داشتم حسین و ببینم شنیده بودم خیلی شیرینه ...
خندیدم و گفتم : دیگه از چند وقت دیگه همیشه کنار مایی...
داشتیم حرف میزدیم با زهرا ،نگران شده بودم علی و برادر زهرا هنوز نیومدن داخل ،خاستم پاشم برم بیرون که در و باز کردن و دوتاشون اومدن داخل ...
چهره ی علی غمگین نمیزد ،پس خوش خبر بود ...
برادر زهرا به ما نگاهی کرد و گفت : ما حرفامون و زدیم، حالا نوبت زهرا و علی که حرفاشون و بزنن ... زهرا و علی رفتن توی اتاق کناری و شروع به حرف زدن کردن ، حسین هم داشت توی اتاق بدو بدو میکرد و میگفت دایی علی میخاد زن بگیره ...
خنده م گرفت به حرفا و حرکاتش ...
نمیدونم گاهی آدم حس میکنه یکی خیره شده و داره نگاهش میکنه، سرمو که بلند کردم دیدم برادر زهرا داره نگاهم میکنه ، توی نگاهش هیچ حسی بدی ندیدم ... سرمو پایین انداختم که گفت : ستاره خانم ، علی همه ی زندگیتون رو واسم تعریف کرد، متاسفم برای این اتفاقات ..
سرم پایین بود که گفتم :ممنونم ازتون ،من سختی زیاد کشیدم اما الان فقط پسرم و علی واسم مهمن، دوست ندارم اذیت بشن ، فقط خوشی این دو نفر واسم مهمه ....
برادر زهرا گفت :اما خودتون هم مهم هستین...
چیزی نگفتم انگاری نشنیدم ...
دیگه سکوت کرده بودیم و حرفی نمیزدیم که علی و زهرا اومدن بیرون ،رو بهشون گفتم :مبارکه؟؟
لپای زهرا گل انداخت و علی هم سرشو پایین انداخت ‌‌.‌.
کل بلندی کشیدم و گفتم پس مبارکه ...
بقیه ی قرارا رو گذاشتیم و قرار شد زهرا هم بیاد و کنار ما توی خونه ی جدید زندگی کنه ...
تمام طول مدت متوجه نگاه های برادر زهرا بودم، اما به روی خودم نیاوردم، توی نگاهش غم خاصی بود که آدم و کنجکاو میکرد ...
با علی پاشدیم و خدافظی کردیم و رفتیم‌ خونه ...
علی خوشحال بود و همش با حسین بازی میکرد ،ازین شادی که اومده بود توی خونمون خیلی خوشحال بودم انگاری دوباره شادی به زندگیم برگشته بود ...
حسین هرچی بزرگتر میشد بیشتر شبیه حسن میشد و این دل من و بدجور غوغا میکرد از نبود حسن ، چقدر آرزو داشتم که فقط یک بار دیگه حسن رو ببینم و قدر خوبیاش رو بیشتر بدونم ...
چند روز گذشت و زهرا و علی آزمایش دادن و صیغه ی محرمیت بینشون خونده شد تا خودشون رو برای عقد رسمی آماده کنن ..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1



tgoop.com/faghadkhada9/78273
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستونه


در باز شد و زهرا اومد داخل و گفت : چشم خان داداش و رو به من گفت : سلام خانم خوش اومدین ‌‌‌..
داداشش گفت : چای بریز و بیا اینجا بشین خانم برای امر خیر اومده...
یهو زهرا چنان سرشو بالا گرفت که ترسیدم گردنش از سرش جدا بشه ، اخم ریزی کرد و رفت ...
خندم گرفت هنوز نمیدونست از طرف علی اومدم...
تا زهرا بیاد شروع کردم به حرف زدن : آقا من اسم شمارو نمیدونم ،اما اومدم تا زهرا رو برای برادرم خاستگاری کنم ،برادرم یه مرد واقعیه ،چند سال موند به پای من تا با این بچه تنها نباشم ،چند سال خواهر شما رو میخواست، اما چیزی به من‌ نگفت، من تازه دیروز فهمیدم و داداشم رو فرستادم تا بهتون خبر بده برای خاستگاری ، و مثل اینکه با شما دست به یقه شدن ..
برادر زهرا که انگاری تازه متوجه شد من خواهر علیم گفت : من دختر به اون نمیدم ، اون چهار سال خواهرم و افسرده کرد ، شیش ماه ولش کرد رفت، این شیش ماه خواهرم مرد و زنده شد،من دختر بهش نمیدم ...
با اخم نگاهی بهش کردم و گفتم : من که توضیح دادم دلیلش چی بود ، اما انگاری نمیخاید متوجه بشین ...
گفت : اون باید از اول میومد پیش خودم، نباید میومد پیش زهرا...
معلوم بود لج کرده ...رو بهش گفتم : من قول میدم چیزی برای خواهرتون کم نذارم، کاری میکنم زندگیش شیرین بشه ، از لحاظ مالی علی چیزی کم نداره، من هرچی دارم واسه علی هست ...
زهرا که انگاری حرفامون روشنیده باشه با رویی که مشخص بود نمیخاد نشون بده خوشحاله، اومد داخل و چای تعارف کرد ، ازش تشکر کردم و خاستم کنارم بشینه، نگاهی به چهره ی معصومش انداختم، همسن خودم بود، اما چهره ی اون هنوز چهره ی یه دختر جوون و داشت ،ولی من چهره م خسته بود و با تجربه مثل یه زن بزرگ رفتار میکردم ، چشمای عسلی و پوست گندمی و موهای بور قشنگی داشت ...
توی دلم به انتخاب علی تبریک گفتم .
برادر زهرا گفت : من نمیخام بین زهرا و علی فاصله بندازم ، من از دور علی رو میشناسم و همیشه زیر نظرش داشتم، ولی من روی خواهرم حساسم، زهرا بدون پدر و مادر بزرگ شد با جون و دل بزرگش کردم، وقتی میدیدم خواهرم داره آب میشه و از علی خبری نیست عصبانی شدم...حالا هرموقع بخاین میتونین با علی بیاین تا باهم حرفامون و بزنیم ...
انقدر خوشحال شدم که گفتم علی پشت در منتظر منه ،میشه بهش بگین بیاد داخل ..
برادر زهرا پاشد و رفت که علی رو صدا بزنه ..
زهرا نگاهی بهم انداخت و من بهش گفتم :تبریک میگم زهرا جان ..
زهرا خجالت کشید و گفت : ممنونم ازتون ..
زهرا حسین و بغل کرد و گفت :خیلی دوست داشتم حسین و ببینم شنیده بودم خیلی شیرینه ...
خندیدم و گفتم : دیگه از چند وقت دیگه همیشه کنار مایی...
داشتیم حرف میزدیم با زهرا ،نگران شده بودم علی و برادر زهرا هنوز نیومدن داخل ،خاستم پاشم برم بیرون که در و باز کردن و دوتاشون اومدن داخل ...
چهره ی علی غمگین نمیزد ،پس خوش خبر بود ...
برادر زهرا به ما نگاهی کرد و گفت : ما حرفامون و زدیم، حالا نوبت زهرا و علی که حرفاشون و بزنن ... زهرا و علی رفتن توی اتاق کناری و شروع به حرف زدن کردن ، حسین هم داشت توی اتاق بدو بدو میکرد و میگفت دایی علی میخاد زن بگیره ...
خنده م گرفت به حرفا و حرکاتش ...
نمیدونم گاهی آدم حس میکنه یکی خیره شده و داره نگاهش میکنه، سرمو که بلند کردم دیدم برادر زهرا داره نگاهم میکنه ، توی نگاهش هیچ حسی بدی ندیدم ... سرمو پایین انداختم که گفت : ستاره خانم ، علی همه ی زندگیتون رو واسم تعریف کرد، متاسفم برای این اتفاقات ..
سرم پایین بود که گفتم :ممنونم ازتون ،من سختی زیاد کشیدم اما الان فقط پسرم و علی واسم مهمن، دوست ندارم اذیت بشن ، فقط خوشی این دو نفر واسم مهمه ....
برادر زهرا گفت :اما خودتون هم مهم هستین...
چیزی نگفتم انگاری نشنیدم ...
دیگه سکوت کرده بودیم و حرفی نمیزدیم که علی و زهرا اومدن بیرون ،رو بهشون گفتم :مبارکه؟؟
لپای زهرا گل انداخت و علی هم سرشو پایین انداخت ‌‌.‌.
کل بلندی کشیدم و گفتم پس مبارکه ...
بقیه ی قرارا رو گذاشتیم و قرار شد زهرا هم بیاد و کنار ما توی خونه ی جدید زندگی کنه ...
تمام طول مدت متوجه نگاه های برادر زهرا بودم، اما به روی خودم نیاوردم، توی نگاهش غم خاصی بود که آدم و کنجکاو میکرد ...
با علی پاشدیم و خدافظی کردیم و رفتیم‌ خونه ...
علی خوشحال بود و همش با حسین بازی میکرد ،ازین شادی که اومده بود توی خونمون خیلی خوشحال بودم انگاری دوباره شادی به زندگیم برگشته بود ...
حسین هرچی بزرگتر میشد بیشتر شبیه حسن میشد و این دل من و بدجور غوغا میکرد از نبود حسن ، چقدر آرزو داشتم که فقط یک بار دیگه حسن رو ببینم و قدر خوبیاش رو بیشتر بدونم ...
چند روز گذشت و زهرا و علی آزمایش دادن و صیغه ی محرمیت بینشون خونده شد تا خودشون رو برای عقد رسمی آماده کنن ..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78273

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

A vandalised bank during the 2019 protest. File photo: May James/HKFP. Select: Settings – Manage Channel – Administrators – Add administrator. From your list of subscribers, select the correct user. A new window will appear on the screen. Check the rights you’re willing to give to your administrator. Avoid compound hashtags that consist of several words. If you have a hashtag like #marketingnewsinusa, split it into smaller hashtags: “#marketing, #news, #usa. How to create a business channel on Telegram? (Tutorial) In the next window, choose the type of your channel. If you want your channel to be public, you need to develop a link for it. In the screenshot below, it’s ”/catmarketing.” If your selected link is unavailable, you’ll need to suggest another option.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American