FAGHADKHADA9 Telegram 78286
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سیودو


دیگه وقتی نمونده من حسین و میبرم دکتر...
علی گفت :من نمیتونم تنهات بذارم ستاره ،میذاریم فردا میریم ...
علی این و گفت خاستم مخالفت کنم که جواد گفت :علی شما برید ، من همراه ستاره خانم حسین و میبرم دکتر، نگران نباشین برید به سلامت .....
نمیدونستم چیکار کنم میترسیدم با جواد تنها باشم، میخاستم مخالفت کنم و
گفتم : نه مزاحمتون نمیشم شماهم برید
جواد گفت : چه زحمتی حسین مثل بچه ی خودمه...
با اصرار زهرا جواد موند وعلی و زهرا رفتن...
منم خاستم حسین و بغل کنم که جواد اومد و خاست بغلش کنه ، نگاهش کردم که گفت:من بغلش میکنم بریم ..
جواد رفت و منم پشت سرش راه افتادم تا بیمارستان راه زیادی نبود ،همقدم با هم میرفتیم و متوجه بودم که همه حواسش به منه، اما اصلا توجه نمیکردم...
رفتیم به دکتر و اونجا فکر کردن جواد پدر بچه، دکتر بعد معاینه یه سری دارو نوشت ،بعد اینکه گرفتیم ،برگشتیم خونه‌‌....اونجا که رسیدیم تو چشمام نگاه کرد و بهم ابراز علاقه کرد...هیچی نگفتم و از خجالت سریع رفتم توی آشپزخونه و چای ریختم و بردم براش، تشکری کرد ، بعد از خوردنش پاشد و عزم رفتن کرد ، وسط راه برگشت و گفت : چیزی احتیاج داشتی فقط به خودم بگو ‌..
گفتم : ممنونم ...
رفت و در و پشت سرش بست ...
رفتم توی اتاق و بالای سر پسرم نشستم، چقدر دوسش داشتم و حاضر نبودم قلبم و برای کسی دیگه خالی کنم ...
روز عروسی علی و زهرا رسید ،همه چیز عالی توی عمارت خودمون برگزار شد ،منم لباسم یه کت با یه دامن سبز تیره بود،که و رنگ کت و شلوار با پوست سفیدم قشنگی خاصی داشت ، تمام مدت عروسی متوجه بودم که جواد نگاهم میونه، اما محل ندادم ... زیاد دوست و آشنا نداشتیم، فقط ما و رضا و سمانه و چندتایی از آشناهای زهرا اینا با لیلا هم تماس گرفتم که بیاد، اما گفت حسن نوبت دکتر داره و نمیتونه بیاد، گفت حال حسن هم بهتر از قبله، اما هنوز مثل بچه ها رفتار میکنه ، عروسی به خوبی و خوشی تموم شد و همه رفتن ،فقط من و علی و زهرا و جواد بودیم ...حسین هم که طبق معمول در حال شیطونی کردن ، دست علی و زهرا رو گذاشتم توی دست هم و راهیشون کردم توی اتاقی که واسشون آماده کرده بودم ،فقط من موندم و جواد و حسین ، خیلی معذب بودم، دوست داشتم جواد هرچه سریعتر ازینجا بره، پاشد که بره اما نگاهی بهم کرد و گفت : امشب خیلی خاص شده بودی ستاره ،برای بار هزارم بیشتر بهت علاقمند شدم شدم، اما بازم تو بی محلی کن ، به روم لبخندی زد و رفت ...
من موندم و حسینم ...
توی فکر حسن بودم، دعا میکردم خوب بشه تا حسینم داشتن پدر رو تجربه کنه ...
چند ماهی از عروسی زهرا و علی میگذشت و من کنار اونا احساس خوشی میکردم ،جواد هم مثل همیشه میومد و ابراز علاقه میکرد ....
یه روز عادی مثل روزای دیگه در حال بازی با حسینم بودم که در زدن ، علی رو صدا کردم و رفت در و باز کرد صدام میزد و میگفت :ستاره ، ستاره بیا مهمان داریم ...
تعجب کردم چون وقتی مهمان داشتیم، بیشتر مهمان علی و زهرا بودن ..
رفتم سمت حیاط و داشتم دمپایی هامو میپوشیدم و میگفتم :علی چی شده ؟
حرفم تموم نشده بود با صدایی که شنیدم شوکه سرمو بلند کردم، یه لنگه پا وسط در هال و حیاط ایستاده بودم.
لیلا توی حیاط ایستاده بود نگاهم میکرد ،شروع کرد به گریه کردن رفتم سمتش بغلش کردم گفتم : لیلا خوش اومدی عزیزم چی شد که اومدی ؟
اشکای لیلا بود که تمومی نداشت ، دلم نمیخاست بپرسم چی شده انگاری قرار بود خبر بدی بهم بده ، دستشو گرفتم و گفتم :بیا بریم داخل لیلا ...
لیلا دستمو گرفت و گفت : ستاره صبر کن ،میدونم داری فرار میکنی، نمیخای بشنوی ولی باید بدونی ، من نمیتونم بار این غم و به تنهایی به دوش بکشم ...
نگاهش کردم اشک توی چشمام حلقه زد گفتم : لیلا نگو ،نمیخام بشنوم ....
اما لیلا شروع کرد به گریه کردن گفت : ستاره حسن از پیشمون رفت ، اونم واسه همیشه ، زیر این همه درمان دووم نیاورد ، بدنش ضعیف شده بود، دووم نیورده بود ، ستاره نمیدونی چقد مظلوم شده بود ...
دیگه چیزی نمیشنیدم ، برای بار چندم بود که حسن و از دست میدادم،ولی این دفعه ، بار آخر بود ...
من و لیلا وسط خونه گریه میکردیم ، از صدای گریه های ما حسین بیدار شد، اومد روبرومو اشکامو پاک کرد گفت : مامان توروخدا گریه نکن ‌‌..‌
بااین حرفش محکم بغلش کردم و گریه میکردم ...
لیلا گفت : حسن و آوردیم و میخایم اینجا خاکش کنیم، تا توی غربت نباشه ...
مراسم خاک سپاری حسن توی روستا برگزار شد ، وقتی خاکش کردن مردم هرکدوم جایی میرفتن ، توی عمارت احساس غربت میکردیم ،هم من ،هم لیلا اذیت بودیم ، میخاستیم برگردیم شهر که لیلا هم برگرده خارج ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اما توی روستا که بودیم فهمیدم عمو روی زن عمو هوو آورده و زن جدیدش انقدر اذیتش میکنه و مثل یه کلفت باهاش رفتار میکنه،
👍21😢1



tgoop.com/faghadkhada9/78286
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سیودو


دیگه وقتی نمونده من حسین و میبرم دکتر...
علی گفت :من نمیتونم تنهات بذارم ستاره ،میذاریم فردا میریم ...
علی این و گفت خاستم مخالفت کنم که جواد گفت :علی شما برید ، من همراه ستاره خانم حسین و میبرم دکتر، نگران نباشین برید به سلامت .....
نمیدونستم چیکار کنم میترسیدم با جواد تنها باشم، میخاستم مخالفت کنم و
گفتم : نه مزاحمتون نمیشم شماهم برید
جواد گفت : چه زحمتی حسین مثل بچه ی خودمه...
با اصرار زهرا جواد موند وعلی و زهرا رفتن...
منم خاستم حسین و بغل کنم که جواد اومد و خاست بغلش کنه ، نگاهش کردم که گفت:من بغلش میکنم بریم ..
جواد رفت و منم پشت سرش راه افتادم تا بیمارستان راه زیادی نبود ،همقدم با هم میرفتیم و متوجه بودم که همه حواسش به منه، اما اصلا توجه نمیکردم...
رفتیم به دکتر و اونجا فکر کردن جواد پدر بچه، دکتر بعد معاینه یه سری دارو نوشت ،بعد اینکه گرفتیم ،برگشتیم خونه‌‌....اونجا که رسیدیم تو چشمام نگاه کرد و بهم ابراز علاقه کرد...هیچی نگفتم و از خجالت سریع رفتم توی آشپزخونه و چای ریختم و بردم براش، تشکری کرد ، بعد از خوردنش پاشد و عزم رفتن کرد ، وسط راه برگشت و گفت : چیزی احتیاج داشتی فقط به خودم بگو ‌..
گفتم : ممنونم ...
رفت و در و پشت سرش بست ...
رفتم توی اتاق و بالای سر پسرم نشستم، چقدر دوسش داشتم و حاضر نبودم قلبم و برای کسی دیگه خالی کنم ...
روز عروسی علی و زهرا رسید ،همه چیز عالی توی عمارت خودمون برگزار شد ،منم لباسم یه کت با یه دامن سبز تیره بود،که و رنگ کت و شلوار با پوست سفیدم قشنگی خاصی داشت ، تمام مدت عروسی متوجه بودم که جواد نگاهم میونه، اما محل ندادم ... زیاد دوست و آشنا نداشتیم، فقط ما و رضا و سمانه و چندتایی از آشناهای زهرا اینا با لیلا هم تماس گرفتم که بیاد، اما گفت حسن نوبت دکتر داره و نمیتونه بیاد، گفت حال حسن هم بهتر از قبله، اما هنوز مثل بچه ها رفتار میکنه ، عروسی به خوبی و خوشی تموم شد و همه رفتن ،فقط من و علی و زهرا و جواد بودیم ...حسین هم که طبق معمول در حال شیطونی کردن ، دست علی و زهرا رو گذاشتم توی دست هم و راهیشون کردم توی اتاقی که واسشون آماده کرده بودم ،فقط من موندم و جواد و حسین ، خیلی معذب بودم، دوست داشتم جواد هرچه سریعتر ازینجا بره، پاشد که بره اما نگاهی بهم کرد و گفت : امشب خیلی خاص شده بودی ستاره ،برای بار هزارم بیشتر بهت علاقمند شدم شدم، اما بازم تو بی محلی کن ، به روم لبخندی زد و رفت ...
من موندم و حسینم ...
توی فکر حسن بودم، دعا میکردم خوب بشه تا حسینم داشتن پدر رو تجربه کنه ...
چند ماهی از عروسی زهرا و علی میگذشت و من کنار اونا احساس خوشی میکردم ،جواد هم مثل همیشه میومد و ابراز علاقه میکرد ....
یه روز عادی مثل روزای دیگه در حال بازی با حسینم بودم که در زدن ، علی رو صدا کردم و رفت در و باز کرد صدام میزد و میگفت :ستاره ، ستاره بیا مهمان داریم ...
تعجب کردم چون وقتی مهمان داشتیم، بیشتر مهمان علی و زهرا بودن ..
رفتم سمت حیاط و داشتم دمپایی هامو میپوشیدم و میگفتم :علی چی شده ؟
حرفم تموم نشده بود با صدایی که شنیدم شوکه سرمو بلند کردم، یه لنگه پا وسط در هال و حیاط ایستاده بودم.
لیلا توی حیاط ایستاده بود نگاهم میکرد ،شروع کرد به گریه کردن رفتم سمتش بغلش کردم گفتم : لیلا خوش اومدی عزیزم چی شد که اومدی ؟
اشکای لیلا بود که تمومی نداشت ، دلم نمیخاست بپرسم چی شده انگاری قرار بود خبر بدی بهم بده ، دستشو گرفتم و گفتم :بیا بریم داخل لیلا ...
لیلا دستمو گرفت و گفت : ستاره صبر کن ،میدونم داری فرار میکنی، نمیخای بشنوی ولی باید بدونی ، من نمیتونم بار این غم و به تنهایی به دوش بکشم ...
نگاهش کردم اشک توی چشمام حلقه زد گفتم : لیلا نگو ،نمیخام بشنوم ....
اما لیلا شروع کرد به گریه کردن گفت : ستاره حسن از پیشمون رفت ، اونم واسه همیشه ، زیر این همه درمان دووم نیاورد ، بدنش ضعیف شده بود، دووم نیورده بود ، ستاره نمیدونی چقد مظلوم شده بود ...
دیگه چیزی نمیشنیدم ، برای بار چندم بود که حسن و از دست میدادم،ولی این دفعه ، بار آخر بود ...
من و لیلا وسط خونه گریه میکردیم ، از صدای گریه های ما حسین بیدار شد، اومد روبرومو اشکامو پاک کرد گفت : مامان توروخدا گریه نکن ‌‌..‌
بااین حرفش محکم بغلش کردم و گریه میکردم ...
لیلا گفت : حسن و آوردیم و میخایم اینجا خاکش کنیم، تا توی غربت نباشه ...
مراسم خاک سپاری حسن توی روستا برگزار شد ، وقتی خاکش کردن مردم هرکدوم جایی میرفتن ، توی عمارت احساس غربت میکردیم ،هم من ،هم لیلا اذیت بودیم ، میخاستیم برگردیم شهر که لیلا هم برگرده خارج ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اما توی روستا که بودیم فهمیدم عمو روی زن عمو هوو آورده و زن جدیدش انقدر اذیتش میکنه و مثل یه کلفت باهاش رفتار میکنه،

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78286

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

In handing down the sentence yesterday, deputy judge Peter Hui Shiu-keung of the district court said that even if Ng did not post the messages, he cannot shirk responsibility as the owner and administrator of such a big group for allowing these messages that incite illegal behaviors to exist. Choose quality over quantity. Remember that one high-quality post is better than five short publications of questionable value. Your posting frequency depends on the topic of your channel. If you have a news channel, it’s OK to publish new content every day (or even every hour). For other industries, stick with 2-3 large posts a week. 6How to manage your Telegram channel? SUCK Channel Telegram
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American