FAGHADKHADA9 Telegram 78285
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سیویک


همیشه میومد و بهت سر میزد ، مراقبت بود ، تا اینکه یه روز منتظر بودم برگرد که از روستا بهم زنگ زدن و گفتن حسن حالش بد شده ، منم خودم و رسوندم بهش و پیش هزارتا دکتر بردم پیش بهترینا ،حسن واسم مهم بود، اما همه قطع امید کردن ،گفتن وقتی تصادف کرد به مغزش آسیب رسیده و هرروز ممکنه بدتر از روز قبلش بشه ، الانم اگه اومدم دیدنت چون نمیخاستم هم حسن هم تو آرزو به دل بمونین و خودمم هم دلم واسه تو، هم دلم و واسه حسین تنگ شده خیلی دوست داشتم ببینمتون ... دکترا به حسن جواب رد دادن و گفتن زیاد زنده نمیمونه ، به همین خاطر میخایم واسه همیشه از ایران بریم تا حسن آخرین سال های زندگیش توی آرامش باشه ...
نگاه غمگینی به لیلا انداختم و گفتم : میشه حسن و بذاری پیش من ؟ قول میدم ازش مراقبت کنم ، دست لیلا رو محکم گرفتم و تکرار کردم : قول میدم لیلا ...
لیلا سرش و پایین انداخت وگفت :ستاره میدونم خیلی دوسش داری ، ولی باید ببرمش ،شاید راه درمانی واسش پیدا بشه میخام که درمانش کنم شاید زنده بمونه ، حسن به من هیچ بدی نکرد من هزاران بلا سرش آوردم اما اون همیشه با من ملایم بود میخام یکم از بدی هامو جبران کنم ‌...
سرمو پایین انداختم نگاهی به حسن انداختم چقدر مظلوم شده بود باورم نمیشد انقدر بلا سرش اومد ، چی میشد اگه وقتی که میومد و مثل سایه مراقبم بود خودشو نشون میداد. از یه طرف خوشحال بودم که تا لحظه ی آخر حال خوبش توی فکرم بود ....
پاشدم و رفتم بیرون تا یکم قدم بزنم ،لیلا خسته بود و خوابیده بود ،نمیدونم چرا روزگار با من این کار و میکرد ، اگه میخاست حسن و ازم بگیره چرا دوباره بهم میدادش ، حسین پسرم چقدر مظلوم بود که هیچ محبتی از پدر ندید، هرچند داداش علیم چیزی از پدری واسش کم نذاشت ...
داشتم قدم میزدم که علی اومد ، کی میتونست باشه جز علی همدم تنهاییای من ، توی دلم دعا میکردم که بتونم خوبیاش رو جبران کنم ...
اون شب تا صبح من و علی حرف زدیم و علی من و راضی کرد که لیلا حسن و ببره تا شاید خوب بشه و بتونه واسه حسین پدری کنه ، صبح شده بود و لیلا عزم رفتن کرد ،رفتم و روبروی حسن ایستادم، توی چشماش نگاه کردم، حسن هم نگاهم کرد، توی چشماش غم خاصی بود که نمیدونستم چیه، خاستم برم طرفش که چسبید به لیلا، دلم گرفت مثل بچه ها شده بود که دنبال مادرشون بودن، بالیلا روبوسی کردم و گفتم: توروخدا زودتر برو لیلا دیگه طاقت ندارم، اگه بیشتر بمونین نمیدونم چیکار میکنم...
لیلا اومد و بغلم کرد و گفت : ستاره فقط واسش دعا کن خوب بشه ، حسن حقش این نبود اینجوری بشه ...
لیلا رو بوسیدم و بدون اینکه نگاهی بهشون بندازم حسین و بغل کردم و دویدم توی اتاقم حسین و بغل کردم و گریه کردم حسین فقط نگاهم میکرد و اشکام و پاک کرد با همون شیرین زبونیش گفت : مامان نگران نباش من خودم همیشه مراقبتم ، گریه نکن ..
محکم بوسش کردم و گفتم : مامان فدات بشه پسرم تو تمام دار و ندار منی ...
نمیدونم چقد همون شکلی موندم و حسین دم نزد که همونجوری تو بغلم خواب رفت...
گذاشتمش روی تخت و رفتم پشت پنجره و حیاط و نگاه کردم هوا رو به تاریکی میرفت تازه فهمیدم چقدر توی فکر بودم ...
نگاهی به حسینم انداختم و با خودم قسم خوردم که تا آخرین نفسم نذارم هیچ آسیبی بهش برسه اون یادگار حسن بود ...
ازون روز کار هرروزم شده بود دعا کردن برای حسن...
تاریخ عروسی علی و زهرا نزدیک شده بود و در حال آماده شدن بودیم ...
یه روز زهرا و برادرش اومدن که برن برای بقیه ی کارها ، همه با هم آماده شده بودیم که بریم رفتم توی اتاق تا حسین و آماده کنم و با خودم ببرمش همین که دستم به صورتش خورد دیدم پسرم از تب داره میمیره وحشت کردم رفتم توی حیاط و گفتم :علی بیا پسرم داره تو تب میسوزه ...
نمیدونستم دارم چیکار میکنم
علی اومد و گفت : چیزی نیست نگران نباش میبریمش دکتر...
زهرا اومد نزدیکم و دستامو گرفت و گفت :نگران نباش ستاره تب کرده میبری دکتر دوا میده یکم دیگه حالش خوب میشه...
رو به زهرا گفتم :باید الان میرفتیم واسه شما خرید کنیم همیشه دردسرم واستون
این و گفتم و سرمو پایین انداختم ...
زهرا گفت : نه عزیزم من و علی هرچی داریم از تو داریم ،هرکاری برات بکنیم کم گذاشتیم ...
با قدردانی نگاش کردم ..
حسینم تنها کسم بود توی دنیا ،میترسیدم از دستش بدم،یادگار حسنم بود ، اشکام میریخت و دست میکشیدم روی سر حسین ، خودمم حس میکردم زیادی حساس شدم، اما دست خودم نبود.
زهرا گفت:دیونه نشو ،چیزی نشده تب کرده عادیه ‌‌.
سرمو بلند کردم دیدم برادر زهرا که اسمش جواد بود که با غم نگاهم میکنه، سرمو پایین انداختم به روی خودم نیاوردم نمیدونستم تو نگاهش چیه اما میترسیدم ازش ..
رفتم کنار علی نشستم و گفتم :علی شما برید به خریداتون برسید،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1



tgoop.com/faghadkhada9/78285
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سیویک


همیشه میومد و بهت سر میزد ، مراقبت بود ، تا اینکه یه روز منتظر بودم برگرد که از روستا بهم زنگ زدن و گفتن حسن حالش بد شده ، منم خودم و رسوندم بهش و پیش هزارتا دکتر بردم پیش بهترینا ،حسن واسم مهم بود، اما همه قطع امید کردن ،گفتن وقتی تصادف کرد به مغزش آسیب رسیده و هرروز ممکنه بدتر از روز قبلش بشه ، الانم اگه اومدم دیدنت چون نمیخاستم هم حسن هم تو آرزو به دل بمونین و خودمم هم دلم واسه تو، هم دلم و واسه حسین تنگ شده خیلی دوست داشتم ببینمتون ... دکترا به حسن جواب رد دادن و گفتن زیاد زنده نمیمونه ، به همین خاطر میخایم واسه همیشه از ایران بریم تا حسن آخرین سال های زندگیش توی آرامش باشه ...
نگاه غمگینی به لیلا انداختم و گفتم : میشه حسن و بذاری پیش من ؟ قول میدم ازش مراقبت کنم ، دست لیلا رو محکم گرفتم و تکرار کردم : قول میدم لیلا ...
لیلا سرش و پایین انداخت وگفت :ستاره میدونم خیلی دوسش داری ، ولی باید ببرمش ،شاید راه درمانی واسش پیدا بشه میخام که درمانش کنم شاید زنده بمونه ، حسن به من هیچ بدی نکرد من هزاران بلا سرش آوردم اما اون همیشه با من ملایم بود میخام یکم از بدی هامو جبران کنم ‌...
سرمو پایین انداختم نگاهی به حسن انداختم چقدر مظلوم شده بود باورم نمیشد انقدر بلا سرش اومد ، چی میشد اگه وقتی که میومد و مثل سایه مراقبم بود خودشو نشون میداد. از یه طرف خوشحال بودم که تا لحظه ی آخر حال خوبش توی فکرم بود ....
پاشدم و رفتم بیرون تا یکم قدم بزنم ،لیلا خسته بود و خوابیده بود ،نمیدونم چرا روزگار با من این کار و میکرد ، اگه میخاست حسن و ازم بگیره چرا دوباره بهم میدادش ، حسین پسرم چقدر مظلوم بود که هیچ محبتی از پدر ندید، هرچند داداش علیم چیزی از پدری واسش کم نذاشت ...
داشتم قدم میزدم که علی اومد ، کی میتونست باشه جز علی همدم تنهاییای من ، توی دلم دعا میکردم که بتونم خوبیاش رو جبران کنم ...
اون شب تا صبح من و علی حرف زدیم و علی من و راضی کرد که لیلا حسن و ببره تا شاید خوب بشه و بتونه واسه حسین پدری کنه ، صبح شده بود و لیلا عزم رفتن کرد ،رفتم و روبروی حسن ایستادم، توی چشماش نگاه کردم، حسن هم نگاهم کرد، توی چشماش غم خاصی بود که نمیدونستم چیه، خاستم برم طرفش که چسبید به لیلا، دلم گرفت مثل بچه ها شده بود که دنبال مادرشون بودن، بالیلا روبوسی کردم و گفتم: توروخدا زودتر برو لیلا دیگه طاقت ندارم، اگه بیشتر بمونین نمیدونم چیکار میکنم...
لیلا اومد و بغلم کرد و گفت : ستاره فقط واسش دعا کن خوب بشه ، حسن حقش این نبود اینجوری بشه ...
لیلا رو بوسیدم و بدون اینکه نگاهی بهشون بندازم حسین و بغل کردم و دویدم توی اتاقم حسین و بغل کردم و گریه کردم حسین فقط نگاهم میکرد و اشکام و پاک کرد با همون شیرین زبونیش گفت : مامان نگران نباش من خودم همیشه مراقبتم ، گریه نکن ..
محکم بوسش کردم و گفتم : مامان فدات بشه پسرم تو تمام دار و ندار منی ...
نمیدونم چقد همون شکلی موندم و حسین دم نزد که همونجوری تو بغلم خواب رفت...
گذاشتمش روی تخت و رفتم پشت پنجره و حیاط و نگاه کردم هوا رو به تاریکی میرفت تازه فهمیدم چقدر توی فکر بودم ...
نگاهی به حسینم انداختم و با خودم قسم خوردم که تا آخرین نفسم نذارم هیچ آسیبی بهش برسه اون یادگار حسن بود ...
ازون روز کار هرروزم شده بود دعا کردن برای حسن...
تاریخ عروسی علی و زهرا نزدیک شده بود و در حال آماده شدن بودیم ...
یه روز زهرا و برادرش اومدن که برن برای بقیه ی کارها ، همه با هم آماده شده بودیم که بریم رفتم توی اتاق تا حسین و آماده کنم و با خودم ببرمش همین که دستم به صورتش خورد دیدم پسرم از تب داره میمیره وحشت کردم رفتم توی حیاط و گفتم :علی بیا پسرم داره تو تب میسوزه ...
نمیدونستم دارم چیکار میکنم
علی اومد و گفت : چیزی نیست نگران نباش میبریمش دکتر...
زهرا اومد نزدیکم و دستامو گرفت و گفت :نگران نباش ستاره تب کرده میبری دکتر دوا میده یکم دیگه حالش خوب میشه...
رو به زهرا گفتم :باید الان میرفتیم واسه شما خرید کنیم همیشه دردسرم واستون
این و گفتم و سرمو پایین انداختم ...
زهرا گفت : نه عزیزم من و علی هرچی داریم از تو داریم ،هرکاری برات بکنیم کم گذاشتیم ...
با قدردانی نگاش کردم ..
حسینم تنها کسم بود توی دنیا ،میترسیدم از دستش بدم،یادگار حسنم بود ، اشکام میریخت و دست میکشیدم روی سر حسین ، خودمم حس میکردم زیادی حساس شدم، اما دست خودم نبود.
زهرا گفت:دیونه نشو ،چیزی نشده تب کرده عادیه ‌‌.
سرمو بلند کردم دیدم برادر زهرا که اسمش جواد بود که با غم نگاهم میکنه، سرمو پایین انداختم به روی خودم نیاوردم نمیدونستم تو نگاهش چیه اما میترسیدم ازش ..
رفتم کنار علی نشستم و گفتم :علی شما برید به خریداتون برسید،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78285

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

A Telegram channel is used for various purposes, from sharing helpful content to implementing a business strategy. In addition, you can use your channel to build and improve your company image, boost your sales, make profits, enhance customer loyalty, and more. Joined by Telegram's representative in Brazil, Alan Campos, Perekopsky noted the platform was unable to cater to some of the TSE requests due to the company's operational setup. But Perekopsky added that these requests could be studied for future implementation. “[The defendant] could not shift his criminal liability,” Hui said. On June 7, Perekopsky met with Brazilian President Jair Bolsonaro, an avid user of the platform. According to the firm's VP, the main subject of the meeting was "freedom of expression." The group also hosted discussions on committing arson, Judge Hui said, including setting roadblocks on fire, hurling petrol bombs at police stations and teaching people to make such weapons. The conversation linked to arson went on for two to three months, Hui said.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American