tgoop.com/faghadkhada9/78269
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_59 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و نه
لبخندی روی لبم نشست، آخه وحید یکی دوبار اول عقدمون به من می گفت عشقم و این روزها انگار فراموش کرده بود که منم عشقش هستم و حالا که انگار می خواست منو سورپرایز کنه...دوباره تلفن زنگ خورد و اینبار با همون زنگ اول تماس را وصل کردم و با شادی محسوسی توی صدام گفتم: سلام عزیزدلم...شماره جدید گرفتی؟! خیلی بلایی هااا.یک دفعه صدای قهقه ای توی گوشی پیچید و پشت سرش صدای عطا بلند شد: عشق منی تو دخترک شیطون بلا..انگار کاسه آب سردی روی سرم ریخته باشند، دست و پام شروع به لرزش کرد، گوشی را قطع کردم و ناخوداگاه به گوشه ای پرتش کردم و خودمم کنار دیور نشستم و همانطور که چمپاتمه زده بودم دستهام را روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند شروع به گریه کردم.چندین هفته گذشت و هر روز بارانی از پیامک های عطا به گوشی ام نازل میشد و من مجبور میشدم پیام ها را تند تند بدون اینکه بخوانم پاک کنم.یکی دوبار هم عطا همراه وحید به خانه آمد، یکبارش که اصلا از آشپزخانه بیرون نیامدم و یکبارش هم تا متوجه شدم وحید، کسی همراهش است، خودم را از درب بین خانه به منزل آقا عنایت انداختم چون حدس میزدم که عطا همراهش باشد و حدسم درست از کار در آمد و من تا وقتی عطا گورش را گم نکرد به خانه ام نیامدم.نزدیک ظهر بود و قرار بود که وحید زودتر به خانه بیاید و نهار خانه باشد که دوباره صدای آلارم پیامک گوشیم بلند شد، دوباره تن و بدنم شروع به لرزیدن کرد، انگار به صدای پیامک فوبیا پیدا کرده بودم.صفحه گوشی را روشن کردم و دیدم همون نامرد نوشته: عشقم خیلی دلم برات تنگ شده و امروز قبل از اینکه وحید بیاد میام ببینمت...
با دیدن این پیامک چشمام سیاهی رفت،گویی تمام نیروی بدنم به یکباره از تنم خارج شد، برای اولین بار خواستم جوابش را بدم و با دستهای لرزان نوشتم: کثافت آشغال، عوضی نامرد، اگر چشمم به چشمت بیافته تو رو میکشم و پیامک را ارسال کردم و گوشی را خاموش کردم، اون زمان چیزی از گوشی سر در نمیاوردم و نمی دانستم که میشه طرف را مسدود کنم تا پیامک نده.مثل روحی سرگردان داخل خانه می گشتم و فقط با بوی سوختگی سیب هایی که گذاشته بودم سرخ بشه به خود آمدم.دوباره مشغول به خلال کردن سیب شدم و یکدفعه چشمم به چاقوی دستم افتاد، درسته اگر عطا جرات کنه بیاد در خونه ما با همین چاقو میکشمش..سیب زمینی ها را خلال کردم و در همین حین صدای زدن در بلند شد، انگار که صدای در نبود و بمب ساعتی بود که به کار افتاده بود و من هر لحظه منتظر انفجار در یا بهتر بگم پریدن عطا از روی سقف دالان ورودی داخل حیاط بود.تصمیم گرفتم بی توجه به ضربه هایی که به در وارد می شد، کارم را انجام دهم.پس سیب زمینی ها را داخل روغن ریختم و شروع به خواندن شعر باز باران با ترانه..که خیلی دوستش داشتم کردم.صدایم را آنقدر بلند کردم که هیچ صدایی دیگری به گوشم نرسه، نمی دانم من نمی شنیدم یا واقعا صدای در زدن قطع شده بود، لبخند ریزی زدم و زیر لب گفتم: بهترین راه همینه، تا وقتی وحید خانه نیست من در را برای احدالناسی باز نخواهم کرد.
سیب ها نیمه سرخ شده بود که صدای صفیه خانم از در وسط بلند شد: منیرررره جان..کجایی؟! مگه صدای در را نمی شنوی، در را باز کن عطا دوست وحید هست، انگار یه وسیله برای وحید می خواد ببره..زیر گاز را کم کردم و همانطور که چادر را سرم می کردم در هال را باز کردم و گفتم: سلام مامان! اما وحید زنگ نزده و چیزی نگفته، فکر نمی کنم چیزی احتیاج داشته باشه..صفیه اشاره به در حیاط کرد و گفت: حالا در را باز کن ببین چی میگه...زیر لب چشمی گفتم و قبل از رفتن به سمت در حیاط، خودم را به آشپزخانه رساندم و چاقو را از روی سبد برداشتم و همانطور که زیر چادرم پنهانش می کردم، از در هال بیرون رفتم.من واقعا تصمیم خودم را گرفته بودم، مرگ یکبار و شیون هم یکبار، یا با تهدید می ترسونمش یا واقعا میکشمش...با قدم های بلند ومصمم به طرف در حیاط رفتم، لای در را باز کردم و هیکل بی ریخت و ترسناک عطا را از لای در دیدم.صدام را بالا بردم و گفتم: مگر بهت نگفتم پات را در خونه ما نذاری؟! حالا هم خونت پای خودته....یا مثل بچه آدم راهت را بکش و برو یا اینکه با همین چاقو میکشمت...و چاقو را نشونش دادم.عطا همانطور که قهقه میزد پایش را لای در گذاشت و با یک حرکت در را باز کرد و من تلو تلو خوران به عقب رفتم.عطا نگاهی به من کرد و گفت: توی بچه دهاتی میخوای منو بکشی؟! عطا را بکشی؟! و بعد نگاهی به ان طرف کرد، انگار کسی تو کوچه بود و صداش را بالا برد و گفت: چرا گوشیت را خاموش کردی؟ وحید زنگ زد جواب ندادی، منو فرستاد تا شارژر موبایل را براش ببرم.
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78269