tgoop.com/faghadkhada9/78272
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستوهشت
پاشدم و توی خونه قدم میزدم ،صدای خنده های حسین میپیچید توی اتاق ، از ذوق کردناش خوشحال میشدم کاش حسن بود بزرگ شدنش رو میدید ، حتی دوست داشتم پدر و مادر حسن زنده بودن و نوه شون رو میدیدن ...چقدر ذوق این روزا رو داشتن اما دست تقدیر چیز دیگه یی واسشون رقم زد ، ته دلم غم از دست دادن حسن و داشتم و باور نداشتم و پیش خودم میگفتم فکر کن ترکت کرده و رفته اینجوری واسم قابل تحمل تر بود ...
...
رفتم و توی آشپزخونه چرخ میزدم ، چقدر همه چیز تمیز و مرتب و چقدر همه چیز جدید بود ، هیچی توی عمارت کم نداشتم، ولی این خونه خیلی شیک و ترو تمیز بود ، به دلم نشسته بود ، علی حتی یخچال و هم پر کرده بود ...
کمد ها رو یکی یکی باز و بسته میکردم و دنبال وسایل میگشتم تا چیزی برای ناهار درست کنم ، ظرف ها رو پیدا کردم و شروع کردم آشپزی دوست داشتم،اولین غذای این خونه مورد علاقه ی خان داداشم باشه ..
خوشحال بودم داداشم میخاد سر و سامون بگیره ...
غذا رو واسه جا افتادن گذاشتم روی گاز و رفتم توی خونه و حیاط چرخ میزدم و همه چیز برای من و حسین تازگی داشت ، اول از همه دوست داشتم حیاط رو تمیز کنم نگاهی به دور تا دور حیاط انداختم تخت چوبی کوچیکی که معلوم بود خیلی وقته استفاده نشده گوشه ی حیاط گذاشته بود و یه حوض آبی قشنگ وسطش که چند تا ماهی توش چرخ میزدن ، دور زدم و طرف دیگه ی حیاط گلدونایی بودن که معلوم بود کسی بهشون رسیدگی نمیکرد، فقط چندتایی کاکتوس سالم مونده بودن ، که اون موقع نمیدونستم کاکتوس چیه و وقتی خاستم دست بهش بزنم همه ی دستم خارخاری شد ، نگاهی به درختا انداختم انقدری بلند بودن که وقتی به بلندیشون نگاه میکردم سرم گیج میرفت ، چقدر آرامش داشتم توی این خونه ، انگاری روزای خوشم قرار بود توی این خونه رقم بخوره ...
آفتابه رو پر آب کردم و کف حیاط رو آب ریختم جارو برداشتم و شروع کردم تمیز کردن ، روی تخت و تمیز کردم ، گلدونا رو کنار گذاشتم تا علی بیاد ،باعلی درستشون کنم ، باغچه ها رو تمیز کردم ، دور تا دور حوض و تمیز کردم ،حسین هم اومده بود و توی باغچه نشسته بود و خاک بازی میکرد حتی حسین هم انگاری از اومدن به این خونه خوشحال بود ...
انقدر لذت بردم که نفهمیدم چقدر طول کشید ...
صدای در زدن اومد ، رفتم تا در و باز کنم وقتی در و باز کردم، علی رو با سر و روی زخمی دیدم، انقدر ترسیدم که شوکه نگاهش کردم و محکم زدم توی صورتم گفتم : چی شده علی ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ کی این بلا رو سرت آورد؟
علی گفت : اول برو کنار بیام داخل همه چی و واست میگم ....
رفتم کنار و ترسیده رفتم هرچی بود پیدا کردم آوردم و با پارچه ی خیس شده شروع کردم به تمیز کردن زخماش ...علی هم با صدای گرفته یی شروع کرد به تعریف کردن : بعد از اینکه گفتی برو باهاشون حرف بزن بریم خاستگاری، رفتم سراغ زهرا وقتی رسیدم خونشون منتظر موندم تا بیاد توی کوچه که باهاش حرف بزنم ،از شانس من وقتی اومد بیرون داشتیم حرف میزدیم کلی ذوق کرده بود که حرفای تو رو واسش گفتم ، بهم گفت باید قدر تو رو بدونم .. ستاره ،زهرا خیلی دختر خوب و مهربونیه، مطمئن بودم دوستای خوبی میشید ، ولی وقتی داشتیم حرف میزدیم داداشش از راه رسید و بقیشم که خودت حدس میزنی ...
گفتم :خب برادر من این که چیزی نیست، خودم میرم باهاشون حرف میزنم..
علی گفت :اما ستاره دیگه شدنی نیست ..برادرش گفت دختر به دهاتی ها نمیدن ...
گفتم : ولی من میتونم راضیشون کنم ، قول میدم بهت ...
علی گفت کاش اینجور که تو میگی بشه ...
زخماشو تمیز کردم و رفتم غذایی که یخ زده بود رو گرم کردم تا غذا بخوریم ،تصمیم گرفتم فردا حتما برم خونه ی زهرا اینا ...
روز بعدش صبح بیدار شدم و به علی گفتم من و ببر و برسون خونه ی زهرا اینا ، حسین و آماده کردم و لباس کردم تنش و خودمم بهترین لباسمو پوشیدم ، یه لباس زرشکی که با رنگ سفید صورتم خیل قشنگ میشد ، گره ی روسری هم سفت کردم و راه افتادیم سمت خونه ی زهرا اینا ، وقتی رسیدیم به علی گفتم : تو داخل نیا من میرم تا باهاشون حرف بزنم ...
علی هم گفت چشم و دیگه نیومد داخل ...
در زدم منتظر بودم که صدای گفت : کیه ؟
من از پشت در گفتم : میشه چند لحظه درو باز کنین ...
وقتی در باز شد یه مرد جوون در و باز کرد ، نگاهی بهم انداخت و گفت : بفرمایید ...
گفتم : میشه چند لحظه بیام داخل امر خیر ..
گفت : نمیشناسمتون ولی بفرمایید تو...
تعجب کردم بهش نمیومد کسی باشه که علی رو به باد کتک گرفته باشه ..
پشت سرش راه افتادم رفتم داخل ، یااللهی گفت و رفتیم داخل ، صدا زد : زهرا بیا مهمان داریم وسایل پذیرایی رو بیار ...
خوشحال شدم، زود میخاستم زهرا رو ببینم ذوق داشتم واسه علی ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78272