tgoop.com/faghadkhada9/78052
Last Update:
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد چهل و سه
و گفت خانم، تبریک میگویم او حامله است.
فرشته برای لحظه ای خشکش زد و گفت حامله؟!
پرستار جواب داد بلی، شاید تازهگی ها خبر نداشته، اما علایم به وضوح نشان می دهد.
فرشته دست بر سینه اش زد، اشک در چشمانش حلقه زد.
به آهستگی داخل اطاق شد. بهار روی بستر سفید خوابیده بود، چشمانش هنوز نیمه باز بود و قطره ای اشک از گوشه ای چشمش چکید.
لحظه ای سکوت بر فضای اطاق افتاد. بهار همچنان روی بستر نیم خیز نشسته بود، نگاهش را به نقطه ای نامعلوم دوخته بود، میخواست این واقعیت را باور کند یا شاید می خواست از آن فرار کند.
فرشته دستش را به آرامی فشرد و گفت بهار جان، میدانی این یعنی چی؟ یعنی یک زندگی نو در تو نفس میکشد یعنی خداوند دوباره نوری در دل تاریکی هایت روشن کرده…
بهار آهسته سرش را پایین انداخت. لحظه ای چیزی نگفت. بعد لبانش لرزید و با صدایی آرام، اما محکم گفت زن ماما جان لطفاً به کسی چیزی نگو هیچکس نباید بداند حتی ماما عتیق.
فرشته جا خورد، لحظه ای با تعجب به چهرهٔ رنگ پریدهٔ او خیره ماند بعد پرسید اما چرا عزیزم؟ این خبر بزرگیست… منصور باید بداند…
بهار نگاهش را بلند کرد، در چشم های فرشته نگریست و با صدایی گرفته اما قاطع گفت به خصوص او.
سپس چشم هایش را آهسته بست و آهی کشید و گفت من هنوز خودم نمی فهمم چی وقت برایش بگویم ولی حالا زمانش نیست تا زمان که خودم نگفتم، خواهش می کنم این راز بین من و تو بماند.
فرشته دقایقی به او نگاه کرد، بعد دستش را روی موهای بهار کشید و با مهربانی گفت قول میدهم عزیز دلم. به کسی نمی گویم. هر وقت خواستی، هر وقت آماده بودی خودت بگو.
وقتی به خانه برگشتند، هوا کم کم رو به تاریکی می رفت. صدای زنگ موبایل فضای ساکت خانه را شکست. عتیق بود. فرشته موبایل را گرفت و چند لحظه بعد گفت بهار جان، عتیق تماس گرفت گفت امشب کمی دیر میاید، کاری مهمی برایش پیش آمده.
بهار فقط سرش را تکان داد.
بعد، فرشته لبخندی زد و گفت بیا، حالا که خانه آرام است، با هم دست به کار شویم. تو کمک کن،غذای شب را با هم آماده کنیم.
ادامه دارد ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78052