tgoop.com/faghadkhada9/78053
Last Update:
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد چهل و چهار
هر دو با هم مشغول آشپزی شدند. بهار، هر چند دلش گرفته بود، ولی حضور فرشته در کنارش، سنگینیِ دلش را کمی سبک تر می ساخت. بعد از صرف غذا، فرشته چای دم کرد و گفت چای آماده کردم بیا برویم در بالکن بنوشیم. ماشالله عتیق جان آنجا را آنقدر زیبا ساخته که آدم دلش نمی خواهد داخل خانه بماند.
بهار لبخندی زد و گفت بلی زن ماما جان حس می کنم این خانه، نفس می کشد.
وقتی وارد بالکن شدند، هوای شب نسیم خنکی را بر صورت های شان پاشید. گلدان های رنگارنگ در امتداد نرده ها چیده شده بودند. چند گیاه رونده، از گوشه ای بالا رفته و سایه روشن زیبایی ساخته بود.
بهار با دیدن این صحنه نفس عمیقی کشید، به گل ها نگاه کرد و آرام گفت چقدر اینجا زیباست آدم دلش می خواهد اینجا بماند، فقط بماند و به هیچ چیز فکر نکند.
فرشته دو پیاله چای آورد، یکی را به بهار داد و خود رو به رویش نشست. چند لحظه سکوت کردند، فقط صدای دور پای موتر ها از کوچه می آمد و صدای ملایم برگ ها که با نسیم می رقصیدند.
بعد از دمی، فرشته آرام گفت بهار جان…
لحظه ای مکث کرد بعد ادامه داد نمی خواهم چیزی بگویم که ناراحتت کنم. اما فهمیدم چیزی میان تو و منصور به هم خورده نمیدانم چی شده، و شاید هم هنوز نمی خواهی در موردش صحبت کنی ولی عزیز دلم طفل، فقط طفل تو نیست. منصور هم در این قصه سهم دارد. شاید لازم باشد او هم بداند.
بهار نفسش را در سینه حبس کرد. چای در دستش می لرزید. به رو به رو نگاه کرد، به شب، به گل ها، به دوردست هایی که هیچ دیده نمی شدند. بعد آهسته گفت می فهمم. و شاید روزی برایش بگویم اما حالا؟ حالا نمی توانم. همه چیز هنوز مثل یک گردباد دورم می چرخد راه زندگی ام را گم کرده ام، نمیدانم کدام راه درست است، کدام اشتباه..
فرشته دستش را به نرمی روی دست بهار گذاشت و گفت حرف بزن عزیز دلم، این دل اگر خالی نشود، از درون میپوسد.
بهار آهسته سر تکان داد و قطره اشکی بی صدا بر صورتش لغزید. کم کم لب به سخن گشود و تمام دل گرفتگی ها و رنج هایش را واگشود؛ از پرستو، از خاطراتِ مسموم، از سکوت های کشندهٔ منصور، از شک هایی که مثل خوره بر روحش چنگ انداخته بودند.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78053