tgoop.com/faghadkhada9/78041
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هشتادونهم
برای ثریا از روستا مهمون اومده بود و چند روزی میشد دورش شلوغ بود و علی زودتر از سرکار میاومد و با ثریا و مهموناشون بیرون میرفتن تا علی شهر رو بهشون نشون بده و بازار گردی کنن.منم در حال خرید یه تکه زمین خوب واسه امیر بودم تا بالاخره تونستم بنچاق زمین رو بگیرم و به اسم امیر بزنم. روز بعد مهمون های علی و ثریا رفتن، خسته دراز کشیده بودم تا کمی استراحت کنم که صدای جیغ و فریاد از اتاقِ ثریا بلند شد،اول از بس خسته بودم گفتم بیخیال حتما جر و بحثی کردن منو سَننه!اما بعد از چند دقیقه که صداشون بلند تر شد و جیغ زدن های ثریا بلند تر، هراسون پا شدم و به طرف اتاقشون رفتم.در با شدت باز کردم، ثریا گوشه اتاق تو خودش جمع شده بود و علی با کمربند بالا سرش ایستاده بود دوباره میخواست کمربندُ رو تنه نحیفِ ثریا فرود بیاره که عصبی به طرفش رفتمُ هولش دادم.ثریا سرش بالا آورد که با دیدنِ صورت کبودش دلم براش سوخت، علی فریاد کشید
- بزار بزنمش این خیره سرِ ...پدر ...سگُ ...که خیز بردم کمر بند از دستش گرفتمُ گفتم
- تو بیجا میکنی دست رو زن جماعت بلند میکنی، من بس نبودم حالا نوبتِ این دخترک شده علی که تا حالا ندیده بودمن اینجوری باهاش حرف بزنم ساکت شده بود و از عصبانیت پره های دماغش باز و بسته میشد.صدای هق هقِ ثریا رو اعصابم بود،دستی به سرم که از صبح درد میکرد گرفتم و گفتم
- چی شده چرا ثریا رو به باد کتک گرفتی ؟ خجالت نمیکشی یه بچه ده ساله
رو میزنی؟!علی با عصبانیت غرید
- اگه بچه بود به من بله نمیگفت، چند روز من مهمون داشتم یه غذا عین آدم درست نکرد همهش یا شور بود یا شفته،آبروم جلو همه رفت. مجبور بودم شبها ببرمشون بیرون غذا بگیرم تا بیشتر آبرو ریزی نشه، ظرفهای کثیف رو حتی درست نشسته بود،هر چی در خفا بهش تذکر دادم انگار نه انگارصدامُ بالا بردم و گفتم: خجالت نمیکشی گفتم چی شده، مرد حسابی وقتی عاشق گیسِ بافته اش و لب های ماتیک زده اش شدی باید جورش هم بکشی صد بار نگفتم این بچه است، این ادا اطوارها هم ننه اش یادش داده میگفتی تو حسودی میکنی، حالا هم چشت کور باید تحمل کنی، اگه یه بار دیگه دست روش بلند کنی به ننهاش پیغوم میدم تا دودمانت به باد بده ....فهمیدی ...حالم از علی که اینجوری تو چشمانم نگاه میکرد و حرف میزد بد میشد دوست داشتم یه دل سیر بزنمش اما حیف که نمیشد.دست ثریا گرفتم و به اتاق خودم بردم،کمی با بتادین زخم هاش شستم و ضماد گیاهی روش گذاشتم تا زود خوب بشه .سکوت کرده بود و هنوز کمی هق هق میکرد.غذا براش کشیدم و رو بهش گفتم بیا غذات بخور، تا جون بگیری.سرش بالا انداخت،یعنی نمیخورم کلا زیاد اهل حرف زدن نبود و با من جز چند بار که خیلی کم بود حرفی نزده بود.مجبورش کردم غذاش خورد و براش لحافی پهن کردم تا استراحت کنه.بیرون اتاق رفتم و تو حیاط مشغول ترشی درست کردن شدم،دو ساعت بعد بیدار شد و کنارم نشستُ گفت همیشه فکر میکردم،خیلی از من بدت میادلبخندی زدم و گفتم ازت خوشم نمیاد
که هووم شدی ولی خوب چه کاری میشه کرد،میتونستم برم و تحمل نکنم حالا هم که نرفتم نباید دق و دلیم سر تو خالی کنم، از وقتی یادم میاد زندگی باهام خوب تا نکرد.حتما معیشت خدا اینجوربوده،این زندگی هم گذراست من دل به دنیای دیگه بستم.تو هم اگه میخوای کنار علی باشی سعی کن کار هایی که ازت میخواد رودرست انجام بدی باشه آرومی گفت و از جاش بلند شدُ به طرف اتاقش رفت این شد استارتِ دعوا های علی و ثریا،علی توقع داشت ثریا عینِ یه زن جا افتاده و بالغ همه کار کنه ولی حقیقت این بود که ثریا خیلی بچه بود و حرکاتش کاملاناپخته و عشوه هایی هم که میاومد همه چیزهایی بودن که جیران بهش یاد داده بود.درسته دختران تو روستا حتی سنین نه سالگی ازدواج میکردن و یه زندگی رو اداره میکردن حتی خودمم حدود ده ساله بود به عقد حکیم خدابیامرز درآمدم اما خیلی زبر و زرنگ بودم،هر چی که بودبدتو پاچه علی رفته بود.علی حتی زورش میاومد که واسه ثریا و خونش خرید کنه و همیشه سر خرید دعوا داشتن،علی توقع داشت ثریا عین من مستقل باشه
و خرجش خودش دربیاره برای همین حسابی کلافه و خسیس شده بود.سعی میکردم خیلی تو رابطشون دخالت نکنم و سرم به کار خودم باشه خداروشکر هر چی خدا منو در حسرت بچه گذاشته بودولی در عوض آذر سالی یه بار باردار میشد هنوز محمد یه سالش نشده بود که آذر دوباره حامله بودتو همین بین عباس باید به اجباری میرفت و در تکاپوی اعزامش بودیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78041