FAGHADKHADA9 Telegram 78042
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نودم

همه کاراش انجام دادیم و عازم شهر کناری شد واسه ی خدمتش،امیر بر خلاف عباس که بچه شر و شوری بود خیلی سر به راه بود و سفت و سخت چسبیده بودبه کارش و همش به من میگفت عمه پول هام جمع کن.میخوام رو زمینم خونه بسازم و کم‌و‌بیش متوجه نگاه های عاشقانه اش به مهری میشدم،هر چند مهری اصلا تو این باغ ها نبود و طفلک بچه‌ام اصلا به فکر چنین چیزایی نبود.تازه ثریا به بلوغ جسمی رسیده بود و عادت ماهانه شده بود اینو از کهنه‌هایی که روی طناب آویزون میکرد متوجه شده بودم.علی هم بی تابانه منتظرِ بچه بود تا به مرادش برسه و پزِ تخم و ترکه اشُ به خاندانش بده.کم کم علی اونقدر برام سوسه آمد و محبتِ ریز و درشت کرد که نرم شدم، زن بودم دیگه با دو تاعاشقتم،دوستت دارم خام میشدمُ در قلبمُ باز میکردم.علی میدونست عاشقشم میدونست حتی وقتی بهش میگم ازت متنفرم باز ته قلبم دوستش دارم،استفاده کرد و کم‌کم دوباره راه پاش باز شد.سرسجاده ی نمازم رو به خدا،حرفِ همیشگی مو تکرار کردم خدایا،یه بچه به من بده و هر چند تا دلت خواست به علی .دلم برای مهری و آذر بچه‌هاش تنگ شده بود،لباس عوض کردم به بازار رفتمُ کلی خوراکی و آبنبات برای بچه هاخریدم و به طرف خونه احمد راه کج کردم، آذر الان سه تا بچه داشت و دوباره علائم بارداری داشت.زینب در که باز کرد پرید بغلم و با زبون بچگانه اش گفت
- ننه جون چی گرفتی برامون؟لپش ماچِ آبداری کردمُ گفتم: هر چی که دوست داری، آبنبات،شکلات.محمد و زهرا هم تاتی کنان به طرفم آمدن و خوراکی ها رو قاپ زدنُ رفتن آذر بی حال گوشه خونه افتاده بود،مهری و آذر منو که دیدن سلام کردن و مهری گفت ننه تو رو به خدا یه دارویی پمادی، ضمادی بده این بخوره هر سال یه بچه پس نندازه،حالا لَلَگی برای بچه ها به کنار خودش نابود شد.پشت سر حرفشم ریسه رفت از خنده آذر با همون حالِ زارش بالشتی به طرفه مهری پرت کرد که صاف خورد تو سرش سعی کردم نخندم تا دعواشون نشه آذر جمع جور نشست و گفت ننه چخبر از عباس و امیر.پاهام دراز کردمُ گفتم: عباس که تازه خدمتش تموم کرده و داره یه نانوایی عَلَم میکنه،پسر نفهم به من هیچی نگفته سر خود رفته زمینش فروخته آذر جواب دادعه عه چرا زمینش فروخت چه جای خوبی هم بود هاا.با حالتی متاثر گفتم نمیدونم یه کم پول کم داشته فوری رفت زمینش فروخته،اگه به خودم گفته بودبهش قرض میدادم ولی میدونی که چقدر کله شقه هیچی نگفته آذر همونجور که موهاش مرتب میکرد گفت حالا اشکال نداره کاریه خودش کرده، دیگه کم کم باید به فکر زن گرفتن باشه نمیشه که من و تو براش تصمیم بگیریم
- آره مادر ولش کن انشاالله که خیره.کمی دیگه نشستم و به طرف خونه ام رفتم.وارد حیاط که شدم دیدم ثریا لب حوض نشسته و داره عوق میزنه.نزدیکش شدم و گفتم: خوبی چرا بی حال و نزاری؟یعنی حالت زاری داری که گفتش- دو سه هفته اس اینجوریم خوبم نشدم نمیدونم چمه چشمم به صورتش که افتاد،قلبم ایست کرد و سرم تیر کشید آره. این چشم ها و این حال و روز فقط میتونه یه علت داشته باشه!!! هووی من بالاخره آبستن شده بود. کاسه چشمام پر و خالی از اشک میشد، سری تکان دادم تا حال و احوالتم پشتِ نقابِ بیخیالیم پنهان بشن و گفتم....
- مبارکت باشه بالاخره تاج دارِ نسل خاندان علی رو به شکم کشیدی!تو آبستنی جانم،حال و احوالاتت بخاطر همینه،مگه عقب ننداختی عادت ماهانه اتو ثریا که آنی تمومِ غصه هاش رنگ باخته بود و چشمانش از شادی برق میزد
با لب پر از خنده گفت آره یه ماه و نیمی میشه مرحبا تبریک میگم،برو استراحت کن برات دارویی آماده میکنم تا حالت بهتر بشه.ثریا دیگه ثریای چند دقیقه پیش نبود با شادمانی آبی به صورتش زد
و به اتاقش رفت،خودمُ به داخل اتاقم انداختم، و به هوای دلم که بارونی بود و چشمانم که مثل سدی لبریز از آب شده بودن و اجازه طغیان شدن میخواستن اجازه دادم ببارن بلکه شوره زاره دلم سیراب بشه و تَرَک های قلبم جوش بخورن عصر که علی آمد دستی به سر و صورتم کشیدم تا طبق عادت این چند وقت اخیرش که اول می‌اومد به من سر میزد به استقبالش برم که ثریا بزک دوزک کرده عین اجلِ معلق دوید جلوی علی و راهشُ سد کرد.از پنجره به تماشا نشسته بودم، هنوز علی نپرسیده بود چی شده که ثریا دستانشُ دور کمر علی حلقه کرد و با مظلومیت گفت علی جون بالاخره پدرشدی، من باردارم علی که انگار شاخِ غولُ شکسته باشه، پیشونی ثریا رو بوسید
و شروع کرد به حمد و ثنای خدای بزرگ!! آهی کشیدم و پرده رو کشیدم. سجاده‌ی نمازم که همیشه تا کرده وسط اتاق بودُ باز کردم و شروع کردم به خواندنِ سوره ی نسا خدا رحمت کنه حکیم خدابیامرزُ که سواد قرآن خواندن رو بهم یاد داد و همیشه بخاطر اینکارش براش فاتحه میخونم و خیرات میکنم.علی از بس شوق و ذوق داشت منو به کل فراموش کرده بود،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2



tgoop.com/faghadkhada9/78042
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نودم

همه کاراش انجام دادیم و عازم شهر کناری شد واسه ی خدمتش،امیر بر خلاف عباس که بچه شر و شوری بود خیلی سر به راه بود و سفت و سخت چسبیده بودبه کارش و همش به من میگفت عمه پول هام جمع کن.میخوام رو زمینم خونه بسازم و کم‌و‌بیش متوجه نگاه های عاشقانه اش به مهری میشدم،هر چند مهری اصلا تو این باغ ها نبود و طفلک بچه‌ام اصلا به فکر چنین چیزایی نبود.تازه ثریا به بلوغ جسمی رسیده بود و عادت ماهانه شده بود اینو از کهنه‌هایی که روی طناب آویزون میکرد متوجه شده بودم.علی هم بی تابانه منتظرِ بچه بود تا به مرادش برسه و پزِ تخم و ترکه اشُ به خاندانش بده.کم کم علی اونقدر برام سوسه آمد و محبتِ ریز و درشت کرد که نرم شدم، زن بودم دیگه با دو تاعاشقتم،دوستت دارم خام میشدمُ در قلبمُ باز میکردم.علی میدونست عاشقشم میدونست حتی وقتی بهش میگم ازت متنفرم باز ته قلبم دوستش دارم،استفاده کرد و کم‌کم دوباره راه پاش باز شد.سرسجاده ی نمازم رو به خدا،حرفِ همیشگی مو تکرار کردم خدایا،یه بچه به من بده و هر چند تا دلت خواست به علی .دلم برای مهری و آذر بچه‌هاش تنگ شده بود،لباس عوض کردم به بازار رفتمُ کلی خوراکی و آبنبات برای بچه هاخریدم و به طرف خونه احمد راه کج کردم، آذر الان سه تا بچه داشت و دوباره علائم بارداری داشت.زینب در که باز کرد پرید بغلم و با زبون بچگانه اش گفت
- ننه جون چی گرفتی برامون؟لپش ماچِ آبداری کردمُ گفتم: هر چی که دوست داری، آبنبات،شکلات.محمد و زهرا هم تاتی کنان به طرفم آمدن و خوراکی ها رو قاپ زدنُ رفتن آذر بی حال گوشه خونه افتاده بود،مهری و آذر منو که دیدن سلام کردن و مهری گفت ننه تو رو به خدا یه دارویی پمادی، ضمادی بده این بخوره هر سال یه بچه پس نندازه،حالا لَلَگی برای بچه ها به کنار خودش نابود شد.پشت سر حرفشم ریسه رفت از خنده آذر با همون حالِ زارش بالشتی به طرفه مهری پرت کرد که صاف خورد تو سرش سعی کردم نخندم تا دعواشون نشه آذر جمع جور نشست و گفت ننه چخبر از عباس و امیر.پاهام دراز کردمُ گفتم: عباس که تازه خدمتش تموم کرده و داره یه نانوایی عَلَم میکنه،پسر نفهم به من هیچی نگفته سر خود رفته زمینش فروخته آذر جواب دادعه عه چرا زمینش فروخت چه جای خوبی هم بود هاا.با حالتی متاثر گفتم نمیدونم یه کم پول کم داشته فوری رفت زمینش فروخته،اگه به خودم گفته بودبهش قرض میدادم ولی میدونی که چقدر کله شقه هیچی نگفته آذر همونجور که موهاش مرتب میکرد گفت حالا اشکال نداره کاریه خودش کرده، دیگه کم کم باید به فکر زن گرفتن باشه نمیشه که من و تو براش تصمیم بگیریم
- آره مادر ولش کن انشاالله که خیره.کمی دیگه نشستم و به طرف خونه ام رفتم.وارد حیاط که شدم دیدم ثریا لب حوض نشسته و داره عوق میزنه.نزدیکش شدم و گفتم: خوبی چرا بی حال و نزاری؟یعنی حالت زاری داری که گفتش- دو سه هفته اس اینجوریم خوبم نشدم نمیدونم چمه چشمم به صورتش که افتاد،قلبم ایست کرد و سرم تیر کشید آره. این چشم ها و این حال و روز فقط میتونه یه علت داشته باشه!!! هووی من بالاخره آبستن شده بود. کاسه چشمام پر و خالی از اشک میشد، سری تکان دادم تا حال و احوالتم پشتِ نقابِ بیخیالیم پنهان بشن و گفتم....
- مبارکت باشه بالاخره تاج دارِ نسل خاندان علی رو به شکم کشیدی!تو آبستنی جانم،حال و احوالاتت بخاطر همینه،مگه عقب ننداختی عادت ماهانه اتو ثریا که آنی تمومِ غصه هاش رنگ باخته بود و چشمانش از شادی برق میزد
با لب پر از خنده گفت آره یه ماه و نیمی میشه مرحبا تبریک میگم،برو استراحت کن برات دارویی آماده میکنم تا حالت بهتر بشه.ثریا دیگه ثریای چند دقیقه پیش نبود با شادمانی آبی به صورتش زد
و به اتاقش رفت،خودمُ به داخل اتاقم انداختم، و به هوای دلم که بارونی بود و چشمانم که مثل سدی لبریز از آب شده بودن و اجازه طغیان شدن میخواستن اجازه دادم ببارن بلکه شوره زاره دلم سیراب بشه و تَرَک های قلبم جوش بخورن عصر که علی آمد دستی به سر و صورتم کشیدم تا طبق عادت این چند وقت اخیرش که اول می‌اومد به من سر میزد به استقبالش برم که ثریا بزک دوزک کرده عین اجلِ معلق دوید جلوی علی و راهشُ سد کرد.از پنجره به تماشا نشسته بودم، هنوز علی نپرسیده بود چی شده که ثریا دستانشُ دور کمر علی حلقه کرد و با مظلومیت گفت علی جون بالاخره پدرشدی، من باردارم علی که انگار شاخِ غولُ شکسته باشه، پیشونی ثریا رو بوسید
و شروع کرد به حمد و ثنای خدای بزرگ!! آهی کشیدم و پرده رو کشیدم. سجاده‌ی نمازم که همیشه تا کرده وسط اتاق بودُ باز کردم و شروع کردم به خواندنِ سوره ی نسا خدا رحمت کنه حکیم خدابیامرزُ که سواد قرآن خواندن رو بهم یاد داد و همیشه بخاطر اینکارش براش فاتحه میخونم و خیرات میکنم.علی از بس شوق و ذوق داشت منو به کل فراموش کرده بود،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78042

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

How to create a business channel on Telegram? (Tutorial) ‘Ban’ on Telegram On June 7, Perekopsky met with Brazilian President Jair Bolsonaro, an avid user of the platform. According to the firm's VP, the main subject of the meeting was "freedom of expression." Private channels are only accessible to subscribers and don’t appear in public searches. To join a private channel, you need to receive a link from the owner (administrator). A private channel is an excellent solution for companies and teams. You can also use this type of channel to write down personal notes, reflections, etc. By the way, you can make your private channel public at any moment.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American