FAGHADKHADA9 Telegram 78036
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_29  ᪣ ꧁ه
قسمت بیست و نهم


از اون روز به بعد، کارهای من سنگین تر شده بود، از طرفی توقع معلمان از من بیشتر شده بود و از طرف دیگر میبایست بیش از قبل کمک حال مادرم باشم، یعنی در کنار اینکه دانش آموز کوشا و ممتازی میبایست باشم، به اجبار قرار بود تمرین خانه داری و کدبانوگری و حتی مادر بودن را هم بکنم.اما من راضی بودم، هر صبح قبل از طلوع آفتاب بیدار می شدم و بعد از انجام کارهای خانه که همان آب آوردن، دوشیدن شیر و گاهی آماده کردن خمیر برای پختن نان، به سمت مدرسه حرکت می کردم و بعد از برگشت از مدرسه هم ادامه کارهای خانه را انجام میدادم.پدر هم مثل روال قبل، بعد از چندین ماه که نزدیک عید نوروز بود به خانه برگشت و اما اینبار برای همه سورپرایز ویژه داشت.ورودی روستا تپه ای بود که مشرف به جاده خاکی میشد که به روستا می رسید، خیلی وقتها پسر بچه ها، روی این تپه که پوشیده از چمن بود جمع میشدند و هر وقت ماشینی وارد جاده میشد، اینها ذوق می کردند و همه با هم فریاد میزدند(ماشینی، ماشینی) به همین ترتیب تقریبا اهالی روستا متوجه می شدند که ماشینی به سمت روستا در حرکت است.یکی از روزها صدای ماشینی ماشینی بچه ها بلند شد و مردم برا کنجکاوی چشم به جاده باریک و خاکی که از وسط روستا می گذشتند شدند تا ببینند چه کسی میهمان روستا شده است و معمولا میهمانها هم به جای رفتن به خانه کدخدا، یک راست به سمت خانه پدربزرگم می رفتند. مردم به جاده چشم دوخته بودند که سایپای آبی رنگی وارد جاده شد و یک راست به سمت خانه پدربزرگ که نزدیک خانه ما بود و همینطور جلویش صاف بود، برای توقف ماشین مناسب بود رفت.

من مشغول جمع آوری هیزم بودم، خودم را به طرف خانه پدربزرگ کشیدم و با دقت نگاه می کردم که آیا من این مهمان نو رسیده را میشناسم یانه؟! که در کمال تعجب دیدم که پدرم از ماشین پیاده شد، با پشت دست چشمهایم را مالیدم، آخه شک داشتم که درست دیدم یانه؟! خوب دقت کردم،واقعا پدرم بود که از ماشین پیاده شد، از در راننده هم پیاده شد و برادرم میثم هم از در شاگرد پیاده شد.با دیدن این صحنه، خوشحال به طرف خانه می دویدم و بدون اینکه به اطراف توجه کنم صدا میزدم: ماماااان، بابا اومده، بابا با میثم اومده و ماشین هم خریده..از آنروز به بعد با ماشین بابا کار ما راحت تر شد و دیگه لازم نبود کاه و یونجه های سر زمین را کول کنیم و تا خانه بیاوریم، با ماشین همه کار می کردیم و حتی ماشین ما شد کارگشای تمام اهالی روستا و مردم کلی به جان بابا دعا می کردند، بابا که انگار از این تعاریف خوشحال شده بود و دلش می خواست قوم و خویش و آشنا و هم ولایتی اش را شاد ببیند، یک روز بی خبر به شهر رفت و اینبار گویا می خواست کاری کند کارستان که دعای همه را پشت سرش داشته باشد..کلاس سومم با فراز و نشیب های فراوان به پایان رسید، روزها مثل برق و باد می گذشت و اینک کلاس چهارم بودم و کم کم زمزمه های خواستگارها به گوشمان می رسید،خواستگارها همه از اقوام بودند، اصلا توی روستا رسم بود که ازدواج می بایست فامیلی باشد، از همون خواستگار اول، جبهه گرفتن من شروع شد، مادرم که زن فهمیده ای بود و زندگی محبوبه را دیده بود و از آرزوهای ما خبر داشت، گاهی اجازه نمیداد حرف خواستگارها به گوش پدرم برسد که اگر میرسید پدرم مرا بالاجبار شوهر می داد، اما از بد شانسی، یکی از اقوام مستقیما به پدرم گفته بود و پدرم یک شب، مادرم را به خلوتی کشیده بود و از او خواسته بود تا تدارکات جشن عروسی مرا ببیند که با مخالفت سرسختانه مادرم مواجه میشود و پدرم نمی خواست از موضعش پایین بیاید..

اما انگار این بار بازی روزگار به نفع من بود آخه پدرم مدتی بود که پیگیر این بود تا روستای ما هم از نعمت آب لوله کشی برخوردار باشد، اهالی و بزرگان روستا که خودشان سرگرم گاو و گوسفند و زمینشان بودند تمام امور مربوط به این موضوع را بر عهده پدرم قرار داده بودند و پدرم یک پایش روستا بود و یک پایش شهر و موضوع خواستگار هم در همین بحبوحه بود و پدرم چون ذهنش متمرکز به آب رسانی به روستا بود، گویا بقیه مسائل از جمله عروس کردن دخترش را موکول کرده بود به بعد از پایان پروژه آب رسانی.یادم است در همان روزها تلویزیون فیلمی می گذاشت به اسم«پزشک دهکده» من این فیلم را خیلی دوست داشتم، اما بر خلاف خیلی از مخاطبین تلویزیون چیزی که توجه مرا به خود جلب می کرد، علاوه بر داستان این فیلم، طرز آرایش موهای زنان این فیلم بود، هر زن و دختری را که می دیدم با دقت فراوان به مدل موهایش نگاه می کردم..،

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1



tgoop.com/faghadkhada9/78036
Create:
Last Update:

🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_29  ᪣ ꧁ه
قسمت بیست و نهم


از اون روز به بعد، کارهای من سنگین تر شده بود، از طرفی توقع معلمان از من بیشتر شده بود و از طرف دیگر میبایست بیش از قبل کمک حال مادرم باشم، یعنی در کنار اینکه دانش آموز کوشا و ممتازی میبایست باشم، به اجبار قرار بود تمرین خانه داری و کدبانوگری و حتی مادر بودن را هم بکنم.اما من راضی بودم، هر صبح قبل از طلوع آفتاب بیدار می شدم و بعد از انجام کارهای خانه که همان آب آوردن، دوشیدن شیر و گاهی آماده کردن خمیر برای پختن نان، به سمت مدرسه حرکت می کردم و بعد از برگشت از مدرسه هم ادامه کارهای خانه را انجام میدادم.پدر هم مثل روال قبل، بعد از چندین ماه که نزدیک عید نوروز بود به خانه برگشت و اما اینبار برای همه سورپرایز ویژه داشت.ورودی روستا تپه ای بود که مشرف به جاده خاکی میشد که به روستا می رسید، خیلی وقتها پسر بچه ها، روی این تپه که پوشیده از چمن بود جمع میشدند و هر وقت ماشینی وارد جاده میشد، اینها ذوق می کردند و همه با هم فریاد میزدند(ماشینی، ماشینی) به همین ترتیب تقریبا اهالی روستا متوجه می شدند که ماشینی به سمت روستا در حرکت است.یکی از روزها صدای ماشینی ماشینی بچه ها بلند شد و مردم برا کنجکاوی چشم به جاده باریک و خاکی که از وسط روستا می گذشتند شدند تا ببینند چه کسی میهمان روستا شده است و معمولا میهمانها هم به جای رفتن به خانه کدخدا، یک راست به سمت خانه پدربزرگم می رفتند. مردم به جاده چشم دوخته بودند که سایپای آبی رنگی وارد جاده شد و یک راست به سمت خانه پدربزرگ که نزدیک خانه ما بود و همینطور جلویش صاف بود، برای توقف ماشین مناسب بود رفت.

من مشغول جمع آوری هیزم بودم، خودم را به طرف خانه پدربزرگ کشیدم و با دقت نگاه می کردم که آیا من این مهمان نو رسیده را میشناسم یانه؟! که در کمال تعجب دیدم که پدرم از ماشین پیاده شد، با پشت دست چشمهایم را مالیدم، آخه شک داشتم که درست دیدم یانه؟! خوب دقت کردم،واقعا پدرم بود که از ماشین پیاده شد، از در راننده هم پیاده شد و برادرم میثم هم از در شاگرد پیاده شد.با دیدن این صحنه، خوشحال به طرف خانه می دویدم و بدون اینکه به اطراف توجه کنم صدا میزدم: ماماااان، بابا اومده، بابا با میثم اومده و ماشین هم خریده..از آنروز به بعد با ماشین بابا کار ما راحت تر شد و دیگه لازم نبود کاه و یونجه های سر زمین را کول کنیم و تا خانه بیاوریم، با ماشین همه کار می کردیم و حتی ماشین ما شد کارگشای تمام اهالی روستا و مردم کلی به جان بابا دعا می کردند، بابا که انگار از این تعاریف خوشحال شده بود و دلش می خواست قوم و خویش و آشنا و هم ولایتی اش را شاد ببیند، یک روز بی خبر به شهر رفت و اینبار گویا می خواست کاری کند کارستان که دعای همه را پشت سرش داشته باشد..کلاس سومم با فراز و نشیب های فراوان به پایان رسید، روزها مثل برق و باد می گذشت و اینک کلاس چهارم بودم و کم کم زمزمه های خواستگارها به گوشمان می رسید،خواستگارها همه از اقوام بودند، اصلا توی روستا رسم بود که ازدواج می بایست فامیلی باشد، از همون خواستگار اول، جبهه گرفتن من شروع شد، مادرم که زن فهمیده ای بود و زندگی محبوبه را دیده بود و از آرزوهای ما خبر داشت، گاهی اجازه نمیداد حرف خواستگارها به گوش پدرم برسد که اگر میرسید پدرم مرا بالاجبار شوهر می داد، اما از بد شانسی، یکی از اقوام مستقیما به پدرم گفته بود و پدرم یک شب، مادرم را به خلوتی کشیده بود و از او خواسته بود تا تدارکات جشن عروسی مرا ببیند که با مخالفت سرسختانه مادرم مواجه میشود و پدرم نمی خواست از موضعش پایین بیاید..

اما انگار این بار بازی روزگار به نفع من بود آخه پدرم مدتی بود که پیگیر این بود تا روستای ما هم از نعمت آب لوله کشی برخوردار باشد، اهالی و بزرگان روستا که خودشان سرگرم گاو و گوسفند و زمینشان بودند تمام امور مربوط به این موضوع را بر عهده پدرم قرار داده بودند و پدرم یک پایش روستا بود و یک پایش شهر و موضوع خواستگار هم در همین بحبوحه بود و پدرم چون ذهنش متمرکز به آب رسانی به روستا بود، گویا بقیه مسائل از جمله عروس کردن دخترش را موکول کرده بود به بعد از پایان پروژه آب رسانی.یادم است در همان روزها تلویزیون فیلمی می گذاشت به اسم«پزشک دهکده» من این فیلم را خیلی دوست داشتم، اما بر خلاف خیلی از مخاطبین تلویزیون چیزی که توجه مرا به خود جلب می کرد، علاوه بر داستان این فیلم، طرز آرایش موهای زنان این فیلم بود، هر زن و دختری را که می دیدم با دقت فراوان به مدل موهایش نگاه می کردم..،

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78036

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Hashtags On June 7, Perekopsky met with Brazilian President Jair Bolsonaro, an avid user of the platform. According to the firm's VP, the main subject of the meeting was "freedom of expression." How to Create a Private or Public Channel on Telegram? Read now Add the logo from your device. Adjust the visible area of your image. Congratulations! Now your Telegram channel has a face Click “Save”.!
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American