FAGHADKHADA9 Telegram 78035
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_28  ᪣ ꧁ه
قسمت بیست و هشتم

اما انگار مرغ بابا یک پا داشت، همانطور که غرولند می کرد خودش را به در اتاق رساند و جلوی در چهارزانو نشست و گفت: من امروز جایی نمیرم، می خوام به این دختره بفهمونم که باید حرف گوش کنه، دیگه نباید پاش به مدرسه برسه وگرنه قلم پاش را خرد می کنم و اون مدرسه را به آتش می کشم...ناخوداگاه اشک چشمانم سرازیر شد و با حالتی مستأصل به مادرم نگاه کردم و گفتم: مادررررر
بابا داد زد: مادر و زهر مار، برو گوسفندا را بدوش...مامان هوفی کرد و گفت: اینهمه گوسفند مگه میتونه یک تنه بدوشه..خودم میرم..بابا به میان حرف مادر دوید و گفت: منیره گمشو برو تو آغل...نشنیدی چی گفتم؟!همانطور که دماغم را بالا می کشیدم سطل نیکلی را از گوشه اتاق برداشتم و می خواستم از در بیرون برم که مادرم چشمکی زد و گفت: برو عزیزم، منم میام شیر را که دوشیدی کمکت میارم..رفتم داخل آغل و همانطور که با انگشتهای سردم شیر گوسفندها را میدوشیدم با آهنگ شیری که داخل سطل نیکلی میریخت، اشک های منم روی گونه هام می ریخت، اصلا نمی توانستم تصور کنم که دیگه نتوانم مدرسه بروم، من اگر مدرسه نمی رفتم می مردم، به مادرمم گفته بودم که حتی اگر از مدرسه منو بیرون بکشونن، هیچ وقت ازدواج نمی کنم و حتی خودمم می کشم.اولین و دومین و سومین گوسفند را دوشیدم و نفهمیدم که چقدر زمان گذشته بود، اصلا گذشت زمان برام مهم نبود، چون وقتی قرار نبود مدرسه برم، توی همین آغل می موندم بهتر بود، سطل شیر که الان تقریبا به نیمه ها رسیده بود را برداشتم و رفتم سمت گوسفند بعدی که مادرم در حالیکه نفس نفس میزد توی درگاه آغل ایستاد و گفت: م...م...منیره چرا اینقدر صدات میزنم نمیای؟! یعنی واقعا نمیشنوی؟!

با هول و هراس از جا بلند شدم و همانطور که آب دماغم را بالا میکشیدم و با پشت دست اشک چشمانم را پاک می کردم گفتم: چی شده مامان؟! نکنه...بابا ..لبخندی روی لبهای مادرم نشست و گفت: طوری نشده عزیزم، مهمون داریم، فقط زود از آغل بیا بیرون و آبی به سر و صورتت بزن و لباسات را مرتب کن، زود باش...با تعجب گفتم: مهمون؟! این موقع صبح؟! بعدم مهمون اومدن به من چه ربطی داره؟! و یکهو انگار چیزی درون دلم پاره شد ادامه دادم : نکنه...نکنه....خواستگار اومده و میخواین منم مثل محبوبه بیچاره شوهر بدین؟! مادرم خنده ریزی کرد و گفت: آره خواستگار اومده، اونم چه خواستگاری....سطل شیر را محکم روی زمین ول کردم به طوریکه کمی از شیرها به اطراف پرید و گفتم: من نمیاااااام.به خدا خودم را همینجا میکشم..مادرم شانه ای بالا انداخت و گفت: خواستی نیای نیا....فقط بدون خانم معلم و خانم مدیرتون از مدرسه اومدن تا خانم خانما را ببرن مدرسه،انگار خود مدرسه خواستگار تو هست، درضمن با پدرت هم صحبت کردن، فعلا که سکوت کرده و من فکر می کنم این سکوتش نشانه رضایت هست.

خنده ای از ته دل کردم و ناخوداگاه دو دستم را محکم بهم کوبیدم و همانطور که به دو خودم را به آغوش مادرم می انداختم و بوسه ای از گونه اش میگرفتم گفتم: مامااااان خیلی دوستت دارم....خیلی..‌و به این ترتیب دوباره من راهی مدرسه شدم و اما با این تفاوت که کلی تعهد دادم که همیشه کمک حال مامان باشم و نذارم دست به سیاه و سفید بزنه اما همینم خیلی خوب بود..پدر هم رفت شهر و نمی دانستم که اینبار بابا میره شهر قراره وقت برگشتن ما را غافلگیر کنه...همراه خانم معلم و مدیر مدرسه به مدرسه رفتم و پدرم هم انگار از موضع خودش عقب کشیده بود و فقط رفتن مرا نگاه کرد بدون اینکه حرفی بزند و پشت سر من که به مدرسه رفتم، پدرم به شهر رفته بود.

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1



tgoop.com/faghadkhada9/78035
Create:
Last Update:

🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_28  ᪣ ꧁ه
قسمت بیست و هشتم

اما انگار مرغ بابا یک پا داشت، همانطور که غرولند می کرد خودش را به در اتاق رساند و جلوی در چهارزانو نشست و گفت: من امروز جایی نمیرم، می خوام به این دختره بفهمونم که باید حرف گوش کنه، دیگه نباید پاش به مدرسه برسه وگرنه قلم پاش را خرد می کنم و اون مدرسه را به آتش می کشم...ناخوداگاه اشک چشمانم سرازیر شد و با حالتی مستأصل به مادرم نگاه کردم و گفتم: مادررررر
بابا داد زد: مادر و زهر مار، برو گوسفندا را بدوش...مامان هوفی کرد و گفت: اینهمه گوسفند مگه میتونه یک تنه بدوشه..خودم میرم..بابا به میان حرف مادر دوید و گفت: منیره گمشو برو تو آغل...نشنیدی چی گفتم؟!همانطور که دماغم را بالا می کشیدم سطل نیکلی را از گوشه اتاق برداشتم و می خواستم از در بیرون برم که مادرم چشمکی زد و گفت: برو عزیزم، منم میام شیر را که دوشیدی کمکت میارم..رفتم داخل آغل و همانطور که با انگشتهای سردم شیر گوسفندها را میدوشیدم با آهنگ شیری که داخل سطل نیکلی میریخت، اشک های منم روی گونه هام می ریخت، اصلا نمی توانستم تصور کنم که دیگه نتوانم مدرسه بروم، من اگر مدرسه نمی رفتم می مردم، به مادرمم گفته بودم که حتی اگر از مدرسه منو بیرون بکشونن، هیچ وقت ازدواج نمی کنم و حتی خودمم می کشم.اولین و دومین و سومین گوسفند را دوشیدم و نفهمیدم که چقدر زمان گذشته بود، اصلا گذشت زمان برام مهم نبود، چون وقتی قرار نبود مدرسه برم، توی همین آغل می موندم بهتر بود، سطل شیر که الان تقریبا به نیمه ها رسیده بود را برداشتم و رفتم سمت گوسفند بعدی که مادرم در حالیکه نفس نفس میزد توی درگاه آغل ایستاد و گفت: م...م...منیره چرا اینقدر صدات میزنم نمیای؟! یعنی واقعا نمیشنوی؟!

با هول و هراس از جا بلند شدم و همانطور که آب دماغم را بالا میکشیدم و با پشت دست اشک چشمانم را پاک می کردم گفتم: چی شده مامان؟! نکنه...بابا ..لبخندی روی لبهای مادرم نشست و گفت: طوری نشده عزیزم، مهمون داریم، فقط زود از آغل بیا بیرون و آبی به سر و صورتت بزن و لباسات را مرتب کن، زود باش...با تعجب گفتم: مهمون؟! این موقع صبح؟! بعدم مهمون اومدن به من چه ربطی داره؟! و یکهو انگار چیزی درون دلم پاره شد ادامه دادم : نکنه...نکنه....خواستگار اومده و میخواین منم مثل محبوبه بیچاره شوهر بدین؟! مادرم خنده ریزی کرد و گفت: آره خواستگار اومده، اونم چه خواستگاری....سطل شیر را محکم روی زمین ول کردم به طوریکه کمی از شیرها به اطراف پرید و گفتم: من نمیاااااام.به خدا خودم را همینجا میکشم..مادرم شانه ای بالا انداخت و گفت: خواستی نیای نیا....فقط بدون خانم معلم و خانم مدیرتون از مدرسه اومدن تا خانم خانما را ببرن مدرسه،انگار خود مدرسه خواستگار تو هست، درضمن با پدرت هم صحبت کردن، فعلا که سکوت کرده و من فکر می کنم این سکوتش نشانه رضایت هست.

خنده ای از ته دل کردم و ناخوداگاه دو دستم را محکم بهم کوبیدم و همانطور که به دو خودم را به آغوش مادرم می انداختم و بوسه ای از گونه اش میگرفتم گفتم: مامااااان خیلی دوستت دارم....خیلی..‌و به این ترتیب دوباره من راهی مدرسه شدم و اما با این تفاوت که کلی تعهد دادم که همیشه کمک حال مامان باشم و نذارم دست به سیاه و سفید بزنه اما همینم خیلی خوب بود..پدر هم رفت شهر و نمی دانستم که اینبار بابا میره شهر قراره وقت برگشتن ما را غافلگیر کنه...همراه خانم معلم و مدیر مدرسه به مدرسه رفتم و پدرم هم انگار از موضع خودش عقب کشیده بود و فقط رفتن مرا نگاه کرد بدون اینکه حرفی بزند و پشت سر من که به مدرسه رفتم، پدرم به شهر رفته بود.

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78035

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

But a Telegram statement also said: "Any requests related to political censorship or limiting human rights such as the rights to free speech or assembly are not and will not be considered." According to media reports, the privacy watchdog was considering “blacklisting” some online platforms that have repeatedly posted doxxing information, with sources saying most messages were shared on Telegram. Telegram desktop app: In the upper left corner, click the Menu icon (the one with three lines). Select “New Channel” from the drop-down menu. 4How to customize a Telegram channel? Telegram channels fall into two types:
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American