FAGHADKHADA9 Telegram 78037
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_30  ᪣ ꧁ه
قسمت سی ام

یکی از روزها که دلم می خواست من هم هنری از خود بروز دهم، مرجان و مارال را که موهای طلایی رنگ بلندی داشتند جلویم نشاندم و مشغول حالت دادن به موهای این دو خواهر زیبا که همچون عروسک های زیبا چشمانی درخشان و صورتی سفید داشتند کردم که ناگهان...موهای مرجان را حالت گوجه ای بالای سرش درست کردم و موهای مارال هم به صورت یک گل که آبشاری طلایی از وسطش به پایین سرازیر بود درست کردم و در همین حین، صدای بلند ماشینی که از دور می آمد به گوشمان خورد و پشت سرش هم هیاهوی روستائیان در فضا پیچید.مرجان و مارال بی هوا بیرون دویدند و من هم به دنبالشان روان شدم.تا ما به سر جاده برسیم، چند ماشین سنگین، چیزی شبیه تراکتور اما با ابهتی بیشتر در جاده پدیدار شدند و جلوتر از این ماشین ها، ماشین آبی رنگ بابا به چشم می خورد.مردم همه خود را سر جاده رسانده بودند و ماشین بابا جلویشان ترمز کرد و بابا با لبخندی عمیق که تا به حال ندیده بودم از ماشین پیاده شد و مانند پهلوانی که به مصاف حریفی سرسخت رفته باشد و پیروزمندانه برگشته باشد، دو دستش را بالا برد و گفت: آهای اهالی روستا، ای هم ولایتی های خوب و باصفایم، مژده بدهم که قرار شده از امروز کانال برای لوله کشی آب حفر کنند و به زودی هر کدام از شما شیر آبی جلوی خانه خودتان خواهید داشت و دیگر رنج رفتن به سر چشمه و کشیدن دبه های سنگین آب به کول را نخواهید کشید.

تا این حرف از زبان پدرم بیرون زد هیاهو و فریاد شادی مردم بلند شد و هر کسی چیزی می گفت...مرجان که علاقه خاصی به بابا داشت و مشخص بود دلتنگ او شده و البته این علاقه دو طرفه بود و مرجان تا آن لحظه گوشه ای ایستاده بود و به پدر چشم دوخته بود، اینک با سرعت خود را به پدر رساند و دست او را محکم چسپید، پدر که از بالا به قد کوتاه مرجان نگاه می کرد،کاملا مشخص بود که در نگاه اول مرجان را نشناخته و بعد که مرجان با زبان کودکی او را صدا کرد فهمید که مرجان است، خم شد و دو طرف شانه های مرجان را گرفت و با تعجبی در صدایش گفت: به به! این عروسک قشنگ، مرجان من هست؟!مرجان باشوق سرش را تکان داد و اشاره ای به موهایش کرد و گفت: ببین موهام چقدر خوشگل شده، پدر بوسه ای از گونه مرجان گرفت و گفت: تو همونجوری هم خوشگلی اما الان خیلی خیلی ناز شدی..مرجان لبخندش پررنگ تر شد و مرا نشان داد و گفت: موهام را منیره درست کرده و بعد مارال را که تا آن لحظه کسی به او توجه نداشت نشان داد و گفت: تازه موها مارال را هم منیره خوشگل کرده...پدرم که انگار امروز روزی سرشار از غرور و بزرگی برای او بود، با نگاهی افتخار آمیز به من خیره شد و گفت: منیره دختری هنرمند هست و من قول میدم که اگر ادامه بده یه مغازه آرایشگری براش باز کنم...

تا این حرف را از زبان پدرم شنیدم، انگار یک کیلو قند در دلم آب کرده باشند، باورم نمیشد....پدرم از هنر من که فقط با دیدن فیلم تلویزیون یاد گرفته بودم، تعریف کرد و تازه قول داد برام مغازه آرایشگری بزنه، البته اون موقع ها نمی دونستم که اسمش مغازه نیست و آرایشگاه هست و نمی دانستم که یک آرایشگر چه مهارت هایی باید داشته باشد، اما من علاقه به این کار داشتم.خلاصه از آن روز به بعد، دختر بچه های روستا هر روز به خانه ما سرکی میزدند و خانه آقا اسحاق پاتوق آنها شده بود و من هم آرایشگری زبر دست که موهای هر دخترک را به طرزی عجیب و زیبا حالت می دادم و کم کم مهارت من در شینیون موها به گوش تمام اهالی روستا رسید ...

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
1



tgoop.com/faghadkhada9/78037
Create:
Last Update:

🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_30  ᪣ ꧁ه
قسمت سی ام

یکی از روزها که دلم می خواست من هم هنری از خود بروز دهم، مرجان و مارال را که موهای طلایی رنگ بلندی داشتند جلویم نشاندم و مشغول حالت دادن به موهای این دو خواهر زیبا که همچون عروسک های زیبا چشمانی درخشان و صورتی سفید داشتند کردم که ناگهان...موهای مرجان را حالت گوجه ای بالای سرش درست کردم و موهای مارال هم به صورت یک گل که آبشاری طلایی از وسطش به پایین سرازیر بود درست کردم و در همین حین، صدای بلند ماشینی که از دور می آمد به گوشمان خورد و پشت سرش هم هیاهوی روستائیان در فضا پیچید.مرجان و مارال بی هوا بیرون دویدند و من هم به دنبالشان روان شدم.تا ما به سر جاده برسیم، چند ماشین سنگین، چیزی شبیه تراکتور اما با ابهتی بیشتر در جاده پدیدار شدند و جلوتر از این ماشین ها، ماشین آبی رنگ بابا به چشم می خورد.مردم همه خود را سر جاده رسانده بودند و ماشین بابا جلویشان ترمز کرد و بابا با لبخندی عمیق که تا به حال ندیده بودم از ماشین پیاده شد و مانند پهلوانی که به مصاف حریفی سرسخت رفته باشد و پیروزمندانه برگشته باشد، دو دستش را بالا برد و گفت: آهای اهالی روستا، ای هم ولایتی های خوب و باصفایم، مژده بدهم که قرار شده از امروز کانال برای لوله کشی آب حفر کنند و به زودی هر کدام از شما شیر آبی جلوی خانه خودتان خواهید داشت و دیگر رنج رفتن به سر چشمه و کشیدن دبه های سنگین آب به کول را نخواهید کشید.

تا این حرف از زبان پدرم بیرون زد هیاهو و فریاد شادی مردم بلند شد و هر کسی چیزی می گفت...مرجان که علاقه خاصی به بابا داشت و مشخص بود دلتنگ او شده و البته این علاقه دو طرفه بود و مرجان تا آن لحظه گوشه ای ایستاده بود و به پدر چشم دوخته بود، اینک با سرعت خود را به پدر رساند و دست او را محکم چسپید، پدر که از بالا به قد کوتاه مرجان نگاه می کرد،کاملا مشخص بود که در نگاه اول مرجان را نشناخته و بعد که مرجان با زبان کودکی او را صدا کرد فهمید که مرجان است، خم شد و دو طرف شانه های مرجان را گرفت و با تعجبی در صدایش گفت: به به! این عروسک قشنگ، مرجان من هست؟!مرجان باشوق سرش را تکان داد و اشاره ای به موهایش کرد و گفت: ببین موهام چقدر خوشگل شده، پدر بوسه ای از گونه مرجان گرفت و گفت: تو همونجوری هم خوشگلی اما الان خیلی خیلی ناز شدی..مرجان لبخندش پررنگ تر شد و مرا نشان داد و گفت: موهام را منیره درست کرده و بعد مارال را که تا آن لحظه کسی به او توجه نداشت نشان داد و گفت: تازه موها مارال را هم منیره خوشگل کرده...پدرم که انگار امروز روزی سرشار از غرور و بزرگی برای او بود، با نگاهی افتخار آمیز به من خیره شد و گفت: منیره دختری هنرمند هست و من قول میدم که اگر ادامه بده یه مغازه آرایشگری براش باز کنم...

تا این حرف را از زبان پدرم شنیدم، انگار یک کیلو قند در دلم آب کرده باشند، باورم نمیشد....پدرم از هنر من که فقط با دیدن فیلم تلویزیون یاد گرفته بودم، تعریف کرد و تازه قول داد برام مغازه آرایشگری بزنه، البته اون موقع ها نمی دونستم که اسمش مغازه نیست و آرایشگاه هست و نمی دانستم که یک آرایشگر چه مهارت هایی باید داشته باشد، اما من علاقه به این کار داشتم.خلاصه از آن روز به بعد، دختر بچه های روستا هر روز به خانه ما سرکی میزدند و خانه آقا اسحاق پاتوق آنها شده بود و من هم آرایشگری زبر دست که موهای هر دخترک را به طرزی عجیب و زیبا حالت می دادم و کم کم مهارت من در شینیون موها به گوش تمام اهالی روستا رسید ...

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78037

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

4How to customize a Telegram channel? Unlimited number of subscribers per channel ‘Ban’ on Telegram With the administration mulling over limiting access to doxxing groups, a prominent Telegram doxxing group apparently went on a "revenge spree." The main design elements of your Telegram channel include a name, bio (brief description), and avatar. Your bio should be:
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American