tgoop.com/faghadkhada9/77809
Last Update:
#داسنان_کوتاه🌻
" نامههای مرموز "
💎 طناز از در خانه که میخواست خارج شود، ناگهان چشمش به پاکت نامهای افتاد که از لای در به سمت زمین سقوط کرد، آن را برداشت تا ببیند از طرف چه کسیست، اما هیچ نشانی از فرستنده روی آن نبود، با تعجب و تردید پاکت را باز کرد و نامهی درون آن را که چهار تا خورده بود را سریع گشود و دید که در وسط آن با خط درشت و با رنگ سیاه نوشته:
طناز پرویزی
فرزند عماد
" فردا یعنی پنجشنبه آخرین روز زندگی توست"
در فکر فرار هم نباش، ما سایه به سایهات میآییم.
و نقاشی چاقوی خونآلودی نیز در انتهای جمله خودنمایی میکرد.
یک لحظه خشکش زد و احساس کرد قلبش از شدت و سرعت تپش، همینک از سینه به بیرون خواهد دوید.
کیف دستی صورتی رنگش به زمین افتاد
همانجا پشت در نشست و با ترس و لرز
دوباره به نامه نگاه انداخت:
"فردا یعنی پنجشنبه آخرین روز زندگی توست "
در فکر فرار هم نباش ما سایه به سایهات میآییم.
این جمله مثل پتکی بر سرش فرود آمد
لرزان و لنگ لنگان از همان راهی که رفته بود به اتاقش برگشت و مثل جنازهای روی تختش افتاد.
به سقف اتاق خیر شد، در ذهنش این سوال مدام تکرار میشد که این نامه از طرف کیست؟ حس بسیار تلخ و بدی داشت، این حس مثل یک کابوس بود که در بیداری اتفاق میافتاد و باز تکرار همان سوال، چه کسی این نامه را نوشته؟ و چرا؟ و مهمتر از همه، آیا تهدید حقیقت داشت؟ یا فقط شوخی ترسناک و بیمزهای از طرف کسی بوده؟
آخر او اصلا دوست و آشنایی نداشت آن طوری که با او از این شوخیها بکنند.
و این که او اصلا با کسی خصومت و مشکلی نداشت که بخواهند او را به قتل برسانند!
ساعتها گذشت، طناز سعی کرد با دوستانش تماس بگیرد، اما نتوانست چیزی بگوید. چطور میتوانست بگوید:
"فردا میمیرم یا در واقع مرا خواهند کشت! به پلیس فکر کرد، اما چه مدرکی داشت؟ یک نامه بدون فرستنده؟ مسخره به نظر میرسید. تمام روز را در خانه راه رفت. هر صدایی، هر سایهای او را میترساند. یاد تمام کارهای نکردهاش افتاد. تمام حرفهای نگفتهاش. همهی حسرتهایش، ترس مثل خوره به جانش افتاده بود.
به سراغ یخچال رفت و بیهدف هر چی به دم دستش رسید را یا بلعید یا نوشید به امید آن که استرسش کمتر شود.
هر دقیقه که میگذشت، او را به فردا یعنی پنجشنبه و روز اموات! نزدیکتر میکرد.
به آخرین روز، به پایان.
کمی که گذشت و زمانی که توانست به خودش و اعصابش کمی مسلط شود، یکبار دیگر تمام ماجرا را مرور کرد و در نهایت با خودش گفت:
- از دو حال خارج نیست، یا این نامه تهدید واقعیست یا الکی و شوخی، اگر الکی باشد که چه بهتر، ولی اگر واقعی هست و فرضا به وقوع بیانجامد یعنی من چند ساعت بیشتر فرصت ندارم و باید در همین دقایق اندک کارهای واجب و لازم را انجام دهم.
طناز بعد از این همفکری با خود! سریع از جا برخاست و یک فهرست از واجبترین کارها که باید در این زمان اندک انجام دهد نوشت:
*تماس و دلجویی از پدرم که در شهرستان هست، (آخر همین چند هفته پیش بود که طناز سر مسائل مالی دعوای شدیدی با پدرش کرده بود و دل او را حسابی شکسته بود.)
* پراخت چند بدهی به طلبکارها
* دیدن یکی از دوستان قدیمی و عزیزش که قرار بود چند هفته پیش به ملاقاتش برود ولی هر بار کاری پیش آمده بود...
پایان قسمت اول
نویسنده:
#مژگان_منفرد✍
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77809