FAGHADKHADA9 Telegram 77827
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوسوم

داخلش گلیم بود و صاحبخانه از رختخواب های خودشون چند دست بهمون دادرو به احمد گفتم: بچه‌ها رو ببین اونقدر خسته بودن با شکم گرسنه خوابیدن، برو از بیرون نونی چیزی بخر لطفا تا وقتی بیدار میشن چیزی درست کنم احمد با اینکه از خستگی پلک‌هاش روی هم میفتادن اما دستش روی چشمش گذاشت و بلند شد که همون لحظه یکی از همسایه‌ها مجمعِ حاوی غذایی رو برامون آورد.زنِ همسایه با خوشرویی و لهجه قشنگی گفت گفتم گرسنتونه براتون غذا آوردم بفرماین ناقابله ...
- ممنونم لطف کردین دستتون دردنکنه...
بیا احمد دیگه نمیخواد بری، احمد از خدا خواسته گوشه ای از اتاق نشست. داخل یه اتاق معذب بودیم و نمیشد راحت خوابید و استراحت کرد،بلند شدم و پیش پیرزنِ همسایه رفتم و با خجالت ازش یه پرده خواستم تا وسط اتاق بکشم که با خوشرویی برام آورد.با کمک احمد میان اتاق پرده کشیدم و راحت دراز کشیدمُ دساعاتی چشم روی هم گذاشتم بچه ها که بیدار شدن با هم از شامی که همسایه آورده بود خوردیم و دوباره بیهوش شدیم دو روز به همین ترتیب گذشت و تو این دو روز همسایه ها نذاشتن ما از بیرون چیزی بخریم و حسابی شرمندمون کردن با کلی امید پشت درب مطب نشسته بودیم تا نوبتمون بشه منشی گفت
- بفرماید نوبت شماست با عجله از رویِ صندلیِ پلاستیکی بلند شدم که با صدای بدی به زمین خوردم و موجب شد یکی دو تا از بیمار هایی که داخل سالن بودن بهم بخندن،دست مهری گرفتم ومهری رو بیشتر به آغوشم فشردم و از خجالت سرخ شدم که احمد با چش غره ای به افراد حاضر در سالن باعث شد نیششون بسته بشه.پزشک رو به منو احمد گفت:
- موندم علتِ این درد ها چیه که باعث شده دخترتون نتونه راه بره و اشاره به احمد ادامه داد،دخترت از کی اینجوری شده؟من و احمد از خجالت سرخ شدیم با صدای آرومی گفتم-
ایشون همسرم نیستن شوهرِ دخترمه و اشاره به آذر کردم.پزشک که مرد مسنی بود از تعجب ابروهاش بالا پرید و بعد چند ثانیه اخمی کرد و گفت بهرحال کاری از دست من برنمیاد،زیاد بهت نمیاد مادر دلسوزی باشی و نگاهی به احمد کرد و دوباره ادامه داد، توکلتون به خدا باشه خیلی ناراحت شدم از طرز برخوردش چشمانم پر از اشک شد و با قلبی شکسته از مطب بیرون اومدیم آخه این مردِ اتو کشیده و بی درد چه میدونست
از زندگی من!!! تموم پس اندازم خرج آزمایشات و عکس‌های مختلفی شد که این پزشک از پای آذر گرفت دیگه پولی نداشتم، دوست داشتم پیش چند تای دیگه هم از پزشک های شهر ببرمش و به همین زودی تسلیم نشم وقتی نگاهم به چشمانِ معصوم و ناامیدش میفتاد قلبم درد میگرفت بچه ها رو داخل اتاق گذاشتم و با احمد به زرگری رفتم تا گردنبندم بفروشم،پول خوبی بهم دادن و با لب خندون به خونه برگشتیم از اون روز کارمون این بود مطب به مطب پیش پزشکان مختلف بریم اما همشون حرفشون یکی بود این بیماری ناشناخته است و از ما کاری برنمیاد،آذر دختر با درکی بود و متوجه حرفهامون میشد،گریه میکرد و میگفت دیگه هیچوقت نمیتونم راه برم احمد کلافه بود و از غصه ی آذر ناراحت و عصبی، ولی چیکار میشد کرد بعد از بیست روز و خداحافظی با همسایه ها و صاحبخونه‌ی مهربون به روستا برگشتیم. یه روز که با آذر به بازارِ روستا رفتیم، آذر که خسته شده بود به زیرِ سایه‌ی درختی بردم
- همین جا بشین تا من برم چند تا سیب زمینی بخرم و بیام از جات تکون نخور تا بیام.بعد از تاکید کردن مهریُ بغل کردم و ازش دور شدم، قسمتی از روستا که حالت میدون داشت آخرِ هر ماه همه از چند آبادی جمع میشدن و کالا هاشونُ برای فروش می‌آوردن و داد و ستد میکردن و خیلی شلوغ میشد. اون روز هم آخر ماه بود که من تخم مرغ‌هام رو آورده بودم تا بفروشم و مایحتاج خونه رو بگیریم. بعد از خریدم از میون جمعیت گذشتم و به کنار درخت رفتم اما...به جای خالیه آذر نگاه میکردم و از ترس و هجومِ افکارِ وحشتناکی که به ذهنم میرسید حالت تهوع گرفتم اطرافُ نگاه کردم اما خبری ازش نبود کمی جلو‌تر رفتم که آذر دست در دست یه زنِ نقاب دار دیدم که آذر بهش تکیه کرده بود و به طرف درخت می اومدن با شتاب به طرفشون رفتم و گفتم آذر دخترم مگه نگفتم از جات تکون نخور خبر مرگم زود میام کجا رفتی؟تکیه اش و به خودم دادم و زیر سایه دختر نشوندمش آذر نگران از رفتار من گفت ننه تو که رفتی چندتا بچه آمدن دور و برم میخاستن اذیتم کنن،بلند شدم دورشون کنم خوردم زمین که این خانم(اشاره به اون زن)، کمکم کرد و بردم تا آب بخورم و دست و صورتم که خاکی شدنُ تمییز کنم.نگاهمُ به زنِ ساکت و مرموزِ کنارم دادم،از پشت نقاب چشمانِ درشت و ابروهاش پیدا بود،ابرو هاشُ با خالکوبی بهم وصل کرده بود و اونقدر سرمه ی سیاه و پررنگی به چشمانش کشیده بود که علاوه بر جذاب بودنش حس ترس به آدم منتقل میکرد.
- ممنونم خانم که کمکِ دخترم کردی، اجرت با خدا...

ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3👍1



tgoop.com/faghadkhada9/77827
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوسوم

داخلش گلیم بود و صاحبخانه از رختخواب های خودشون چند دست بهمون دادرو به احمد گفتم: بچه‌ها رو ببین اونقدر خسته بودن با شکم گرسنه خوابیدن، برو از بیرون نونی چیزی بخر لطفا تا وقتی بیدار میشن چیزی درست کنم احمد با اینکه از خستگی پلک‌هاش روی هم میفتادن اما دستش روی چشمش گذاشت و بلند شد که همون لحظه یکی از همسایه‌ها مجمعِ حاوی غذایی رو برامون آورد.زنِ همسایه با خوشرویی و لهجه قشنگی گفت گفتم گرسنتونه براتون غذا آوردم بفرماین ناقابله ...
- ممنونم لطف کردین دستتون دردنکنه...
بیا احمد دیگه نمیخواد بری، احمد از خدا خواسته گوشه ای از اتاق نشست. داخل یه اتاق معذب بودیم و نمیشد راحت خوابید و استراحت کرد،بلند شدم و پیش پیرزنِ همسایه رفتم و با خجالت ازش یه پرده خواستم تا وسط اتاق بکشم که با خوشرویی برام آورد.با کمک احمد میان اتاق پرده کشیدم و راحت دراز کشیدمُ دساعاتی چشم روی هم گذاشتم بچه ها که بیدار شدن با هم از شامی که همسایه آورده بود خوردیم و دوباره بیهوش شدیم دو روز به همین ترتیب گذشت و تو این دو روز همسایه ها نذاشتن ما از بیرون چیزی بخریم و حسابی شرمندمون کردن با کلی امید پشت درب مطب نشسته بودیم تا نوبتمون بشه منشی گفت
- بفرماید نوبت شماست با عجله از رویِ صندلیِ پلاستیکی بلند شدم که با صدای بدی به زمین خوردم و موجب شد یکی دو تا از بیمار هایی که داخل سالن بودن بهم بخندن،دست مهری گرفتم ومهری رو بیشتر به آغوشم فشردم و از خجالت سرخ شدم که احمد با چش غره ای به افراد حاضر در سالن باعث شد نیششون بسته بشه.پزشک رو به منو احمد گفت:
- موندم علتِ این درد ها چیه که باعث شده دخترتون نتونه راه بره و اشاره به احمد ادامه داد،دخترت از کی اینجوری شده؟من و احمد از خجالت سرخ شدیم با صدای آرومی گفتم-
ایشون همسرم نیستن شوهرِ دخترمه و اشاره به آذر کردم.پزشک که مرد مسنی بود از تعجب ابروهاش بالا پرید و بعد چند ثانیه اخمی کرد و گفت بهرحال کاری از دست من برنمیاد،زیاد بهت نمیاد مادر دلسوزی باشی و نگاهی به احمد کرد و دوباره ادامه داد، توکلتون به خدا باشه خیلی ناراحت شدم از طرز برخوردش چشمانم پر از اشک شد و با قلبی شکسته از مطب بیرون اومدیم آخه این مردِ اتو کشیده و بی درد چه میدونست
از زندگی من!!! تموم پس اندازم خرج آزمایشات و عکس‌های مختلفی شد که این پزشک از پای آذر گرفت دیگه پولی نداشتم، دوست داشتم پیش چند تای دیگه هم از پزشک های شهر ببرمش و به همین زودی تسلیم نشم وقتی نگاهم به چشمانِ معصوم و ناامیدش میفتاد قلبم درد میگرفت بچه ها رو داخل اتاق گذاشتم و با احمد به زرگری رفتم تا گردنبندم بفروشم،پول خوبی بهم دادن و با لب خندون به خونه برگشتیم از اون روز کارمون این بود مطب به مطب پیش پزشکان مختلف بریم اما همشون حرفشون یکی بود این بیماری ناشناخته است و از ما کاری برنمیاد،آذر دختر با درکی بود و متوجه حرفهامون میشد،گریه میکرد و میگفت دیگه هیچوقت نمیتونم راه برم احمد کلافه بود و از غصه ی آذر ناراحت و عصبی، ولی چیکار میشد کرد بعد از بیست روز و خداحافظی با همسایه ها و صاحبخونه‌ی مهربون به روستا برگشتیم. یه روز که با آذر به بازارِ روستا رفتیم، آذر که خسته شده بود به زیرِ سایه‌ی درختی بردم
- همین جا بشین تا من برم چند تا سیب زمینی بخرم و بیام از جات تکون نخور تا بیام.بعد از تاکید کردن مهریُ بغل کردم و ازش دور شدم، قسمتی از روستا که حالت میدون داشت آخرِ هر ماه همه از چند آبادی جمع میشدن و کالا هاشونُ برای فروش می‌آوردن و داد و ستد میکردن و خیلی شلوغ میشد. اون روز هم آخر ماه بود که من تخم مرغ‌هام رو آورده بودم تا بفروشم و مایحتاج خونه رو بگیریم. بعد از خریدم از میون جمعیت گذشتم و به کنار درخت رفتم اما...به جای خالیه آذر نگاه میکردم و از ترس و هجومِ افکارِ وحشتناکی که به ذهنم میرسید حالت تهوع گرفتم اطرافُ نگاه کردم اما خبری ازش نبود کمی جلو‌تر رفتم که آذر دست در دست یه زنِ نقاب دار دیدم که آذر بهش تکیه کرده بود و به طرف درخت می اومدن با شتاب به طرفشون رفتم و گفتم آذر دخترم مگه نگفتم از جات تکون نخور خبر مرگم زود میام کجا رفتی؟تکیه اش و به خودم دادم و زیر سایه دختر نشوندمش آذر نگران از رفتار من گفت ننه تو که رفتی چندتا بچه آمدن دور و برم میخاستن اذیتم کنن،بلند شدم دورشون کنم خوردم زمین که این خانم(اشاره به اون زن)، کمکم کرد و بردم تا آب بخورم و دست و صورتم که خاکی شدنُ تمییز کنم.نگاهمُ به زنِ ساکت و مرموزِ کنارم دادم،از پشت نقاب چشمانِ درشت و ابروهاش پیدا بود،ابرو هاشُ با خالکوبی بهم وصل کرده بود و اونقدر سرمه ی سیاه و پررنگی به چشمانش کشیده بود که علاوه بر جذاب بودنش حس ترس به آدم منتقل میکرد.
- ممنونم خانم که کمکِ دخترم کردی، اجرت با خدا...

ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77827

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Add up to 50 administrators 3How to create a Telegram channel? Your posting frequency depends on the topic of your channel. If you have a news channel, it’s OK to publish new content every day (or even every hour). For other industries, stick with 2-3 large posts a week. End-to-end encryption is an important feature in messaging, as it's the first step in protecting users from surveillance.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American