FAGHADKHADA9 Telegram 77826
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلودوم

ترسیده سرشُ از روی پاهام بلند کردم
و با دستام صورتش قاب کردم وگفتم
- گفتی چی شده؟؟؟آذر گفت
- میگم پام درد میکنه گفتم
- کجای پات هس،زود نشونم بده...با دستاش قسمتِ لگنشُ نشون داد،دستام شروع به لرزیدن کرد!نمیدونم چرا همه چیز از یادم رفت یه لحظه به درد پایِ خدامراد فکر کردم نکنه یه وقت ...نههه امکان نداره! خدامراد قسمتِ زانوش بود، آذر قسمت لگنشه‌ پس ربطی بهم ندارن..با صدای آذر نگاهمُ به چهره ی معصومش سوق دادم گفت
- ننه خوب میشم؟؟
- آره درد و بلات به جونم، حتما آب بازی کردی یا لباس که شستی پات درد گرفته الان برات یه جوشانده درست میکنم بخوری بهتر میشی آذر جوشانده خورد و به دستور من رفت استراحت کنه، فردای اون روز گفت حالم خوبه و من خرسند از طبابتم و تشخیص درستم لبخندی بر لبانم آوردم اما نمیدونستم روزگار چه خواب هایی که برام ندیده!!!روز پنجشنبه بود حلوا درست کردمُ مهریُ به آذر سپردم و به طرفِ قبرستون حرکت کردم، قبرِ شکر و حکیم کنار هم بود حتی قبر های خالی که به نام های عیسی و موسی بود،دور و اطرافِ حکیمُ گرفته بودن، غروبِ غمگینِ خورشید و قبر های عزیزانم دلم به درد آورد از دستِ این روزگارِ نامرد اشک‌هام میچکیدن
- حمید، اون دنیا چجوریه؟همه میگن بمیریم راحت میشیم!یعنی راسته! یعنی برای من اون دنیا خوشیُ راحتی هست،خسته ام از این حس مسولیتی که به گردنم گذاشتی میترسم، کمکم کن،مثل همیشه هوام رو داشته باش.کلی باهاش دردو دل کردم و با دلی سبک به طرف خونه حرکت کردم.درب حیاط باز کردم صدایِ گریه ی مهری و آذر پیچیده بود، ترسیده با گام های بلند خودمُ به اتاق رسوندم که دیدم مهری و آذر هر کدوم تو حال خودشونن و گریه میکنن
- آذر چی شده؟؟در حالی که مهریُ بغل کرده بودم و در تلاش بودم آرومش کنم به حرف های آذر گوش میدادم
- ننه مهری بیدار شد و شروع به گریه کرد تا آمدم بیام بغلش کنم افتادم زمین،هر کار میکنم نمیتونم درست راه برم یه قدم میرم میخورم زمین.با چشمانی وحشت زده زل زده بودم به آذر درک اتفاقی که برای دخترم افتاده بودخیلی سخت بود، هیچی به ذهنم نمیرسید انگار با پاک کن کلِ ذهنمُ پاک کرده بودن؛چطور طبیبی هستم که بلد نیستم دردِ دخترمُ درمون کنم.به بدبختی آرومشون کردم و به سراغِ احمد رفتم، احمد با دیدنم پرسید
- سلام چیزی شده خانم جان...واقعه رو براش توضیح دادم که احمد رنگش پرید و با دو خودش رو به اتاق رسوند و با نگرانی از آذر میخاست توضیح بده چیشده،آذر جان، آذر بانو قربونت برم چی‌شدی آخه؟ احمد بمیره برات، دستِ منو بگیر ببینم میتونی راه بیایی؟با تعجب به حرفهایِ احمد سربه زیر و خجالتی گوش میدادم
که یاد حرفِ حنیفه افتادم که میگفت نترس از آن که هیاهو داره بترس از آن که سر به تویی دارد. میان این بلبشو و نگرانی خنده من کم بود که به لطف احمد و حنیفه جور شد.خندمُ قورت دادم و به آذر سرخ شده از شرم و حیا نگاه کردم که با مکث دست در دستِ احمد داد و چند قدم کوتاه برداشت!اما فوری به زمین افتاد و شروع به گریه کرد، احمد متاثر و نگران در تلاش بود آرومش کنه و بالاخره آذر آروم گرفت.مهریُ بغل کردم و به احمد گفتم میرم پایین آروم شدُ خوابید بیا کارت دارم احمد که هم خجالت کشیده بود و هم از جمله ی من ترسیده بود با سر به زیری چشمی گفت و آذر از خودش دور کرد.احمد به پایین آمد و با خجالت گفت
- معذرت میخوام خانم جان من....به میان حرفش پریدمُ گفتم برای این نگفتم بیایی، باید هر چه زودتر آذر به شهر ببریم
و مداوا کنیم من خیلی نگرانشماحمد با نگرانی حرفم رو تایید کرد.احمد گفت آره همین فردا آماده باشین میریم شهر پیشِ یه طبیب حاذق انشاالله که چیز خاصی نیست.انشاالله گفتم و لباس و وسایل مورد نیازمونُ جمع کردم به لطفِ حکیم دو تا ساک داشتیم که نیازی نبود بقچه بغل تو شهر راه بیفتیم، همه چیز آماده بود و فردا صبح زود حرکت کردیم.صبحِ زود حرکت کردیم و بعد از ظهر به شهر رسیدیم، پرسون پرسون مطب پزشکِ حاذقی پیدا کردیم، من و احمد سواد مکتبی داشتیم و آذرم حکیم بهش یاد داده بود کم‌ و کسری...کلی آزمایش و عکس گرفتن و بهمون گفتن برید دو روز دیگه بیاین دنبال جواب هاشون، حسابی خسته و گرسنه بودیمُ مهری نق میزد، رو به احمد گفتمچکار کنیم،کجا بریم بچه ها خسته و گرسنه هستن منم دیگه نای ندارم احمد سرشُ پایین انداخت و بعد کمی فکر گفت
- یه آشنا دارم اتاق اجاره میده بریم واسه دو سه شب اجاره کنیم اونقدر خسته بودم که بدون چون و چرا قبول کردم،یه کالسکه کرایه کردیم‌ و به آدرسی که احمد داد رفتیم.خونه قدیمی با تعداد زیادی اتاق بود که دور تا دور حیاطُ گرفته بودن
و یه حوض نقلی هم وسطش بود،پیرزن و پیرمرد با صفایی صاحبخونه اش بودن که با شناخت احمد با خوشرویی یه اتاقِ نورگیر و خوبُ بهمون دادن،

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
4



tgoop.com/faghadkhada9/77826
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلودوم

ترسیده سرشُ از روی پاهام بلند کردم
و با دستام صورتش قاب کردم وگفتم
- گفتی چی شده؟؟؟آذر گفت
- میگم پام درد میکنه گفتم
- کجای پات هس،زود نشونم بده...با دستاش قسمتِ لگنشُ نشون داد،دستام شروع به لرزیدن کرد!نمیدونم چرا همه چیز از یادم رفت یه لحظه به درد پایِ خدامراد فکر کردم نکنه یه وقت ...نههه امکان نداره! خدامراد قسمتِ زانوش بود، آذر قسمت لگنشه‌ پس ربطی بهم ندارن..با صدای آذر نگاهمُ به چهره ی معصومش سوق دادم گفت
- ننه خوب میشم؟؟
- آره درد و بلات به جونم، حتما آب بازی کردی یا لباس که شستی پات درد گرفته الان برات یه جوشانده درست میکنم بخوری بهتر میشی آذر جوشانده خورد و به دستور من رفت استراحت کنه، فردای اون روز گفت حالم خوبه و من خرسند از طبابتم و تشخیص درستم لبخندی بر لبانم آوردم اما نمیدونستم روزگار چه خواب هایی که برام ندیده!!!روز پنجشنبه بود حلوا درست کردمُ مهریُ به آذر سپردم و به طرفِ قبرستون حرکت کردم، قبرِ شکر و حکیم کنار هم بود حتی قبر های خالی که به نام های عیسی و موسی بود،دور و اطرافِ حکیمُ گرفته بودن، غروبِ غمگینِ خورشید و قبر های عزیزانم دلم به درد آورد از دستِ این روزگارِ نامرد اشک‌هام میچکیدن
- حمید، اون دنیا چجوریه؟همه میگن بمیریم راحت میشیم!یعنی راسته! یعنی برای من اون دنیا خوشیُ راحتی هست،خسته ام از این حس مسولیتی که به گردنم گذاشتی میترسم، کمکم کن،مثل همیشه هوام رو داشته باش.کلی باهاش دردو دل کردم و با دلی سبک به طرف خونه حرکت کردم.درب حیاط باز کردم صدایِ گریه ی مهری و آذر پیچیده بود، ترسیده با گام های بلند خودمُ به اتاق رسوندم که دیدم مهری و آذر هر کدوم تو حال خودشونن و گریه میکنن
- آذر چی شده؟؟در حالی که مهریُ بغل کرده بودم و در تلاش بودم آرومش کنم به حرف های آذر گوش میدادم
- ننه مهری بیدار شد و شروع به گریه کرد تا آمدم بیام بغلش کنم افتادم زمین،هر کار میکنم نمیتونم درست راه برم یه قدم میرم میخورم زمین.با چشمانی وحشت زده زل زده بودم به آذر درک اتفاقی که برای دخترم افتاده بودخیلی سخت بود، هیچی به ذهنم نمیرسید انگار با پاک کن کلِ ذهنمُ پاک کرده بودن؛چطور طبیبی هستم که بلد نیستم دردِ دخترمُ درمون کنم.به بدبختی آرومشون کردم و به سراغِ احمد رفتم، احمد با دیدنم پرسید
- سلام چیزی شده خانم جان...واقعه رو براش توضیح دادم که احمد رنگش پرید و با دو خودش رو به اتاق رسوند و با نگرانی از آذر میخاست توضیح بده چیشده،آذر جان، آذر بانو قربونت برم چی‌شدی آخه؟ احمد بمیره برات، دستِ منو بگیر ببینم میتونی راه بیایی؟با تعجب به حرفهایِ احمد سربه زیر و خجالتی گوش میدادم
که یاد حرفِ حنیفه افتادم که میگفت نترس از آن که هیاهو داره بترس از آن که سر به تویی دارد. میان این بلبشو و نگرانی خنده من کم بود که به لطف احمد و حنیفه جور شد.خندمُ قورت دادم و به آذر سرخ شده از شرم و حیا نگاه کردم که با مکث دست در دستِ احمد داد و چند قدم کوتاه برداشت!اما فوری به زمین افتاد و شروع به گریه کرد، احمد متاثر و نگران در تلاش بود آرومش کنه و بالاخره آذر آروم گرفت.مهریُ بغل کردم و به احمد گفتم میرم پایین آروم شدُ خوابید بیا کارت دارم احمد که هم خجالت کشیده بود و هم از جمله ی من ترسیده بود با سر به زیری چشمی گفت و آذر از خودش دور کرد.احمد به پایین آمد و با خجالت گفت
- معذرت میخوام خانم جان من....به میان حرفش پریدمُ گفتم برای این نگفتم بیایی، باید هر چه زودتر آذر به شهر ببریم
و مداوا کنیم من خیلی نگرانشماحمد با نگرانی حرفم رو تایید کرد.احمد گفت آره همین فردا آماده باشین میریم شهر پیشِ یه طبیب حاذق انشاالله که چیز خاصی نیست.انشاالله گفتم و لباس و وسایل مورد نیازمونُ جمع کردم به لطفِ حکیم دو تا ساک داشتیم که نیازی نبود بقچه بغل تو شهر راه بیفتیم، همه چیز آماده بود و فردا صبح زود حرکت کردیم.صبحِ زود حرکت کردیم و بعد از ظهر به شهر رسیدیم، پرسون پرسون مطب پزشکِ حاذقی پیدا کردیم، من و احمد سواد مکتبی داشتیم و آذرم حکیم بهش یاد داده بود کم‌ و کسری...کلی آزمایش و عکس گرفتن و بهمون گفتن برید دو روز دیگه بیاین دنبال جواب هاشون، حسابی خسته و گرسنه بودیمُ مهری نق میزد، رو به احمد گفتمچکار کنیم،کجا بریم بچه ها خسته و گرسنه هستن منم دیگه نای ندارم احمد سرشُ پایین انداخت و بعد کمی فکر گفت
- یه آشنا دارم اتاق اجاره میده بریم واسه دو سه شب اجاره کنیم اونقدر خسته بودم که بدون چون و چرا قبول کردم،یه کالسکه کرایه کردیم‌ و به آدرسی که احمد داد رفتیم.خونه قدیمی با تعداد زیادی اتاق بود که دور تا دور حیاطُ گرفته بودن
و یه حوض نقلی هم وسطش بود،پیرزن و پیرمرد با صفایی صاحبخونه اش بودن که با شناخت احمد با خوشرویی یه اتاقِ نورگیر و خوبُ بهمون دادن،

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77826

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

6How to manage your Telegram channel? Administrators As five out of seven counts were serious, Hui sentenced Ng to six years and six months in jail. 1What is Telegram Channels? A vandalised bank during the 2019 protest. File photo: May James/HKFP.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American