FAGHADKHADA9 Telegram 77818
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و‌ بیست و سه

منصور با چهره‌ ای خسته و نگاه سنگینی که هیچ احساسی در آن موج نمیزد، موتر را به داخل آورد. دروازه را بست و چند لحظه در سکوت به او خیره ماند. حرف‌ های زیادی برای گفتن داشت اما دلش نمی‌ خواست حتی کلمه‌ ای از آنها را بر زبان بیاورد. بعد بی‌ هیچ سلامی مستقیم داخل خانه شد.
بهار پشت سرش داخل آمد. منصور همانطور که بوت‌ هایش را در می‌ آورد، بی‌ هیچ تغییری در لحن صدایش گفت بسیار گرسنه شده ‌ام. لطفاً غذا آماده کن. اگر چیزی نپختی، زنگ میزنم از رستورانت بیاورند.
بهار کمی خودش را جمع‌ و جور کرد و با صدایی آرام گفت نخیر غذا آماده کرده ام تا تو دست و صورتت را می‌شویی، من میز را می‌ چینم.
منصور حرف دیگری نزد و به اطاق خواب رفت. بهار با عجله مشغول آماده‌ کردن میز شد. چند دقیقه بعد منصور آمد و مقابل او نشست. هر دو در سکوت غذا خوردند. این سکوت برای بهار زجرآور بود. صدای قاشق و قاشق پنجه روی بشقاب، سنگین‌ تر از هر سرزنشی به گوشش می‌ رسید.
منصور غذایش را زودتر تمام کرد، بی‌ آنکه نگاهش کند، گفت دستت درد نکند.
بشقابش را برداشت، خودش به آشپزخانه برد و وقتی برگشت، نگاه کوتاهی به بهار انداخت و با صدایی که خالی از هر احساسی بود، اضافه کرد من کمی کار دارم…
بی‌ آنکه منتظر پاسخ باشد، به اطاق کار رفت و در را بست.
بهار چند لحظه همانطور ماند. اشتهایش کور شده بود. آهسته میز را جمع کرد و ظرف‌ ها را شست. وقتی کارش تمام شد، خسته و بی‌ جان به اطاق خواب برگشت و روی تخت افتاد. در دلش باور داشت منصور هنوز از او دلخور است، اما خودش را هم محق می‌ دانست و انتظار داشت منصور قدم اول را برای آشتی بردارد.
صبح، صدای افتادن چیزی او را از خواب پراند. دید که منصور خم شده و شانه‌ ای مو را از زمین بر می‌ دارد. نگاهی کوتاه به او کرد و گفت ببخش که بیدارت کردم.
بهار نفسش را آهسته بیرون داد و گفت صبح بخیر من صبحانه آماده می‌ کنم.
نیم ساعت بعد، هر دو پشت میز نشسته بودند. سکوت باز میان‌ شان دیوار کشیده بود. بهار نگاهش را به دست‌ های منصور دوخت که مشغول مالیدن مسکه روی نان بود. دلش می‌ خواست چیزی بگوید که این فاصله را بشکند. بالاخره تک‌ سرفه‌ ای کرد و آرام گفت من امروز می‌ خواهم به خرید بروم.
منصور سرش را بالا آورد و گفت وقتر به خانه میایم.
بهار گفت نخیر تو نیا من می‌ خواهم تنهایی بروم.
منصور کمی اخم کرد و گفت تو تا حالا تنهایی بازار رفتی که حالا می‌ خواهی بروی؟ گفتم دنبالت میایم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1



tgoop.com/faghadkhada9/77818
Create:
Last Update:

بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و‌ بیست و سه

منصور با چهره‌ ای خسته و نگاه سنگینی که هیچ احساسی در آن موج نمیزد، موتر را به داخل آورد. دروازه را بست و چند لحظه در سکوت به او خیره ماند. حرف‌ های زیادی برای گفتن داشت اما دلش نمی‌ خواست حتی کلمه‌ ای از آنها را بر زبان بیاورد. بعد بی‌ هیچ سلامی مستقیم داخل خانه شد.
بهار پشت سرش داخل آمد. منصور همانطور که بوت‌ هایش را در می‌ آورد، بی‌ هیچ تغییری در لحن صدایش گفت بسیار گرسنه شده ‌ام. لطفاً غذا آماده کن. اگر چیزی نپختی، زنگ میزنم از رستورانت بیاورند.
بهار کمی خودش را جمع‌ و جور کرد و با صدایی آرام گفت نخیر غذا آماده کرده ام تا تو دست و صورتت را می‌شویی، من میز را می‌ چینم.
منصور حرف دیگری نزد و به اطاق خواب رفت. بهار با عجله مشغول آماده‌ کردن میز شد. چند دقیقه بعد منصور آمد و مقابل او نشست. هر دو در سکوت غذا خوردند. این سکوت برای بهار زجرآور بود. صدای قاشق و قاشق پنجه روی بشقاب، سنگین‌ تر از هر سرزنشی به گوشش می‌ رسید.
منصور غذایش را زودتر تمام کرد، بی‌ آنکه نگاهش کند، گفت دستت درد نکند.
بشقابش را برداشت، خودش به آشپزخانه برد و وقتی برگشت، نگاه کوتاهی به بهار انداخت و با صدایی که خالی از هر احساسی بود، اضافه کرد من کمی کار دارم…
بی‌ آنکه منتظر پاسخ باشد، به اطاق کار رفت و در را بست.
بهار چند لحظه همانطور ماند. اشتهایش کور شده بود. آهسته میز را جمع کرد و ظرف‌ ها را شست. وقتی کارش تمام شد، خسته و بی‌ جان به اطاق خواب برگشت و روی تخت افتاد. در دلش باور داشت منصور هنوز از او دلخور است، اما خودش را هم محق می‌ دانست و انتظار داشت منصور قدم اول را برای آشتی بردارد.
صبح، صدای افتادن چیزی او را از خواب پراند. دید که منصور خم شده و شانه‌ ای مو را از زمین بر می‌ دارد. نگاهی کوتاه به او کرد و گفت ببخش که بیدارت کردم.
بهار نفسش را آهسته بیرون داد و گفت صبح بخیر من صبحانه آماده می‌ کنم.
نیم ساعت بعد، هر دو پشت میز نشسته بودند. سکوت باز میان‌ شان دیوار کشیده بود. بهار نگاهش را به دست‌ های منصور دوخت که مشغول مالیدن مسکه روی نان بود. دلش می‌ خواست چیزی بگوید که این فاصله را بشکند. بالاخره تک‌ سرفه‌ ای کرد و آرام گفت من امروز می‌ خواهم به خرید بروم.
منصور سرش را بالا آورد و گفت وقتر به خانه میایم.
بهار گفت نخیر تو نیا من می‌ خواهم تنهایی بروم.
منصور کمی اخم کرد و گفت تو تا حالا تنهایی بازار رفتی که حالا می‌ خواهی بروی؟ گفتم دنبالت میایم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77818

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Telegram users themselves will be able to flag and report potentially false content. Don’t publish new content at nighttime. Since not all users disable notifications for the night, you risk inadvertently disturbing them. How to create a business channel on Telegram? (Tutorial) While the character limit is 255, try to fit into 200 characters. This way, users will be able to take in your text fast and efficiently. Reveal the essence of your channel and provide contact information. For example, you can add a bot name, link to your pricing plans, etc. Hui said the messages, which included urging the disruption of airport operations, were attempts to incite followers to make use of poisonous, corrosive or flammable substances to vandalize police vehicles, and also called on others to make weapons to harm police.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American