FAGHADKHADA9 Telegram 77825
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلویکم

وقتی رفتم داخل حیاط خونه همه با دیدن من صدای جیغ و شیونشون بالا گرفت،بعد از سالها چشمم به ماه بس افتاد که با چند تا بچه قد و نیم قد به خونه بابا آمده بود پوزخندی زدم و به جای خالیِ ننه نگاه کردم، بدون جیغ و فریاد اشک میریختم انگار نیازی به فریاد زدن نداشتم اونقدر وجودم پر از غم بود که اگه تا چهلم ننه هم فریاد می‌کشیدم بازوجودم خالی نمیشد، چشممُ دور خونه میگردوندم دنبالِ جسم بی جونِ ننه اما نبود، به توران گفتم: ننه کجاست هان؟
توران ازم رو گرفت و گفت راستش مردم گفتن خوب نیس میت رو زمین بمونه سر ظهر دفنش کردیم.عصبانی بودم، ناراحت بودم، دلتنگ بودم، سرِ توران فریاد کشیدم...
- لعنتیاا چرا نذاشتین خبر مرگم بیام،بدون من ننه رو به خاک سپردین مگه چی میشد زودتر خبرم میکردین ننه،،، ننه حلالم کن این از خدا بی خبرا زودتر خبرم نکردن مغزم فرمان میداد حق با خانواده ات هست نمیشه از دیشب تا الان میت مسلمون روی زمین باشه اما قلبم حالیش نبودمردم بعضیا میگفتن آره چه گناهی کرده ننه‌اش ندید بعضیا هم میگفتن نه بابا کار خوبی کردن داخل اتاق رفتم و درب از داخل چفت کردم،به طرف بقچه ی لباسی ننه رفتم و پیراهنِ کِلوشِ زری دوزیشُ که همیشه تو مجلس‌ها میپوشید درآوردم همیشه با ناز میگفت بابات عاشق این پیراهنه برای همین کم میپوشمش همیشه نو بمونه!!پهنش کردم زمین و خودمم بغلش دراز کشیدم،آستینِ لباسشو روی خودم دادم و بوی تنِ ننه رو استشمام کردم اونقدر گریه کردم که تو بغلِ ننه ی خیالیم خوابم گرفت.مراسمِ هفت ننه تموم شد و کم کم میخاستم برم که خدامراد تو جمع پیشنهاد داد همین جا بمونم،گفتم
- نه برادر اینجا بمونم که چی! باید برم سر خونه زندگی خودم زنِ خدایار پوزخندی زد
و به طعنه گفت عزیزم از دستم دلخور نشو اما کم پشتت حرف نیست کجا میری با یه مرد جوان تنها تو خونه به اون درندشتی استغفرالله ....همین جا بمون برادر هات حواسشون بهت هست خوب!
چقدر پست و بیشعور بود که چنین حرفی رو توی روم بهم میگفت،‌ محکم دامنمُ چنگ زدم و گفتم احمد داماد و محرم منه
هر کی غلط زیادی کرده شما که نبایدگوش بدین،همه با تعجب منو نگاه کردنداحمد داماد منه هنوز هیچ کس نمیدونست و سکوت کردند با هم پچ پچ میکردن دوما من اینجا بمونم شما برادر ها خرجیِ منُ دخترام میدین و رو کردم
به زن خدایار زهرا خانوم شوهر توو جهیزیهِ آذر و میده؟ اگه که اینجور باشه من میمونم.زهرا رو ترش کرد و با اوقات تلخی بلند شدگفت
- خدایار پاشو بریم ما رو چه به راهنمایی کردن دلم سوخت که گفتم وگرنه به ماچه زیر لب گفت هم چی خوب بد نشونت بدم،ما اگه اینجور پولی داشتیم خرجِ مردم کنیم یه لباس درست حسابی تن بچهام میکردم.پشت سرِ زهرا و خدایار بقیه هم یکی یکی پا شدن رفتن، بازم خداروشکر احمد داخل اتاق نبود وگرنه با شنیدن حرفهای صد من یه غاز زهرا دلش میشکست و به غرورش بر میخورد.به خونه که رسیدیم مردی پشت درب حیاط نشسته بود و ناله میکرد از گاری پیاده شدم و به طرفش رفتم گفتم
- چیزی شده آقا!؟گفت
- میگن خونه‌ی حکیم اینجاست دستم شکسته میخاستم نگاهی بهش بیاندازه
از ظاهرش معلوم بود آدم حسابیه!حکیم فوت شدن من خانمش هستم و یه چیزایی میدونم اگه صلاح میدونی نگاه دستت کنم،مرد که از درد مینالید
سرش به معنای آره تکون داد،با کمک احمد اون مرد رو به داخل اتاقِ مخصوص طبابت بردیم، از سر و وضعش معلوم بود که وضعشون عالیه!دو روز ازش مراقبت کردم و دستشُ اتل بستم (با تکه های تخته و چوب)و با زمادُ جوشانده دردش تسکین دادم،خیلی کم حرف میزد و حتی تو این دو روز اسمشم نفهمیدیم، بعد از دو روز عزم رفتن کرد و قبلا رفتن چند اسکناس نو و تا نخورده که پول یه کِشت محصول بودن بهم انعام داد، هر چی گفتم اینقدر هزینه نمیشه قبول نکرد.انگار فرشته‌ای بود از جانب خدا تا به من کمک کنه، یه اسکناس به احمد دادم بخاطر کمک هایی که بهم کرده بود این دور روز، که با کلی تعارف قبول کرد و مقداری از پولها هم خرجِ خریدِ مایحتاج خونه کردم، چند تا مرغ و خروس گرفتم تا ازشون نگهداری کنم و مقدار قابل توجه ای هم پس انداز کردم. اونقدر از وضع موجود خوشحال بودم که چند صباحی دردِ بی مادری رو فراموش کردم.کم کم مردم برای مداوا پیشم می‌اومدن و تکه گوشتی یا خوراکی و گاهی چند قرون پولی دستمزدم میدادن که باز جای شکرش باقی بود. خانواده‌ی حکیم دست از سرم برنمیداشتن و هر روز یه فتنه به پا میکردن، تنها کاری میتونستم بکنم صبوری بود.رحمت یه روز که حنیفه به عادتِ همیشگی شیرِ حنا رو برام میاورد
تو کوچه متوجه شد و با آبروریزی و کتک زدنِ حنیفه، قضیه شیر آوردن رو تموم کرد.آذر با حالتی غمگین کنارم نشست
و سرشُ رو پاهام گذاشت
- ننه ...
- جانِ ننه
- چند روزیه پام خیلی درد میکنه نمیتونم خوب راه برم.


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1



tgoop.com/faghadkhada9/77825
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلویکم

وقتی رفتم داخل حیاط خونه همه با دیدن من صدای جیغ و شیونشون بالا گرفت،بعد از سالها چشمم به ماه بس افتاد که با چند تا بچه قد و نیم قد به خونه بابا آمده بود پوزخندی زدم و به جای خالیِ ننه نگاه کردم، بدون جیغ و فریاد اشک میریختم انگار نیازی به فریاد زدن نداشتم اونقدر وجودم پر از غم بود که اگه تا چهلم ننه هم فریاد می‌کشیدم بازوجودم خالی نمیشد، چشممُ دور خونه میگردوندم دنبالِ جسم بی جونِ ننه اما نبود، به توران گفتم: ننه کجاست هان؟
توران ازم رو گرفت و گفت راستش مردم گفتن خوب نیس میت رو زمین بمونه سر ظهر دفنش کردیم.عصبانی بودم، ناراحت بودم، دلتنگ بودم، سرِ توران فریاد کشیدم...
- لعنتیاا چرا نذاشتین خبر مرگم بیام،بدون من ننه رو به خاک سپردین مگه چی میشد زودتر خبرم میکردین ننه،،، ننه حلالم کن این از خدا بی خبرا زودتر خبرم نکردن مغزم فرمان میداد حق با خانواده ات هست نمیشه از دیشب تا الان میت مسلمون روی زمین باشه اما قلبم حالیش نبودمردم بعضیا میگفتن آره چه گناهی کرده ننه‌اش ندید بعضیا هم میگفتن نه بابا کار خوبی کردن داخل اتاق رفتم و درب از داخل چفت کردم،به طرف بقچه ی لباسی ننه رفتم و پیراهنِ کِلوشِ زری دوزیشُ که همیشه تو مجلس‌ها میپوشید درآوردم همیشه با ناز میگفت بابات عاشق این پیراهنه برای همین کم میپوشمش همیشه نو بمونه!!پهنش کردم زمین و خودمم بغلش دراز کشیدم،آستینِ لباسشو روی خودم دادم و بوی تنِ ننه رو استشمام کردم اونقدر گریه کردم که تو بغلِ ننه ی خیالیم خوابم گرفت.مراسمِ هفت ننه تموم شد و کم کم میخاستم برم که خدامراد تو جمع پیشنهاد داد همین جا بمونم،گفتم
- نه برادر اینجا بمونم که چی! باید برم سر خونه زندگی خودم زنِ خدایار پوزخندی زد
و به طعنه گفت عزیزم از دستم دلخور نشو اما کم پشتت حرف نیست کجا میری با یه مرد جوان تنها تو خونه به اون درندشتی استغفرالله ....همین جا بمون برادر هات حواسشون بهت هست خوب!
چقدر پست و بیشعور بود که چنین حرفی رو توی روم بهم میگفت،‌ محکم دامنمُ چنگ زدم و گفتم احمد داماد و محرم منه
هر کی غلط زیادی کرده شما که نبایدگوش بدین،همه با تعجب منو نگاه کردنداحمد داماد منه هنوز هیچ کس نمیدونست و سکوت کردند با هم پچ پچ میکردن دوما من اینجا بمونم شما برادر ها خرجیِ منُ دخترام میدین و رو کردم
به زن خدایار زهرا خانوم شوهر توو جهیزیهِ آذر و میده؟ اگه که اینجور باشه من میمونم.زهرا رو ترش کرد و با اوقات تلخی بلند شدگفت
- خدایار پاشو بریم ما رو چه به راهنمایی کردن دلم سوخت که گفتم وگرنه به ماچه زیر لب گفت هم چی خوب بد نشونت بدم،ما اگه اینجور پولی داشتیم خرجِ مردم کنیم یه لباس درست حسابی تن بچهام میکردم.پشت سرِ زهرا و خدایار بقیه هم یکی یکی پا شدن رفتن، بازم خداروشکر احمد داخل اتاق نبود وگرنه با شنیدن حرفهای صد من یه غاز زهرا دلش میشکست و به غرورش بر میخورد.به خونه که رسیدیم مردی پشت درب حیاط نشسته بود و ناله میکرد از گاری پیاده شدم و به طرفش رفتم گفتم
- چیزی شده آقا!؟گفت
- میگن خونه‌ی حکیم اینجاست دستم شکسته میخاستم نگاهی بهش بیاندازه
از ظاهرش معلوم بود آدم حسابیه!حکیم فوت شدن من خانمش هستم و یه چیزایی میدونم اگه صلاح میدونی نگاه دستت کنم،مرد که از درد مینالید
سرش به معنای آره تکون داد،با کمک احمد اون مرد رو به داخل اتاقِ مخصوص طبابت بردیم، از سر و وضعش معلوم بود که وضعشون عالیه!دو روز ازش مراقبت کردم و دستشُ اتل بستم (با تکه های تخته و چوب)و با زمادُ جوشانده دردش تسکین دادم،خیلی کم حرف میزد و حتی تو این دو روز اسمشم نفهمیدیم، بعد از دو روز عزم رفتن کرد و قبلا رفتن چند اسکناس نو و تا نخورده که پول یه کِشت محصول بودن بهم انعام داد، هر چی گفتم اینقدر هزینه نمیشه قبول نکرد.انگار فرشته‌ای بود از جانب خدا تا به من کمک کنه، یه اسکناس به احمد دادم بخاطر کمک هایی که بهم کرده بود این دور روز، که با کلی تعارف قبول کرد و مقداری از پولها هم خرجِ خریدِ مایحتاج خونه کردم، چند تا مرغ و خروس گرفتم تا ازشون نگهداری کنم و مقدار قابل توجه ای هم پس انداز کردم. اونقدر از وضع موجود خوشحال بودم که چند صباحی دردِ بی مادری رو فراموش کردم.کم کم مردم برای مداوا پیشم می‌اومدن و تکه گوشتی یا خوراکی و گاهی چند قرون پولی دستمزدم میدادن که باز جای شکرش باقی بود. خانواده‌ی حکیم دست از سرم برنمیداشتن و هر روز یه فتنه به پا میکردن، تنها کاری میتونستم بکنم صبوری بود.رحمت یه روز که حنیفه به عادتِ همیشگی شیرِ حنا رو برام میاورد
تو کوچه متوجه شد و با آبروریزی و کتک زدنِ حنیفه، قضیه شیر آوردن رو تموم کرد.آذر با حالتی غمگین کنارم نشست
و سرشُ رو پاهام گذاشت
- ننه ...
- جانِ ننه
- چند روزیه پام خیلی درد میکنه نمیتونم خوب راه برم.


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77825

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

When choosing the right name for your Telegram channel, use the language of your target audience. The name must sum up the essence of your channel in 1-3 words. If you’re planning to expand your Telegram audience, it makes sense to incorporate keywords into your name. Telegram Android app: Open the chats list, click the menu icon and select “New Channel.” While the character limit is 255, try to fit into 200 characters. This way, users will be able to take in your text fast and efficiently. Reveal the essence of your channel and provide contact information. For example, you can add a bot name, link to your pricing plans, etc. Hui said the messages, which included urging the disruption of airport operations, were attempts to incite followers to make use of poisonous, corrosive or flammable substances to vandalize police vehicles, and also called on others to make weapons to harm police. Healing through screaming therapy
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American