Telegram Web
📩 #از_شما

رسوایی(۶)

بابام دوباره رخت دامادی پوشید. می‌دونید! مجبور بود. باید یک زن می‌آمد تو زندگیش. چند سال از مرگ مادرم می‌گذشت و او هنوز مجرد مانده بود. وفاداری به زن جوان مرده‌اش نگذاشته    بود و یا دل و دماغ ازدواج را از دست داده بود که دور و بر زن گرفتن نمی‌گشت.

رسیدگی به مزرعه و کار در خانه و سرپرستی بچه پسری که مدام بزرگتر می‌شد و با شیطنت‌هایش آتش بیشتر می‌سوزاند و مراقبت دوچندان  می‌خواست، کار سختی بود. عاقبت ازدواج کرد؛ با اصرار عمه‌هایم. حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم کار درستی کرد. من ده ساله بودم  که نگار آمد؛ زن بابایم را می‌گویم. حاصل یک جشن ساده و یا بهتر بگویم میهمانی نه چندان پرسروصدا، پای یک تازه وارد را به خانه ما باز کرد.

نگار از جایی دیگر می‌آمد؛ شهری نه چندان دور. پدرش زارع بود مثل ما و زود دخترش را فرستاده بود خانه‌ شوهر. راست بوده یا نه، نمی‌دانم ولی این‌طور می‌گفتند که شوهرش عقیم بوده و علاوه بر این که نگار را از مادر بودن محروم کرده بود، مرد زورگو و بد اخلاقی هم  بوده.

اذیت‌های فراوان و شوق  مادر شدن نگار به جان آمده از دست شوهر بدخُلق را وا می‌دارد تا عقیم بودن او را بهانه کند و طلاق بگیرد. پدرش که برای پرکردن شکم خود و چند فرزند دیگرش درمانده بوده، زود در تدارک پیداکردن داماد دیگر بر می‌اید و عمه‌های پیگیر من می‌شوند ریسمان
وصل پدرم با نگار.

پدرم  را هر طور بوده راضی می‌کنند تا دوباره پا به حجله گاه بگذارد؛ عروس نو با خودش اسباب و جهیزیه چندانی نیاورد ولی یک زندگی جدید  آورد.

زیاد طول نکشید که اخلاق نگار دستم آمد؛ بد نبود، کاری و پر تلاش بود و بعد از مدت کوتاهی باری بزرگ از دوش پدرم برداشته شد. خانه‌اش نظم گرفت. پرده‌ها که عوض شد و یکی دوتا فرش نو که آمد توی اتاق‌ها، خانه ما جان دوباره  گرفت؛ کهنگی و کسالت رفت، شادابی امد، خانه ما هم آب ورنگی گرفت. رفتارش با من هم بدک نبود. نمی‌گویم مادر دومی برایم شد، ولی هیچ وقت آزارم نداد، تحقیرم نکرد، داستان نامادری بدجنس را تکرار نکرد و خلاصه حضورش شد سفره‌ای   پر از غذای گرم و نان تازه و رخت‌های شسته و خانه تمیز.

عمه‌هايم می‌گفتند که مادر صدایش بزنم ولی نتوانستم. به تقلید از پدرم نگار صدایش می‌کردم. زندگی من هم در سایه حضور نامادری بهتر شد: لباس‌های تمیز داشتم و اتاقی مرتب؛ بوی حضور یک زن مکان  زندگی ما را زنده ساخته بود، زن زندگی می‌آورد اقای وکیل، زن زنده می‌کند......

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من

اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
5👍2
رسوایی(۷)

نگار زود مادر شد. سال بعد از ورود او به خانه ما، تعدادمان بیشتر شد. یکی به ما اضافه شد که نگار را بسیار خوشحال کرد؛ یک طفل که خون پدرم در رگهای او جاری بود. من یک خواهر یافته بودم. حالا نگار پایش در خانه ما محکم شده بود. او تنها عنوان بانوی خانه را نداشت، سرنوشت مدالی دیگر هم بر سینه او نشاند؛ مادری.

خانه ما بزرگ بود؛ خانه‌ای میان منازل شهری و روستایی. وسعت خانه به من اجازه می‌داد که در گوشه حیاط جادار خانه، اتاقی از خود داشته باشم. سرم به کار خودم مشغول بود؛ درس خواندن. چندان موفقیتی در این کارنداشتم چون جذابیتی برایم نداشت. در خانواده ما کسی درس درست و حسابی نخوانده بود. پدرم به سختی می‌توانست بنویسد، نگار هم دست کمی از او نداشت. هیچ وقت ندیدم که کتاب یا روزنامه‌ای بخواند ولی معلوم بود که خواندن می‌دانست.

بیشتر علاقه من متوجه‌ دوچرخه‌ای بود که مرا در وقت فراغت با خود به درون‌ بیشه زارهای وسیع یا جنگل‌های متراکم بلوط می‌برد. دیگر به سنی رسیده بودم که می‌توانستم در مزرعه به پدرم کمک کنم. این کار بیشتر از درس‌خواندن مرا راضی می‌ساخت. با آن که خسته می‌شدم ولی حاضر بودم در زیر آفتاب و عرق ریزان به وجین یا درو مشغول باشم تا آن فرمول‌های لعنتی که نمی‌دانم به چه درد آدم می‌خورد را یاد بگیرم.

منطقه ما پر اب است و ما سال‌هاست که شالیزار برنج داریم . عصرهای گرم خردادماه وقتی جوجه اردک‌های افت خوار را برای شکار کرم‌های موذی به درون شالیزار رها می‌ساختم و پدرم را با آن چکمه‌های بزرگ در حال استراحت و خوردن چای یا کشیدن سیگار می‌دیدم دچار نوعی سر خوشی می‌شدم. نمی‌دانم چرا عصرهای شالیزار آن قدر در نظرم زیبا بود.

شالیزار تا چشم کار می کرد سبز بود وبا وزیدن هر بادی ساقه‌های بلند شلتوک‌ها به نرمی به جنبش در می‌آمدند، گویی زنی شال سبز خود را در باد رها ساخته است.
زمان خیلی زود می‌گذشت و عقربه‌های ساعت زندگی من بی وقفه به دنبال هم می‌دویدند. نگار برای دومین بار باردار شد. سعی می‌کرد که این واقعه را از دید چشم پسر بالغ شده شوهرش مخفی نگاه دارد. بچه بعدی پدرم هم دختر بود. حالا من دو خواهر داشتم که با شیطنت‌هایشان خانه ما را در قیل و قال کودکانه غرق می‌کردند.

شاید بی جهت نبود که قدم دختر را خیر می‌دانستند، وضع کسب و کار پدرم بهتر شد. برنج‌های او دچار افت نمی‌شدند و بارش مناسب هم او را از بابت کمی آب نگران نمی‌کرد غلات او پرمحصول بود وخرید ابزارهای جدید کشاورزی و یک شالیزار پهناور نشان می‌داد که ساز روزگار برای پدرم کوک شده است. من با آن که میلی به ادامه تحصیل نداشتم عزم خودم را برای پایان دادن به تحصیلات متوسطه و گرفتن دیپلم جزم کرده بودم.

سال آخر تحصیلم بود که نگارهم برای آخرین بار کودکی را به جمع خانواده اضافه کرد. این بار یک پسر؛ فرزندی که نگار سخت به دنبال آن بود. حالا جنس وقافیه پدرم جور شده بود، دوپسر و دو دختر داشت و رنج و تلاش او برای ساختن یک زندگی خوب برای خانواده‌اش نتیجه داده بود. صورت گل انداخته پدرم وقتی همه دور سفره جمع بودیم و قربان صدقه برادر کوچکم می‌رفت حکایت از سرور و رضایتمندی او داشت. حیف که آن شادی و نشاط چندان نپایید؛ حیف......

(ادامه دارد)

🆔 @Sayehsokhan
8👍5👏1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت
خانه‌ات آباد که این ویرانه بوی گل گرفت

• تصنیف : بوی گل
• آواز : مژگان شجریان
• آهنگساز : سعید فرجپوری
• سروده علی آذرشاهی
♥️✦کانال استاد شجریان✦♥️

🆔 @Sayehsokhan
11
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
8👍1
#از_شما

*❣️با درود و تقدیم مهر❣️*

*🌺 روز و روزگارتان سرشار از مهر و لبخند و امید🍃🌹*

🔰گزیده‌ای از کتاب «هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها»، اثر: مارک منسن

«هر گونه رشدی نیازمند وداع است.
وداع با ارزش‌های سابق، رفتار سابق، عشق‌های سابق و هویت سابق‌تان.
از این رو رشد، گاهی با چاشنی اندوه همراه است.»
🌹🍃🌹🍃🌹

رشد یعنی دل کندن؛ یعنی جرأت وداع با بخشی از خودمان که دیگر به کار فردای ما نمی‌آید. درست است که دل کندن سخت است، گاه با اشک و اندوه همراه می‌شود، اما همین رها کردن است که راه را برای شکوفایی باز می‌کند. هیچ درختی بدون رها کردن برگ‌های کهنه‌اش، مجال رویش دوباره نمی‌یابد. پس اگر در مسیر زندگی، چیزی، موقعیتی یا کسی را پشت سر می‌گذاریم، لزوماً نشانه‌ی شکست نیست، بلکه می‌تواند نشانه‌ی حرکت و بلوغ‌مان باشد.

*هر وداع،  می‌تواند پلی‌ باشد به سوی خودی تازه‌تر و زندگی روشن‌تر.*

🌺🍃🌸🌿🌺🍃🌸🌿

محمدحسین فرقانی

با سپاس از مهندس فرقانی عزیز از یزد

🆔 @Sayehsokhan
13👍2👏1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔴پاسخ مصطفی ملکیان به یک سؤال:

آیا زیبایی در چشم نگرنده است یا در موجودی است که به آن نگریسته می شود؟


@Mostafamalekian
🆔 @Sayehsokhan
7👍2👎1
📩 #از_شما

رسوایی(۸)

بالاخره توانستم در یک خرداد گرم، امتحانات سال آخر دبیرستان را با موفقیت پشت سر بگذارم. با وجود آن که علاقه‌ای به ادامه تحصیل نداشتم، تحت تاثیر اصرار پدرم سعی کردم تا بختم را در کنکور دانشگاه آزمایش کنم. حتی نگار که کمتر در کارهای من دخالت می‌کرد، مرا برای رفتن به دانشگاه تشویق می‌کرد. پیش خودم گفتم که اگر به خواسته‌های آن‌ها  بی‌توجه بمانم، تنبل و بازیگوش به حساب خواهم آمد.

می‌دانستم سال اول شانسی ندارم؛ نیاز به فرصت بیشتر داشتم. غیر از کتاب‌های خودم، جزوات اضافی خریداری کردم تا یک بار و فقط یک بار به نبرد غول شاخ‌دار کنکور بروم.نتیجه که آمد آه از نهادم برامد؛ نتوانسته بودم  شاخ آن دیو  را بشکنم و او بر سینه‌ام نشسته و خنجر تیزش را در سینه‌ام فرو برده بود.

آن همه زحمت خودم و ارزوهای پدرم بر باد رفت. خیلی مایوس شدم.پدر دلداریم داد که بخت خودم را دوباره بیازمایم و من آن چنان سرخورده شده بودم که نپذیرفتم. سربازی را بهانه کردم تا مدتی دور از محیط خانه و فضای سنگین پس از آن  شکست خود را دوباره بسازم و بازیابم .پدرم مخالفتی نکرد و من راهی خدمت سربازی شدم.

موهای صاف و تقریبا روشن را  که ان قدر  دوستش داشتم تراشیده شد وان خانه گرم و خانواده مهربان از من دور و دورتر شد. روزگارم تغییر کرد؛ باید دوسال نان ارتش را می‌خوردم .سربازان جوان نگران بودند که محل خدمتشان  پادگانی دور و غریب نباشد ولی من که تنها قصد فرار از خودم را داشتم بی‌تفاوت به دل نگرانی‌های آنان می‌نگریستم و در دل گاه به آن همه دل آشوبی و اضطراب می‌خندیدم. کار دنیا عجیب نیست؟

من با روحیه بی‌خیالی و قلندری میهمان  یک مرکز نظامی در تهران شدم؛ جایی که آرزوی بسیاری از سربازان بود. تهران برای من شهرستانی پشت کوهی حال و هوایی دیگر داشت، شهر هزار و یکشب، شهری که هیچ چیز نمی‌توانست  میان شب و روزش فاصله اندازد، شهر رنگ و نام و ننگ.

عصرها و جمعه‌ها به وقت بیکاری در  میدان‌های بزرگ و پارک‌های زیبایش به مردم و رفت و آمد انان نگاه می‌کردم، عجله‌ای که در رفت و آمد داشتند و شتاب زندگی برایم تازگی داشت. من از جایی امده بودم که‌ زمان ارزش چندانی نداشت، وقت ندارم کلام رایجی نبود. تهران زیبا و زشت بود؛ شهری با همه امکانات ولی نه برای همه.

برج‌ها،خانه‌های زیبا  ماشین‌های  خارجی خوشرنگ، رستوران‌هایی که در آن‌ها آدم سیر اشتهای خوردن می‌یابد و پارک‌ها و..... هوس‌های شبانه، اما روی دیگر این شهر بزک کرده، زشتی پنهان بود؛ فقر و خستگی، دویدن و به جایی نرسیدن، ماندن و درماندن.

بالاخره ان دو سال  با تمام عتاب‌ها و خطاب‌های مافوق‌هایم به سر رسید و من می‌توانستم دوباره و برای همیشه به جایی که دوستش داشتم و دل‌هایی که دوستدار من بودند باز گردم. برگشتم به شهرمان؛ چون کودکی که مادرش را دوباره یافته است ؛سلام مادر؛ طفلک جدا افتاده‌ات دوباره باز برگشت. آغوشت را بر رویم باز کن  و چهره سردم را با  بوسه پر مهرت  گرم نما سلام مادر؛ کودک گریزپایت بازگشته ،او را بپذیر ......

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من


اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
👍52👏1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اتود اپوس 25 شماره 11 اثر شوپن پیانیست اوکراینی آنا فدرووا
آهنگ بی‌نظیر شوپن و نوازندگی فوق‌العاده آنا

آهنگ خوب گوش کنیم.

🆔 @Sayehsokhan
👍74👏1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
11👏8👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پیرانِ جوان

رقصی زیبا ببینید تا دل ِتنهایی‌تان تازه شود و باور کنید که گذشت سال، چندان تأثیری در حالِ آدمی ندارد. حافظ گفته‌بود:

رقص بر شعرِ تر و ناله‌ی نی، خوش باشد؛
خاصه وقتی که در آن، دستِ نگاری گیرند.

دراین کلیپ، نگاری می‌بینید که نقش‌های شگفت می‌آفریند. از جوانی برای پیریِ خود، توشه نگهداریم. پس‌اندازِ توش و توانِ تن و جان، برای روزِ مبادا، از حسابِ بانکی بهتر است.

https://www.tgoop.com/ezzatiparvar
🆔 @Sayehsokhan
18👍7
📩 #از_شما

رسوایی(۹)

سر پدرم خیلی شلوغ شده و دنیا به او روی آورده بود. این را وقتی فهمیدم که برای مرخصی‌های گاه و بیگاه به خانه بر می‌گشتم. در دوران مرخصی هم به هرشکلی بود در مزرعه یا باغ به پدرم کمک می‌کردم. عرق ریختن مرا که روی زمین می‌دید می‌گفت: "انصاف نیست که در تهرون گرفتار نظام باشی و اینجا اسیر ما " و من ان اسارت را بیشتر خوش می‌داشتم تا پرسه زدن در شهر بی در و پیکر تهران را.

نگار هم با سه بچه و کار در خانه و  مزرعه دور و برش را بسیار شلوغ کرده بود. پدرم گفت: " چکار می‌خواهی بکنی؟ دَرست را از سر بگیر. قبول کردم به شرط آن که مدتی را به او در کارها کمک‌ کنم. روزگار ما به خوبی می‌گذشت و غم و غصه از خانه سراغی از ما نمی‌گرفت. ورق زندگی ما زمانی برگشت که  روزی  نگار از کار زیاد پیش پدرم شکوه و ناله  کرد و  جواب شنید: "یکی را کمکی بیار". این حرف پدر  مجوزی  شد تا پای نگین به خانه ما باز شود. نگین کوچکترین خواهر نگار بود. من کاری به خانواده نگار نداشتم. آن‌ها هم زیاد به خانه ما رفت و آمد نمی‌کردند.

گاهی نگار بچه‌هایش را بر می‌داشت و چند روزی می‌رفت به شهر خودشان. می‌گفتند که نگین هم در زندگی شانس نیاورده و از شوهرش طلاق گرفته است. حرف این بود که  شوهرش علاوه بر ان که از دود و دم مواد مخدر جانی تازه می‌کرد، برای پر کردن  مخارج دودهایی که به هوا می‌فرستاد، شروع به جابجایی مواد ممنوعه می‌کند. بالاخره ان ملخک معتاد که چند بار از دست ماموران جستی زده و گریخته بود، به مشت ان‌ها می‌آید و به حکم دادگاه محکوم به حبس طولانی مدت می‌شود.

زن جوان و بیچاره‌اش که فرزندی هم نداشته جز طلاق و برگشت به خانه پدری که دیگر سایه پدر هم در آن وجود نداشت، چاره‌ای نمی‌بیند.این‌گونه بود که پای زن مطلقه به خانه ما باز شد. شايد یکی دوبار بیشتر نگین را ندیده بودم. ان بار که  آمده بود خواهرش را ببیند.یک بار هم با شوهرش آمد؛ همان مردک کم حرف و دیلاق که چشمانش مرتب از این طرف به ان طرف می‌گشت و همه چیز را زیر نظر داشت.

کاری به آن‌ها نداشتم ؛ سلامی و علیکی والسلام. اما این بار که آمد، قرار بود همنشین دائمی خواهرش باشد؛ مهمانی همتراز میزبان. نگین با یک ساک نه چندان بزرگ آمد. روز اول دو سه کلمه  رد و بدل کردیم؛ خوشامد وتعارفات. سر سفره او را بیشتر  می‌دیدم. از خواهرش زیباتر  و در بیان خوش‌اداتر بود.

حالا که بعد از مدت‌ها به او فکر می‌کنم می‌بینم که فقر خانواده‌اش فرصت‌های زندگی بهتر را از او گرفته بود. نگین در کارهای منزل به خواهرش کمک می‌کرد و وظیفه پخت غذا برای کارگران و بردن ان تا مزرعه و شالیزار برعهده او بود. در کار چابک بود و بار بزرگی را از دوش نگار برمی‌داشت. نمی‌دانم پدرم در مقابل کار او چقدر دستمزد تعیین کرده بود، ولی هرچه بود امدنش به خانه ما سبب شد تا نگار بتواند وقت بیشتری برای بچه‌هایش بگذارد.

دو خواهر به خانه و بچه‌ها می‌رسیدند وپدرم به شالیزار سبز می ‌رسید و من سرم بعد از مدتی به کتاب و دفتر بند شد، با آن که  دلم چندان در گرو اوراق نبود، می‌خواستم اَنگ آدم بی‌کار بی‌عار  روی پیشانی‌ام نخورد، می‌خواستم نشان بدهم که آدم به درد به خوری هستم، اما نمی‌دانستم که چرا فقط با قبولی در دانشگاه بود که معلوم  می‌شد من هم داخل در جرگه آدم های حسابی هستم.

روزگار رنگ دلپذیری از لاجورد آسمانی را به زندگی ما پاشیده بود وسایه ابر سفید برف گونی برفراز دنیای ما قرار گرفته بود. دریغ که از ان ابر زیبا بعدها تنها جز لکه‌هایی سیاه باقی نماند و وزش  بادهای تند و بارش بلا و فتنه،  روزهای صاف و روشن  گذشته را نابود کرد. حالا که در این چاردیواری زندان به روزگار قبل از امدن نگین فکر می کنم ان را چون رویایی شیرین در یک خوابند بهاری می بینم......

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من


اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
11👍3
#دستنوشته_های_مدیر_سایه_سخن_۴۵

"تیم سایه‌سخن و رسالت زندگی"

گاهی از ما می‌پرسند چرا این‌همه انرژی و دل‌بستگی برای انتشار کتاب‌های #دکتر_ویلیام_گلسر، #دکتر_راس_هریس، #دکتر_جان_گاتمن، #دکتر_مارتین_سلیگمن، #دکتر_علی_صاحبی و دیگر نویسندگان حوزه‌ی آموزش و روان‌شناسی می‌گذاریم.

♦️ پاسخمان ساده است: برای ما نشر، فقط چاپ و پخش کتاب نیست؛ نوعی "رسالت زندگی" است.

برای ما «سایه سخن» فقط نام یک انتشارات نیست؛ خانه‌ای‌ست که چراغ‌های کوچکش را با کتاب روشن می‌کند، به امید آن‌که در گوشه‌ای از زندگی یک انسان، نوری بیفتد و آگاهی ببخشد.
و چه چیز بالاتر از آگاهی‌بخشی؟
همین برای ادامه راه کافی‌ست.

چرا مدعی هستیم که سال‌هاست برای ما نشر فقط یک کار اقتصادی یا حرفه‌ای نیست؛ بلکه چیزی شبیه «رسالت زندگی» است؟
.
👌چون وقتی والدینی بعد از خواندن یک کتاب می‌گویند رابطه‌شان با فرزندشان آرام‌تر و صمیمی‌تر شده، یا معلمی حس می‌کند از الهام یک کتاب برای پرشورتر کردن کلاسش بهره می‌گیرد و کلاسش جای بهتری برای یادگیری شده و ارتباط خوبی بین او و دانش‌آموزانش شکل گرفته و وقتی مادری از زابل تلفن می‌زند که  هر روز صبح سر سفره یک عبارت تاکیدی از کتاب "تکرار کنید تا تغییر کنید" شما را دسته‌جمعی می‌خوانیم و تمام روز را با آن هستیم و آن عبارت روزمان را می‌سازد، انگار تمام خستگی راه از تنمان بیرون می‌رود چون حس می‌کنیم دقیقا در مسیر رسالتمان گام برداشته‌ایم.

🔸ما در سایه سخن باور داریم کتاب می‌تواند چراغی کوچک روشن کند؛ چراغی که اگر در خانه‌ای، مدرسه‌ای یا حتی در دل یک انسان تنها روشن شود، ارزش همه‌ی این تلاش‌ها را دارد.

📕 وقتی به مفهوم ایکیگای (از کتاب #ایکیگای اثر هکتور گارسیا و ترجمه گلی نژادی) در فرهنگ ژاپنی فکر می‌کنیم، می‌بینیم سایه سخن برای ما دقیقاً همان نقطه‌ی تلاقی است: جایی که #علاقه_شخصی‌‌مان به کتاب و اندیشه با #استعداد_و_توانمندی در حوزه نشر، با #نیاز_جامعه به منابع الهام‌بخش، و حتی با #راهی_برای_گذران_زندگی گره می‌خورد. این چهار ضلع با هم همان ایکیگای‌اند؛ همان دلیلی که هر صبح آدم را سر ذوق می‌آورد و در رختخواب به ما نهیب می‌زند که: بلند شو! فرصت زیاد نیست!

📕 از طرف دیگر، استفان کاوی در کتاب ۷ عادت مردمان مؤثر می‌گوید آدم‌های مؤثر کسانی‌اند که برای خودشان یک «بیانیه مأموریت» دارند. یعنی می‌دانند چرا اینجا هستند و برای چه تلاش می‌کنند. اگر هدف روشن نباشد، عمر و انرژی ما در کارهای پراکنده هدر می‌رود.

در این سال‌ها، تجربه شخصی هم بسیار آموزنده بوده است. در شرایط سخت اقتصادی که کتاب و کتابخوانی رفته‌رفته از سبد کالای خانواده‌ها کنار گذاشته می‌شود، باید عشق و ایمان به رسالت خود داشته باشی تا بتوانی چراغ نشر را روشن نگه داری. و البته، حمایت شما خوانندگان فرهیخته، که هرکدام با انتخاب و اعتمادتان ما را دلگرم می‌کنید، نقشی حیاتی دارد.

واقعیت تلخی است که قبل از انقلاب با جمعیت ۲۰ میلیون نفری تیراژ کتاب ۱۰ هزار جلد بود و حالا با ۹۰ میلیون جمعیت تیراژ کتاب به ۱۰۰ تا ۳۰۰ جلد سقوط کرده است.(البته آثار ما از این آمار مستثنی است)

🖍آری از انصاف بدور است اگر نقش حیاتی خوانندگان دلسوز و حامی خود را دست کم بگیریم. بدون تعارف باید اقرار کنیم که شرایط سختی را می‌گذرانیم و اگر این توجه و حمایت شما نبود از پای می‌افتادیم.

ما در کار نشر و "رسالت زندگی" چنین بیانیه‌ای را برای خودمان یافته‌ایم: 

1⃣ کتاب باید به بهبود زندگی واقعی آدم‌ها کمک کند.

2⃣ کتاب خوب باید بتواند زندگی انسان‌ها را روشن‌تر کند؛ از همین رو انتخاب و چاپ هر اثر برایمان یک مسئولیت جدی و ارزشمند است.

3⃣ دغدغه‌ی اصلی ما نه فقط انتشار کتاب، بلکه رساندن اندیشه‌های اصیل، به روز و  الهام‌بخش به دست خوانندگان است.

4⃣ هر کتابی که منتشر می‌کنیم، نتیجه‌ی دقت، وسواس و عشقی است که به رشد فردی و جمعی جامعه و خوانندگان فرهیخته‌ی خود داریم.

5⃣ ما می‌کوشیم اندیشه‌هایی اصیل و اثرگذار را در دسترس شما قرار دهیم تا سهمی در ارتقای فرهنگ، رشد فردی و شکوفایی جامعه داشته باشیم.

📌لطفا ما را فراموش نکنید و با تذکر، نقد، فیدبک و بیان نقطه نظرات خود، دستگیرمان باشید.
ما قدردان حمایت‌های شمائیم و شدیدا به راهنمایی‌های شما نیازمندیم.

شاد و در لحظه باشید

ارادتمند
تیم سایه‌سخن

🆔 @Sayehsokhan
30👏6
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
15👏5👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رقص کودک

فطرت پاک ِآدمی، بدون آلایش‌های بعدیِ تربیت‌های خرافی و ضدانسانی، بر هنر و شادابی و موسیقی و رقص دلالت دارد.  طبیعتِ ذاتی کودک، او را به رفتارهای موزون واداشت در حالی که شاید هرگز چنین حرکاتِ خاصی را که خود انجام داد، از کسی نیاموخته باشد. دلیل می‌خواهید؟ خودتان ببینید.

🆔 @Sayehsokhan
28👍8
🎁 #هشت_درس_برای_زندگی_زناشویی_شادتر
#در_یک_نگاه  اینو به شما هدیه میده:

🔸 دکتر ویلیام گلسر و کارلین گلسر می‌گویند:

که ریشه‌ی بیشتر تعارض‌های زناشویی در تلاش برای کنترل و تغییر همسر است؛ در حالی‌که تنها کسی که می‌توانیم تغییر دهیم خودمان هستیم. نویسندگان در قالب هشت درس روشن می‌آموزند که زوج‌ها با پذیرش مسئولیت شادی خویش، احترام به نیازهای همسر، گوش‌دادن همدلانه، پرهیز از عیب‌جویی و تمرکز بر رفتارهای مهرآمیز می‌توانند رابطه‌ای صمیمی‌تر و پایدارتر بسازند.

این کتاب در واقع راهنمایی عملی است برای جایگزین کردن کنترل بیرونی با انتخاب آگاهانه، تا زندگی مشترک به جای میدان کشمکش، به فضایی امن برای رشد، عشق و شادی تبدیل شود.
#هشت_درس_زندگی_زناشویی_شاد
#ویلیام_گلسر
#کارلین_گلسر
#زندگی_زناشویی
#رابطه_سالم
#زوج_شاد
#عشق_پایدار
#زوج_درمانی
#کتابخوانی

🆔 @Sayehsokhan
👍101
📩 #از_شما

رسوایی(۱۰)

جوان زندانی به من نگاه کرد و ساکت شد. نمی‌دانم که قصه زیبای زندگی او بود یا محیط سرد و مغموم ملاقاتگاه زندان که دلم برایش سوخت؛ برای جوانی‌اش، زیبای‌اش، غم صدایش و روانی سخنش: "من امروز دادگاهی ندارم و وقتم را اختصاص داده‌ام به شما، ولی می‌ترسم برای‌طولانی‌شدن گفتگویمان ایراد بگیرند". منظورم را فهمید.لبخندی زد و به دنبال ان آهی کشید  :"

روزها مثل برق و باد می‌گذشت و من محبوس در اتاق خود زیر عکس مادرم به خواندن مشغول بودم.گویی مادر مراقب همیشگی و نگران دائمی پسرش بود. عیب از من بود یا کتاب‌ها که زود خسته می‌شدم .گاهی به حیاط خانه نگاه می‌‌کردم ؛ به مرغانی که به سرعت دانه از زمین بر‌می‌چیدند یا گربه‌هایی که آن دور و برای پیدا کردن غذا پرسه می‌زدند. دیدن ان‌ها و کارهایشان مرا بیشتر به خود مشغول می‌کرد تا ان همه اطلاعاتی که در کتاب‌ها انباشته بود و معلوم نبود به چه درد من می‌خورند.

آرزو می‌کردم که ای‌کاش مرغ یا گربه بودم، چون تکلیفم با خود و دور و برم  معلوم بود، ولی حالا بی‌ان‌که دل در نوشته‌ها داشته باشم اسیر کلمات شده بودم.

ظهرها بر سر سفره غذایی که کنار چاه آب مزرعه پهن می‌شد با خانواده همنشین بودم. همه بودند، حتی برادرانم  که از مدرسه می‌آمدند با کیف‌های پُر و شکم‌های خالیشان. برای کارگران سفره جدا انداخته می‌شد. دست‌هایی که لقمه در سفره می‌جست و دهن‌هایی اماده بلعیدن و بدن‌هایی خسته و چشم‌هایی که کمتر از ساعتی بر هم گذارده می‌شد تا رخوت و بی‌حسی  به درون جسم و جان خسته فرو رود.  به امید آن که  توش و توانی نو زنده شود.

کار آوردن‌ غذا با من بود و نگار. او می‌امد که اخرین افزودنی‌ها را روانه  قابلمه‌ها کند و چون حمل ان همه ظرف و غذا برایش سخت بود، من کمک کار او در حمل آن همه  اسباب می‌شدم.
نمی‌دانم کی و چگونه بود که اولین  نگاه نگین را بر خودم دوخته دیدم؛ توجهی نکردم و آن را به هیچ گرفتم. بعدها این نگاه تکرار و سنگین  شد. زرنگ بود و دقیق؛ نگین را می‌گویم.

در پیش دیگران مرا به هیچ می‌گرفت، گویی نیستم ولی وقتی حواس‌ها جای دیگر بود، حواس او پیش من بود. معذب بودم از نگاههایش و از این که بخواهم چشم در چشم او بدوزم هراس داشتم. من چندان  آدم مذهبی نیستم، نمی‌گویم که به دین و ایین بی‌اعتقادم ولی چندان هم مقید  نیستم؛ مثل بیشتر مردم.

با این حال سعی می کردم که در مقابل زنان  زود وا ندهم و  میدان را خالی نکنم.حس و حالم و شور جوانی‌ام می‌گفت که ان‌ها ضعیف نیستند؛ برعکس ما مردان که در مقابل آنان ناتوان و دست بسته ایم، چه زمانی که آغوش مادر پناهگاه ماست و چه هنگامی که شور و شوق زندگی را در نگاه، لبخند یا تن زنی جستجو می‌کنیم.

پدرم برای آن که پسر اول و یادگار زن جوانمرگش راهی کلاس و درس در دانشگاه شود مرا از کار در مزرعه معاف کرده بود و فقط حمل غذا را به عهده من گذاشته بود. بیچاره نمی‌دانست که آب چندانی  در این چاه نیست و گره‌ بر نسیم هوا  می‌زند.

اوائل هیچ توجهی به نگین نداشتم و او را چون خواهرش مَحرم و خودی می‌شمردم. می‌دانید!خصلت کار در روستاها و کار کردن مرد و زن در کنار هم، چشم‌ها را تا حدی پاک و قلب‌ها را  سالم  می‌سازد. در این محیط  دیده و دل پلشت زود رسوا می‌شود.  نگار به دلیل کار زیاد بر روی زمین و رسیدگی به کارگران گاهی خواهرش را  برای سرکشی به غذا و حمل ان به جای خودش می‌فرستاد. معلوم بود که نگین هم آشپز ورزیده‌ای است. من تا نگین اخرین چاشنی‌های تند را با دستی هنرمند به کام غذاها می‌ریخت از اتاق خود بیرون نمی‌امدم. وقتی چند تقه به در می‌خورد یعنی دستور حرکت صادر شده است. من قابلمه‌ها و او چند ظرف اب شیرین  را برمی‌داشت، من از جلو و او از عقب سر من روانه می‌شد.

راه رفتنش تند و تیز بود؛ چابک و فرز. عمدا با قدم‌های بلند فاصله‌ام را از او دور می‌کردم اما او هم خوب می‌آمد، ما فاصله سنی با هم نداشتیم شاید یکی دو سال بزرگتر از من بود یا من از او. او در زندگی بد اورده بود و حالا تقریبا به خانه ما پناهنده شده بود. تا قبل از ان روز که باب سخن گفتن با من را باز کرد خوب در او دقیق نشده بودم، اما ان روز که بی‌پروا و جسور لب به کلام گشود در او نگریستم؛ زیبا بود، از خواهرش سر بود به وجاهت و قامت.

بعدها که درمورد او بیشتر فکر کردم دیدم که من، نه مفتون خط و خال و ان قامت موزون که بیشتر فریفته سخنان او شدم. ان چشم و ابرو نبود که مرا به قربانگاه برد، زبان بود؛ زبانی که بالاخره گشوده شد. زبانی که آهن‌ربای جذب من به نگین شد. او بود که سر سخن را با من باز کرد به بهانه تند رفتنم:

"آهای پسر، نفس برایم نماند، داری پرواز می‌کنی یا روی زمینی؟" صبر کردم تا برسد. با خنده ادامه داد: "حالا چند دقیقه دیرتر کوفت بخورند، نمی‌میرند که". آن روز غذا کوفته بود. تا گفت کوفت، خنده‌ام گرفت. در من خیره شد و گفت: پس خنده هم بلدی؟
8
2025/09/09 00:17:28
Back to Top
HTML Embed Code: