Telegram Web
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آیا "پدوفیل‌ها" یا "کودک آزارها" درمان شدنی هستند؟

🆔 @Sayehsokhan
👍8👏3
📩 #از_شما

رسوایی(۳)

باید عجله می‌کردم. وقت رسیدگی کمتر از دو ماه دیگر بود .باید می‌رفتم زندان تا از متهمی که در بازداشت موقت بود وکالت بگیرم. دو روز بعد در اولین ساعت اداری در بزرگ و آهنین زندان برویم گشوده شد.

هیچ‌وقت زندان را دوست نداشتم، شاید چون ارجمندترین عنصر حیات معنوی یک انسان را از او سلب می‌کند؛ آزادی را. سربازان جوان اوراق هویتی‌ام را کنترل کرده و قاضی مستقر اجازه ملاقات را صادر نمود. در اتاقی که وکلا برای دیدار با موکلین خود آمده بودند، به انتظار نشسته بودم. یکی از آن‌ها را می‌شناختم و سر و دستی برای هم تکان دادیم. موکلم را نمی‌شناختم.

زندانی جوانی وارد شد، به دنبال یک چهره آشنا می‌گشت. جلو آمد: "شما رامین اسدی هستید؟". لبخند که زد یعنی خودش بود. خوب در چهره‌اش نگریستم. بیست و چند ساله می‌نمود. خوش‌قیافه  و میانه بالا بود، یکی از آن چهره‌های شرقی، با آن موهای سیاه و پرپشت و چشم‌های سیاه. نقاش ازل نقشی زیبا بر رخساره‌اش زده بود. دست دادیم.

دستی را فشردم که خونی ریخته بود؛ باورم نمی‌شد که آن دست، دست جان ستانی است. از مسعود پرسید. صدایش متناسب با چهره‌اش بود. خوش‌طنین. گفتم که حالش خوب نیست و دفاع از او دیگر بر عهده من است. از وضعیت زندان پرسیدم، جواب داد که: "عادت کرده‌ام. اولش سخت بود، باورتان می‌شود که شب اول و دوم  گریه می‌کردم ولی آدم به همه چیز عادت می‌کند، من هم زود عادت کردم. فقط نگرانی از دادگاه و حکم قاضی دارم. این اذیتم می‌کند.

چطور می‌شود؟ آیا راه خلاصی برای من می‌بینید؟. "نمی‌خواستم بیهوده امیدواری دهم و قصد آن هم  نداشتم که جوانی را مایوس سازم و یا بر اندوه و نگرانی‌اش بیافزایم: "باید تلاش کنیم ؛ هردو نفرمان. تو هم باید به من کمک کنی. کارمان آسان نیست ولی راهمان یکی است". خودکار و چند ورق سفید از کیفم در آوردم.

تا کاغذها را دید گفت: "ولی من همه داستان را با جزئیات  برای بازپرس و آقای وکیل توضیح دادم". شاید آن قدر یک داستان را به کرات گفته بود که تکرار آن برایش ملال آور شده بود. خندیدم که: "حالا برای من هم بگو. از زبان تو که بشنوم گرم است ولی خواندن از روی کاغذ بی‌جان، سرد و بی‌حس. کاری هم نداری؛ گپی هم زده‌ایم و با هم بیشتر آشنا می‌شویم". تبسم که کرد یعنی قبول است.

شکلاتی از جیب در آوردم و تعارف کردم. نگاهی به آن کرد و گفت: "این جا دروبین دارد، اگر ببینند ایراد می‌گیرند. برای مواد مخدر است. خیلی سخت می‌گیرند ولی فایده‌ای ندارد و آخرش مواد وارد می‌شود و می‌رسد به دست آدمش". راست می گفت، چند لحظه بعد ماموری آمد و شکلات را از من گرفت و وارسی کرد و ان را باخود برد.

اشتباه کرده بودم، عذر خواستم؛ وکیل هم که باشی و مقررات زندان را ندانی تفاوتی با دیگران نخواهی داشت. باز از مسعود پرسید، گفتم که حالش خوب نیست و برای همین از من خواسته تا کار نیمه تمام او را دنبال کنم؛ ادامه دادم: "من مانند وکیل اول تو نیستم، او بر پرونده‌های جنایی متمر کز است  و تجارب زیادی داره، ولی من را هم دست کم نگیر؛ مثل یک کرگدن پوست کلفتم و زود میدان را خالی نمی‌کنم.

".به این حرف اخرم خندید:" خوب؛ بگو، آماده‌ی شنیدنم. تو متهم به قتل حامد هستی؛ آن هم قتل عمد؛ هرچه لازمه بگو، هرچه می‌تواند به من در دفاع از تو کمک کند". چشمانش به روبرو خیره شد و بر پیشانی‌اش چروک افتاد، این یعنی که اماده واگویی بود، گفتن از آن چه تلخ بود و یادآوری از آن چه برایش هیچ حلاوتی نداشت.

لبانش  که باز شد، چراغ قصه‌ی پر غصه او روشن شد؛ روغن آن چراغ ماجرایی بود که بر او رفته بود....

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من


اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
14
Forwarded from The School of Happiness
🎥 چطور عادت‌های خوب رو بسازیم و حفظ کنیم؟ | ۴ تکنیک ساده و علمی برای شروع!

در این ویدئو از «مدرسه‌ی شادمانی»، یاد می‌گیریم که چرا عادت‌های خوب بعد از چند روز رها می‌شن و چطور می‌تونیم با کمک علم عادت‌سازی و رویکرد ACT (پذیرش و تعهد)، این چرخه رو بشکنیم و رفتارهای مثبت رو پایدار کنیم.
توی این ویدیو می‌بینی:
– چرا عادت‌سازی سخت‌تر از چیزی‌ه که فکر می‌کنیم
– چطور با چرخه‌ی عادت، مغزمون رو دوباره برنامه‌ریزی کنیم
– و ۴ تکنیک ساده و کاربردی برای ساختن عادت‌هایی که واقعاً بمونن!
🎯 چالش عملی پایان ویدیو رو از دست نده—یه تمرین ساده اما قدرتمند برای شروع تغییر از همین امروز!
📌 الان تو کامنت‌ها بنویس:
نشانه‌ و راه‌انداز تو برای ایجاد یک عادت جدید چیه؟
مثلاً: کتابم رو کنار تختم می‌ذارم که شب‌ها بخونم

https://youtu.be/76gb-7CruvU
👏8
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👍163
تبريز خيلى مؤدب با لباس شيك مجلسى روى صندلى نشسته بود.
رشت از راه رسيد، چترش را پشت در گذاشت و از همان قدم اول
«تى جان قربان، تى بلامى سر» گويان شروع كرد به احوالپرسى با حاضرين.

كرمانشاه و شيراز زودتر از بقيه به مهمانى آمده بودند، يكى با تنبور و ديگرى با شرابش. كاشان چند دقيقه قبلتر از راه رسيده بود و بوى عطرش زودتر از خودش توجه همه را جلب كرده بود.
در آن گوشه آشپزخانة نيشابور در حال پركردن جامها بود، كرمان در كنارش پسته ها را توى ظرف مى ريخت، ساوه انارها را دانه مى كرد و لاهيجان هم چاى دارچين دم كرده بود. بالاخره فضاى صفاى همه بايد جور مى شد.

تهرانْ پرهيجان و تندتند با همه در حال گفتگو بود. بوشهر اما داشت فقط براى دو سه نفر قصه مى‌گفت، قزوين قاه قاه به روايتش مى‌خنديد و سمنان مبهوت و عميق نگاهش مى‌كرد. سنندج و آبادان تاس مى‌انداختند و گرگان منتظر بود با برنده نرد ببازد.

دراين لحظه، اصفهان به كرمانشاه گفت: «بزن جانم». همه ساكت شدند. كرمانشاه سازش را نواخت و اصفهان با چهچة دوبيتى‌هاى بابا طاهر حالشان را ساخت.
همدان لبخند رضايت زد. يزد آرام جلو رفت و یك ليوان آب جلوى اصفهان گذاشت تا گلويش را تر كند.

مشهد تشويق كرد و گفت «شبى خوش است بدين قصه‌هایش دراز كنيد. »
شام پاى اهواز بود و چابهار؛ آنها ماهى‌هايى از هر دو درياى ديار جنوب براى اين ضيافت آماده كرده بودند.

ادويه‌هاى غذا انگار كار خودشان را كردند و بعد از شام، بندرعباس صداى موسيقى را چنان بلند كرد كه به گوش سرخس و ماكو هم رسيد. نبض رقص درجان جمع به تيش افتاد؛ خرم آباد كِل كشيد، تبريز كتش را درآورد و آمد وسط. قم هم كتابى كه دستش بود را سر جايش گذاشت, از كتابخانه به سوى جمع آمد و دست اردبيل را گرفت تا با هم به صحنه بپيوندند.

شب تولد مهر بود! شب يلدا. كيك و شمع روى ميز بود. به پيشنهاد ايلام، ياران همه با هم شمع‌ها را فوت كردند. البرز گفت حواستان هست كه حروف «ياران»، همان حروف «ايران» است!
زنجان مهربان نگاهش كرد چاقورا برداشت و كيك را چنان برش داد
تابه هر حرفى از اين الفبا تكه‌هایی برسد و شيرين كنند آن شب را...

اما فال آن شب تار فرخنده نبود، طلسم شد انگار. بامدادٍ فردا خورشيد نتابيد، مهر زاده نشد، و تاريخ به درد و خون زايمان ناتمامٌ گرفتار شد. در حال، مادر و فرزند هرچند هر دو زنده، اما ناكارند.
در آن سحرگاهِ بی‌خورشید، همه شهرها دور هم نشستند.
تبریز با نگاهی نگران، کراواتش را مرتب کرد و گفت:
«یاران! مهر را باید دوباره صدا زد. این دیار بی‌نور نمی‌ماند.»

رشت، چترش را تکان داد و قطره‌های خیال را از سرش پاشید:
«تى جان قربان! دل‌ها اگر یکى شوند، خورشید هم برمی‌گردد.»

اصفهان با همان صدای گرم، ساز را برداشت و نواخت.
باباطاهر در کلامش پیچید و آسمان به‌ آرامی لرزید.
مشهد دعا خواند، قم آیه زمزمه کرد، و بوشهر قصه‌ای از دریا گفت
که در آن خورشید، از دل موج‌ها دوباره سر زد.

در این میان، شیراز جام شرابش را بالا برد و گفت:
«اگر امید نباشد، حتی انگور هم ترش می‌شود!
بیا تا به سلامتیِ نور بنوشیم!»

همه خندیدند، حتی همدان که همیشه آرام بود.
خرم‌آباد دوباره کل کشید و صدای شادی‌اش
چون پتکی طلسم شب را شکست.

در همان لحظه، جرقه‌ای از سمت البرز جست.
گرگان به آسمان اشاره کرد و گفت:
«ببینید! مهر دارد برمی‌گردد.»

و خورشید، خجالتی اما مصمم،
پرده‌ی سیاه آسمان را کنار زد.
مادر ایران لبخند زد، فرزند مهر چشم گشود،
و همه یاران دست در دست هم
سرود «ایران» را با هزاران لهجه، یک‌صدا خواندند.

🆔 @Sayehsokhan
41👏9👍3
📩 #از_شما

رسوایی(۴)

"نمی‌دونم شهر کوچک ما را دیده‌اید یا نه؛ آب و هوا و مردم خوبی داره، پدرم  زراعت می‌کنه، این‌قدر زمین و آب داریم که محتاج کسی نباشیم. من زود مادرم را از دست دادم، چیز زیادی از اون به خاطرم نمونده جز یک جور تصنیف که موقع خواباندن من به زبان محلی برایم می‌خواند.

گیلانی بود؛ اهل فومن. بلدید کجاست؟ "سرم را پایین آوردم تا جواب مثبت داده باشم. ادامه داد: "بابام سرباز بوده ،می‌افته گیلان، خودش می‌گفت که روی برجک نگهبانی مشرف به شالیزار، زنها و دخترها رو هر روز  می‌دیده که برای کار می‌امدند روی زمین کنار پادگان. بابام اون جا مادرم رو می‌بینه و زیر نظرش می‌گیره. از اون خوشش می‌آد.

خودش می‌گفت که خدا خدا می‌کردم شوهر یا نامزد نداشته باشه که همین طور هم بوده و اون دختر هیچ مردی در زندگی نداشته؛ نه پدر و نه شوهر. مادرم، یتیم بوده و با خواهرای دیگرش برای گذران زندگی روی زمینای مردم کار می‌کردند. بالاخره با هم آشنا می‌شند و بابام که اخرای خدمتش بوده مادرم را خواستگاری می‌کنه. اولش مادر بزرگم موافق نبوده؛ مادرم کمک خرج زندگیش بوده و تازه بیچاره چیزی از مال دنیا نداشته تا جهیزیه دخترش کنه. بابام پافشاری می‌کنه.پدر و مادرخودش هم موافق نبودند. نمی‌تونستند یک دختری را  ازیک جای دور با زبان و رسوم متفاوت به راحتی قبول کنند.

سماجت پدرم همه مانع ها را از سر راه ازدواجش  بر می‌داره. عروسی سرمی‌گیره و مادرم با یک چمدون لباس ومقداری خرت و پرت می‌آد به ولایت ما. بابام می‌گفت تو طول راه همش گریه می‌کرده و اون مجبور بوده هی قربان صدقه عروس جوان برود تا او دوری از بستگان و شهر و دیارش را فراموش کنه.

زندگی مادرم عوض شد، خودش می‌شه خانوم خانه  و چون زن زحمتکش و ساده و بی‌ریایی بوده فامیل و آشنایان بابام زود قبولش می‌کنند. سال بعد من به دنیا میام. همه می‌گویند که  خیلی شبیه مادرم هستم. راست می‌گند؛ چون وقتی با دقت به عکسش نگاه می‌کنم، مثل این که نسخه زنانه من است. "خندید و صورت من هم به لبخند باز شد:" مادرم زود من و بابام را ترک کرد. مثل این که فقط اومده بود که من را روانه این دنیا کنه و خودش بره به دنیایی دیگه.

سه سال بعد از به دنیا اومدن من بیمار می‌شه؛ یک بیماری سخت که کاری از دست کسی بر نمی‌اومده، حتی دکترهای تهران. بابام خیلی خرجش می‌کنه؛ می‌بردش پیش پزشکای خوب، ولی فایده‌ای نداشته. گفته بودند که سرطان خونه؛ زده به طحال و معالجه فقط مرگ را به تاخیر می‌اندازه.

بابام اصرار می‌کند و در تهران مادرم جراحی می‌شه، طحالش را برمی‌دارند ولی سرطان از خانه جان مادرم بیرون نمی‌ره. یک روز سرد در اواخر پاییز مادرم، من و بابام و این دنیا رو تَرک کرد. ازش تصویر مبهمی در ذهن دارم. زن جوانی که در بستر دراز کشیده و دور برش زنها و مردهای  فاميل دل نگران وغمگین نشسته‌اند و من کودکانه و سرخوشانه جست و خیز می‌کردم. سه سال بیشتر نداشتم. شمع وجود مادرم در حال خاموشی بود و من غرق در دوران کودکی به بازی و شادی مشغول بودم. "مردجوان اندکی سکوت کرد.

عضلات صورتش درهم فشرده شد و معلوم بود که یادآوری آن چه می‌گوید برایش تلخ است:" مادرم چند روز بعد مُرد و چهره زیبایش برای همیشه در خاک سیاه پنهان شد. بعدها وقتی بزرگتر شدم عکسی از او  که من را در بغل گرفته بود به دیوار اتاقم نصب کردم. تو عکس لباس محلی گیلانی تنشه و من رو سخت به خودش چسبونده، مثل این که کسی می‌خواهد من را از او جدا کند.

بسیاری وقت‌ها پای اون تصویر ایستادم و آن لالایی را که مادرم به گیلکی می‌خوند با بغض و گاهی گریه با خودم زمزمه کرده‌ام ......
بوخوس می جانه  دیل جانه زای
می‌کش تی گاواره‌
ماری تی ره بیداره .............

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من


اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
14👎1
کتاب For Parents and Teenagers از #دکتر_ویلیام_گلسر با عنوان تئوری انتخاب برای والدین و نوجوانان با ترجمه آقای دکتر علی صاحبی پر از نکات کاربردی است.

#ده_نکته‌ی طلایی و کاربردی از کتاب تئوری انتخاب برای والدین و نوجوانان:

۱. والدین نمی‌توانند کنترل‌کننده باشند –
هیچ پدر و مادری نمی‌تواند فرزندش را وادار کند همان‌طور که او می‌خواهد رفتار کند. هر انسان نهایتاً انتخاب‌های خودش را دارد.

۲. نیازهای اساسی مشترک‌اند، اما شدتشان فرق می‌کند 
نوجوانان مانند بزرگسالان پنج نیاز اساسی (عشق و تعلق‌خاطر، قدرت، آزادی، تفریح و بقا) دارند، ولی معمولاً نیاز به آزادی و استقلال در آن‌ها برجسته‌تر است.

۳. کنترل بیرونی عامل اصلی تعارض است 
تلاش والدین برای تحمیل خواسته‌هایشان، ریشه‌ی بیشتر مشکلات در رابطه با نوجوانان است.

۴. داشتن رابطه مهم‌تر از انضباط است
  اگر رابطه‌ی خوب بین والد و نوجوان وجود داشته باشد، بسیاری از مسائل خودبه‌خود حل می‌شود.

۵. انتخاب‌های نوجوان را ببینید 
حتی اگر انتخاب فرزندتان اشتباه باشد، مهم است که او بداند شما حق انتخابش را به رسمیت می‌شناسید.

۶. گوش دادن، ابزار طلایی والدین است – بیشتر وقت‌ها نوجوانان دنبال نصیحت یا راه‌حل نیستند؛ آن‌ها فقط می‌خواهند شنیده شوند.

۷. عشق شرطی مخرب است 
اگر محبت والدین وابسته به نمره، رفتار یا انتخاب نوجوان باشد، رابطه آسیب جدی می‌بیند
.
۸. قدرت را به‌جای زور و اجبار، از راه مسئولیت‌پذیری بدهید 
نوجوانی که احساس قدرت کند ولی مجبور نباشد از زور یا لجبازی استفاده کند، آرام‌تر و همراه‌تر خواهد بود.

۹. به جای تمرکز بر گذشته، برحال تمرکز  کنید 
تئوری انتخاب می‌گوید گذشته قابل تغییر نیست؛ والدین باید کمک کنند نوجوان برای امروز و فردایش انتخاب‌های بهتری کند.

۱۰. خانواده باید جایی برای ارضای نیازها باشد – اگر نوجوان نتواند نیازهایش (عشق، تعلق خاطر، آزادی، احترام) را در خانه برآورده کند، احتمالاً به گروه‌ها یا روابط ناسالم پناه می‌برد.

این ده مورد به‌نوعی ستون فقرات پیام #دکتر_گلسر در این کتاب هستند


با ذکر یک مثال‌ سعی می‌شود حرف‌های دکتر گلسر از «تئوری» تبدیل بشه به «زندگی روزمره».
فرض کنید:

🔹 والدین کنترل‌گر
مادر: «باید همین الان اتاقت رو مرتب کنی، وگرنه گوشی‌تو می‌گیرم!»
نوجوان: (اخم می‌کنه، در اتاق رو می‌بنده و لج‌بازی می‌کنه)
اینجا والد سعی کرده با کنترل بیرونی کار رو پیش ببره. نتیجه‌اش؟ مقاومت بیشتر.

🔹 والد آگاه به تئوری انتخاب
مادر: «می‌دونم اتاقت برات پناهگاهه. من هم دوست دارم خونه تمیز باشه. تو دوست داری کی اینو مرتب کنی؟ قبل شام یا بعدش؟»
نوجوان: «بعد شام.»
مادر: «باشه، پس بعد شام رو انتخاب کردی.»
اینجا مادر حق انتخاب داده، هم رابطه رو حفظ کرده، هم مسئولیت رو به نوجوان سپرده.

این مثال دقیقاً نشون می‌ده همون چیزی که گلسر می‌گه:
رابطه از زور و اجبار مهمتره و حق انتخاب‌دادن به جای کنترل نتیجه‌ی بهتری می‌ده.



نکته ‌های بالا رو دوست داشتی؟ اینها فقط قطره‌هایی از یه دریا بود

پیشنهاد می‌کنم اگر جوان یا نوجوان در خانه داری

🎁 لذت مطالعه‌ی این کتاب رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
10👏1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سیمین‌بَری
خوانندگان: جمشید شیبانی و اِمِل ساین
آهنگ: انوشیروان روحانی
با حضور: قریب افشار

سیمین بری، گل پیکری، آری؛
از ماه و گل، زیباتری، آری؛
همچون پری، افسون‌گری، آری؛
دیوانه‌ی رویت منم،
چه خواهی دگر از من؟

سرگشته‌ی کویت منم،
نداری خبر از من.

هر شب که مَه بر آسمان،
گردد عیان دامن کشان،
گویم به او راز نهان،
که با من چه‌ها کردی!
به جانم جفا کردی.

هم جان و هم جانانه‌ای اما،
در دلبری افسانه‌ای اما،
اما ز من بیگانه‌ای اما،
آزرده ام خواهی چرا؟
تو ای نوگل زیبا!
افسرده‌ام خواهی چرا؟
تو ای آفت دل‌ها!

عاشق‌کُشی، شوخی، فسون‌کاری؛
شیرین‌لبی اما دل‌آزاری؛
با ما سر جور و جفا داری؛
می سوزم از هجران تو،
نترسی ز آه من.
دست من و دامان تو،
چه باشد گناه من؟

دارم ز تو نامهربان،
شوقی به دل، شوری به جان؛
می‌سوزم از سوز نهان
ز جانم چه می‌خواهی
نگاهی به من، گاهی.

یا رب برس امشب به فریادم؛
بِستان از آن نامهربان، دادم!
بیداد او برکنده بنیادم،
گو ماه من از آسمان،
دمی چهره بنماید
تا شاهد امید من،
ز رخ پرده بگشاید.

🆔 @Sayehsokhan
18
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
14👍1
*خاطره‌ی یک خانم از بالا رفتن سالهای عمرش:* 🌸🌹

وقتی نوجوان بودم هر گاه می‌گفتند فلانی سی سالشه چقدر برایم دور از ذهن و باور بود.
از *نوجوانی* تا *بیست سالگی* را خیلی دوست داشتم و سر از پا نمی‌شناختم.

کم کم اما، به *سی* که نزدیک و نزدیکتر می‌شدم گمان می‌کردم دیگه داره دیر می‌شه. هول هولکی به خانه بخت رفتم و از  مادر شدن لذت بردم.
وقتی *سی ساله* شدم تازه فهمیدم که چقدر از بیست سالگی زیباتر شده‌ام. دلم نمی‌خواست آینه را رها کنم و گمان می‌کردم سی سالگی بهترین سن ممکن است.

در تکاپویی همه سو نگر، عاشقانه، مادرانه و دلبرانه با همسر و کودکان خویش تندپا‌تر از زمان جست و خیز می‌کردم و دلم می‌خواست زمان همانجا بایستد.
*سی* را که در میکده زندگی به *چهل* رساندم تازه فهمیدم که شرابِ فهمیدنم چه گوارا است،
انگار میزان اندیشه و باورم میزان‌ترین زمان خود را تسخیر کرده است.

آه که من چقدر *چهل سالگی* را دوست داشتم؛ همان سن و سالی که وقتی بیست ساله بودم ما را از آن می‌هراسانیدند.
چهل هم گذشت به دروازه *پنجاه* که رسیدم گفتم چقدر حالا روزهایم زیباتر و اندیشه‌ام جا گیر تر از همیشه است و با شکوهی بی‌مانند برای جهان و روزگاری که می‌رفت، خود را برازنده ترین یافتم، چرا که هم توان جست و خیزم بود و هم امکان لذت جستن از حاصل تلاش خویش...؛
به *شصت* که نزدیک شدم اولش کمی ترسیدم اما به سرعت باور کردم که این زیباترین و مطمئن‌ترین ایستگاه زندگی است. غزل غزل، زندگی را شانه کردم، به گیسوانی به سپیدی موهایم در میان مش و رنگین کمان‌های زیبا و جذاب؛
به خودم گفتم: چقدر این مکان و این زمان دلرباست و اینجا درست همان جا و همان زمانی است که می‌جستم.

اکنون که در *هفت گاه* زندگی گذران می‌کنم دیگر هیچ هراسی در دل ندارم که باورمند به شربی مدام و سر بلند به گیسوان سپید و اندیشه بلند خویش هستم.

من اکنون ایمان دارم که به هشتاد هم که برسم باور خواهم کرد که *هشتاد* زیباترین عدد شناسنامه من خواهد شد.                                      
آلبوم زندگی را ورق بزنید، استکانی چای بریزید و به شکرانهٔ نفس کشیدن و سلامتیتان سربکشید، مبادا زندگی را دست نخورده بگذارید...

پایان کار آدمی نه به رفتن یار است و نه تنهایی و نه مرگ ...
*دورهٔ آدمی زمانی تمام می شود که دلش پیر شود یا قبل از مرگ، انسانیتش !!!!!! بمیرد ...*

*مرداب به رود گفت :*
تو چکار کردی که اینقدر
زلالی
*رود پاسخ داد :گذشتم....* 🌹


*من به پیری هم جوانی می‌کنم*
*عشق‌ها با زندگانی می‌کنم*

*دم غنیمت دانم، ای پیری برو،*
*تا نفس دارم جوانی می‌کنم*
          *«مهدی سهیلی»*

🆔 @Sayehsokhan
27👏6
📩 #از_شما

رسوایی (۵)

مادرم که رفت، پدرم برایم مادری هم کرد. همه فکر می‌کنند که ما بختیاری هستیم چون دور و بر ما پر است از لُرها، ولی ما تُرکیم؛ اجداد بابام از آن طرف رود ارس به ایران آمده بودند. خودش می‌گفت که وقتی بلشویک‌ها در روسیه  سر کار میاند پدر بزرگش فرار می‌کنه و هر چی داشته ور‌می‌داره و اول می‌آید تبریز و بعد راهی جنوب می‌شه و می‌آید به شهر ما که اون موقع دهات حاصلخیزی  بوده.

ما پشت در پشت نانمان را از زمین در می‌آریم. همه اونا کشاورز بودند پدرم آدم سختکوشی هست. همیشه سر زمینه ومشغول یک کاری. انگار خدا اون را برای کار و عرق ریختن آفریده. زمستان‌ها هم که کشاورزی تقریبا تعطیله اون یک جوری سر خودش را با کار تو خونه گرم می‌کرد. گاهی که تکیه به دیوار می‌داد و زیر آفتاب بی‌جان زمستان ‌خستگی در می‌کرد، فرصتی بود تا سر به سر من بگذاره، یا سیگاری دود کنه و با رضایت به دود سفیدی که از اون سیگار ارزون قیمت بر می‌خاست  نگاه کنه.

پدرم مرد کاره  و مثل این که خستگی و فرسودگی از کار برای او معنا نداره .نمی‌دونم شاید سرش را با کار گرم می‌کنه ،چون بعد از مردن مادرم بیشتر وقتش را در روی زمین می‌گذراند. با این که درس زیادی نخوانده عجیب میل داشت  که من درس بخوانم و به اصطلاح برای خودم کسی بشوم.

برای همین تا پشت نیمکت مدرسه نشستم همیشه نگران درس و مشق من بود. وقتی مادرم مُرد او هنوز جوان بود ولی بیشتر فکرش به من و درس و آینده من بود. اون سال‌ها خانه ما بوی  زن دیگر نداشت و هر وقت دور و بری‌ها با پدرم راجع به ازدواج مجدد حرف می‌زدند، پُک محکمی به سیگارش می‌زد و با خنده می‌گفت: "دیر نمی‌شه. زن را هروقت آوردی به خونه درد سرش تازه‌س" و بلند می‌خندید و بحث را عوض می‌کرد.

من در ان سال‌ها زندگی خوبی را تجربه می‌کردم، به لطف نانی که از بازوی آماده و عرق پیشانی پدر بر سر سفره می‌اومد، قد می‌کشیدم و سر بر می‌آوردم. چون مادر مرده بودم مورد ترحم دوست و آشنا قرار داشتم و هیچ بچه‌ای تو فاميل جرات نداشت که  به من چپ نگاه  کند، چه رسد به آن که آزارم دهد. شاید برای همین قدری ناز پرورده بار اومدم.

یک دلیل دیگر هم آن بود که  هر چقدر از پدرم می‌خواستم که به او در کارهای مزرعه و باغ کمک کنم، اجازه نمی‌داد و مرا به رسیدن به کارهای مدرسه تشویق می‌کرد. فقط در تابستان‌ها فرصت پیدا می‌کردم  تا یک زندگی روستایی واقعی را تجربه کنم. تابستان‌ها بوی خاک و گیاه زنده‌ام می‌کرد و چقدر از این که سرو کارم  با حیوانات می‌افتاد، شاد بودم.

ماه‌ها و سال‌ها گذشت و  نمی‌دانم چطور و چگونه شد که بالاخره شتر ازدواج جدید جلوی در خانه ما هم خوابید. پدرم دوباره زن گرفت یا بهتر بگم که در اثر اصرار عمه‌هایم  با آمدن همیشگی  زن دیگری به خانه‌اش موافقت کرد....

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من


اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
10👏1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گاهی در زندگی نیاز به خود مراقبتی و سفر با خودمان را داریم🌹

🎤سیاوش قمیشی🎤


@TreatmentOfGrief
🆔 @Sayehsokhan
16👍2👏1
Forwarded from The School of Happiness
🎧 اپیزود دهم پادکست «مدرسه‌ی شادمانی» منتشر شد!

📍این قسمت درباره‌ی ADHD یا همون نقص توجهه—
یه جور متفاوت‌بودن ذهن که هم چالش‌ داره، هم توانایی.

از دو کتاب مهم کمک گرفتیم:
🔹 «ذهن‌های فروپاشیده» اثر گابور مَته
🔹 و «ADHD» نوشته‌ی ادوارد هالوول و جان رِیتی

👂اگه ذهن پُرمشغله‌ و پُر از ایده‌ای دارید،
اگه تمرکز برای شما یه نبرده،
یا اگه می‌خواید کسی رو بهتر درک کنید که با ADHD زندگی می‌کنه،
حتماً این اپیزود رو بشنوید.
🎧 Spotify | Castbox | Apple Podcasts
https://castbox.fm/vi/829819304

🎁 خبر خوب برای شنونده‌های پادکست:
کتاب «ذهن‌های فروپاشیده» از گابور مَته
تا ۱۷ مرداد با ۵۰٪ تخفیف در طاقچه
کد تخفیف: Happiness10

https://taaghche.com/book/213903

✅️ Channel: @school_of_happiness
👍71
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
15
یادداشت کتاب
دختر نیستی که بفهمی
علی سرهنگی
.
.....................فروش این کتاب در تهران غوغا کرده است !
.
برخی کتاب‌ها، فقط روایت نیستند؛ صدای خاموش‌شده‌ای‌اند که بالاخره راهی برای شنیده‌شدن پیدا کرده‌اند.

 «دختر نیستی که بفهمی» نوشته‌ی علی سلطانی یکی از همین کتاب‌هاست.

رونمایی و فروش این کتاب باصف های طویل علاقه مندانش غوغا کرده است ....ان هم دراین شرابط بد و وحشتناک فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی و وضعیت جنگی درتهران ...

اکنون تیراژ کتاب بااین همه گرانی و سانسورارشاد و تاثیرات اینترنت ... ازصد نسخه و دویست نسخه فرانرنمی رود اما این کتاب چه کرده است بااین همه مشتاق برای خرید و دیدن ان !!!!؟؟؟؟دقیقا مثل کتاب هری پاتر که جمعیتی برایش صف کشیده بودند!!!!

حال سوال این است : ایا این استقبال ازکتاب فوق نشان دهنده ی ارزشمندی فرهنگی و ادبی این کتاب و نویسنده ان است یانه ...فقط هیاهویی زودکذرو فصلی است  !!!؟؟؟

داستانی که از دل زندگی واقعی بیرون آمده، صادقانه حرف می‌زند و قلب مخاطب را نشانه می‌گیرد.

اگر دنبال روایتی هستید که بی‌پرده، واقعی و جسورانه از دختر بودن در جامعه‌ی امروز ایران حرف بزند، کتاب دختر نیستی که بفهمی، برای شما نوشته شده است.

دختر نیستی که بفهمی داستانی است درباره‌ی درچیدا ؛ دختری متولد دهه ۸۰ که با پیچ‌و‌خم‌های زندگی، تضادهای اجتماعی، محدودیت‌ها و آرزوهای ناتمام روبه‌رو می‌شود. این کتاب، روایتی است صادقانه از مواجهه‌ی یک دختر با جامعه‌ای که گاهی نمی‌خواهد ، یا نمی‌تواند او را بفهمد.

در کنار شخصیت اصلی، کیوان، برادرش نیز در مسیر داستان نقش پررنگی دارد و بخشی از کشمکش‌های درونی و بیرونی زندگی آن‌ها، در رابطه‌ی او با کیوان شکل می‌گیرد. حضور نقش کیوان، در ساختار داستان تأثیرگذار و معنادار خواهد بود.

نویسنده در این کتاب تلاش کرده با زبانی ساده، اما پرحس، نگاهی نزدیک و بی‌واسطه به تجربه‌ی زیسته‌ی دختران در ایران امروز بیندازد. دختر قصه روایتگر است؛ روایتگر لحظه‌هایی که گاهی تلخ‌اند، گاهی پر از خشم، اما همیشه واقعی‌اند. او نمی‌ترسد، متوقف نمی‌شود، و با تمام وجود برای درک‌شدن، شنیده‌شدن و ادامه‌دادن می‌جنگد.

داستان کتاب دختر نیستی که بفهمی از زبان کاربران و خوانندگان کتاب بازتابی قوی داشته است؛ آن‌ها نوشته‌اند:

«رها سکوت نکرد، او مقاومت کرد.»

«کتاب تلنگری بود به حس زنانه و دخترانه‌ام.»

«بعد از خوندن این کتاب، بیشتر حواسم به دخترها هست.»

«این کتاب پر بود از اشک، خشم، عصبانیت، شجاعت، بخشش و عشق ...

🆔 @Sayehsokhan
👍158👎1
🎁 #شکاف_اعتماد_به_نفس#در_یک_نگاه
    اینو به شما
هدیه میده:

🔸   موضوع اصلی کتاب درباره اینه که چرا با وجود تلاش زیاد، خیلی وقت‌ها باز هم احساس کمبود اعتماد به نفس می‌کنیم.

«اعتماد به نفس از نگاه #دکتر_راس_هریس یعنی زندگی و عمل کردن بر اساس ارزش‌هایمان، حتی وقتی ترس و تردید همراهمان است.»

اعتماد به نفس یعنی حرکت کردن، حتی وقتی ترس در کنارمان راه می‌رود.

ترس دشمن اعتماد به نفس نیست؛ بی‌عملی است که فاصله ایجاد می‌کند.


#شکاف_اعتماد_به_نفس
#دکتر_راس_هریس
ترجمه: #سحر_محمدی
چاپ: #هفتم
#اعتماد_به_نفس
#ترس_و_شجاعت
#زندگی_بر_اساس_ارزشها
#تله_شادمانی
#خودباوری
#رشد_فردی
#موفقیت_واقعی
#دکتر_راس_هریس
#انتشارات_سایه_سخن

🆔 @Sayehsokhan
👏74
2025/09/09 08:17:41
Back to Top
HTML Embed Code: