tgoop.com/sayehsokhan/37614
Last Update:
📩 #از_شما
رسوایی(۱۰)
جوان زندانی به من نگاه کرد و ساکت شد. نمیدانم که قصه زیبای زندگی او بود یا محیط سرد و مغموم ملاقاتگاه زندان که دلم برایش سوخت؛ برای جوانیاش، زیبایاش، غم صدایش و روانی سخنش: "من امروز دادگاهی ندارم و وقتم را اختصاص دادهام به شما، ولی میترسم برایطولانیشدن گفتگویمان ایراد بگیرند". منظورم را فهمید.لبخندی زد و به دنبال ان آهی کشید :"
روزها مثل برق و باد میگذشت و من محبوس در اتاق خود زیر عکس مادرم به خواندن مشغول بودم.گویی مادر مراقب همیشگی و نگران دائمی پسرش بود. عیب از من بود یا کتابها که زود خسته میشدم .گاهی به حیاط خانه نگاه میکردم ؛ به مرغانی که به سرعت دانه از زمین برمیچیدند یا گربههایی که آن دور و برای پیدا کردن غذا پرسه میزدند. دیدن انها و کارهایشان مرا بیشتر به خود مشغول میکرد تا ان همه اطلاعاتی که در کتابها انباشته بود و معلوم نبود به چه درد من میخورند.
آرزو میکردم که ایکاش مرغ یا گربه بودم، چون تکلیفم با خود و دور و برم معلوم بود، ولی حالا بیانکه دل در نوشتهها داشته باشم اسیر کلمات شده بودم.
ظهرها بر سر سفره غذایی که کنار چاه آب مزرعه پهن میشد با خانواده همنشین بودم. همه بودند، حتی برادرانم که از مدرسه میآمدند با کیفهای پُر و شکمهای خالیشان. برای کارگران سفره جدا انداخته میشد. دستهایی که لقمه در سفره میجست و دهنهایی اماده بلعیدن و بدنهایی خسته و چشمهایی که کمتر از ساعتی بر هم گذارده میشد تا رخوت و بیحسی به درون جسم و جان خسته فرو رود. به امید آن که توش و توانی نو زنده شود.
کار آوردن غذا با من بود و نگار. او میامد که اخرین افزودنیها را روانه قابلمهها کند و چون حمل ان همه ظرف و غذا برایش سخت بود، من کمک کار او در حمل آن همه اسباب میشدم.
نمیدانم کی و چگونه بود که اولین نگاه نگین را بر خودم دوخته دیدم؛ توجهی نکردم و آن را به هیچ گرفتم. بعدها این نگاه تکرار و سنگین شد. زرنگ بود و دقیق؛ نگین را میگویم.
در پیش دیگران مرا به هیچ میگرفت، گویی نیستم ولی وقتی حواسها جای دیگر بود، حواس او پیش من بود. معذب بودم از نگاههایش و از این که بخواهم چشم در چشم او بدوزم هراس داشتم. من چندان آدم مذهبی نیستم، نمیگویم که به دین و ایین بیاعتقادم ولی چندان هم مقید نیستم؛ مثل بیشتر مردم.
با این حال سعی می کردم که در مقابل زنان زود وا ندهم و میدان را خالی نکنم.حس و حالم و شور جوانیام میگفت که انها ضعیف نیستند؛ برعکس ما مردان که در مقابل آنان ناتوان و دست بسته ایم، چه زمانی که آغوش مادر پناهگاه ماست و چه هنگامی که شور و شوق زندگی را در نگاه، لبخند یا تن زنی جستجو میکنیم.
پدرم برای آن که پسر اول و یادگار زن جوانمرگش راهی کلاس و درس در دانشگاه شود مرا از کار در مزرعه معاف کرده بود و فقط حمل غذا را به عهده من گذاشته بود. بیچاره نمیدانست که آب چندانی در این چاه نیست و گره بر نسیم هوا میزند.
اوائل هیچ توجهی به نگین نداشتم و او را چون خواهرش مَحرم و خودی میشمردم. میدانید!خصلت کار در روستاها و کار کردن مرد و زن در کنار هم، چشمها را تا حدی پاک و قلبها را سالم میسازد. در این محیط دیده و دل پلشت زود رسوا میشود. نگار به دلیل کار زیاد بر روی زمین و رسیدگی به کارگران گاهی خواهرش را برای سرکشی به غذا و حمل ان به جای خودش میفرستاد. معلوم بود که نگین هم آشپز ورزیدهای است. من تا نگین اخرین چاشنیهای تند را با دستی هنرمند به کام غذاها میریخت از اتاق خود بیرون نمیامدم. وقتی چند تقه به در میخورد یعنی دستور حرکت صادر شده است. من قابلمهها و او چند ظرف اب شیرین را برمیداشت، من از جلو و او از عقب سر من روانه میشد.
راه رفتنش تند و تیز بود؛ چابک و فرز. عمدا با قدمهای بلند فاصلهام را از او دور میکردم اما او هم خوب میآمد، ما فاصله سنی با هم نداشتیم شاید یکی دو سال بزرگتر از من بود یا من از او. او در زندگی بد اورده بود و حالا تقریبا به خانه ما پناهنده شده بود. تا قبل از ان روز که باب سخن گفتن با من را باز کرد خوب در او دقیق نشده بودم، اما ان روز که بیپروا و جسور لب به کلام گشود در او نگریستم؛ زیبا بود، از خواهرش سر بود به وجاهت و قامت.
بعدها که درمورد او بیشتر فکر کردم دیدم که من، نه مفتون خط و خال و ان قامت موزون که بیشتر فریفته سخنان او شدم. ان چشم و ابرو نبود که مرا به قربانگاه برد، زبان بود؛ زبانی که بالاخره گشوده شد. زبانی که آهنربای جذب من به نگین شد. او بود که سر سخن را با من باز کرد به بهانه تند رفتنم:
"آهای پسر، نفس برایم نماند، داری پرواز میکنی یا روی زمینی؟" صبر کردم تا برسد. با خنده ادامه داد: "حالا چند دقیقه دیرتر کوفت بخورند، نمیمیرند که". آن روز غذا کوفته بود. تا گفت کوفت، خندهام گرفت. در من خیره شد و گفت: پس خنده هم بلدی؟
BY نشر سایه سخن
Share with your friend now:
tgoop.com/sayehsokhan/37614